eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
وای 😱😱من درحال سکتم نکنه اومده آبروی منو ببره 😔😔😔 خلاصه اونا نشستن تو پذیرایی منم پاشدم تعارف میوه و آجیل و.... که مامان محمد یهو _ یسناجان لطفا بیا بشین دخترم رو پدرم گفت حاج آقا ما اومدیم یسناجان برای محمد آقا خواستگاری کنیم ؟ من:😳😳😳😳 پدرم:صاحب اختیارید کی بهتر از محمد حاج خانم: حاج آقا اگه اجازه میدید محمد و یسنا برن حرف بزنن پدر:بله حتما یسنادخترم محمد آقا راهنمایی کن من و محمد رفتیم تو اتاقم محمد نشست رو تخت منم روی صندلی کامپیوتر قبل از اینکه حرف بزنم گفت یسناخانم من هیچ علاقه ای به شما ندارم فقط اومدم تا دینی گردنم نباشه اشکام جاری شد لعنتی لعنتی اونشب مادرش منو نشون کرده محمد کرد ولی دلم شکست این همه عشق این همه انتظار حرفای محمد قلبمو اتیش کشید😔 نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
شاید محمد بگه خواهر اما مطمئنم میتونم عاشقش کنم اره من میتونم با این حرفم یه لبخند اومد رو لبم شماره فاطمه روگرفتم وکل ماجرا بهش گفتم اونم فقط فحشم داد آخرش گفت فردا با علی میام خونتون اونشب با هزاران رویایی قشنگ خوابیدم ساعت ۱۰-۱۱صبح بود ک علی آقا و فاطمه باهم اومدن عیددیدنی فاطمه گفت دیشب مادرشوهرش اینا رفتن خونشون برای ۲۹اردیبهشت قرار عقد و کربلا گذاشتن چقدر خوشحال بودم براش فاطمه :خاله من پیشنهاد دارم مامان:جانم فاطمه صیغه شون کنید تا روز ۱۷فروردین که ولادت حضرت زهراست یه عقد بزرگ میگریم براشون مامان:آره عزیزم راست میگی عالیه شب زنگ میزنم به حاج خانم ستوده میگم فاطمه:آره خاله این کار عالیه 😍 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است🚫 ادامه دارد عصر ساعت 18💙 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 @zoje_beheshti 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
💐💐💐💐
💙❤️رمان حق الناس❤️💙
‌بسم رب العشاق ۳-۴روز تعطیلی اول سال تموم شد رفتیم آزمایش محمد مثل کوه یخ بود واین عذابم میداد اما تموم سعیم میکردم تو قلبش رسوخ کنم رفتیم آزمایش خون دادیم شبش عموی محمد که طلبه بود صیغه عقد موقت خوند هوووورا اونشب محمد مجبوربود هی بهم بگه خانمم تو دلم گفتم صبر کن محمد آقا یه کاری میکنم این خانمم گفتنتات از سرمحبت و عشق بشه مادرم وحاج خانم تمامن دنبال این بودن که خونه برای ۱۷ فروردین محیا کنن باور نمیشد محمدحالا شده مردزندگیم😍 محمد ۵فروردین رفت ماموریت کرمانشاه و این شروع بی قراری ها و دلتنگی های من بود😔 نام نویسنده:بانو.....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 ادامه دارد🚶 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ماموریت محمد۷روز طول کشید وقتی دیدمش محبتم نمایان کردم اما اون یخ بود وقتی اومد نماز بخونه داد زدم محمد خیلی نامردی خیلی من عاشقتم از ۷سالگی تا الان ک ۱۷‌سالمه انقدر گریه کردم که از حال رفتم وقتی چشمام باز کردم دیدم سرم زدن به دستم مادرم :محمد آقا خودش سرمت زد رو ازش برگردوندم مادرم اینا که بیرون رفتن محمدگفت: فکر نمیکردم خانمم انقدر خشمگین باشه یسناجان تو از یه چیزای بیخبری بعداز مرگم میفهمی با این حرفش اشک توچشمام حلقه زد😢 _محمد بسه حرف مرگ نزن😔 ولی حواست هست بهم گفتی یسنا جون☺️ گونه هام سرخ شد محمد لبخندتلخی زد و از اتاق خارج شد ولی تو دل من به خاطر این کلمه جشن بود😍 نام نویسنده: بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد🚶 🚫کپی فقط، با حفظ نام و آیدی حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
بعد از اون برخود محمد بامن خیلی خوب شد اما در حین محبت همیشه یه غمی تو چشماش بود بالاخره ۱۷فروردین شد ما با بیست -سی مهمان راهی خونمون شدیم محمد تو عاشقانه ترین شرایطمون هم یه غمی توی چشماش موج میزد تو پذیرایی نشسته بودیم دوتا چای ریختم بردم تو پذیرایی -محمدجان محمد:جانم -آقایی چی شده ۱۵روزه زندگی مشترکمون شروع کردیم اما همیشه تو چشمات غم هست نمیخوای حرف بزنی باهم ؟ دستش کلافه تو موهاش فرو کرد و گفت یسنا خانم نمیخوای بهمون شام بدی ای خدا این مرد چشه چرا حرف نمیزنه 😔😔😔😔 شام که خوردیم محمد یهو گفت :یسنا گلم بریم مزار شهدا دست تو دست هم رفتیم مزار شهدا وقتی نزدیک شدیم محمد رو بهم گفت یسنا جان میشه منو تنها بذاری از دور لرزش شانه هاشو میدیم مردمن چرا اینطوریه خدایا 😭😭😭 نام نویسنده: بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد 🚶 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ ‌ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
یک ماه خورده ای از عروسی مامیگذره فردا عقد و کربلای فاطمه و علی آقاست محمد شب قبلش بهم گفت یسنا جان از علی خواستم برام کفن متبرک به حرم ارباب برام بیاره یهو اومد پایین پام نشست سرش گذشت رو پام و گفت یسنا هیچوقت نفرینم نکنیا من نمیخواستم تو وارد بازی بشی اما عشقت نذاشت عاشقت شدم با اونکه میدونم یه روزی بهم میگی نامرد اما بدون تو تنها زنی هستی که همیشه تو قلب و زندگی من هستی حلالم کن بانو 😳😳😳😳 محمد از چی حرف میزنی چرا باید نفرینت کنم نشستم روی زمین کنارش اشکوصورتمو میسوزوند سرشو گرفتم بالا _نامرد عاشق بودی و نگفتی؟☺️😢 خیره شد تو چشمام ظاهرا اونم دلش گریه کردن میخواست😔 نام نویسنده:بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد فردا ظهر💙 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده است 🚫 @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
💐💐💐💐
💙❤️رمان حق الناس❤️💙