eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم شب جعمه است و تمام جهان آرزوی کربلا دارند... ❣شب جمعه حرم یار تماشا دارد فاطمه آمده گودال ، خدا رحم کند❣ نیم ساعتی میرویم برای زیارت حر را نجات داد حر بحر جنگ با حسین بن علی ب کربلا آمده بود اما جزء یاران امام حسین شد و تنها شهید دشت کربلا بود که سرش از تنش جدا نشد ... خدایا تقدیرم را گونه ای رقم بزن که همانند عباس همیشه و همه جا همراه امام زمانم باشم... آقا... قبول دارم تا به امروز همراهت نبوده ام ...اما خدا را چه دیدی....!شاید قرار است حر تو باشم.... ❣❣❣❣❣❣ شب جعمه کربلا باورش سخت است شب جعمه کربلا بودن آن هم در این باران... نبار باران...نبار با چه رویی اکنون در کربلا میباری!؟ هیچ صدایی نمیشنوم....تنها اشک و صدای تپیدن قلبم... قلبم میلرزد....خدایا یعنی بازهم قسمتم میشود؟؟ لحظه ی تلخی است...دوست دارم وداع را طولانی کنم حال و روزم بد بهم میریزد آقا... حسینی شدن بها دارد... آقا... بازهم زیارتت را نصیبم کن... اما اگر نشد دلم را بی تاب نکن از پله های هتل پایین می آیم رو به شیما به شوخی میگویم: بریم سامرا تورو تحویل وهابی ها میدیم شیما لبش را کج میکند و زیر چشمی نگاهم میکند اویییی چی گفتی!!؟ برو شوهرتو بده به وهابی ها... میخندم...خنده ای نمایشی شیما زیر لب میگوید:نمیری دختر _نه خیالت راحت من تا تو رو نکشم نمیمیرم😉😁 .... نام نویسنده: بانوی-مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم سالهای سال از شهادت امام هادی میگذرد اما هنوز این شهر نظامی ست... روایت حس و حال سامرا و کاظمین خیلی سخت است .... به چشم بهم زدنی سفر کربلایمان گذشت و حالا در فرودگاه بغداد منتظر اعلام پرواز هستیم بعداز یک ساعت و نیم هواپیما در فرودگاه تهران نشست چمدان و سایل هایم را تحویل میگیرم چشمم به مادرم میخورد لبخند عمیقی روی لبانش هست... با پدر و مادرم روبوسی میکنم... مادرم چقدر خوشحال است....این خوشحالی را چهره اش نشان میدهد... لبخند قشنگی میزند و منم لبخندی میزنم و با تمام عشقی که به مادرم دارم نگاهش میکنم...خنده هایش را میبینم دلم قنج میرود... صدای پدرم در گوشم میپیچد...دخترم بیا این آبمیوه رو بخور...از لفظ دخترم گفتنش قند دردلم آب میشود... آب میوه را از دست پدرم میگیرم و یک جرعه مینوشم... خانم جعفری سمت مادرم میرود....چند دقیقه ای صحبت میکنند... از مادرم نپرسیدم چه گفت....چشمان مادرم برق میزند... ❣❣❣❣❣❣❣❣ یک هفته ای میشود که از کربلا برگشته ام و حالا وقت آن است کار شهدا را شروع کنم تلفن همراهم را برمیدارم...سرچ میکنم هیچ آماری از شهدای مدافع وطن ثبت نشده بود چه مظلوم هستند این شهدا .... آنها سودای دفاع و مهر وطن در ذهن و روحشان پرورش یافته بود... روی زمین قدم برمیداشتند اما مسیری که میرفتند از آسمان میگذشت.... ❣❣❣ به سمت آیینه اتاقم میروم...روسری آبی رنگم را لبنانی میبندم...چادرم را روی سرم مرتب میکنم.... خودکار و یکی از دفترهای زندگی را برمیدارم و از اتاقم خارج میشوم... مامان:کجا ان شاءالله؟ -میرم مزار شهدا یکی دو ساعته برمیگردم.... وارد مزار شهدا میشوم مزار شهدا...قلبم اینجا آرام میگیرد کنار اولین مزار مینشینم..بی اختیار اشک میریزم...اشکهایم صورتم را خیس کرده...دسته گل رز سفید،صورتی را روی مزار میگذارم... شهدا... بعضی وقتها نمیدانم در گرد و غبار این دنیا چ کنم...دیگر نفسم بند آمده مرا جدا کن از زمین دستم را بگیر... از قعطه اول شروع میکنم به شمارش مزارها.... در قعطه آخر چشمم به مزار شهید،حسین پور میخورد .... نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم کنار مزار شهید حسین پور مینشینم دستم را روی مزار میکشم...چقدر خاکی ست... گلاب را از کیفم برمیدارم و سرازیر میکنم... اسم و را در دفتر مینویسم... دلم گرفته....میخواهم بنویسم برای شهدا میدانم میبینند... میخواهم بنویسم برای شما،میدانم این همه نوشتید و من نخواندم اما این بار من مینویسم،شما بخوانید دستانم را بگیرید...گاهی هم به من نگاهی کنید...اگر نگاهتان را از من بگیرید راهم را گم میکنم. دلم شهادت میخواهد....ولی میدانم به کسی عاشق دنیا شده جام شهادت نمیدهند... ❣❣❣❣ تلفنم را برمیدارم و شماره ندا را میگیرم... -سلام ندا خوبی؟ ندا:سلام ممنون...تو خوبی کار داری عزیزم؟ -خداروشکر منم خوبم ندا الان معراج هستن؟ ندا:‌معراج چیکاری داری؟ -میخوام برم برقصم ندا :تو خونتون نمیتونی برقصی؟ از ته دل میخندم... ندا جلوی خنده اش را میگیرد...صدایش را صاف میکند و میگوید:حداقل بیا خونه ما برقص،اونجا آبرومونو نبر با خنده میگویم:تو اصلا آبرو داری تا ببرمش... میخندد...خنده هایش شادم میکند... _حالا بگو معراج هستن یا نه؟؟ آره هستن نگفتی چیکار داری؟ _ به امید خدا میخوام کار شهدای مدافع وطن رو شروع کنم... ....عصر 💙❤️ نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💙رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم کنار مزار شهید حسین پور مینشینم دستم را روی مزار میکشم...چقدر خاکی ست... گلاب را از کیفم برمیدارم و سرازیر میکنم... اسم و را در دفتر مینویسم... دلم گرفته....میخواهم بنویسم برای شهدا میدانم میبینند... میخواهم بنویسم برای شما،میدانم این همه نوشتید و من نخواندم اما این بار من مینویسم،شما بخوانید دستانم را بگیرید...گاهی هم به من نگاهی کنید...اگر نگاهتان را از من بگیرید راهم را گم میکنم. دلم شهادت میخواهد....ولی میدانم به کسی عاشق دنیا شده جام شهادت نمیدهند... ❣❣❣❣ تلفنم را برمیدارم و شماره ندا را میگیرم... -سلام ندا خوبی؟ ندا:سلام ممنون...تو خوبی کار داری عزیزم؟ -خداروشکر منم خوبم ندا الان معراج هستن؟ ندا:‌معراج چیکاری داری؟ -میخوام برم برقصم ندا :تو خونتون نمیتونی برقصی؟ از ته دل میخندم... ندا جلوی خنده اش را میگیرد...صدایش را صاف میکند و میگوید:حداقل بیا خونه ما برقص،اونجا آبرومونو نبر با خنده میگویم:تو اصلا آبرو داری تا ببرمش... میخندد...خنده هایش شادم میکند... _حالا بگو معراج هستن یا نه؟؟ آره هستن نگفتی چیکار داری؟ _ به امید خدا میخوام کار شهدای مدافع وطن رو شروع کنم... ❣❣❣❣❣❣ به سمت اتاقم میروم....لپ تاپ را روشن میکنم...سرچ میکنم گروه تروریستی .... قسمتی از مطلب را میخوانم.... (یک گروه شبه نظامی چپ گرا در کردستان ایران است ک علیه نظام جمهوری اسلامی مبارزه میکند... پژاک اغلب تحت تاثیر حزب کارگران کردستان در نظر گرفته میشود...در سال 2009 خزانه داری ایالات متحده پژاک را گروه تروریستی در نظر گرفت...درحالی ک هردو گروه زیر مجموعه اتحاد جوامع کردستان هستند...این گروه توسط کشورهای ایران،ترکیه و ایالات متحده امریکا تروریست شناسایی شده است.... خودکار را از روی میز برمیدارم....چکیده ای از مطلب را مینویسم... .... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم با همسر شهید صفری تبار تماس میگیرم...آهسته از اتاقم خارج میشوم... زیر سایه درخت مینشینم و شماره همسر شهید را میگیرم... _سلام خانوم...روز بخیر سلام عزیزم بفرمائید.. _میخواستم باهاتون درمورد همسرتون(شهید صفری تبار)صحبت کنم... چشم عزیزم...فقط اگه میشه بذارید چندروز دیگه...اول با خواهرشون صحبتی داشته باشین...من باهاتون تماس میگیرم... _چشم...خیلی ممنون لبخندی میزنم از سر ذوق...نمیدانم چرا اینقدر اشتیاق دارم... ❣❣❣❣❣❣❣ چادرم را برمیدارم و روی سرم می اندازم...روسری آبی رنگی که صورتم را قاب کرده خیلی به من می آید... مادرم تقه ای به در میزند و وارد اتاقم میشود... کجا میخوای بری بهار؟ _میرم مزار شهدا... با ندا هم کار دارم.... برو عزیزم...بسلامت... وارد مزار شهدا میشوم...ندا هنوز نیامده است...بغضم را رها میکنم، قطره ای اشک روی گونه ام میچکد.... سلام شهید... این روزها دلم خیلی تنگ شده... برای لحظه شهادتت...برای مردانگی ات اصلا چرا دلتنگی!؟ کار دل من از دلتنگی گذشته... دستم را بگیر...منم شهادت میخواهم... در این هوا دیگر نمیتوان نفس کشید... میشنوی صدایم را!!؟ و در آخر این دلتنگی است که صورتم را خیس میکند... گرمی دستی را روی شانه ام حس میکنم...سرم را برمیگردانم ندا لبخند میزند و نگاهم میکند...مهربانی را در عمق چشمانش میبینم... کنار مزار مینشیند و دستی به روی نوشته میکشد... تلفن همراهش را از داخل کیفش برمیدارد...سرچ میکند نام:مصطفی نام خانوادگی:صفری تبار تاریخ ولادت :۶۷/۳/۹ تاریخ شهادت :۹۰/۶/۱۳ محل شهادت:سردشت (شمال غرب) ❣❣❣❣❣❣❣❣ ‌ ساعت ۶غروب زمان مصاحبه داریم... خانم صفری تبار اول خودش را معرفی میکند.... چه چهره آرامی دارد...صدایش را صاف میکند و میگوید: من حدودا سه سال از برادرم کوچکتر هستم... برادرم کمیل خیلی با استعداد بودن... تابستان باهم به کلاس،قرآن میرفتیم بعد ازتعطیل شدن از مدرسه سریع به مسجد میرفتیم که به نماز جماعت برسیم در کلاسهای قرآن هرسال ماه رمضان شرکت میکردن... لحظه ای آرام میخندد و میگوید:بهتره دیگه ادامه ندم... _بالاخره دوران کودکی بوده دیگه پس شیطون بودن؟ خواهرشهید:بله خیلی شیطون بودن -خانم صفری تبار از تحصیلات برادر بزرگوارتون بفرمایید؟ خواهر شهید: کمیل فوق دیپلم دانشگاه افسری امام حسین بود قرار بود لیسانس شرکت کنه ک به شهادت رسید .... نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسمـ الله الرحمن الرحیم -خانم صفری تبار ازدواج برادرتون چطور بود ؟ خواهرشهید: زود ازدواج کردن همیشه میگفتن ازدواج ایمان و دین انسان رو کامل میکنه -ازشهادت برادرتون میفرماید؟ خواهرشهید: کمیل یکشنبه صبح حوالی ساعت ۷صبح شهید شد سه روز بالای کوه بودن و پژاک نمیذاشت پیکر شهدارو جمع کنیم و آخر با تبادل جنازه ها تونستیم شهدارو بگیریم .کسی از خانواده خبر از شهادت نداشت تا اینکه سه شنبه شد تلفن ها همش زنگ میخورد اول خانواده شهید محرابی تماس گرفتن و گفتن محمد شهید شده و کمیل تیر خورده مادر گریه کنان برای من زنگ میزنه و میگه عالمه کمیل دیر خورده حالا گریه امونش نمیداد .خونه من تا خونه پدرم ۱۰۰متر نمیشه اما من انقد توانم کم شده بود که هر چه می دوییدم انگار نمیرسیدم.پاهام شل شده بود تا رسیدم خونه دیدم مادر تنها گریه میکنه و به پاهاش میزنه .من جیغ و داد کشیدم و طاقت نمیاوردم .همش غکر میکردم کمیل بدون محمد چطور میخواد زندگی کنه آخه اینا با هم عقد اخوت بستن و خیلی رفیق بودن و با هم دنبال شهادت بودن.بعد همسایه ها جمع شدن ،همه میدونستن کمیل شهید شده اما چون ما نمیدونستیم و معلوم نبود شهدارو کی میارن به ما نگفتن. خونه و حیاط و خیابون مردم پر شده بودن و خانما دعای توسل میخوندن. همش تماس میگرفتیم و از کمیل میپرسیدیم اما کسی جواب قاطع نمیداد تا اینکه خواهرم به خانم همکار کمیل که خیلی با هم صمیمی بودیم تماس گرفت و گفه سمیه جو نتروخدا راستشو بگو و تموم کن.اونم گفت کمیل رفت😔 خواهرم اومد بیرون و گفت کمیل رفت کمیل شهید شد بس کنین دیگه دعا نکین برادرم رفت کمیل به آرزوش رسید کمیل دیگه نیست😔 غروب سه شنبه شهدا میرسن بابل کاش میرفتیم و اونجا با کمیل یه دل سیر صحبت میکردیم.بعد از چندساعت برای وداع به خونه میارنش .وقتی صدای آژیر آمبولانسو شنیدم تموم تنم بی حس شد و توان نداشت .کمیلو با تابوت آوردن وقتی دیدم گفتم کمیل چرا اینجوری برگشتی چرا توی تابوتی !پاشو داداش پاشو .باورم نمیشد کمیلو اینطوری ببینم.داخل اتاق خیلی شلوغ شد نشد خوب با کمیل وداع کنیم وقتی روی کمیلو برداشتن دنیا روی سرم خراب شد گفتم این کمیلع !چرا صورتش کبوده؟داداش قشنگم اینه؟از محاسنش شناختیمش ـآخه تازه محاسنش بزرگ شده بود .صورت ماهشو بوسه زدم هنوز سردیه صورتشو حس میکنم .فرصت نشد دوباره ببینمش از بس شلوغ بود رفتم کنار اتاق داد میکشیدم این کمیله این کمیل نیست مامانم دست به صورتم کشید و گفت نه این کمیل منهمحاسنشو نگاه کن این کمیله..... بعد کمیلو به مسجد محل میبرن و مداحی میخونن و سینه زنی میکنن.و مردم هم با کمیل وداع میکنن . .... ....فردا ظهر نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti