#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5480
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5487
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5496
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5512
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5520
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/5536
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5545
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5565
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/5576
#قسمت_دهم_پایانی
#قسمت_آخر
https://eitaa.com/havase/5592
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
May 11
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_دهم_پایانی
#قسمت_آخر
با صدای بوق های آزاد موبایلم از خواب بیدار میشم
محکم توی سر خودم میزنم
چطور فراموش کردم تماس رو قطع کنم.یا شاید هم دلم نیومده شاید این آخرین تماس از محسن باشه
ساعتم رو نگاه میکنم
دقیقا چهار و نیم
و من تنها توی خونه
قبلا جرائت نمیکردم حتی یک ساعت تنها توی خونه باشم اما الان!!!
یک شب تا صبح بدون محسن...
قبلا فکر میکردم تنهایی یعنی وقتی که کسی خونه نباشه...
کاش همیشه با همون فکر و خیال ها تنها میموندم
همه بودن .... اما خونه نبودن
بابا بود صدیقه بود محسن بود....
دوباره چایی از دستم میریخت
بابا چشم غره میرفت و محسن میخندید
دوباره محسن رو یواشکی نگاه میکردم
دوباره پشت سر محسن توی خیابان های پشت مسجد قدم میزدم
دوباره توی قنوتم محسن رو از خدا میخواستم
اما حیف گذر زمان همه چیز رو از من گرفت
کمی به اطراف نگاه میکنم تا موقعیتم رو درک کنم
وسط سالن ،همونجایی که دیروز موبایلم رو برداشتم
زیر پام خشک خشک بوددو بخاطر همین تمام بدنم گرفته
از جا بلند میشم و کوش قوسی به بدنن میدم
کم کم موقعه اذان صبحه به یاد روز هایی که با محسن نماز میخواندم به سمت حیاط میرم
جانماز محسن رو روی سکو پهن میکنم و جانماز خودم رو پشت سرش
کارهایم خنده دار هست اما تنها دلخوشی من همین کارهاست
به سمت حوض میرم و دست نماز میگیرم
چادرم رو سر میکنم و منتظر صدای اذان میمانم
کنار جای خالیت
زندگی چقدر بی معنیست
صدای الله اکبر اذان همه جارا پر میکند
خس غریبی دارم ما بین غم و شادی
ما بین نگرانی و آرامش
دوست دارم منتظر بمانم تا تو بلند اذان بگویی
دوست دارم خودت برایم از بوته ها یاس بچینی خودت پرپرش کنی و آنرا توی جانمازم بگذاری
هنوز یاس هایی که آخرین بار چیدی توی جانمازم مانده اند
همه خشکیده....
آخر دیگر محسنی نیست که هر روز یاس های تر و تازه را با یاس های خشک عوض کند
اصلا من مانده ام بی تو چرا بوته ها یاس دارند
همه درد های عالم دوا دارد به جز درد بی تو بودن
آه عمیقی میکشم و شروع به نماز خواندن میکنم
تمام دلخوشیم برای زندگی اینست که دوباره زنگ بزنی
مشغول بار گذاشتن غذا میشم
دلم میخواد کمی از تو فکر محسن بیرون بیام اما هیچ فایده ای نداره...
درست کردن قرمه سبزی منو به یاد روزای خوشم با محسن میندازه
روزای خوشی که محسن بهم قول داد دوباره تکرار بشن اما نه اینجا و نه فقط برای چند ماه ....
بلکه تا ابد یه دنیای دیگه بدون هیچ ترس و نگرانی
با خورد کردن سبزی ها توی خاطرات گذشته غرق میشم
محسن_به به بوی سبزی میاد .....
ناهار چی داریم کد بانو؟؟؟
بلند میخندم و چاقویی که باهاش سبزی خورد میکردم و به سمت محسن میگیرم
+آخه سبزی هم بو داره
محسن با احتیاط سر چاقورو به سمت مخالف میگیره و میگه
_بله که بو داره ....
بوی تو رو داره.....
عجولانه مشتی از سبزی خورد شده رو به سمتش پرت میکنم
که باعث میشه پیرهن سفیدش سبز بشه
دست به کمر میگیرم و خشن میگویم
+من بوی سبزی میدم؟؟؟؟
محسن باخنده میگوید
_خب آره دیگه.....
به سمت اپن میرود و با یک حرکت خودش را بالا میکشد و روی آن مینشیند
اخمهایش رو توی هم میکند و میگوید
_زن باس بو سبزی بده...
همینطور طلبکارانه به محسن خیره میمانم
که محسن ادامه میدهد
_ولی دستت درد نکنه عیال خیلی وقت بود دمپخت نخورده بودم...
با اخم رویم را از محسن برمیگردانم و سبزی را به سمت قابلمه میبرم
و بلند و جدی میگویم
+اولا دمپخت نه و خورشت سبزی
ثانیا یه بار دیگه اینطوری بحرفی نه من نه تو!!
ثالثا ....
به سمتش برمیگردم و با تکون دادن انگشتم میگم
+دیگه رو اپن نشین!!!!
سریع از روی اپن پایین میپره و
با خنده میگه
__مگه چطوری صحبت کردم؟؟؟
+مثه این لاتا.......
ایششششش
با احساس سوزش دستم از فکر و خیال بیرون میام
سریع دستم رو بالا میارم تا خون دستم قاطی سبزیا نشه
دست و پا چلفتی تر از خودم تو دنیا نیست که نیست.
دستم رو زیر شیر آب میگیرم خون ها روی انگشتام پخش میشه و پایین میره و خون های جدید دوباره جاش رو پر میکنه
با پارچه سفیدی جلوی خونریزی رو میگیریم
و به سمت اپن میرم
توی آینه کوچکی که روی اپن هست خودم رو نگاه میکنم
اشک ها روی گونه هام خشک میشه و من اصلا متوجه نشدم
صورتم زرد زرد شده و زیر چشمام گود افتاده
من کی این همه شکسته شدم؟؟؟
خدا میدونه....
هر وقت نا امیدی به سرم میزنه ...
این آیه رو برای خودم تکرار میکنم
ان نع العسرا یسرا !!
پس این آسانی بعد از این همه دشواری که قراره برسه.....
صدای گریه کودکی همه جا رو پر کرده
با تعجب اطرافم رو نگاه میکنم اینجا رو تا حالا ندیدم
اما عجیب برام آشناست
همینطور که جلو میرم و دنبال صدا ی گریه میگردم
چادر بلند وسفیدم روی چمن های بلند کشیده میشه
نوری همه جا رو پر میکنه از بین اینهمه نور چهره نورانی تر محسن نمایان میشه
و یک نوزاد کوچک توی آغوشش که مدام گریه میکنه
زیر لب آهسته زمزمه میکنم
+محسن....
محسن به سمتم میاد و
بچه رو به طرفم میگیره چقدر همه چیز آشناست در عین غریبی
چهره این بچه از همه چیز و همه جا آشناتر
بی مهابا اون رو از محسن میگیرم
وآغوشم رو گهواره اش میکنم
کودک دست از گریه و زاری برمیداره لبخند روی لب هاش نمایان میشه
محسن بی مقدمه میگه
+این کوچولو محمد حسین ماست...
با تعجب به محسن نگاه میکنم و این نگاه فوری مصادف میشه با باز شدن چشم هام توی اتاق تاریک که صدای تیک تاک ساعت سکوتش رو میشکست
عرق سرد روی پیشونیم نشسته
با بهت به اطرافم نگاه میکنم
و نفس نفس میزنم
کاش این خواب هیچوقت تموم نمیشد
از جا بلند میشم و و لامپ اتاق رو روشن میکنم
احساسی ته دلم میگه که تو به آرزوت رسیدی
و رسیدن تو به آرزوت یعنی دفن شدن آرزوهام
عکست را از روی دیوار برمیدارم به دیوار تکیه میدهم و آن را محکم در آغوش میگیرم لبخند روی لب هایت مثل همیشه جاریست
آخ
چقدر دلم لک زده برای یکی از این لبخندها
قـ📖ـرآن
چمـ🗃ـدان
بدرقـه،بےتاب شدم😓
بیــمار و پراکنده و بےخـواب شدم😞
یک کاسـه ے آب و برگ تر چیزے نیست
رفتے و خودم پشت سرت آب شدم😭
نفس عمیقی میکشم
با اینکه میدانم دیگر نیستی اما مثل همیشه به خودم دروغ میگویم
اینبار خودت به من ثابت کردی که به آرزوت رسیدی اما باز چیزی ته دلم میگوید
تا خودش نیامده باور نکن!!!!
دستم را روی شکمم میگذارم . رفتی و یادگاریت رو برام گذاشتی....
یادگاری که از گوشت و خونته....
چقد برای داشتن این یادگاری خوشحالم!!!
یادگاری که هنوز نمیدونم چقدرشه...
اما میدونم پسره و اسم محمد حسین براش انتخاب شده
چقدر دونستن همه چیز از قبل برام لذت بخشه ....
اما دونستن اینکه دیگه نفس های گرمت توی این خونه نیست و قراره هیچوقت هم نباشع آزار دهنده ست
من به از دست دادن عادت کردم
صدیقه رفت بابا رفت مامان رفت و شاید تو هم رفته باشی ....
به از دست دادن عادت کردم اما هیچوقت فراموش نمیکنم
به سمت غرفه ی کتاب هام میرم
آنقدر آنها را زیر و رو میکنم تا بلاخره کتابی که مد نظرم بود رو پیدا میکنم
(همسفر شقایق)
یادش بخیر قبلاها این کتاب از دست رضا رها نمیشد که نمیشد
وقتی محسن درباره رفتنش به سوریه گفت
احساس کردم باید حتما این کتاب رو بخونم
برای همین از اتاق رضا اونو کش رفتم
تا یک ماه پیش که رضا مدام دنبال این کتاب میگشت
اما وقتی پیداش نکرد دست از گشتن هم برداشت
صفحه ها رو ورق میزنم همه داستان هاش رو ده ها بار خوندم
و تمام کلماتش برام آشناست....
کی فکرش رو میکردم که من
بشم همسر شهید.....
فاطمه ای که نه حجاب درست و حسابی داشت نه نمازاش سرجا بود
نه از باحجابا خوشش میومد
و همسر شهید بودن براش یک جمله مضحک بود ....
رویا ها ی اون فاطمه کجا و رویاهای این فاطمه کجا؟؟؟
دوست داشتن محسن چیزی به من هدیه داد بالاتر ازعشق!!!
و این رو با تمام دنیا عوض نمیکنم
حتی با خود محسن.....
♡♡♡
صدای زنگ خونه من رو از غرق شدن توی فکر و خیالات نجات میده
به سمت آیفون میرم چهره رضا توی آیفون باعث میشه سریع بخودم بیام
کتاب رو برمیدارم تا جایی برای پنهان کردنش پیدا کنم
از کارهای خودم خنده ام میگیره
دور خونه رو میگردم و در آخر کتاب رو زیر میز میذارم
صدای مجدد زنگ باعث میشه عجول تر از دفعه قبل به سمت آیفون برم
دستم رو به سمت آیفون میبرم!!
اما نه!!!
دوست دارم بعد از این چند وقت طولانی خودم در رو براش باز کنم
سریع چادرم رو روی سرم میندازم و به سمت در حیاط میرم
صدای زنگ سوم همزمان میشه با باز شدن در
با خوشحالی چشم در چشمان رضا میدوزم
و زهرا که پشت سرش ایستاده
سعی میکنم تمام غم و اندوه هام رو فراموش کنم
من هنوز رضا رو دارم
بهترین برادر دنیا!!!
و زهرا که میتونه برام مثل صدیقه باشه
با خوشحالی و پر انرژی میگم
+سلام بر داداش گل خودم
رضا لبخند تلخی میزنه و میگه
_سلام آبجی
و بعد آروم برای زهرا دست تکون میدم
غمگینی از چهره هردوشان میبارد با تعجب میگم
+چیزی شده رضا
رضا در چشمانم خیره میشود سرش را پایین میندازد وارد خانه میشود
و زهرا پشت سرش
محکم دست زهرا رو میگرم
و با اخم میگم
+تو بگو زهرا چیشده چرا ماتم گرفتید
چتونه.؟؟؟
صدای رضا از پشت سر باعث میشه بغض تمام وجودم رو تسخیرکنه.....
رضا_محسن رو آوردن.....
دستم وا روی گلوم میذارم
زهرا محکم من رو در آغوش میگیره
اما من بی احساس و سرد می ایستم و چیزی نمیگویم...
بغض هست اما اشک نه!!!
اشکی نیست که ثابت کند باور کردم محسن رفته باشد
زهرا رو از خودم جدا میکنم و کنار حوض مینشینم
زهرا با غم به من خیره میمونه
انگار زهرا هم رفتن محسن رو باور نکرده
و یانه!!
زهرا هنوز رضا رو داره هنوز همدمی داره که دلش رو به اون خوش کنه
یک آن به زهرا حسادت میکنم
احساس میکنم گرما تمام وجودم رو گرفته و درام آتیش میگیرم
کاش اشک هام جاری میشدن تا کمی از این گرما کم شه...
آروم زیر لب تکرار میکنم
_آب.....
اما اونقدر این زمزمه آروم هست که صداش به گوش کسی نمیرسه
به حوض خیره میشم
حوضچه خاطرات من و محسن
دوست دارم این گرما از بین بره برای همین
سرم رو داخل حوض فرو میکنم
و تاریکی سوی جشمهام رو میگیره.....
سیل جمعیت تو را در آغوش گرفته اند و به سمت مسجد در حرکت اند...
و من دورتر از همه و در راستای تو حرکت میکنم
این اخرین باریست باهم قدم میزنیم
تمام حواسم را جمع میکنم تا مبادا تو عقب بیفتم آخر گام های تو همیشه بلند تر از من بوده
دوست دارم همگام هم باشیم بر عکس گذشته ها که پشت سرت راه میرفتم
تا قدم های نقره ایت را در آۼوش بگیرم
باید این خیابان را خوب بخاطر بسپارم
آخرین قرار من و تو
اشک هایم آرام آرام روی گونه هایم سرازیر میشوند
و باران آنها را از نظر پنهان میکند
من و باران دست به دست هم داده ایم تا اشکهایم را نبینی
تا این دم آخر قلب پاکت زجر نکشد
اشک چیز عجیبیست مانند فصلی میماند ما بین پاییز و زمستان
فصلی که جان را نزدیک آسمان میکند
تو را به مسجد میبرند و من در حسرتم که چرا اینقدر زود عمر قدم هایمان تمام شد
با بغض به تابوتی که رنگهای سبز وسفید وقرمز زینتش داده اند خیره میشوم
یادم هست که میگفتی جانت به این سه رنگ بسته است
که اگر نباشند توهم نبودن را ترجیح میدهی
حالا کجایی که ببینی این سه رنگ هستند و تو نیستی که به بودنشان افتخار کنی
انگار از تمام این در و دیوار ها شعر میبارد
موقعیتم را درک میڪنم
آری اینجا مسجد است
همان مسجدی که روی سجاده اش برای رسیدن به تو دعا کردم
و همان مسجدی در و دیوارش شاهد است برای شهادت هم دعا کردم
نگاهی گرم به همه جا میاندازم
چقدر اینجا دوست دارم...
با صدای رضا از خیاالاتم بیررن میایم
–آبجی کجایی؟
مگه نمیخای بیای پیش محسن
با صدایی آرام که خودم هم به زور میشنوم میگویم
–چرا....
رضا با ترحم به من نگاه میکند و لبخندی گرم مهمان لبهایش میکند
من هم در جواب لبخندش لبخندی غلیظ تر تحویل میدهم
اما این لبخند نه نشانه شادیست نه نشانه خوشحالیست
فقط سدی بزرگ است در برابر سیل اشکهایم
وارد مسجد میشوم
محسنم دقیا در فاصله چند قدمی من است
حالـــا که محسن هست جرعت نیست
جرعتی که من را به سمت او هدایت کند
تمام توانم را در پاهای هشک شدم میریزم
به سمت تابوت میروم
مینشینم اما نشستنم بیشتر به افتادن شبیه است
تمام سختی های عالم را که یکباره دروجود دستان لرزانم رخنه زده کنار میزنم
دستم را به سمت پرچم میبرم و آن را کنار میزنم
حالا تنها پارچه ی سفیدی مانده که ماهرخت را پوشانده
نفس عمیقی میکشم باید از پس این مرحله سخت هم بربیایم
چشمانم را میبندم و پارچه را با تمام قدرت کنار میزنم
به تو خیره میشوم
آه چه شیرین است دیدنت پس از صد سال بی تو بودن
–از آمدنت گیجم و شــ💓ــاد و متحیّر
تو فرض بڪن بـ❄️ـرف ببارد عسلویہ
شعری را که از خودت یاد گرفتم برایت میخوانم
به چهره ی زیبا و بی و روحت خیره میشوم همه چیز عالیست
تنها چیزی که توی ذوق میزند حرف های غیر واقعی دوستانت هست
آخر گفته بودند وقتی تیر وسط پیشانی ات نشست
لبخند زدی و با چشمان باز به سوی آسمان پرواز کردی
اما حالا نه چشم بازی میبینم و نه لبخندی تنها تیری که میان پیشانیت لانه کرده حقیقت دارد
تا لب باز میکنم برای صحبت کردن با تو هق هق خودش را جانشین حرف های کهنه ام میکند
اشک هایم از روی گونه هایم روان میشوند و روی صورت تو جا خشک میکنند
قول داده بودم گریه نکنم اما....
خودت که میدانی من دختر خوش قولی نیستم
چه قول هایی که دادم و فراموش کردم
راهی برای مانع شدن از هق هق هایم نمیابم
و فقط میتوانم ترکیبی از حرفهایم با گریه تحویلت دهم
دستم را روی پیشانیت میگزارم
چرا اینقدر سرد؟
وجودم از این سرما به لرزه در می آید
اما مثل همیشه کم نمیاورم
ان روز ها تو مرا گرم میکردی و امروز من جایم را با تو عوض میکنم
با اینکه هوا سرد است و توهم از هوا سردتر
امامن بر تمام سردی ها غلبه میکنم
دستم را روی صورتت میکشم و نوازشت میکنم
با اینکه این سرما سرمایی نیست که با گرمای وجود من از بین برود اما تنها دلخوشیم گرم نگه رگداشتن تو توی این روز پاییزی سرد است
دستانم را جلوتر میاورم روی محاسن سوخته ات میکشم
انگار سر انگشتانم هشتند با تو سخن میگویند،
همیشه فکر میکردم لقب روزی که تو نباشی روز مرگیست
اما امروز انگاز زندگی دوباره در وجودم جریان یافته
سرم را نزدیک گوش هایت میاورم و پیشانیم رو روی گوشه سمت راست پیشانیت قرار میدهم
– محسنم....
صدام رو میشنوی.؟
اگه میشنوی... خیلی دوستت دارم...
خیلی برایت حرف داشتم اما نمیدانم چرا جز دوستت دارم چیز دیگری روی زبانم نمیچرخد
دوباره یاد شعرهایی که برایم میخواندی می افتم
هیچوقت خشک و خالی نگفتی دوستت دارم
همیشه دنباله دوستت دارم هایت شعر بود
بیاد آن روزها دوباره برایت میخانم
ابروی دختران شاه قجر را تو دیده ای؟!
اندازه ی پهنی شان ، دوست دارمت!❤️
با چه اسمی صدایت کنم؟
عالی جناب شعر هایم یانه!
آدم خوب قصه هایم....
اصلا هیچکدام برازنده ی اسم تو فقط و فقط علمدار من! هست
زیر لب میگویم علمدار من...
احساس میکنم که کنارم نشستی سریع سرم را بلند میکنم سرم را میچرخانمو دنبال تو میگردم اما
این چشم خاکی ڪی میتواند یک جرعه نور را علناً ببیند؟
آه بلندی میکشم به صورتم دست میکشم اشک صورتم را غرق کرده
بار دیگر به صورتت خیره میشوم
اما اینبار با تعجب
چیزی را که میبنم باور نمیکنم
گوشه چشم راستت باز شده و لبخند روی لبهایت نمایان است
آنقدر که دندان های جلویت نمایان شدع
در بین آن همه اشک و آه لبخندی رولبم نمایان میشود...
نمیدانم چرا
شاید به رسم عادت دلداگیت
شاید هم برای خوشقولی
یا اصلا هیچکدام یک از اینها نه
بخاطر خوشحالی بیش از حدم از جا بر میخیزم
چادر گلی گلی را از کمد مسجد در میاورم مهر را از توی سبد بر میدارم
کنارت می ایستم
و اقامه میکنم
دو رکعت نماز شکر....
نمازشکر بخاطر هدیهای که خدا با آمدنت به من داد
حــــســـی بالاتـــر از عـــــشـــــــق.........
پایان❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5480
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5487
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5496
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5512
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5520
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/5536
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5545
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5565
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/5576
#قسمت_دهم_پایانی
#قسمت_آخر
https://eitaa.com/havase/5592
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان عاشقانه دو مدافع👆👆
https://eitaa.com/havase/815
قسمت اول👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان از نجف تا کربلا👆👆
https://eitaa.com/havase/3044
قسمت اول👆👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان چند دقیقه دلت را ارام کن
https://eitaa.com/havase/2878
قسمت اول👆👆👆💐💐
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان رهایی از شب
https://eitaa.com/havase/2223
قسمت اول👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان نشانی عاشقی👆👆👆
https://eitaa.com/havase/3598
قسمت اول👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان سه سوت👆👆👆
https://eitaa.com/havase/794
قسمت اول👆👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان مدافع عشق👆👆👆
https://eitaa.com/havase/3120
قسمت اول👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان بی تو هرگز👆👆👆
https://eitaa.com/havase/580
قسمت اول👆👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان دختر شیتا در کانال زوج های بهشتی موجود هست👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
@zoje_beheshti
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان روزگار_من👆👆👆
https://eitaa.com/havase/3321
قسمت اول👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان عشق واحد👆👆👆
https://eitaa.com/havase/4638
قسمت اول
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان جانم میرود👆👆👆
https://eitaa.com/havase/3764
قسمت اول