بسم رب الشهدا
&راوی عطیه &
وارد خونه شدم
-سلام
مامان :سلام دخترم
عطیه مامان چی شده ؟
-هیچی
مامان سید شب میاد اینجا
من برم تو اتاقم
در اتاق بستم چادر مانتوم درآوردم جانمازم پهن کردم چادرنمازم سر کردم
دو رکعت نماز خوندم بعد نشستم اشکام همینطوری میمود یا سیدالشهدا خودت آروم کن
داشتم همینطوری حرف میزدم که در زدن
اشکام پاک کردم گفتم بفرمایید،
فکر میکردم مامانه ولی با تعجب دیدم سیده از سر جانماز پاشدم دستم ب سمتش
-خوش اومدی عزیزم
سید:گریه کردی خانم گل؟
-😔😔😔بیا بشین عزیزم
سید دستم گرفت تو دستش گفت :چی شده
-هیچی سراین سفر اربعین ناراحتم
سید: اتفاقا منم اومدم دراین مورد باهت حرف بزنم
-خب بفرمایید بنده در خدمتم
سید:عطیه جانم 😔میشه رضایت بدی منم برم ؟
-من فدای جدت بشم برو عزیزم
ب چشم بهم زدنی همه راهی کربلا شدن
حتی مامان بابای من و زینب
قرار شد منم برم خونه زینب اینا
امروز صبح همه باهم راهی مرز ایران ،عراق شدن
زینب درحالیکه پیتزا ب دست وارد اتاق میشد و گفت
عطیه فردا امتحان شیمی داریم
استراحت کنیم بعد درس بخونیم بعد بریم کهف تا ساعت ۱۱برگردیم
موافقی ؟
-بلی
داشتیم درس میخوندیم ک عطیه گفت :وااااااای مخم دیگه نمیکشه بریم ؟
زینب: بله
اینجا کهف الشهدا منبع آرامش و رفع دلتنگی
گویا اینجا فاصله ای بین زمین آسمان نیست
من آرومتر بودم ولی های های گریه های زینب بالا گرفت
#ادامه_دارد.... عصر ساعت 18❤️💙
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7194
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7203
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7215
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7222
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/7233
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/7241
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/7253
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/7261
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/7273
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/7279
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/7292
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/7300
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/7311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/7318
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_چهاردهم
از گریه های زینب ترسیدم
ترسیدم دوباره حالش بد بشه از حال بره هیچکس هم همراهم نبود رفتم جلو سرش بغل کردم
-زینب تروخدا بسه حالت بد میشها
اصلا پاشو بریم دیروقته
زینب :یه کم دیگه همش بمونیم 😭😭خواهش میکنم
عطیه میشه گوشیم بدی
-آره
وایستا برم از تو کیفت بیارم
گوشی خودمم برداشتم
گوشی زینب دادم دستش
زینب ی مداحی گذاشت منم نتم روشن کردم
-عه زینب بیا ببین مهدیه رسیده بین الحرمین هم با محمد رضا عکس انداخته هم ناهار مهمون امام حسینه
زینب :خوشبحال لیاقتش داشت رفت
من از هم چیز حتی پیکر داداشم جا موندم
من انقدر بی لیاقتم که حتی برای وداع پیکر برادرم ندیدم 😭😭😭
همش صبوری
صبوری
چرا منو نطلبید تا توی کربلا آروم بشم
-زینب تروخدا ببین داری میلرزی
من میترسم حالت اینجا بد بشه دستم جای بند نباشه
ترو خدا
جان حسین پاشو زینب 😭
حالت داره بد میشه
لرزش بدن زینب به حدی زیاد بود که مجبور شدم ببرمش دکتر آرامبخش بزنه بعد بریم خونه
وقتی رسیدیم خونه خواب خواب بود
زینب تو تختش خوابید خودمم رفتم تو پذیرایی که تلگرامم چک کنم چشمم خورد به عکس حسین رو پذیرایی
گوشیم گذاشتم روی میز رفتم سمت عکسش
-حسین تو فقط برادر زینب نبودی
زینب مرید و مجنون و شاگرد تو بوده
خودت آرومش کن
همون جا روی مبل گوشی بدست خوابم برد
وقتی چشمام باز کردم دیدم زینب داره زیارت عاشورا میخونه اونم با گریه
-زینب چی شده ؟
چرا گریه میکنی؟
💐💐💐💐💐💐💐💐
&راوی زینب
با آرامبخش خوابم برد خواب دیدم کربلام بین الحرمینم حسین با لباس سبز پاسداری وسط بین الحرمین وایستاده
یکم اونطرف تر محمدرضا دهقان و مجید قربانخانی ایستاده بودن حسین رفت سمت شهید دهقان یه بلیت گرفت و گفت منتظرتم خواهرجونم
وقتی چشمام باز کردم الله اکبر اذان شنیدم
نماز و زیارت عاشورام با گریه خوندم
عطیه :زینب چی شده ؟
-خواب حسین دیدم 😭
تو بخاب من ی چیزی برای ناهار درست کنم
قرمه سبزی درست کردم
داشتم میرفتم عطیه بیدار کنم که تلفن زنگ خورد
-الو بفرمایید
:منزل شهید عطایی فرد؟
-بله بفرمایید
:ببخشید حاج آقا هستن ؟
-خیر ببخشید شما ؟
**:کریمی هستم از ناحیه مزاحمتون میشم
ببخشید میتونم با حاج خانم یا خواهر شهید صحبت کنم
-بله خودم عطایی فر هستم خواهر حسین
پیکر حسین تفحص شده ؟😔
کریمی:خیر خانم عطایی فر
تماس گرفتم بگم برای عید نوروز همراه سایر خانواده شهدای جاویدالاثر مشرف میشید سوریه زیارت خانم زینب و قتلگاه یک سری از شهدای جاویدالاثر
فقط حاج آقا که از کربلا برگشتن مدارکتون بیارید ناحیه
اشکام همینطوری میرخت
حسین گفت منتظرتم
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
بسم رب الشهدا
-عطیه ناهار درست کردما میخوری یا یه ساندویج درست کنم ببریم ؟
عطیه :وای قرمه سبزی
نه بخوریم بریم
-خخه شکموی کی بودی ؟
عطیه :زینب زود باش دیرمون شد
داشتیم از خونه در میرفتیم بیرون که گوشیم زنگ خورد
-عه از معراج الشهداست 😳😳
عطیه : خب حالا جواب بده
الو سلام خانم عطایی فر خوب هستید؟
-الو سلام بفرمایید آقای مقدم
مقدم : غرض از مزاحمت معراج الشهدا قراره برای اربعین میزبان ۸شهید گمنام بشه
خانم رضایی گفتن زمانی که خودشون نبودن با شما برای پذیرایی از خواهران صحبت کنم
-چقدر عالی ان شاالله فردا با خانم اسکندری میایم معراج الشهدا که ان شاالله بریم مادر شهید قربانخانی دعوت کنیم
مقدم :منتظرتون هستم
خانم عطایی فر
-بله بفرمایید
مقدم :خبر دارید محسن (منظورش همون لشگری بود) برای حفاظت از زائرین رفته کربلا
دلم میخاست از پشت گوشی مقدم خفه کنما
-نخیر در جریان نبودم
به منم مربوط نیست
یاعلی
گوشی که قطع کردم عطیه گفت :چته چرا قرمز شدی ؟
اصلا چی گفت ؟
-بزنمش بمیرها احمق ب من میگه خبر دارید محسن رفته کربلا برای حفاظت
به من چه آخه چیکار کرده
عطیه :خب حالا آروم باش بگو چی گفت ؟
-نمیذارن که اخه 😡😡
مهمان داریم هشت شهید گمنام
عطیه :عه چ عالی
راستی زینب مگه گوشی بیاری مدرسه ؟
-اره بابام با خانم مافی هماهنگ کرده
بعد از مدرسه رفتیم معراج الشهدا از همون جا زنگ زدیم با مامان و خواهر شهید قربانخانی هماهنگ کردیم بریم خونشون
شهید قربانخانی یا بهتر است بگم ""حر مدافعین حرم "" شهیدی که از همه مال ثروتش گذاشت و خود حضرت زینب دعوتش کرد
وقتی رسیدیم یافت آباد خیلی راحت منزل شهید پیدا کردیم
وقتی مامان مجید دیدیم از کلامش دلتنگی برای مجید میبارید
مادر شهید:منو مجید خیلی بهم وابسته بودیم تا دبیرستان بردم زمانی کهـ بهش گفتم بزرگ شدی دیگه مدرسه نرفت
به ما میگفت میخام برم آلمان اما از کاراش رفتاراش مشخص بود دیگه زمینی نیست
-حاج خانم اربعین هشت شهید گمنام مهمون داریم خوشحال میشم شما و دختر خانمتون تشریف بیارید
خانم قربانخانی :ان شالله میایم عزیزم
وقتی از خونه شهید خارج شدیم
- عطیه امشب بریم کهف ؟
عطیه : بشرطی ک حالت بد نشه
-قول✋
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
سوار مترو شدیم ب مقصد ولنجک (کهف الشهدا)
عطیه :باز چرا کلت تو گوشیه ؟
-دارم زندگی نامه شهید قربانخانی سرچ میکنم ببینم چی میگه
عطیه حالا اونو ول کن این متنم درمورد داداش مجیده ببین
برخی از خصوصیات #شهید_جاویدالاثر_مجید_قربانخانی:
تاریخ تولد : ۱۳۶۹/۵/۳۰
تاریخ شهادت:1394/10/21
🔸فوق العاده شوخ طبع و خوش خنده بود بهش میگفتن دلقک گردان😂
🔹خیییییییلی خاکی و مهربون...☺️
🔸دنبال حتی کوچکترین کار خیر یا کمک...😇
🔹بااااا ادب🙂
🔸بیشتر از سنش مسایل پیرامونش رو متوجه میشد و درک بالایی داشت.
🔹خیلی خوشتیپ بود😎از همه نظر میپرسید درباره تیپش براش مهم بود 😁
🔸نترررررس و شجاع
🔹توی رفاقت کم نمیذاشت فوق العاده مشتی و بامعرفت بود
🔸خانواده دوست و عزیزدردونه و تک پسر خونه😊
🔹با همه می جوشید.
🔸خیلی با غیرت بود
🔹خیلی ام راستگو بود.😌
🔸اهل گردش و تفریح😉
🔹اصلاااا آدم آرومی نبود😅
🔸خیییییلی صبور بود.
🔹تو دلش هیچی نبود دل بزرگ بود.
🔹اعتقادات مذهبی قلبی اش خیلی زیاد بود ، بدون اینکه تو ظاهر بخواد نشون بده
🔸عاشق عکس بود 📸 ، "هرجا میرفت عکس مینداخت برای همه رفیقاش میفرستاد و میگف جاتون خیلی خالیه"☺️
🔹 بدی دیگران رو زود فراموش میکرد ولی خوبی رو به خاطر میسپرد...
🔸عاشق مادرش بود
🔹طاقت نداشت غم کسی رو ببینه سری یه حرکتی میکرد کلا تمام غم و دردت یادت میرف...
🔸 هر جای زیارتی هم که میرفت پیام میداد و یاد میکرد.
🔹اگه حرفی تو دلش بود تا جایی که میشد حرفش رو میزد حتی با خنده و شوخی ولی کسی رو نمیرنجوند از خودش
🔸به زندگی و زندگی کردن خیلی امیدوار بود و لذت بردن از زندگی رو دوست داشت ولی اصلا از یاد مرگ غافل نبود.
🔹عاشق و سینه سوخته ی حضرت زینب سلام الله علیها بود و برای ظهور آقا صاحب الزمان (عج) #عمل رو انتخاب کرد ، تا حرف!... و آخر هم زیر پرچم بی بی موند و شد یکی از علمداران ظهور...
اینارو دوست آشنا درموردش گفتن
-عه چقدر قشنگ بود از کجا آوردش
عطیه :از کانالش ،
تازه چندوقت پیش بهارهم تو گروه شهید میردوستی با مامانش مصاحبه کرد اگه میخای بیشتر بشناسیش خوبه اون مصاحبه ام بخونی
لینک کانالشم برات فرستادم
#ادامه_دارد فردا ظهر❤️💙
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال هست
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7194
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7203
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7215
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7222
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/7233
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/7241
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/7253
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/7261
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/7273
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/7279
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/7292
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/7300
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/7311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/7318
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/7330
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_پانزدهم
درحالیکه گوشی دستم بود غرق زندگی شهید قربانخانی بودم
اشکهایم میبارید یهو دست عطیه اومد جلو گوشیم گرفت
عطیه:یادت باشه چه قولی بهم دادی
-عطیه سخته بخدا دلم برای صداش ،دیدنش ،عطر تنش تنگ شده
وقتی بالای پله ها رسیدیم گوشی حسین از کیفم در آوردم
صداش پلی کردم :
سلام زینب قشنگم سلام عزیزدل داداش
دلم برات ی ذره شده همه زندگی برادر داریم میریم عملیات
مواظب چادرت باش
ان شاالله تو بهشت همدیگه ببینیم
با تمام شدن ویس گریه های من بیشتر شد
به آغوش زینب رفتم تسبیح بین دستام فشار دادم
که گوشی خودمم زنگ خورد
-شماره عراقه 😳
عطیه :خب جواب بده
-الو بفرمایید
مرتضی:سلام آبجی جونم خوبی؟
-سلام عزیزدلم خوبی ؟
مرتضی:آجی جونم اومدیم کربلا من رفتم حرم خیلی دعا کردم تا داداش حسین بیاد تو و مامان دیگه گریه نکنید
-الهی من فدای تو بشم
دیگه چیکار کردی؟
مرتضی:اووووم آهان عمو محسنم دیدم
-خب
مرتضی:عمو محسن گفت رفتی حرم دعاکن اون خاله ای من دوسش دارم بامن ازدواج کنه
منم خیلی دعا کردم
-عمومحسن گفت اینو ؟😳
مرتضی:اره
آجی از بازار برات ی چادر خریدم
-اجی فداتو بشه گوشی میدی ب مامان ؟
مرتضی:بله
مامان:سلام دختر قشنگم خوبی ؟
-سلام این محسن چرا چرت پرت ب بچه گفته؟
مامان:خخخ حرف دلش زده تو چیکار داری ؟
-خیلی هم ممنون شما هم طرفداری اون میکنی ؟
مامان:من بعنوان داماد قبولش دارم
-مامان من برم
خداحافظ
صدای خنده مامان میمود ک گفت خداحافظ
وقتی گوشی قطع کردم عطیه گفت :چرا باز گوجه شدی ؟
-وای محسن روانی رفته ب مرتضی گفته رفتی حرم دعا کن خاله ای که دوسش دارم بامن ازدواج کنه
عطیه :پاشو پاشو تا سکته نکردی
-این محسن بـاید خفه کرد
عطیه :نامحرمها 😁
-کوفت مرگ
وارد غار شدیم آرامش وصف نشدنی تمام وجودم گرفت
عطیه:زززززینب اینجا این شهید هویت مشخصه
دفترچم از کیف دراوردم #شهید_مجید_ابوطالبی
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
-عطیه چقدر زندگی هامون نسبت ب یک سال پیش تغییر کرده
یکی دو ماه دیگه اولین سالگرد حسین
رفت حسین خیلی سخت بود هنوز با هر زنگ در و تلفن منتظرم بگن حسین برگشته
عطیه: تو توی یه خانواده مذهبی دنیا اومدی همه چیز میشناختی
اما من شهید چهارتا دونه استخوان یه مرده عادی میدونستم
در حقیقت من مرده بودم
شهید هادی بیدارم
الان ی مرد واقعی تو زندگیمه
شهدا میشناسم
خدا برنامه زندگیمون درست سر حساب نوشته ب شرطی اینکه صبور باشیم
-ان الله مع الصابرین
و ان الله یحب الصابرین
وقتی رسیدیم خونه گوشی حسین گرفتم دستم
پیچ اینستاش باز کردم
درمیان تمامی نداشته هایت دوست دارم برادرم
تمام سهم من از آغوشت در خیال و رویاست
با هر طلوع،غروب منتظر پیکرت هستم
با هرشهید گمنام دنبالت میگردم
با هر زنگ میمرم
حسین عزیزم امشب در کنار شهدای گمنام کهف تهران به یادت بودم
توهم برادرانه در بهشت برین در کنار ارباب حسین به یادم باش
خواهرت زینب
عطیه :زینب امشب بریم تو حیاط بخوابیم ؟
-آره عالیهههه
رختخوابها کنار هم پهن کردیم امشب دلم خیلی هوای حسین کرده بود
به ماه نگاه کردم گفتم
ماه گردون ماه من الان کجاست چشمام گرم شده بود
یه دره خیلی سرسبز بود
-خاله یعنی این پله ها کجا میخوره؟
خاله:نمیدونم میخای با فاطمه برید ببینید
وقتی از پله ها رفتیم
یه مزار خیلی خوشگل بود که دور برش پر از گل بود روی سنگ مزار با خط خوش حکاکی شده بود #شهید_مدافع_حرم_مهدی_قاضی_خانی
چشمام باز کردم از جا بلند شدم رفتم تو ساختمان تو دفترم نوشتم
مهدی قاضی خانی
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti