eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💙❤️رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم برام خیلی شیرین و جذاب بود که یه جوان دهه هفتادی با اون هوش و انگیزه و زیبایی پا روی نفس اماره گذشته و وارد راهی که شده که ۹۹درصدش شهادته روزها پی هم میگذشت و سال ۹۳شتابان جاش به ۹۴داد درحالیکه ما تو سال ۹۴یه مسافر کوچولو داشتیم 👶 به چشم بهم زدنی من نزدیک سن ۲۱سالگی شدم فردا مراسم تقدیر از مربیان نمونه صالحین استان قزوین و سالروز تولد زندگی قرار شد من براش یه عروسک خرس🐻 بخرم آبا و اجدادم از زمان خلقت حضرت آدم اومدن جلو روم ازبس زندگی نق میزد و انتخاب نمیکرد بالاخره زندگی خانم ب یه خرس ۴۵تومنی راضی شد زنگ زدم سجاد اومد دنبالش بردش خونه به سمت ناحیه به راه افتادم یه نیم ساعتی بود برنامه شروع شده بود تایم سخنرانی بود حجت الاسلام علی زنجانی درباره معرفت حضرت ابوالفضل صحبت میکرد بالاخره ندا رو یافتم نشستم کنارش گفتم -سلام ندا:سلام کجایی؟ -وای ندا تولد زندگی بود رفتیم مثلا براش کادو بخرم ندا: خب چی شد؟ -توبه کردم دفعه بعد با زندگی برم خرید 😁😁 ندا :خب نتیجه -یه خرس خریدیم رفت با دایی سرکار ندا: هههههه عزیزم مجری رفت بالای سن تشکر میکنیم از حجت الاسلام زنجانی برای سلامتیشون صلوات محمدی عنایت کنید اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم حالا به یوم قدمهای باب الحوائج حضرت عباس(ع) یه دست خوشگل بزنید تا مداح محترممون تشریف بیارن دعوت میکنم از برادر پاسدارمون ذاکر اهل بیت آقا مصطفی کریمی یه بیست دقیقه ایشان مداحی کردن بعد مداح اومدن پشت بلندگو گفتن خب میرسیم به قسمت ویژه برنامه مون تقدیر از سرمربی ها نمومه استان قزوین ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم مجری ادامه داد:در این بخش از برنامه قرار است یک مربی حلقه صالحین استان معرفی بشن که با سن کمشون فعالیت های عالی دارن لطفا با صلوات بر محمد و ال محمد سرکار خانم موحد را همراهی کنید آخ کاش اونروز اصلا نمیرفتم اون برنامه 😭 مسئول ناحیه ،سخنران و مداح هم رو سن بودن جایزه ام یه کارت هدیه صد تومنی ،یه سفر مشهد و لوح تقدیر بود اسامی مربی های دیگه هم اعلام کردن 😬😬به مربی های خانم نگاه میکردم همه روسری هاشون تیره بود اما تیپ من یه روسری نارنجی زرکوب ،مانتو یه وری نارنجی یه شلوارلی تیره بود هههه من آدم بشو نیستم برنامه تموم شد تو محوطه ناحیه منتظر بقیه دوستان بودیم با ندا که یکی صدام کرد خانم موحد برگشتم استاد بابایی بود چندماه پیش تو دوره مشهد استاد ما بودن -سلام استاد خوب هستید آقای بابایی:ممنون موفقیتتونو تبریک میگم -ممنون استاد 😊 آقا بابایی: شماره منزلتون به بنده میدید -بله استاد یادداشت کنید ـــــــــــــــــــــــ استاد:ممنون شماره همراهت که عوض نشده -خیر استاد استاد:ممنون یاعلی رفتم پیش ندا گفت: آقای بابایی چیکار داشت -شماره خونمونو میخاست ندا:أ‌😳😳برای چی ؟ -چه بدونم اما شماره دادم ندا:باشه بیا بریم خونه من شام نذاشتم الان محمد میاد ببینه چیزی نداریم شش طلاقم میکنه 😁😂 -اون طفلک اصلا کمتر از گل بهت گفته ؟ ندا:نه تروخدا بیاد بگه تا خونه فقط مسخره بازی درآوردیم ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم یک هفته از برنامه سپاه میگذشت که ندا پیشنهاد داد جوونای فامیل جمع بشیم ی مسافرت دوروزه بریم مزارشهدا،حرم امام ،شهرری،قم من تا حالا مزارشهدای تهران نرفته بودم اما ندا و محمدآقا چندباری اومده بودن اولین مزاری که دعوت شدیم مزار شهید مدافع حرم محرم ترک بود به پیشنهاد یکی از بچه ها راهی مزار شهید پلارک شدیم شهیدی که مزارش بو گلاب میداد یهو یه دختری خورد بهم جلوم یه آقا بود، سعی کردم تعادل خودمو حفظ کنم و نخورم ب اقاهه یهو چادرم وصل شد ب ی جایی و من محکم خوردم زمین آاااااااخ تمام سعیمو کردم جیغ نزنم الحمدالله موفق شدم ندا:بهار چی شدی اشکام گلوله گلوله میومد با هق هق گفتم :مچ پام ندا :بذار ببینم -نه ندا سجاد صدا کن 😭😭 اینجا آقا زیاده 😭😭 دارم اذیت میشم 😭😭 ندا :محمد سجاد صداکن فکر کنم مچ پاش شکسته 😔😔 بذار چادرت دربیارم -نهههههه دست نزن بهش 😭😭 چیکار چادرم داری 😭😭😭 سجاد،بدو اومد نشست کنارم بهارجان عزیزم چی شد؟ -دایی پام 😭😭 سجاد:محمد یه آژانس بگیر ببرمش بیمارستان نداخانم برو کنار بذار رو دست بلندش کنم همه دورم جمع شده بودن یهو همون آقایی ک جلوم بود گفت خانم موحد انقدری همه هول بودن هیچکس توجه نکرد سجاد با یه یاعلی بلندم کرد با آژانس رفتیم بیمارستان .....عصر ❤️💙 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💙رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم بعداز معاینه دکتر گفت :مچ پاش شکسته باید گچ بگیریم مچ پام شکسته بود اما تا زانو پامو گچ گرفتن من رو تخت نشستم و نگاه مات مبهوتم را ب گچ پام دوختم و سجاد هم برای حساب کردن به حسابداری رفته است یکدفعه صدای گوشی من را از دنیای گیجی بیرون اورد به شماره نگاه کردم ناشناس است با شک و دوددلی دکمه برقراری تماس زدم -الو صدای ناشناس:سلام خانم موحد پاتون چیزیش شد؟ حالا تعجب هم به شک و دودلی اضافه شد و باهمون حالتهای مختلف گفتم ببخشید شما؟ صدای ناشناس؛ کریمی هستم -ببخشید بخاطر نمیارم آقای کریمی: هفته پیش تو ناحیه مراسم تقدیر مداحی کردم -بله بفرمایید ببخشید شماره من از کجا آوردید؟🙄🙄 کریمی:از آقای بابایی گرفتم نگرانتون شدم -بله ممنون خوبم یاعلی نذاشتم ادامه بده دلم میخاست استاد اینجا بود این عصا بکوبم تو سرش 🙈🙈 سجاد درباز کرد اومد تو گفت چرا خشکت زده ؟ -کریمی بود مداح مراسم هفته قبل زنگ زده میگه پاتون خوبه سجاد:شمارتو ازکجا آورده 😡😡 -گفت از استاد بابایی گرفته سجاد :اون چرا بدون اجازت داده 😡😡 -نمیدونم سجاد: مردم فکر نمیکنن کار انجام میدن محمد زنگ زد گفتم بیاد دم بیمارستان بریم قزوین -قزوین برای چی مامان هول میکنه ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم بزور بچه ها را راضی کردم برنگردیم قزوین ولی سجاد به شخصه نمیشد با شصت من عسل خورد و عصبی بود ندا:‌سجاد چشه؟ از وقتی از بیمارستان اومدید همچنین اخم تخم کرده ک آدم ازش میترسه -بابا تو بیمارستان کریمی زنگ زد گفت پاتون چطوره ؟ این قاطی کرده ندا:کریمی کیه ؟ نکنه همون پسره ک تو مزار گفت خانم موحد -‌ها😳😳 مگه مزار شهداهم بود ندا:آره همون پسره جلوت بود -اوه اوه سجاد بفهمه خون ب پا میکنه ندا:هههه غیرتین دیگه بهار گوشیت داره زنگ میخوره ‌-أه ندا استاد بابایی اوه اوه الان سجاد بفهمه خون به پا میکنه ندا:من میرم سرش گرم میکنم توام بپرس ببین چرا شمارت داده ب اون پسره -باشه کل طول مکالمه منو استاد ۵دقیقه هم طول نکشید ولی حرفای استاد باعث شد به قول بچه ها برم تو افق ندا:هوووووی بهار چی شدی ؟ پرسیدی ؟ -اوهوم ندا:اوهوم کوفت خب حرف بزن -گفت کریمی از شما خوشش اومده امر خیره ندا:عزیزم 😍😍 رسیدیم شهر ری خخخ برام ویلچر گرفتن وای فقط مسخره بازی در آوردیم با این ویلچر مامان که زنگ زد آروم آروم بهش گفتیم پام شکسته درحین دلسوزی غر میزد عاشق مامانمم ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم بالاخره سفر دوروزه ما به قم وجمکران تموم شد باید ۴۰-۵۰روز تو خونه میموندم تا پام خوب بشه تو این مدت چندباری آقای کریمی بهم پیام دادن ومن کاملا متعجب از این برخود ایشان و کاملا پاسخشون را سرد دادم چه دلیلی داره باهاشون هم صحبت بشم بالاخره بعداز ۴۳روز گچ پا را به دستور پزشک باز کردم تازه چند روزی بود که میتونستم برم بیرون و پام کاملا خوب شده بود با بچه ها رفتیم کافی شاپ و گردش تازه وارد خونه شده بودم که زندگی بدو بدو اومد جلوی در -فندوق کوچولو چه خبرته ؟ زندگی:آجی آجی -جانم زندگی:شوهر زنگ زده برات -ها 🙄🙄 دقیقا چهره من اون لحظه شبیه اینا بود که آدم فضایی دیدن اصلا حرف این فندوق شیطون نمیفهمیدم ترنم وارد حیاط شد ترنم:زندگی کسی ب شما گفت برو خبر بده 😡😡 زندگی :عععععععع عععععععع😭😭 این منو دعوا میکنه 😭😭😭😭 -زندگی هیس بیا برات پفک خریدم زندگی داشت چشمشو میمالید :اوووم باشه ساکت میشم 😛😛 رو ب ترنم گفتم: این جوجه چی میگه ؟ ترنم: یه خواستگار زنگ زده اونو میگه -خب به میمنت و مبارکی خواستگار دیگه میاد میره 😛😛😬😬😬 اگه اجازه میدید ادامه این کنفرانس خبری را تو خونه برگزار کنیم وارد خونه شدیم -سلام عشقم خسته نباشی مامان:سلامت باشی خوش گذشت؟ -بلی جای شما خالی مامان :بهار اینا شب زنگ میزنن بگم بیان ؟ أه کاش اون لحظه لال میشدم و کلمه باشه از دهانم خارج نمیشد .....فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم شب قرار خواستگاری برای شب جمعه گذاشته شد یعنی دوروز بعد اون دوروز خیلی عادی گذشت یه سارافون سفید آبی پوشیدم شلوار سفید روسری سفید چادرم آبی گلای سفید از اون طرف مصطفی با پدر مادرش اومده بودن بعداز یه ربع منو صدا کردن چای ببرم آه چای که گرفتم مادرش گفت: اگه اجازه میدید بچه ها برن صحبت کنن مادر : بهار جان آقا مصطفی راهنمایی کن دخترم جلوتر از مصطفی راه افتادم وارد اتاق شدیم درباز گذاشتیم مصطفی :حقیقتا من فقط یه خواسته دارم ۳ماهی منتظرم باشید برای یه ماموریت دارم میرم ان شاءالله تموم بشه بیایم برای حرفای جدی -‌باید این موضوع را در حضور خانواده مطرح میکردید موضوع در حضور خانواده ها بیان شد خانواده خود مصطفی هنگ کردن که چه ماموریتی اما پدرم گفت :بله اینجوری بهتره چون ما شناختی روی شما نداریم الانم اگه من اجازه دادم تشریف بیارید چون با معیارهای دخترم هماهنگید آقای کریمی:بله شما صاحب اختیار دخترخانمتون هستید حقیقتا ماهم از موضوع این ماموریت خبرنداشتیم آقای موحد ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم دوبار تلفنی باهم صحبت کردیم گفتن دارن میرن سوریه پدرم میگفت من از این پسره خوشم نمیاد اگه شرایطی که میخاستی نداشت نمیذاشتم ازصد کیلومتری خونه من رد بشه چند روزی از اعزامشون میگذشت اونروز یادمه رفته بودم معراج به بچه ها کمک کنم ۱۱شب رسیدم خونه داشتم چادرمو در میاوردم که یه پیامک برام اومد که آقای کریمی مجروح شدن خودشون گفتن ب شما بگیم منم هنگ کامل که به من چه چرا باید به من بگن کاملا خنگ شده بودم -بابا میشه باهم حرف بزنیم بابا:بله که میشه بنده در خدمتم خانم موحد 😁😁😁 پیامو بهش نشون دادم بابا:یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست باید با یکی از دوستام که تو سپاه هست تماس بگیرم بعد نتیجه رو بهت حتما میگم حالا فکرتو درگیرش نکن برو بخواب دخترم دارد نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم امروز کلاس نداشتم خونه بودم، داشتم اتاقمونو تمیز میکردم بچه ها مدرسه بودن تلفن خونه زنگ خورد مامان گوشی برداشت بعد از چند دقیقه گفت :بهار بیا بابات -الو سلام بابا جانم کاری داشتین؟ بابا:سلام دخترم من با رفیقم تماس گرفتم -خب خب بابا:باباجان دروغه دخترم حتی اگه یه مدافع حرم عقد باشه به خانمش مستقیم نمیگن جانباز یا شهید شده حالا من از این رفیقم خواهش کردم ببینم میشه یه استعلام کنن ببینن اصلا این پسره رفته سوریه یا نه ما سرکاریم -باشه بابا ممنون بابا:دخترم ناراحتی نکنیا با بغض گفتم :نه بابا مهم نیست بعداز اونکه خیلی تابلو خودم فهمیدم دروغ شنیدم فکرمو نذاشتم به سمتش بره سخت بود اما از اون دخترایی ضعیف نبودم که بذارم همه بفهمن شکسته شدم چهل روز مثل برق و باد گذشت و فردا قرار گذاشتیم همو ببینیم قرارمون برای شش غروب بود یه روسری زرد خوشرنگ سر کردم یه مانتو سفید شلوار کرم دوست نداشتم باهاش جایی برم برای همین قرارمون گذاشتم مزار شهدا به سمت مزار شهدا به راه افتادم .....عصر نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم مصطفی:سلام خوبی؟ -ممنون میدونید برای چی اومدم ؟ مصطفی:برای چی ؟ -اومدم ببینم چرا دروغی به این بزرگی گفتید مصطفی :تو دختر امل فکر کردی من واقعا تورو برای ازدواج میخوام خودتو بخچه پیچ کردی چشمام هرکدوم اندازه یه قابلمه شده بود از بهت و تعجب حتی نمیتونستم حرف بزنم از جام بلند شدم حداقل برم خونمون تا آروم بشم تو آغوش پدرم که کوه غیرت بود ولی صداش مانع حرکتم شد بر نگشتم تا چهره اش را ببینم خودش ادامه داد :اگه میخوای کنارت باشم اونم به عنوان دوست باید بین منو حجاب یکی رو انتخاب کنی....! دیگه حال ایستادن نداشتن همون جا تو مزار شهدا از حال رفتم ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم با وحشت تمام چشمامو باز کردم میترسیدم واقعا زمانی که مامانم رو کنارم دیدم نفسی از سر آسودگی کشیدم جریان از این قرار بوده : زمانی که حرفای مزخرف مصطفی تموم میشه از جا بلند میشه که بره مصطفی دور شده بود که من بر اثر شوک و فشار عصبی افت فشار میکنم و از حال میرم چند دقیقه بعد یه زوج جوون برای زیارت میان که منو میبینن در این حین ترنم هم زنگ میزنه خلاصه منو آوردن بیمارستان وقتی بابام وارد اتاق شد تو آغوش گرمش پناه گرفتم و هق هق گریه کردم تمام فشار عصبی که بهم وارد شده بود رو خالی کردم فردا بابام زنگ زد بهش و هرچی که میتونست بهش گفت گوشی همراهم زنگ خورد فریبا همون خانمی بود که دیروز یه جورایی باعث نجات زندگیم شد ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم فریبا:الو سلام بهارجان خوبی خانم ؟ -سلام عزیزم شما خوبین؟ همسرتون خوبه ؟ فریبا:ممنون عزیزم زنگ زدم حالتون رو بپرسم -ممنون عزیزم واقعا مدیون شما هستم فریبا:این چه حرفیه خونه ای بیایم ببینمت -آره عزیزم تشریف بیارید قدمتون رو چشم اونروز فریبا و همسرش (مهدی ) اومدن خونمون بعد از چند روز خنده مهمان لبم شد! فریبالبخندی میزند ،لبخند معصومانه اش به دلم مینشیند من هم در جواب خنده اش لبخندی نثار چهره پاکش میکنم با چشمهای درشتم به فریبا خیره میشوم و میگویم: _امروز با خواهر اقا مهدی اعظم خانم اشنا شدم هردو پاسدار بودند روزها از پی هم میگذشت ومن ناراحت از اینکه چرا باید این اتفاق برای من بیوفتد؟ از دانشگاه تازه رسیده بودم خونه گوشی رو از کیف برداشتم و روی میز گذاشتم صدای استرس اور گوشی رو میشنوم ،پیام رو باز میکنم و به صفحه گوشی خیره میشم در جواب پیام براش مینویسم من اصلا بهت فکر نمیکنم و خودمو سرگرم این دوستی نمیکنم... همون روز بابام برام ی خط جدید خرید و گویا قرار بود یه برگ جدید تو زندگیم شروع بشه .....فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
❤💐💐💐💐
❤️💙 رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم چادرم را روی سرم می اندازم ارام میشود موج احساسم،چادرم ارام من است زنگ در به صدا درامد -زندگی میشه در رو باز کنی ببینی کیه زندگی :آجی بیا نداست -سلام ندا بیا تو ندا:کجا میرفتی ؟ -محضر برای عقد ندا: بهار چیکار کردی😳 ؟ -خخخ ندا:نخند بگو ببینم کیه -فکرکنم به کمتر از پسر اوباما راضی بشم ندا:بهار بیا بریم بیرون کارت دارم بعد از چند دقیقه ای رسیدیم دستم را روی دستیگره در فشار دادم و کشیدم سمت خودم،در باز شد کیفم را انداختم روی دوشم نفسم را در هوا ازاد کردم و روی نزدیکترین نیمکت نشستم دست راستم را زیر چانه ام گذاشتم و نگاهم را به ندا دوختم -ندا چیزی میخواستی بهم بگی؟ چیزی نمیگوید....! زیر لب غر میزنم _بگو دیگه ... چند لحظه مکث میکند چادرش را روی سرش مرتب میکند و میگوید ندا:میای بریم کربلا؟ گیج نگاهش میکنم... به سمتم می اید و میگوید ببخش بهار جون حسابی غافلگیرت کردم توام که قلبت با باتری کار میکنه😄 خنده ام میگیرد.... - پلک هایم را چندبار روی هم میزنم و باز با تعجب میگویم کجا؟؟ ندا:کربلا -‌اگه بشه ک از خدامه اما پول ندارم ندا:دانشجویی میریم وام میدن حالا بیا بریم ثبت نام اینترنتی کنیم ب اصرار ندا میرم برای ثبت نام کربلا سرزمین عشق و ایثار سرزمین تشنگی ها.... بی اختیار اشک میریزم... دستم را روی قلبم میگذارم و برای لحظه ای ارام میگیرم سلام میدهم ....السلام علی ساکن کربلا مدیونتم تا اخر عمر بابای رقیه... میدونم بنده پروری کردی و من رو سیاه رو دعوت کردی ندا:از خدا دیگه چی میخوای بهار؟ باورم نمیشه ک پادشاه عالمین منو طلبیده باشه!! هاج و واج ندا را نگاه میکنم و یکدفه مثل دیوانه ها ارام میخندم.... حتی خیال کربلایت شیرین است.... بار دیگر سلامت میدهم ....سلام دار و ندار زینب کاروانهای دلم همراه من زمزمه میکنند سلام.... این سفر شد باب جدید زندگیم بعد از سه روز اسممون در اومد و معرفی شدیم به بانک ملی برای وام نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖
بسم الله الرحمن الرحیم با ندا وام ثبت نام کردیم گفتن یک هفته مانده به پرواز پول وارد حسابتون میشه ندا اسم خودش و همسرش را نوشته بود روز شماری میکردم .... میدانم بروم قلبم آرام میگیرد در حریم یار... گوشه چادرم را جمع کردم به قول ندا زمین را جارو میکردم با این چادر سر کردنم.... از بانک بیرون امدیم ندا مثل همیشه شوخی اش گرفته ادم شوخ طبعی است و نشاطش را حفظ میکند.... -بی تفاوت نگاهش میکنم انگار نه انگار که با من است....! اخر فکرم جای دیگریست خونسرد نگاه ارامم را ب ندا میدوزم ندا نگاهش را ب سمت من میچرخاند و با دستهای گرمش اشک شوقم را از روی گونه هایم پاک میکند ندا:خب حالا گریه نکن بریم دانشگاه ما ببینیم چه خبره ماشین خیابان را دور میزند و به سمت دانشگاه حرکت میکند ندا: بهار حواست کجاست جواب گوشی رو بده -الو سلام مامان مامان :سلام بهار جان اعظم خانم زنگ زدن شمارت رو دادم بهشون گفتم با خودت تماس بگیره -باشه مامان جون داریم میریم دانشگاه اومدم حتما باهاشون تماس میگیرم فعلا یاعلی رفتیم دانشگاه بهمون گفتن ۱۷آذر حرکتمونه اگه کاروان پر نشه ما رو با دانشجوهای تهران میفرستن روی صندلی خشک دانشگاه جا ب جا میشوم و غر میزنم ندا گوشه چشمی برایم نازک میکند ک چته از وقتی اومدیم غر میزنی.... روسری فیروزه ای رنگم را کمی جلو میکشم از جایم بلند میشوم که ندا سریع میپرسد کجا؟ _بریم دیگه کاری نداریم که نگاهم به خانومی می افتد ک موهای زرد رنگش را بیرون داده و هفت قلم ارایش کرده با نارضایتی سرم را پایین می اندازم بهتر است چیزی نگویم... سریع وارد حیاط دانشگاه میشوم ندا با شیطنت میگوید: چرا فرار میکنی اونم ادم بود دیگه😜 زل میزنم به ندا و چیزی نمیگویم! زیر لب میگوید:خب حالا چشماتو برای من کج نکن.... _دیوونه ای ندا دیوونه ندا:والا انگار توام کم از من نداری! همانطور که چادرش را روی سرش جابه جا میکند میگوید: خدایا این دوست مارو تو الویت قرار بده... آمینی میگویم و بلند میخندیم 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 توراه برگشت اعظم خانم تماس گرفتن قرار شد برم خونشون باهام یه کار مهم داره .... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖
بسم الله الرحمن الرحیم زنگ در را میزنم... فریبا در را برایم باز میکند -أه تو اینجا چیکار میکنی ؟ فریبا : بچه پرو حداقل یه سلام بده بعد ازم سوال کن حواست هست اومدی خونه مادر شوهر منا 😁😁 - خب حالا توام😏 فریبا: خب بفرمائید داخل چرا بیرون وایستادید😝 -اگه اجازه بدی میام از جلو در کنار میروی پشت سرت می ایم از پله بالا می میروم چند تقه ای به در میزنم و وارد اتاق میشوم... -سلام اعظم جان خوبی ؟ اعظم :سلام عزیزم بیا بشین کارت دارم -من درخدمتم اعظم :ببین بهار میخوایم یه بخش از کار زندگی نامه شهدای مدافع وطن رو جمع کنیم میخوام تو این کار رو انجام بدی میتونی؟ چند لحظه ای لبم را گاز میگیرم و مضطر نگاهش میکنم خدایا کربلا و کار شهدا باهم ....! عاشقتم خدا اعظم:خوبی بهار بله خوبم....لبخند میزنم اما هنوز ته دلم میلرزد.... میخندد و نگاهش را از من برمیدارد... فریبا یک دستش را پشت سرش میگذارد و روی مبل مقابلم مینشیند.... دسته ای از موهای خرمایی رنگش را که جلوی چشمش را گرفته پشت گوش میدهد... فریبا: قربونت برم چرا تو شوکی؟! بی اراده لبخند میزنم... -من اسمم رو نوشتم برای کربلا میشه بعد از اون باشه اعظم لبخندی میزند و میگوید اعظم :کربلا با کی ؟ -با دانشگاه -عزیزم هم سفریم ان شاءلله اشک هایم از چشمانم جاری میشود قطرات اشک را با کف دستم پاک میکنم راهی مزارشهدا میشوم خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا خیلی خیلی شکرت.... ....عصر❤️ نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💐💐💐💐