eitaa logo
کانال ماه تابان
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
9 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💚❤️رمان قبله ی من❤️💚
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ .دیگراعتقادی بھ رفتارو ڪارهایش نداشتم. مرور زمان ڪورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد ڪرد.من تمام شدم! ❀✿ عصبے و تلخ بغضم راقورت مے دهم و دندان قروچھ میڪنم.باڪف دست روی میزمیڪوبم و ازآشپزخانھ بیرون میروم.نگاه تیزم رابھ مادرم میدوزم و میپرسم: ینے میخوای همینجوری ساڪت بشینے؟ اره؟ مستاسل نگاهم میڪند و سرش رازیر میندازد. بھ سمت پدرم مےچرخم و بلند میگویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نڪندم ڪھ الان بگے حق نداری بری دانشگاه! ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون ڪندنتو!ولی دل و دینم اجازه نمیده دستے دستی دخترمو بسپارم بھ یھ شهردیگھ. دستهایم رابالا مے اورم و باغیض میگویم: عی بابا! بیخیال دیگھ!همھ آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های دوستام میلیونے خرج ڪردن تا بچھ های خنگشون رتبھ قابل قبول بیارن ولے نیاووردن!الان من ...بعد اون همھ زحمت...راه برام آسفالت شده!چھ گیریھ اخھ!؟ دستهای گره شده اش را زیر چانھ میگذارد و یڪ نھ محڪم میگوید. باحرص برای بار آخر بھ مادرم نگاه میڪنم چشمانش همان خواستھ ی من را فریاد میزند.اما بقول خودش دهانش بھ احترام پدر بستھ شده اما من اعتقاد دارم ڪھ او میترسد!! ازدواج محمولھ ی عجیبے است .اخرش باید همینجور توسری خور باشے!! بغضم میترڪد و جیغ میڪشم: من باید درسمو ادامه بدم.جایےڪھ دوست دارم.!رشتھ ای ڪھ دوست دارم . اگر توذهنتونھ ڪھ جلومو بگیرید و سرسال یھ آقابالاسر برام بیارید باید بگم اشتباه ڪردی باباجون! اشتباه!! بھ طرف راه پله مے دوم تا بھ اتاقم بروم ڪھ صدای بلندش مراسرجامیخڪوب میڪند _ وایسا! ازغلدر بازی بدم میاد! میدونے !؟ نفس های تند و ڪوتاهم را درسینھ حبس میڪنم _ فڪ نڪن بخاطر جیغ و دادات راضے شدم.ازقبل خانوم باهام حرف زد.گفت ڪھ سربه راه شدی...فقط فڪر و ذڪرت شده درس.من نمیخوام جلوتو بگیرم ڪھ...فقط تواین مدت میخواستم فڪر خوابگاه و اینجورجاهارو ازمغزت برونے!.... اگر اجازه میدم بھ یھ دلیل و یھ شرطھ....اگر قبول میڪنے بگم! مبهوت و بادهان باز صدای ضعیفم را ازاد میڪنم. _ قبول _ دلیل این بود ڪھ ترسیدم دوصباح دیگھ یقھ ام رو بگیرن و بگن تو حق این بچرو خوردی.نزاشتے پیشرفت ڪنھ...زحمتشو حروم ڪردی... اماشرطم... میزارم بری تهران ولے باید بری پیش جواد بمونے...خوشم نمیاد شب سرتو رو بالشت جایے بزاری ڪھ من ازش بے خبرم! خوابگاه تعطیل! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ سریع نگاهم را روی لبهایش میڪشم _ عموجواد؟؟ _ بلھ. _ ولے بابا.. _ همین ڪھ گفتم...یااونجا یاهیچے. زیر لب واقعا ڪھ ای میگویم و ازپلھ ها بالا مے روم... ❀✿ نمیدانستم باید ازخوشحالے پرواز ڪنم یا ازناراحتے بمیرم. اینڪھ بعد از دوهفتھ جنجال پدرم رضایت بھ خواسته ام داد جای شڪر داشت . ولے...هضم مسئلھ ی عموجواد برایم سخت و غیر ممڪن بود . نقشھ ڪشیدم تا تهران خانھ ی آزادی ام شود.نمیخواستم از چالھ بھ چاه بپرم . عمو برادر بزرگ تر پدرم ؛ مردی متعصب و بیش ازحد مذهبے بود . قضاوت خوانده و بھ قول خودش گرد جبهھ محاسنش را سفید ڪرده .زن عمو ....صحبتش را نڪنم بهتراست . آنقدر ڪیپ رو میگیرد که میترسم بلاخره یڪ روز راه نفسش بستھ شود و خدایے نڪرده بمیرد ! سھ دخترو یڪ پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش میڪنند . همان شب باخودم عهد ڪردم ڪھ هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمیڪنم ولے ... ❀✿ آدامس بین دوردیف دندانم میترڪد و صدایش منجر بھ اخم ظریف پدرم مے شود. چمدانم را ڪنارم میڪشم و میگویم: اوڪے ممنون ڪھ زحمت ڪشیدید . مادرم اشڪش را باگوشھ ی چادر پاڪ میڪند و صورتم رامحڪم و گرم مےبوسد... _ مادر مراقب خودت باش....اسه برو...آسه بیا! _ باشھ صدبار گفتے! پدرم جلو مے اید و شالم راڪامل روی موهایم میڪشد _ محیا حفظ ابرو ڪن اونجا!..یوقت جلوی جواب خجالت زده نشم بابا. حرصم میگیرد _چیڪاڪردم مگھ!؟ _ هیچے...فقط همین قدر ڪھ اونا الان منتظر یھ دخترچادری ان...اما.. عصبے قدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نڪن پدرمن! نمیشھ طبق علایق اونا زندگے ڪنیم ڪھ... چادر داشتن یانداشتن من یھ سودی بحال زن عمو و عمو داره . _ چقد تو حاضرجوابے!!..فقط خواستم گوشزد ڪنم... _ بلھ صورتش را مے بوسم و چندقدمے عقب مے روم... _ محیا بابا!...همین یھ جملھ رو یادت نره.. درستھ جواد استقبال کرد و گفت مثل دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو ڪنارش باشے... ولے باهمه اینا تو مهمونے. سری تڪان میدهم و چشم ڪش داری میگویم.مادرم بغضش راقورت میدهد و میگوید: بزرگ شدی دیگه دختر...حواست به همه چیز باشھ بلاخره بعداز نصیحت و دور ازجان وصیت یقھ ام را ول ڪردن تامن بھ پروازم برسم.دم آخری هم برایشان دست تڪان دادم و بوس فرستادم. بلھ...خلاف تصوراتم من حاضر بھ پذیرفتن زندان جواد جون شدم . گرچھ خودم راهنوز هم نزدیڪ بھ آزادی میبینم. قراراست تنها ڪنارشان بخوابم و غذامیل ڪنم.مابقے چیزها به صغرا وڪبری خانوم مربوط نمیشود . صحبتهای پدرم جای خود...ولے بقول مادر من دیگر بزرگ شده ام . گلیمم مگر چندمتراست ڪھ درگل گیر ڪند؟ تصمیم دارم گربھ راهمین دم اولے حلق آویز ڪنم تا دست همھ بیاید ڪھ یڪ من ماست چقدر ڪره میده. لبخند مرموزی میزنم و سواربرهواپیما دردل آسمان و ابرها محو میشوم. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ شالم را پشت گوش مے دهم و ڪیفم را از قسمت بار برمیدارم. سفر با هواپیما عجیب مے چسبد ها!! تا بھ خودت بجنبے و بفهمے ڪجای ابرهایـے بھ مقصد رسیدی. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و بھ سمت درب خروجے مے روم ڪھ صدایے ازپشت سر نگاه چندنفررا بھ سمت خودش میکشد: ببخشید خانوم!... خانوم.. حتم دارم ڪھ. ان خانوم من نیستم. بھ سرعت چندقدم دیگر برمیدارم ڪھ ڪسے دستھ ی ڪیفم راازپشت سرمیگیرد.باتعجب مے ایستم و نگاهم مے چرخد تاصاحب دست را ببینم.پسری باقد نسبتا بلند و شش تیغھ ڪھ عطر تلخش درهمان چندلحظه توذوق زد!اب دهانش را قورت مے دهد و میگوید: فڪ ڪنم متوجھ نشدید ڪھ گوشیتون از جیب مانتوتون افتاده! بے اراده دستم سمت جیبم مے رود. پوچ بودنش حرف پسر را تایید مے ڪند. تلفن همراهم را بھ طرفم مے گیرد و من بالبخندگرم و نگاه مستقیم ازاو تشکر میڪنم و تلفنم را در جیب ڪوچک ڪیفم میندازم دست بھ سینھ منتظر رسیدن چمدان ها مے ایستم.نگاهم تڪ تڪ چمدان هایے ڪھ بھ صف مے رسند را وارسے مے ڪند. یڪ لحظه همان بوی تلخ در فضای بینے ام مے پیچد.بے سمت راستم نگاه مےکنم و بادیدن لبخند اشنای پسری ڪھ درهواپیما صدایم زد، بی اختیار من هم لبخند مے زنم. دوباره سرم را به طرف چمدانها مے چرخانم ڪھ صدایش تمرڪزم رابهم مے زند: پارسا هستم!... مهران پارسا! دردلم می گویم خب باش. خوش بحالت. اماسڪوت تنها عڪس العمل بارز من است! دوباره میگوید: چھ جالب ڪھ دوباره دیدمتون! پوزخندی مے زنم و دوباره دردل میخندم بدون مڪث مے پرسد: میشھ اسم شریفتون رو بدونم؟ یڪ آن بھ خودم مے ایم.بابا راست مےگفت ها. تهران برسے سوارت میشن! بدون قصد جواب میدهم: ایران منش هستم. _ چھ فامیلے برازنده ای! و اسم ڪوچیڪ؟ ڪلافھ مے شوم و میگویم: مسئلھ ای هست ڪھ این سوالات رو مے پرسید!؟ چشمان مشڪے و موربش برق مے زنند. _ راستش،خوشحال مے شم باهاتون اشنا شم.شاید افتادن گوشیتون اتفاقے نبوده!! من به تهران نیامدم برای وقت تلف ڪردن.دوست دارم ڪھ اول ڪاری پرش را طوری بچینم ڪھ دیگر فڪر اشنایے باڪسے بھ مغزش نزند. _ اوه! چھ جالب! فڪر ڪنم خیلے فیلم میبینید اقای پارسا. جا مے خورد اما خودش را نمے بازد _ به فیلم هم مےرسیم. چقدر پررو! _ فڪر نڪنم. من باید سریع برم. _ ڪجا میرید؟! میتونم برسونمتون.ماشینم توی پارکینگھ. البتھ اگر افتخار بدید.. لبخند ڪجی مے زنم و بارندی جواب میدهم: نھ افتخار نمیدم! اینبار پڪر مے شود و سڪوت مے ڪند. زیرچشمے چهره اش را دقیق ڪنڪاش میڪنم.بدڪ نیست. ازاین بهترزیاد... تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم ڪنارهم چیده مے شود.عرق سرد روی تنم مے شیند ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💚رمان قبله ی من❤️💚
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ یعنے هنوز نتوانستم نام او را به طور ڪامل از تیتر سرنوشتم پاڪ ڪنم؟ لب پایینم را مے گزم و بادیدن چمدانم باخوشحالے لبخند مے زنم، اما قلبم همچنان سریع و بے تاب مے ڪوبد. لعنتی تاریڪے سایھ اش دست ازسر زندگے ام برنمیدارد.طوری ڪ، اینگار از ابتدا پارسایـے نبوده بھ سمت درب خروجے مے روم ڪھ صدایش زنگ تیزی میشود میان موجی از خیالات گذشتھ.. _ خانوم ایران منش!...خانوم...!! چندلحظھ .. تقریبا بھ حالت دو خودش را بمن مے رساند و شمرده شمرده میگوید: حقیقتش اینڪھ تابحال ڪسے منو رد نڪرده. شما یھ زیبایـے خاصے توی چهرتونھ.موها و چشمهاتون وصف نشدنیھ. خیلے بدلم نشستید! باورم نمے شود! چھ راحت مزخرف میبافد.باچشمانے گرد بھ لبهایش خیره مے شوم. _ یھ فرصت ڪوچیڪ بمن بدید ڪارت سرخابے رنگی راسمتم میگیرد _ این ڪارت شرڪتمھ.منن مدیرش هستم...یعنے هم من هم پدرم. مهرداد پارسا! یھ تاازابروهایم رابالا میندازم و جدی ، محڪم و بلند جواب میدهم: گوش ڪنید اقای پارسا! من هیچ علاقھ ای بھ اشنایـے ا شما یا...یاپدرتون...یاڪلا هرڪس دیگھ ای رو ندارم. برام عجیبھ ڪھ چطور جرات میڪنید بیاید و ازظاهر من تعریف ڪنید. لطفا تااین برخوردتون رو مزاحمت تلقے نڪردم بایھ خداحافظے رسمے خوشحالم ڪنید! امیدش رنگ ناامیدی مے گیرد و برق نگاهش مے پرد. بدون توجھ خداحافظے مےڪنم و قدمهای را سریع و بلندتر برمیدارم. ❀✿ راننده پڪ محڪمے بھ تھ سیگارش مے زند و میگوید: خلاصھ همھ یجور بدبختن! دستم راروی شقیقھ ام مے گذارم و زیرلب زمزمه میڪنم: بدبختے منم اینڪھ گیر تویھ وراج افتادم! درآینه نگاهے میندازد و مے پرسد: بامن بودید؟ مصنوعے لبخند مے زنم: نخیر!...ببخشید ڪے میرسیم!؟ _ خیلے نمونده یھ خیابون بالاتره!....راسے منزل خودتونھ؟ _ نخیر!مهمون هستم! _ اها پس مال تهران نیستے! نگفتھ بودی!... باحرص ازپنجره بھ خیابان زل مےزنم.مگھ مهلت میدی ادم حرف بزنھ! ازفرودگاه یڪ بند حرافے مےڪند! میترسم فڪش شل و ڪف ماشین ولو شود. مخم را تیلیت ڪرد مردڪ نفهم! درخیابان بزرگ و پهنھ می پیچد و میگوید: بفرما خانوم! ڪم ڪم داریم میرسیم.. اولین باراست ڪھ میخواهم سجده شڪر بھ جا بیاورم.ڪم مانده بود زار بزنم. چنددقیقھ نگذشته پایش راروی ترمز مے گذارد . _ رسیدیم. کرایه را سمتش میگیرم ڪھ بانیش گشادی ڪھ میان انبوهے ریش بلند و ژولیده نقش بستھ، میگوید: قابل نداره ها! درحالیڪھ حسابے خستھ شده ام با حرص و صدایـے ڪھ از بین دندانهایم بیرون مے اید جواب میدهم: اقا بگیرید لطفا. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ پول را میگیرد و من مثل برق از ماشین بیرون مے پرم! پیاده مے شود و چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد. _ ببخشید سرت رو دردآوردم دختر! _ نہ خواهش میڪنم! دوست دارم پاشنہ ڪفشم را درچشمش فرو ڪنم! _ هستن خونہ؟ خنده ام میگیرد! ول ڪن نیست! همان لحظہ نور زرد رنگے رویمان مے افتد ڪہ چشم را بہ شدت مے زند. دستم راجلوے صورتم میگیرم و از لابہ لاے انگشتانم بہ مسیرنور نگاه میڪنم. پرشیاے نوڪ مدادے رنگے ڪہ نورچراغهاے جلویش را روے ما انداختہ. عصبے بادست اشاره میڪنم ڪہ بنداز پایین نورو! راننده گویے توجهش عمیق و دقیق جلب ماست ڪہ نور را خاموش میڪند. دستم را پایین مے آورم و چشمانم را براے دیدن چهره ے راننده ریز مے ڪنم...چیزے جز پیراهن سفید یقہ بستہ میان قاب ڪت مشڪے مشخص نیست! راننده میگوید: عجب مردم آزاریہ ها! ڪور شدیم رفت! آمدم دهانم را پرڪنم: مث توڪہ ڪرم ڪردے باحرفاے صدمن یہ غازت.... نمیدانم ضرب المثل را درست گفتم یانہ! بهرحال عصبے نفسم را بیرون مے دهم و ماشینش را دور مے زنم. دستش رابالا مے آورد و بلند میگوید: چاڪر شماهستیم! شمارمو انداختم تو جیب ڪوچیڪ چمدونتون! هرجاخواستید برید من درخدمتم! _ ممنون لطف ڪردید! میخواهم جیغ بزنم: جون بچت گورتو گم ڪن! پشتم را بہ ماشینش میڪنم و بہ برگہ ے ڪوچڪے ڪہ آدرس خانہ عموجواد رارویش یادداشت ڪرده بودم، بادقت نگاه میڪنم. _ پلاڪ.. چهار.... سرم رابالا مے گیرم، همان لحظہ راننده ے پرشیا دررا باز میڪند و با آرامش خاصے ازماشین پیاده مے شود. بے اراده سرم بہ طرفش مے چرخد. قدبلند و چهارشانہ، ڪت و شلوار مشڪے و یقہ ے بستہ ڪہ یڪ ڪروات قرمز ڪم دارد! فرصت نمیڪنم خوب چهره اش را ببینم. ماشینش درست جلوے در خانہ ے عمو پارڪ شده! پرشیا تقریبا بہ در چسبیده و اجازه عبور بہ چمدانم را نمے دهد. می ایستم و با لحن شکایت آمیزے میپرسم: ببخشید آقا! درستہ یجایے پارڪ ڪنید ڪہ اجازه رفت و آمد بہ افراد نده؟ نگاهش خیره بہ در مانده. گلویش راصاف میڪند و میپرسد: باڪے ڪاردارید؟ صداے بم و مردانہ اش حرفم را به ڪلے ازذهنم مے پراند! چند بار پلڪ مے زنم و میگویم: باسوال، سوال رو جواب نمیدن! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ درخانھ باز مے شود و زن عمو جواد در حالیڪه چادر طرح دارش را بادندان روی سرش نگه داشته از خانه بیرون مے اید. نگاهش زیر است و یڪ چیزهایی تندتند با خودش میگوید.چمدان را به پرشیا تڪیه میدهم و تقریبا بلند میگویم: اذر جون! بچه ڪه بودم بعداز مدتے بخاطر رفت و آمد زیادمان درخانه عموجواد، همسرش را اذر جون صدامیڪردم.بار اول مادرم گوشه چشمے برایم نازڪ ڪرد و لب برچید.اما مهم نبود.از همان بچگے سرتق بودم. سرش را بلند میڪند و با چشمهایـے بھ قدر دوفنجان بھ صورتم زل مے زند.تازه یادم مے افتد ڪھ ماجرا شروع شد.به به. موهای ازاد و ارایش نه چندان ملایم ،خصوصاً رژ لب اجری رنگم، برق از نگاه عسلـے اذر پراند! بعداز چندلحظه سکوت و بهت یڪدفعه ڪج و ڪولھ لبخند مے زند و در حالیڪه با یڪ دست چادرش را نگه داشته، دست دیگرش را برای به اغوش ڪشیدنم باز میڪند. _ محیا! زن عمو!... بھ طرفش میروم و جثه ی ریز و تقریبا تپلش را در برمیگیرم.حتم دارم عطرتندم دلش را مے زند! سرش را عقب مے گیرد و ابروهای مرتب و تازه قیچی خورده اش را تا بھ تا بالا پایین میڪند و می گوید: خیلے خوش اومدی فدات شم! ولے مگه قرارنبود فردا بیای؟! میخندم، بلند! _ میخواید برگردم؟! لبش را گاز میگیرد _ نه این چھ حرفیھ! قدمت سرچشم... جملاتش سرد و مصنوعے است. مشخص است با دیدن تیپ جدیدم خیلے هم خوشحال نشده! _ سرم را ڪج میڪنم و با چشم به راننده پرشیا اشاره میڪنم _ فعلا ڪه این اقا چسبوندن به در...نمیتونم با چمدون رد شم. اذر نگاهش را بھ سمت پسر میچرخاند و باملایمت میگوید: شناختے یحیے؟....ببین چقدر بزرگ شده! اب دهانم خشڪ مے شود.یحیے! پسرعمو. پس چرا نشناختم! تاریڪے ڪوچھ دید را محدود میڪند.چشمهایم را تنگ میڪنم.چهره اش درسایھ، روشن تیرهای چراغ برق گم شده. یحیـے سرفه میڪند و درحالیڪه نگاهش بھ چهره ی اذر خیره مانده با تعجب و همراه با تردید جواب میدهد: محیا خانوم هستن؟!... نشناختم! پوزخند میزنم" اصن نگام ڪردی؟!" گرچه اگر هم نگاه میڪرد مطمئنم نمیشناخت. بعد اینهمه سال! بدون انڪه سرش را بچرخاند میگوید: عذرمیخوام نشناختم! خوش اومدید دخترعمو! زیرلب ممنونے میگویم و سعی میڪنم چهره اش را بهتر ببینم. د بیا جلو قیافتو ببینم! سوارماشین مے شود و کمی جلو میرود تامن بتوانم وارد خانه شوم.دستھ ی چمدانم را دردست مے فشارم و ازاذر مے پرسم: بھ سلامتی جایـے میرفتید؟! گل از گلش میشڪفد و ارام میخندد. جلومے اید و دم گوشم آهستھ نجوا میکند: میریم خواستگاری! ... باتعجب میپرسم: واسه یحیے؟! خب چرا اروم میگید! _ اخه خوشش نمیاد هی راجبش حرف بزنیم! بزور راضیش ڪردیم! شانھ بالا میندازم! حتم دارم این هم مثل عموجواد یڪپارچه خل است! من_ ایشالا خیره! پس یھ بزن برقص توراهھ. آذر چپ چپ نگاهم میڪند.من هم بے تفاوت سڪوت میڪنم. عموجواد یاالله گویان ازخانھ خارج مے شود. این دیگر چه صیغھ است. بیرون هم مے ایند یااللھ مے گویند. نڪند درخت هاهم چادر میپوشند. مادرم همیشھ توجیھ میڪرد منظور این دوڪلمھ توڪل ڪردن بھ خداست! درڪے نداشتم!عمو جواد بادیدنم وا و یڪ قدم عقب مے رود.بسم اللھ ، جن دیده. لبهایش تڪان مے خورند اما صدایـے شنیده نمے شود. آذر فضای سنگین را باصدای طنازش برهم مے زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده!! عمو هاج و واج باصدایـے ناله مانند میگوید: خیلی!...ماشا...اللھ... لبخند پهن و بزرگے میزنم و دستم را به طرفش دراز میکنم.دستش بھ وضوح مے لرزد. حرصم مے گیرد.یعنے اینقدر تابلو شده ام؟!دستم را میگیرد اما خبری از گرمانیست! دستش را پس میڪشد و میگوید: خوش اومدی عموجون!...منتظرت بودیم...ولے...مگھ... بین حرفش مے پرم: حتمن اشتباه گفتن! ....هول شدن، پروازم چهارشنبھ بود دیگھ خودش راجمع و جور میڪند و درحالیڪھ نگاهش تاپایم ڪشیده مے شود جواب میدهد: بهرحال امروز یافردا...خوشحالیم ڪھ مهمون مایـے دخترجون! میخواهم بگویم: مشخصھ. رنگ از رخساره پریده است عمو!! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💚رمان قبله ی من❤️💚
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ یحیـے ازماشین پیاده مے شود و جلو مے اید.ازفرصت استفاده میکنم و بااشتیاق و ڪنجڪاوی بھ چهره اش زل مےزنم.زن عمو میگوید: منو اقاجواد همراه یحیـے میریم! یلدا خونھ اس. سرسری یڪ بلھ و ممنون مے گویم و بھ فوضولے ادامھ میدهم. بچه ڪھ بودیم بین تمام پسران فامیل یحیـے چهره ی معقول تری داشت.بادخترها زیاد بازی نمیڪرد. عقل ڪل بود دیگر. چشمهای عسلے اش بھ اذر رفتھ. بادیدنش دردلم اولالایی میگویم و ریزمیخندم. ریش اش مرتب و آنڪادرشده،بھ رنگ عسلی سیراست.مژه های بلند و تاب خورده اش روی مردمڪ شفاف و روشنش سایھ انداختھ .موهایش را عقب داده و یڪ دسته را روی پیشانـے اش ریختھ. بھ عمو جواد نمیخورد این را بزرگ ڪرده باشد.خودم جواب خودم را میدهم...فرنگ رفتھ ها باید یڪ فرقے داشتھ باشند. ابروهای پهن و قهوه ای روشنش را درهم میڪشد و میگوید: فڪر ڪنم یڪم دیر شده! دردلم میگذرد: خب حالا چقدم هول! برایم سوال مے شود ڪھ مثل جواد و بابارضااست یانه؟ همانقدر تعصبے ؟ دیدش به دنیا چطوراست! ریش دارد! یقھ اش راهم بستھ . اما ژل هم زده! بوی خنڪ و غلیظ عطرش هم ڪھ هوش نداشته رامیدزدد. عمو مچ دستم رابھ نرمے میگیرد و میگوید: تاسوار ماشین شید .محیارو تاتوخونھ همراهیش میڪنم.آذر لبخند میزند...رژلب صورتی ڪمرنگش برق مے زند.رویش را ڪیپ گرفتھ .یحیـے خشڪ خداحافظـے مےڪند و بھ سمت ماشین چرخ مے زند. عمو جلوتر ازراه پله بالا مے رود و چمدانم را پشت سرش مےڪشد. همانطور ڪھ نفسش بریده ڪوتاه و شمرده میگوید: آسانسور خراب شده.هفتھ ی پیش....مهمون داشتیم.نمیشناسیشون.سھ تا بچھ شیطون دارن.بچھ ی منم..بهشون اضافه شد.ریختن توی اسانسور هے میرفتن بالا.....هے پایین.. میپرسم: بچتون!؟ میخندد، نمیدانم ازسرتاسف است یاخوشحالے. _ اره ! یحیے دیگھ. خنده ام میگیرد پس هنوز هم.... بھ طبقه ی اول ڪھ میرسیم.دستش راروی زنگ میگذارد و پشت هم صدای جیغش رادرمے اورد.دقیقه ای نگذشتھ درباز و یلدا باموهای ژولیده ظاهر مےشود! عمو میخندد: بیااینم یھ بچم! یلدا بے توجھ به حرف عمو مات من ، حتے پلک هم نمے زند. عمو چمدانم را درخانھ مے گذارد و برمیگردد.یلدا هنوز ساڪت و شوڪھ بھ موهایم خیره شده.بایڪ پا ڪفش ورنے پای دیگر را درمے اورم و گوشھ ای جفت میڪنم.بادستهای بازبه سمتش مے روم.جاخورده! حتے شدیدتراز عمو.شانھ های استخوانے اش را دردست میفشارم و لبخند مے زنم...قراراست هم خونھ باشیم.باید بمن و عقایدم عادت ڪنند! من هم به انها عادت میڪنم. یلدا بادستهای ڪشیده و استخوانے اش بغلم میڪند.بوی شیرینے میدهد.وانیل! لبهای قلوه ای و خوش فرمش ڪج مے شود: خوش اومدی محیاجون!... گونھ اش را میبوسم..موهایش مجعد و ڪوتاه است.تاشان.چشمهای ڪشیده و درشت. زیبایے درخانواده عمو ارثے است. من_ مرسے عزززییززم...دلم برات تنگ شده بود. میخندد _ منم همینطور. عموخداحافظے میڪند و میسپارد ڪھ تابرگردند ، یلدا حسابی ازمن پذیرایی ڪند. درراپشت سرش مے بندد و تنها رد تند عطر مشهد از او باقے می ماند.یلدا دستش راداخل موهای پرش فرو میڪند.انگارتازه یادش افتاده ڪھ نامرتب است. _ ببخشید داغونم!...بیا بشین خسته ی راهے. _ نھ عیبے نداره. روی مبل راحتے مے شینم و خودم را ول میڪنم.دلم یڪ چیز خنڪ میخواهد. بھ اشپزخانه مے رود. قدبلند و ترڪھ است. ازبچگے دوستش داشتم.ملیح و نمڪے دل را خوب میبرد. دخترعموهای دیگرم بخت دامنشان را چسبید. یلدا و یحیـے عزب مانده اند. خنده ام میگیرد. یلدا بایڪ لیوان شربت لیموناد برمیگردد.ذوق زده لیوان را ازدستش میقاپم و سرمیڪشم.میخندد. _ اروم! ... عزیزم!!...چقد تشنت بودا. لیوان راروی میز پایھ ڪوتاه مقابلم میگذارم و جواب میدهم: دستت گل و بلبل !! خیلے دلم میخواست. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ڪنارم میشیند. نگاهش پر ازسوال است! اماتڪ تڪشان را قورت میدهد! احوال پرسے میڪنیم و از هردرے مے پرسیم! از حال یڪتا و یسنا! ازپدرو مادرم! از خرخونے من و قبولے دانشگاه! خواستگار سمج یلدا! ازدواج تخیلی یحیی! چهاراتاق درخانہ ے نسبتا بزرگشان جاخوش ڪرده بود. اتاق من ڪناراتاق یلدا بود. چمدانم را ڪنار تخت چوبے و خوش نقش گذاشتم و لباسهایم را عوض ڪردم. یڪ تونیڪ جذب زرشڪے، شلوار ڪتان مشڪے و شال سیرتراز رنگ تونیڪم روے سرم انداختم. موهایم را پشتم آزادگذاشتم و رژ لبم را پاڪ ڪردم. اتاق براے یسنا بود! اتاق یحیی ڪنار اتاق عمو و زن عمو در ڪنج دیگر خانہ بود. عمو هشت سال پیش زمینے خرید و چهارطبقہ تڪ واحدے ساخت! طبقہ ے اول براے خودشان و سہ طبقه ے بعدے براے دخترهایش! بنطرم یحیے ول معطل بود! عمو اعتقاد داشت پسر باید نون بازویش رابخورد! خانہ سرجهازے دخترهاست! طبقہ ے چهارم را اجاره دادہ اند تا یلدا هم یڪ روز لباس سفید و چین دار تنش ڪند! چاے را مزه مزه میڪنم و بوے خوش وانیل را میبلعم. یلدا دستش رازیر چانہ میزند _ داشتم براے تو ڪیڪ میپختم! فڪر میڪردیم فردا میاے! _ مرسے! بنظرمیاد خیلے خوب باشہ! مے پراند: خوشگل شدے! لبخند تلخے میزنم... محمدمهدے خیلے این جملہ رامیگفت! _ چشمات خوشگل میبینہ! _ جدے میگم! موهاتو چجورے بلند نگہ میدارے! دستے بہ موهاے پریشان روے شانہ و ڪمرم میڪشد _ چقدرم نرم! مثل پنبہ! لخت و طلایے! حرفے برای گفتن پیدا نمیڪنم...چشمهایش تقلا میڪنند!...دنبال یڪ فرصت است تا ابهام بزرگ ذهنش را فریاد ڪند! فنجان چاے را روے لبم میگذارم. چشمهایش راتنگ میڪند. زمزمہ میڪنم:بپرس! باخجالت بہ گلهاے درشت و ڪرم رنگ فرش نگاه میڪند _ محیا! بخدا نمیخوام فوضولے ڪنم! میخواستم بعدا حرف بزنیم! امادلم تاب نمیاره! نمیدانم لبهایش مے لرزد یا توهم زده ام! _ خب...چرا...چرااینجورے شدے!؟ ناراحت نشو تروخدا! .....ازبچگے ماباهم راحت بودیم! الانم بزار بہ حساب راحتے! حوصلہ ے فلسفہ بافے وجواب پس دادن را ندارم! یڪ جملہ میگویم: اینجورے راحت ترم! انتخاب خودمہ! بروبر نگاهم میڪند! دهانش راباز میڪند ڪہ درباز میشود و زن عمو واردپذیرایے مے شود!چادرش ڪہ روے زمین میڪشد راجمع میڪند و غرمیزند: پسره یذره عقل نداره بخدا! نگاهمان روے صورت آذر خشڪ مے شود. چشمش ڪہ بہ من مے افتد تازه یادش مے آید ڪہ مهمان داشتہ و باید مبادے آداب برخورد ڪند! بزور لبخند مے زند و میگوید: سلام دخترا! ببخشید دیر ڪردیم. " این راخطاب بہ من میگوید" _ خواهش میڪنم! یلدا ازجا مے پرد و مے پرسد: چے شد مامان؟ آذر سرے تڪان میدهد و میگوید: فڪ نڪنم ڪہ بشہ! یلدا ڪشتے هایش غرق مے شود! _ تاڪے میخواد خان داداش عزب بمونہ! دختره خوب بود ڪہ! بدم نمے آید ڪمے ڪنجڪاوے ڪنم! ازجا بلند مے شوم و شانہ بہ شانہ ے یلدا مے ایستم. آذر درحالیڪہ روسرے پر زرق و برقش را روے صندلے میز ناهارخورے میندازد با ڪلافگے جواب میدهد: باباتم همینو میگہ! خانواده دار،مذهبے...هم طبقہ ے ما! ..دختره ام یہ تیڪہ ماه بود! سفید و ابروڪمونے! چشماے مشڪے و خوش حالت...لبا یذره! یلدا چینے بہ پیشانے میدهد _ وا دیگہ اینقدام خوشگل نیست مامان! آذر دستش راتڪان میدهد _ منظورم اینڪہ بہ یحیے میخورد! پسره نیم ساعت حرف زد الان میگہ نمیخواد! بابات میگہ چرا! میگہ نمیخوام! لام تا ڪام حرف نمیزنہ! نمیدونم چش شده! خداعاقبتمو باهاش ختم بخیر ڪنه! یلدا باناراحتے میپرسد: اونا چے؟ پسندیده بودن؟ ابروهاے نازڪ و ڪشیده آذر بالا مے رود _ آره! چہ جورم! مادر دختره یحیے رو میدیدا چشاش برق میزد بخدا! دختر داشت میخورد پسرمو! خنده ام میگیرد! نفس بگیر! چقدر با آب و تاب! _ پدرش خیلے خوشش اومده بود! غیرمستقیم براے جلسہ ے بعد زمان مشخص ڪردن! یحیے ڪہ پاشد دختره سرتاپاشو نگاه ڪرد. والا منم بدم نمیومد عروسم اون باشہ! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ بابات میگھ ڪارداری.درستم رفتے آلمان خوندی تموم شد. بیست و پنجو رد ڪردی.میخوای بمیریم حسرت عروسیت بمونھ بھ دلمون. یلدا_ خب اون چے گفت؟ _ هیچے! میگھ دختره بدردمن نمیخوره! .... یلدا شانھ بالا میندازد. نمیخواهم بعدها فوضول صدایم ڪنند اما بے اراده میگویم: خب خوشش نیومده.نمیشھ بزور زنش شھ ڪھ...شاید ....بھ دل پسرعمو نمیشینھ. آذر نگاه اندر عاقل سفیهے بمن میڪند و زیرلب میگوید: چھ بدونم شاید. درباز میشود عمو پڪر و بالب و لوچھ آویزان و پشت سرش یحیے داخل مے ایند... یڪبار دیگر نگاهش میڪنم . چقدر بزرگ شده. ❀✿ سرانگشتانم را روی عڪس ها میڪشم و نفسم راپرصدا بیرون مے دهم. یلدا یڪے یڪے تاریخشان را میگوید.بعضے هاشان خیلے قدیمے اند. زرد و محو شده اند. یڪ دیواراتاقش را البوم خانوادگے ڪرده. دریڪے ازعڪسها میخندد و دردیگری اخم ڪرده.تولدش ڪھ ڪیڪ روی لباسش ریختھ .جشن فارغ التحصیلے اش.سفرمشهد و ڪربلا.عروسے یسنا و یکتا.و...و... من!! باذوق سرانگشت سبابھ ام را روی صورت گردو سفیدم درڪادر تصویر فشار میدهم: این منم!! _ آره! یڪ پیراهن ڪوتاه آبی به تن دارم.موهایم را خرگوشے بستھ اند.بزور پنج سالم مے شود. به لنز دوربین میخندم.ازتھ دل. پشت سرم یحیـے ایستاده.یازده،دوازده سالھ است.دستهایش راروی شانه های ظریفم گذاشتھ و نیشش راباز ڪرده.میخندم.بلند میگویم: یادش بخیرها! یلدا سری تڪان میدهد _ آره،زود بزرگ شدیم. یادم آمد ڪھ چقدر ازیحیـے متنفر بودم. یڪبار لاڪم را ازپنجره درخیابان پرت ڪرد.صدای خرد شدن شیشھ اش اشڪم را دراورد. میگفت: دخترنباید لاڪ قرمز بزنه بره بیرون.بزرگ شدی!بامشت بھ ڪمرش ڪوبیدم و فحشش دادم. تازه یادگرفتھ بودم. ڪصافط را غلیظ میگفتم. لبم را میگزم و دردل میخندم.روی زمین یسنا نشستھ و پایش رادراز ڪرده.هم سن و سال یحیـے است. یڪدفعھ مےپرسم: یادم رفتھ دقیق چندسالتونھ باورت میشھ؟ _ یسنا بیست و هشت، یحیـے بیست و شیش ، من بیست و سھ ، یسنا بیست و یڪ _ پشت هم!چقدرسخت بوده برای آذرجون. _ مامان میگھ من قراربوده پسر شم. لڪ لڪا خنگ بودن اشتباهے اوردنم. پشت بندش مےخندد.من اما نمیخندم. زل مےزنم بھ عڪس سیاه و سفیدی ڪھ گوشھ دیواراست.یحیے روی پلھ های پارڪ نشستھ و میخندد. چقدر مشڪے به او مے آید. یلدا متوجھ نگاهم مے شود و مے پراند: آلمانھ!.. ازین عڪس بدش میاد. ولے من خیلے دوسش دارم _ چرا بدش میاد؟ _ نمیدونم! ولے عصبے میشھ اینو میبینھ. لبم راڪج میڪنم و بھ خنده اش چشم میدوزم.حس میڪنم هنوز هم از او متنفرم! مثل بچگے. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💚رمان قبله ی من❤️💚
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ آدامسم را باد میڪنم و میترڪانم. زن عمو زیرچشمے شش دانگ حواسش بہ ریزحرڪات من است. یلدا ڪیڪے راڪہ پختہ برش هاے مثلثے ڪوچڪ میزند و میگوید: امیدوارم دوس داشتہ باشے عزیزم! لبخند میزنم و تشڪر میڪنم. بوے دارچین و هل خانہ را پرڪرده. آذر سینے چاے بہ دست سمت ما مے آید و بلند میگوید: یحیے؟! مادر بیا چاے! آقاجواد!؟ رفتید دست و روتون رو بشوریدا! چقد طول میدید! عمو درحالیڪہ دستے بہ ریش خیسش مے ڪشد ازدستشویے بیرون مے آید و باملایمت جواب میدهد: اومدم خانوم! چقد کم صبرشدے! اثرات پیریہ ها! وپشت بند حرفش میخندد. آذر اخم میڪند و بادلخورے میگوید : دست شما درد نڪنہ! خوبہ همین یہ ماه پیش زهرا خانوم گفت جوون موندم! وبعد دستے بہ موهاے رنگ ڪرده اش میڪشد.گویے میخواهد از حرفش مطمئن شود! عمو میخندد و میگوید: میدونم! شوخے ڪردم. شمام بہ دل نگیر خانوم! یحیے دراتاقش راباز میڪند و سربہ زیر بہ ما ملحق میشود. یڪ گرم ڪن سفید و تے شرت ڪرم تن ڪرده. روے مبل تڪ نفره مینشیند و ازسینے یڪ فنجان چاے برمیدارد و میان دستانش نگہ میدارد. سرش هنوز هم پایین است! معلوم شد ڪہ لنگہ ے عمو است! بے توجہ تڪہ اے ازڪیڪم را داخل دهانم میگذارم و بے هوا مے پرسم: این اطراف ڪلاس زبان هست؟! آذر چایش رامزه مزه میڪند و میپرسد: براے چے میپرسے دختر؟ _ بابا بهم یمقدار پول دادن ڪہ علاوه بردانشگاه من مشغول یہ ڪلاس دیگہ هم بشم! حیفہ خودمم خیلے علاقه دارم یلدا _ خیلیے خوبہ! چہ زبانے حالا؟! _ فرانسہ! آذر_ فڪر ڪنم باشہ! آلمانے هم خوبہ ها! یحیے بخاطر اینڪہ اونجا بوده ڪامل یاد گرفته! پوزخند مے زنم.چہ سریع پز شازده را داد! یلدا یڪ دفعہ میخندد و میگوید: البتہ هر وقت داداش حرف میزنہ ها حس میڪنم داره درے ورے میگہ! یہ مدلیہ زبونشون! آذر چشم غره مےرود ڪہ این چہ حرفے بود! عمو ریز میخندد! یحیے لبخند مے زند و بہ یلدا میگوید: خوب دست میگیرے ها! دردلم میگویم عجب صدایے! میتوانست آینده ے خوبے در خوانندگے داشتہ باشد! فنجانش را نیمہ روے میز میگذارد و بہ سمت اتاقش مے رود! _ چرا نمیمونہ پیش ما؟ یلدا_ حتما مراعات تورو میڪنه تاراحت باشے! _ راحتم! عمو ازجا بلند میشود و آرام زمزمہ میڪند: شاید اون راحت نیست! دردلم سریع میگویم: بہ جهنم! ڪسے نگفتہ راحت نباشہ! خودش خودشو اذیت میڪنہ! ❀✿ بہ لطف یلدا دریڪے ازکلاسهاے خوب آموزش زبان فرانسہ ثبت نام ڪردم و دنبال ڪارهاے دانشگاهم افتادم. یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیرے نبود. ولی روسرے اش را آنقدر جلو میڪشید ڪہ من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش و جذاب بنظر میرسید. برایم عجیب بود ڪہ چرا بہ لباسهایم گیر نمیدهد. دوهفته اول باهم بہ ڪافی شاپ و رستوران رفتیم. بقول خودش مهمان بودم و جایم وسط تخم چشمش بود! چہ میدانم همچین چیزهایے! یحیے باعمو صبح ها بیرون مے زد و شب برمیگشتند. من هم بایلدا سرو ڪلہ میزدم. برخلاف تصورم احساس راحتے میڪردم. ڪسے بہ رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمیڪرد چہ بپوشم یا چطور بگردم! یحیے ڪلافہ ام میکرد. گاهی صدای مداحی هایش روانم رابهم میریخت. دراتاقش رامے بست و در رویاے جنگ و سوریه غرق مے شد! دوست داشتم بہ آذر بگویم خب اگر اینقدر ڪشتہ مرده ے شهادت است بگذار برود! حداقل من از دستش راحت میشوم! قول میدهم نذرڪنم ڪہ اگر شهید شود چهل روز روزه میگیرم! و بعدش غش غش بخندم! خاطرات بچگے بہ نفرتم دامن مے زد. ظاهرش را مے پسندیدم اما باطنش... محمدمهدے هم... هرگاه یادش مے افتم بے اختیار لبم راگاز میگیرم! یڪتا و یسنا آخر هفتہ ها بہ خانہ ے عمو مے آمدند. این را درهمان دوهفته فهمیدم. همسران خوبے داشتند... البتہ این راخودشان میگفتند! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ باورم نمیشد! گمان میڪردم حتما باسیلے صورتشان را سرخ از عشق نشان میدهند. چہ اهمیتے داشت! زندگے من ڪیلومترها از سلایق و عقاید آنها فاصلہ داشت...ازدواج سنتی... حجاب... نماز... نامحرم... اینهارا باید گذاشت درڪوزه و آبش را خورد! ❀✿ موهایم رامیبافم و بایڪ پاپیون صورتے میبندم. دستہ اے راهم یڪ طرفم پشت گوشم میدهم.ماتیڪ ڪالباسے روے لبهاے برجسته ام میمالم و لبخندگشادے تحویل آینہ ے ڪوچڪ اتاق میدهم. ڪمے بہ مژه هایم ریمل و روے گونہ ام رژ گونہ ڪالباسے میزنم. آرایش همیشہ ملایمش خوب است! جیغ راباید تفریحے ڪشید! ڪیفم رابرمیدارم و ازاتاق بیرون میروم. یلدا چادر لخت و سنگینش راروے سر جابہ جامیڪند و بادیدن شال ڪوتاه و مانتوے تنگم باناراحتے بہ یحیے اشاره میڪند. بے تفاوت شانه بالا میندازم! یلداهم ڪوتاه میاید و رو بہ آشپزخانہ بلند مے گوید: ماماان مابریم؟! نگاهم بہ یحیے خیره مانده. بہ اپن آشپزخانہ تڪیہ ڪرده و بہ آذر نگاه میڪند. آذر دستهایش رابادامن بلندش خشڪ میڪند و میگوید: آره عزیزم خوش بگذره! نگاهش ڪہ بمن مے افتد. لطافتش را ازدست میدهد. گویے میخواهد نیشم بزند! برق عسلے چشمانش مثل شیشہ روحم راخراش میدهد. خداحافظے میڪنم و از در بیرو مے روم. ڪفش هاے اسپرت صورتے ام رابہ پامیڪنم و منتظر میمانم. یلدا بادیدن ڪفشهایم میگوید: چندجفت آوردے؟! _ سھ تا فقط. تڪرارمیڪند: فقط! دستم رامیگیرد و ازپلھ ها پایین مے رویم. بھ ڪوچھ ڪھ میرسیم با اضطرابـے اشڪار تندتندمیگوید: ببین محیا! تاالان دخالتـے توی پوششت نڪردم.ولے امشب یحیـے باماست..بخدا بزور راضیش ڪردم ببرتمون بیرون.یڪم مراعات ڪن بخاطرمن. چشمانش را مظلومانھ تنگ میڪند.چاره ای نیست. موهایم راازجلو ڪامل میپوشانم.لبخند میزند. _ همینشم خوبھ. یحیـے ماشین را ازپارڪینگ بیرون مـے اورد. پیش ازسوارشدن یلدا باانگشت سبابھ بھ لبهایش اشاره میڪند. توجهے نمیڪنم و سوارماشین میشوم. یلداهم ڪنارم میشیند. همان لحظھ یحیے پنجره اش را پایین میدهد و میگوید: یلدا.شیشتو بده پایین. گرمھ! اوهم سریع پنجره راپایین میدهد.حرڪت میڪنیم.آرام.یلدا دستم رامیگیرد و محڪم مے فشارد. باتعجب نگاهش میڪنم.زیرلب میگوید: ناراحت نشدی ڪھ؟ _ براچے؟ پایین شالم را دردست میگیرد.نیمچھ لبخندی میزنم و میگویم: نھ. نشدم! _ پس اگر نشدی..یڪوچولو... اینبار من دستش رافشار میدهم. _ یلداجون .... رڪ بگم! اینجوری راحت ترم!.. هالھ ی غم چشمانش را میپوشاند ولے لبش هنوز میخندد. رو بھ رو را نگاه میڪنم. چشمم به چشمهای یحیـے مےافتد . درست درڪادر ڪوچڪ اینھ ی مستطیلے!اخم ڪرده!؟...نھ ...عصبے است؟! نھ! ...باآرامش دنده راعوض میڪند. ادکلن خنڪش مشامم را قلقلڪ میدهد. یادم باشد موقع فوضولے دراتاقش اسم عطرهایش را یادداشت ڪنم. یلدا میپرسد: داداش ڪجا میریم؟ یحیے مڪثی عمیق میڪند و جواب میدهد: همونجاڪھ بزور قولشو گرفتے. یلدا دستهایش رابهم میزند و باذوق میگوید: اخ جون!! ... خیلے خوبے... یحیی_ اره!...میدونم! من_ ڪجا میریم؟! یلدا چشمانش برق میزند: شهربازی!! ❀✿ یحیـے بلیط هارا بھ یلدا میدهد و میگوید: مراقب باش! یلدا_ مگھ توسوارنمیشے؟! _ نھ!...این پایین تماشا میڪنم. یلدا_خب بیا...ڪنارمن بشین. _ نھ! ...منتظرمیمونم!...گفتے دلت میخواد بادخترعموخوش بگذرونے....برو خوش بگذره! یلدا اخم میڪند و باهم به طرف ڪشتے صبا مے رویم وباذوق سوارمیشویم.یلدا برای یحیـے دست تڪان میدهد.اوهم جوابش رابالخند میدهد. پیراهن چهارخانھ قرمز و سفیدش بدجور چشم را خیره نگھ میدارد.شلوارڪتان سرمھ ای رنگش هم بھ پاهای ڪشیده اش مے اید.موهایش راعقب داده.مثل همیشھ. دردلم میگذرد،ازمحمدمهدی بهتراست!....نھ!؟. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ خوب یادم است انقدر جیغ ڪشیدیم ڪھ صدایمان گرفت. بعدازبازی برای خوردن بستنے روی یڪے ازنیمڪت های حاشیھ شهربازی میشینیم. چندپسر ازمقابلمان رد مے شوند ڪھ بادیدن من یڪے ازانها سوت مے زند و دیگری اشاره میڪند. یحیـے قاشق بستنـے اش را ڪنارمیگذارد. و درگوش یلدا یڪ چیزهای زمزمه میڪند یلدا هم بے معطلے ارام بمن میگوید: یحیے میگه نگاه میڪنن! معذب میشیم همھ... یخورده .... دلخور میشوم وجواب میدهم: میتونن نگاه نڪنن. بمن مربوط نیست! و مشعول بستنے خوردن میشوم. " چھ غلطا! دستورم میده. نگران ابجیشھ بخاطرمن یوقت اونو نخورن. بخودم مربوطھ. نھ اون" انها درست مقابلمان روی یڪ نیمڪت دیگر میشینند. یحیـے بلند مے شودڪھ یلدا دستش را میگیرد و بانگرانے میپرسد: چیڪار میڪنے! یحیے بالحنے متعجب همراه با ارامش جواب میدهد: هیچے ..میریم سمت ماشین. بستنیتون رو تومسیربخورید. دوست دارم بگویم: دلم نمیخواد! میخوام بشینم بخورم! بااڪراه بلند مے شوم و پشت سرشان راه مےافتم. حس میڪنم دعوای بچگے هنوز هم ادامھ دارد. ابمان مال یڪ جوب نیست. همیشھ دوست داشتم یحیـے را درجوب خودش خفھ ڪنم! درراه برگشت خیره بھ خط های ممتد و سفید خیابان بھ یاد بازی لے لے لبخند تلخے زدم. یادم مے آید یلدا هیچ وقت برای بازی بھ ڪوچھ نمے آمد. یڪبارهم ڪھ من رفتم یحیے اشکم رادراورد. ظرفی راپراز اب ڪرد و خط های سفیدی ڪھ باگچ و زحمت روی زمین ڪشیده بودم پاڪ ڪرد تامن مجبور شوم بھ خانھ بروم. زیرلب میگویم: بدبخت عقده ای! حس میڪنم یحیـے همیشھ نقش موش ازمایشگاهے رابرایم داشت. چون اولین نفری بود ڪھ فحش های جدیدی را ڪھ یاد میگرفتم نثار روحش میڪردم. ❀✿ زن ڪھ بایڪ چسب سفید بینـے قلمے اش را بالا نگھ داشتھ ،یڪ بادڪنڪ صورتے بعنوان اشانتیون دستم میدهد. قیافه ام وا مے رود! قبل ترها حداقل یڪ عطرسھ درچهار تقدیمت میڪردند. الان چندصدهزارتومن ڪھ خرید ڪنے جایزه ات مےشود یڪ بادڪنڪ گازی صورتے. تشڪر مےڪنم و ازپشت صندوق ڪنار مے روم. عینڪ افتابے ام را روی بینے بالا میدهم و از مرکزخرید بیرون مے زنم. یڪ سویے شرت برای اوایل پاییز نیازداشتم. باتاڪسے بھ طرف خانھ برمیگردم. یلدا و آذر و عمو چندبار بھ تلفن همراهم زنگ زده اند خب حق دارند. بے خبر بیرون زده بودم. یلدا مثل سیم ڪارت همراه اول است. اثبات ڪرده ڪھ هیچ وقت تنها نیستم. این بار دوست داشتم سیم ڪارت را خانھ جا بگذارم. ڪاش بسوزد راحت شوم. باڪلیدی ڪھ عمو برایم زده دررا باز میڪنم و از پله ها بالا می روم. باورم نمیشود نخ بادکنک راهنوز درمشتم نگھ داشتھ ام. بھ طبقھ ی اول مے رسم و چندتقھ بھ در میزنم. ڪسے دررا باز نمیڪند. ڪلید را درقفل میندازم و دررا باز میڪنم. ڪسے نیست. لبم راڪج میکنم و ابروبالا میندازم. ڪجا رفتھ اند!؟ ڪیف و خریدهایم راروی مبل میندازم و بھ سمت اتاق یلدا مے روم. دراتاقش باز است و عطرملایم همیشگے اش بھ جان میشیند. به اتاق نشیمن برمیگردم و تلفن همراهم رااز زیپ ڪوچڪ ڪیفم بیرون میاورم و شماره یلدارا میگیرم. جواب نمیدهد. دوباره میگیرم .چنددقیقھ شنیدن بوق ازاد خستھ ام میڪند. وسایلم رابرمیدارم و بھ اتاق خودم مے روم. بامانتو روی تخت دراز میڪشم و چشمهایم را میبندم. حتما رفتھ اند مهمانے. همان بهتر ڪھ جا ماندم. حوصله ی قوم عجوج مجوج راندارم. ده دقیقه میگذرد ڪھ صدای باز و بسته شدن در مے اید. سیخ روی تحت میشینم و گوشم را تیز میڪنم. بااسترس اب دهانم راقورت میدهم. حتمن برگشتند دیگر. امانھ صدای غرهای همیشگے اذر مے اید نھ سلام بلند جواد و نھ ردی ازیلدا ڪھ بھ طرف اتاقش بیاید. ازروی تخت بلند مے شوم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti