eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
❤️💙 رمان معجزه❤️💙
وقتی به خانه برگشتیم مهمان ها شام خورده بودند. من به اتاقم رفتم،چادرم را روی تخت انداختم و با همان لباس ها دراز کشیدم. هنوز درد پایم اذیتم می کرد. چند ثانیه چشمانم را بستم،ناگهان یاد حرف های مجید افتادم: " مروارید خانم من باید ببینمت، باید یه چیزهایی رو بهت بگم. انقدر جبهه گیری نکن، یک دقیقه به حرفام گوش بده. اگه واقعا ازدواج کردی و زندگی مشترکت برات مهمه دیگه نباید برگردی به این شهر..." احساس کردم اصرارهای مجید بیشتر از یک تلاش ساده و معمولی برای ملاقات با من بود. کمی نگران شدم، ته دلم خالی شد. هنوز چشمانم را باز نکرده بودم که کسی به در اتاقم ضربه زد. فکر کردم باید مادرم باشد. همانطور که چشمانم بسته بود گفتم:"بفرمایید". وقتی که در باز شد از دیدن سیدجواد و سینی غذایی که در دستانش بود متعجب شدم. به سرعت از روی تخت بلند شدم.با آنکه هنوز درد داشتم سعی کردم بنشینم. سید جواد سینی رویی بزرگی که در دستانش بود را زمین گذاشت،از داخلش سفره ی کوچکی را برداشت و پهن کرد.تا خواستم برای کمک کردن از تخت پایین بیایم گفت : _لطفا همونجا بشینین. اولین سفره ی شام مشترکمون رو میخوام خودم بچینم. سپس همانطور که با وسواس و دقت مشغول چیدن وسایل روی سفره بود ادامه داد: _حاج خانم شام منو کشیدن که توی آشپزخونه بخورم و غذای شمارو هم بیارن توی اتاق. ولی بعدش خاله زهرا ازشون خواهش کردن که اجازه بدن غذاهارو بیارم اینجا تا باهم شام بخوریم. منم استقبال کردم، آخه تنهایی از گلوم پایین نمی رفت. گفتم: _دستتون درد نکنه. خب حداقل اجازه بدین کمک کنم؟ _نه، شما استراحت کن درد پات بهتر بشه. _باشه، ممنون. بعد نگاه دزدانه ای کرد و گفت: _خواهش می کنم. بهرحال آدم باید هوای کسی که زور زورکی گرفته رو داشته باشه دیگه. وقتی کارش تمام شد گوشه ای از سفره بالش چید. دستم را گرفت و کمکم کرد تا سر سفره بنشینم. از این همه محبتی که در همین چند ساعت اخیر و پس از محرم شدنمان در حقم کرده بود شرمنده شده بودم. واقعا فکر نمی کردم که انقدر برایش اهمیت داشته باشم. بشقابم را برداشت و برایم غذا کشید. سپس دعای سفره را خواند و مشغول غذا خوردن شد. احساس خوبی داشتم. او همان مرد واقعی زندگی ام بود. ته دلم از اینکه خدا او را قسمتم کرده خوشحال و راضی بودم. بعد از شام سری به کتابخانه ی گوشه ی اتاقم زد و کتابهایم را نگاه کرد. بیشترشان کتاب شعر بودند.گفت: _خیلی خوبه که شما رشته ت ادبیاته. من خیلی شعر میخونم. سپس دیوان حافظم را برداشت، به سمت من گرفت و گفت: _میشه برام فال حافظ بگیری؟ _من بگیرم؟؟ چرا خودتون نمیگیرین؟ _میخوام تفال امشبم با دست های تو باشه. چشمانم را بستم و بعد از خواندن فاتحه ای برای حافظ یک صفحه را باز کردم. هنوز غزلش را نخوانده بودم که خاله زهرا در اتاق را زد، سپس وارد شد و گفت: _میدونم الان دل تو دلتون نیست ور دل هم باشین ولی پسرم زشته، پاشو بیا بیرون دیگه مادر. خوبیت نداره اینجا نشستی. قرار بود بیای فقط دو لقمه شام بخوری. سیدجواد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : _ای بابا اصلا متوجه نشدم چقدر زمان گذشته. سپس از سرجایش بلند شد و به سمت در حرکت کرد. قبل از اینکه از در اتاق خارج شود نگاهی به من کرد و گفت : _فالم رو نگه دار تا بعدا برام بخونیش. گفتم : "باشه" و سپس در را بست و رفت. بعد از دقایقی من هم از اتاق بیرون رفتم و در جمع نشستم. پدر و مادرم رختخواب ها را آماده و مقدمات خواب مهمان ها را فراهم می کردند. وقتی رختخواب ها پهن شد به اتاقم برگشتم. شماره ی سید جواد را که از مدتها قبل در تلفن همراهم ذخیره کرده بودم پیدا کردم و دو بیت اول غزلی که در فالش آمده بود را برایش نوشتم : _" دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت باز مشتاق کمانخانه ی ابروی تو بود " وقتی پیامم ارسال شد صدای موبایلش را از بیرون شنیدم. چند دقیقه ی بعد برایم نوشت : _" من سرگشته هم از اهل سلامت بودم دام راهم شکن طره ی هندوی تو بود شماره ی منو از کجا آوردین؟ " _" دزدیدم. بالاخره هرکسی یک سری توانایی هایی داره دیگه! " _" آفرین به توانمندی شما! " _" با اینکه از این جمله متنفرم اما : لطف دارید. " این بازی با کلمات و استفاده از جملات مشترکمان تا پاسی از شب طول کشید. قرار بود صبح روز بعد پس از خوردن صبحانه مهمان ها از خانه ی ما بروند. هرچقدر مادرم اصرار کرد که خاله زهرا و سیدجواد چند روز دیگر هم کنارمان بمانند اما بخاطر شرایط پدرش قبول نکردند و همراه مهمان ها آماده ی رفتن شدند. هرچند اصلا دلم نمیخواست به این زودی از او جدا شوم اما بخاطر اینکه هول بودن پدر و مادرم را بپوشانم، اصرار چندانی برای ماندنش نکردم... ادامه دارد..
تابستان از راه رسیده بود. یکی دو هفته از نامزدی مان می گذشت اما سیدجواد هنوز به دیدنم نیامده بود. برای تدریس ترم تابستانی باید چند روز در هفته به دانشگاه می رفت. تصمیم گرفتم مدتی پیش خانواده ام بمانم. هنوز چیزی درباره ی فهمیدن اسرار گذشته به پدر و مادرم نگفته بودم. به ننه رباب قول داده بودم که به کسی چیزی نگویم اما هنوز ته دلم حرف هایش را باور نداشتم. پدرم در سالن جلوی تلویزیون نشسته بود و گوینده ی اخبار هواشناسی درباره ی شرایط جوی حرف می زد. کنارش نشستم و گفتم : _ چقدر هوا گرم شده. با بی حوصلگی گفت : "اوهوم." سوال مسخره ای پرسیده بودم. یاد همان بحث قدیمی افتادم که : "نسبت پرسش مردم درباره ی آب و هوا و شرایط جوی ازیکدیگر در زمانی که حرف کم می آورند یا می خواهند سر حرف را باز کنند به نسبت زمانی که واقعا می خواهند از شرایط جوی مطلع شوند چند درصد است". میخواستم بصورت غیرمستقیم پدرم را متوجه کنم که درباره ی گذشته چیزهایی را میدانم. میخواستم با دیدن عکس العملش مطمئن شوم که ننه رباب راست گفته و واقعا من نوه ی آقابزرگ نیستم. وقتی اخبار تمام شد کنترل را برداشتم و کمی شبکه ها را جابجا کردم و در همان حال گفتم : _ بابا، اگه شما میفهمیدین بچه ی پدر و مادرتون نیستین چه حالی می شدین؟ ناگهان پدرم از حالتِ لم داده بلند شد و صاف نشست و گفت : _ چی؟ من؟ واسه چی می پرسی؟ _ همینجوری... آخه یکی از دوستام تازه فهمیده بچه ی واقعی خانوادش نیست. طفلی خیلی آسیب روحی دید. کاملا مشهود بود که پدرم دست و پایش را گم کرده. با حالتی آشفته گفت : _ آهان. بعد بدون اینکه بحث را ادامه بدهد از سرجایش بلند شد، یک لیوان آبِ پارچ را داخل لیوان ریخت و نوشید. فورا مادرم را صدا زد و گفت : _ حاج خانم من میرم یکم استراحت کنم. عصری حاضر شو بریم وسایلی که میخواستی رو بخریم. از دیدن حالت پدرم فهمیدم هرچه شنیده بودم راست بوده. عکس آقابزرگ را از آلبوم بیرون آوردم و کنار صورت خودم گذاشتم. در آینه نگاه کردم. شباهت های من و آقابزرگ انکار کردنی نبود. نمیفهمیدم درحالی که هیچ نسبت خونی با او ندارم پس دلیل این همه شباهت چیست؟ میدانستم اگر بخواهم بیش از این به گذشته بها بدهم و درباره اش فکر کنم حالم بد می شود. نمیخواستم دوران خوش نامزدی ام را خراب کنم. عکس آقا بزرگ را در کیف پولم گذاشتم و آلبوم را بستم. مدتی بعد خاله زهرا تماس گرفت و اصرار کرد که برای اولین بار خانوادگی به منزل سیدجواد برویم تا حاج آقا موحد هم بتواند عروسش را از نزدیک ببیند. با آنکه پدرم تمام تلاشش را کرد که برنامه هایش را بخاطر این ملاقات کنسل کند اما موفق نشد. در نتیجه قرار شد این دیدار به روزهای بعد موکول شود. از دوری و دلتنگی خسته و کلافه شده بودم. چه ایرادی دارد اگر اقرار کنم که تمام دلایلم برای برگشتنم به دانشگاه بهانه بود. میخواستم هرجور شده به همان شهر برگردم، درحالی که اصلا پای درس و دانشگاه در میان نبود. اعتراف می کنم که دلم برای دیدنش پر می کشید. نمیتوانستم دوری اش را بیش از این تحمل کنم. ساکم را بستم، پدرم مرا به ترمینال رساند و موقع سوار شدن به اتوبوس یک دفتر قدیمی و رنگ و رو رفته را دستم داد و سپس گفت : _ دخترم باید قول بدی تا زمانی که به مقصد نرسیدی این دفتر رو باز نکنی. _ چرا؟ مگه چی توشه؟ _ این دفتر قبلا دست آقابزرگ بوده. به من وصیت کرد که اگه موقع ازدواجت خودش نبود و نتونست اینو به دستت برسونه، من این دفترو بدم بهت. انگشت اشاره اش را بالا آورد و با تاکید گفت : _ فقط تا وقتی که نرسیدی نخونش. می ترسم توی راه مشکلی برات پیش بیاد و کسی نباشه کمکت کنه. دفتر را گرفتم و قول دادم که حتما در زمان و مکان مناسبی بخوانمش. به سیدجواد نگفته بودم که برمیگردم. تصمیم گرفتم روز بعد سرکلاسش بروم و او را غافلگیر کنم. صبح کمی دیر بیدار شدم. وقتی به دانشگاه رسیدم کلاسش آغاز شده بود. وارد دانشکده شدم. صدای قدم هایم در راهروهای خلوت و خالی می پیچید. سه طبقه را بالا رفتم تا به کلاسش برسم. در باز بود و صدای آرام و دلنشینش در راهرو شنیده می شد. جلوی کلاس ایستادم و ضربه ی آرامی به در زدم. بدون اینکه مرا نگاه کند تعارف کرد که وارد کلاس بشوم. وقتی سلام کردم و از روی صدایم متوجه حضورم شد، سرش را بلند کرد و چند ثانیه با تعجب بسیار زیادی نگاهم کرد. لبخندی زدم و ته کلاس روی یک صندلی نشستم... ادامه دارد...
ته کلاس روی یک صندلی نشستم. سپس نگاهش را به سمت جزوه ی مقابلش برد، درسش را ادامه داد و گفت : " معجزه در معنای عام بر حوادث شگفت آور، غیرعادی و فراطبیعی اطلاق می شود. در اندیشه اسلامی، معجزه امر خارق‌العاده‌ای است که از راه علل ماوراء طبیعی با اراده خدا از شخص مدّعی نبوت به نشانه صدق ادّعای وی، همراه با مبارزه طلبی ظاهر می شود. " یکی از دانشجوها دستش را بلند کرد و پرسید : _ ببخشید استاد، شما اول از این مبحث امتحان می گیرین بعد درباره اش درس میدین؟ با لبخند گفت : _ اون امتحان برای این بود که ذهن شما قبل از درس دادن درگیر این موضوع بشه. من به هرکسی که با توجه به سوال، جواب مناسبی نوشت نمره دادم حتی اگر درکش از معجزه با مفهوم واقعی این کلمه متفاوت بود. دوباره جزوه اش را بالا گرفت و ادامه داد : " معجزه یعنی انجام کاری که در نظر عامه ی مردم غیر ممکن به نظر می رسد و سایرین از انجام آن عاجزند. معجزه امری است که کسی بجز عامل انجام دهنده نمی تواند مثل و مانندش را بیاورد." جزوه را روی میز گذاشت و گفت : " همه ی ما با داستان هایی مثل عصای حضرت موسی، سرد شدن آتش به حضرت ابراهیم، اثر نکردن چاقو به حضرت اسماعیل و... آشناییم. هزاران داستان و اتفاقاتی که بعنوان معجزات پیامبران در طول تاریخ رخ دادن و بعد ها داستانش به گوش ما رسیده. این اتفاقات پدیده هایی هستن که در حالت طبیعی رخ دادنشون میّسر نیست اما به اذن خدا و به دلایل مشخص از جمله برای روشنگری مردم و ایمان آوردنشون به راه حق اتفاق میفته. توی زندگی ما هم اتفاقات ریز و درشتی هستند که پر از نکته و اشاره است. البته ما گاهی با بی تفاوتی و بی دقتی از کنارشون عبور می کنیم." سپس به من خیره شد و گفت : "معجزات با ارزشی که مثل یک مروارید در دل صدف پنهان شدن. معجزاتی که اگر بهشون بها بدیم ممکنه حتی مسیر زندگی ما رو تغییر بدن... " دستم را زیر چانه ام گذاشته بودم و غرق تماشا کردنش بودم. از شنیدن حرف هایش سیر نمی شدم. دلم میخواست تا ابد برایم حرف بزند. دلم میخواست تا ابد به او خیره بمانم. وقتی درسش تمام شد پرسید : _ خب کسی سوالی نداره؟ هیچکس چیزی نپرسید و پس از گفتنِ "خسته نباشید" همه ی دانشجوها یکی یکی از کلاس خارج شدند. از جایم بلند شدم، کنارش رفتم و گفتم : _ ببخشید حاج آقا من یه سوالی داشتم. ابروهای کشیده اش را بالا برد و گفت : _ بفرمایید حاج خانم در خدمتتون هستم؟ _ شما چرا انقدر خوب صحبت می کنین؟ خندید و گفت : _ خیلی سوال سختیه. میشه اجازه بفرمایید تحقیق کنم و بعدا جوابش رو خدمتتون عرض کنم؟ _ باشه. پس منتظر می مونم. سپس از من درخواست کرد که از او جدا شوم و تنهایی به بیرون از دانشگاه بروم که مبادا شئونات محیط آموزشی آنجا بهم بخورد. وقتی از دانشگاه خارج شدیم کنارم ایستاد و گفت : _ پیاده بریم یا سواره؟ _ ماشین آوردین؟ _ بله. _ پس سواره. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. از من پرسید که به چه دلیلی به آنجا برگشتم. من هم سعی کردم برای قانع کردنش از هر دلیل موجهی بجز دلتنگی ام استفاده کنم. بعد از سکوت معناداری روبه من کرد و گفت : _ چرا انقدر سخت میگیری؟ _ چی رو سخت میگیرم؟ _ به خودت سخت نگیر. چرا نمیخوای بگی دلت برام تنگ شده بود؟ بابا چه اشکالی داره بخاطر دل شوهرت یک دقیقه غرورتو زمین بذاری؟ با قیافه ای حق به جانب گفتم : _ اصلا کی گفته؟ _ چشمات گفته. پس از مکث کوتاهی ادامه داد : _ سخت نگیر. منم دلم برات تنگ شده بود. اما واقعا بخاطر شرایط کاری در مضیقه بودم. دوست داشتم از هر فرصتی استفاده کنم ولو شده یک روز بیام ببینمت و برگردم. اما هم کار و هم وظیفه ی نگهداری از پدر مانعم شد. شرمنده ی روی ماه شما هم هستم. دستم را خوانده بود. حرفهایش درست بود. هنوز نمیتوانستم به غرور بیجای خودم غلبه کنم. سکوت کردم. پرسید : _ خب، کجا بریم؟ دفتری که پدرم داده بود را بیرون آوردم و گفتم : _ بریم یه جایی که بتونیم اینو باهم بخونیم. _ چی هست؟ _ نمیدونم. پدرم داده. گفته توی شرایط مناسبی بخونم که اگه پس افتادم کسی باشه به دادم برسه. _ پس بریم دم اورژانس؟ خندیدم و گفتم : _ نه. باغ آرزوها چطوره؟ _ خوبه. از راهی که میرفتیم دور زد و مسیرش را به سمت باغ آرزوها تغییر داد. موقع پیاده شدن از پشت ماشینش یک زیرانداز بیرون آورد. در سایه ی درختان باغ پهنش کردیم و رویش نشستیم. هوا گرم بود. هرچند در سایه ی درختان نشسته بودیم اما سرم داغ کرده بود. دلم میخواست چادرم را از روی سرم بردارم یا حداقل روی شانه ام بیاندازم. اما هنوز با پیچ و خم زندگی یک روحانی به اندازه کافی آشنا نبودم. نمیدانستم این کار در قوانینش مجاز است یا نه... ادامه دارد... عصر ساعت 18❤️ @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/4923 https://eitaa.com/havase/4943 https://eitaa.com/havase/4951 https://eitaa.com/havase/4974 https://eitaa.com/havase/4982 https://eitaa.com/havase/5001 https://eitaa.com/havase/5009 https://eitaa.com/havase/5027 https://eitaa.com/havase/5036 https://eitaa.com/havase/5058 https://eitaa.com/havase/5065 https://eitaa.com/havase/5084 https://eitaa.com/havase/5094 https://eitaa.com/havase/5111 https://eitaa.com/havase/5118 https://eitaa.com/havase/5141 https://eitaa.com/havase/5148 https://eitaa.com/havase/5167 https://eitaa.com/havase/5174 https://eitaa.com/havase/5191 https://eitaa.com/havase/5198 https://eitaa.com/havase/5221 https://eitaa.com/havase/5228 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❤️💙 رمان معجزه❤️💙
💐💐💐💐
دلم میخواست زودتر دفتر را باز کنم. بدون اتلاف وقت از فکر چادر و گرما بیرون آمدم و گفتم : _ شما میخونیش یا خودم بخونم؟ _ فرقی نداره. دفتر را باز کردم و در مقابلم گرفتم. صفحاتش کمی به هم چسبیده بود و بوی نا می داد. دستخط داخل دفتر برایم آشنا بود. البته نه شبیه خط پدرم بود و نه شبیه خط آقابزرگ، شبیه دستخط خودم بود! در صفحه ی اولش چند عبارت از دعاها و آیات قرآن نوشته شده بود. از صفحات ابتدایی اش گذشتم و ورق زدم. بیشتر شبیه دفترچه خاطراتی بود که یادداشت های مربوط به هر روز از سال در آن نوشته شده باشد. یک صفحه را انتخاب کردم و خواندم : " در اولین روز از آغاز زندگی مشترکمان پس از صرف صبحانه ی کامل به اتفاق مریم بانو در کلاس معرفت استاد نجفی حاضر شدیم. بین جمعی از دوستان دو دستگی ایجاد شده بود که الحمدلله با شفاف سازی توانستیم سوءتفاهمات را برطرف کرده و اتحاد را در جمع برقرار نماییم. به قول استاد : شرط اول قدم آنست که عاشق باشی... ما هنوز یاد نگرفته ایم که فارغ از استدلال ها و برهان های منطقی باید همیشه و تحت هر شرایطی گوش به فرمان امام باشیم. متاسفانه هنوز هم بین کسانی که برای براندازی نظام سلطه و طاغوت تلاش کردند چند دستگی و ناهماهنگی وجود دارد. خدایا عاقبت همه ی ما را ختم بخیر کن... " صفحات را ورق میزدیم و یکی یکی میخواندیم. بعضی از یادداشت ها بسیار طولانی بود و بعضی هم بسیار کوتاه. کمی که جلوتر رفتیم متوجه شدم دفتر مربوط به عمویم، محمدجواد است. از نوشته های داخل دفتر مشخص بود که او چقدر دغدغه ی دین را داشت. هر روز از سال درحال انجام فعالیت های مختلف برای پیشبرد اهداف انقلاب بود. در کنار تمام عشقی که به همسرش داشت اما اولویت زندگی اش حفظ عقاید و تلاش برای محقق کردن آرمانهایش بود. این را میشد به آسانی از لابلای حرفهایش فهمید. ورق زدیم و جلوتر رفتیم تا به روز میلاد همسرش رسیدیم. با عشق بسیاری برای همسرش نوشته بود : " مریم جانِ عزیزتر از جانم، فقط خدا میداند که چقدر دلم میخواست در این روز بزرگ و مهم که خدا تو را به جهان هدیه داد تا منجی قلب بی قرار من باشی، در کنارت بمانم و تمام قلبم را هدیه ی وجود مهربانت کنم. و چقدر باید خدا را شاکر باشم و سجده ی شکر بجای بیاورم که تو را اینگونه فهیم و صبور و از خودگذشته آفرید. میدانم چه مشکلات سخت و دشواری را در این مدت بخاطر بارداری ات تحمل کرده ای..." ناگهان با تعجب سیدجواد را نگاه کردم و گفتم : _ وا... من اصلا نمیدونستم عموم بچه هم داشت! دوباره دفتر را بالا آوردم و ادامه اش را خواندم : " میدانم چه مشکلات سخت و دشواری را در این مدت بخاطر بارداری ات تحمل کرده ای اما بخاطر حفظ آرامش فکری من و پیشرفت در اهدافمان لب به شکوه نگشودی که مبادا ذهن مرا آشفته کنی. همین که با وجود دردها و سختی ها هربار که برایت زنگ میزنم با صدایی خسته اما مهربان می گویی : خوبم! یعنی کسی بهتر از تو برای من آفریده نشده. امروز در این دیدار مهمی که با آقا دارم سعی می کنم تبرکی از ایشان بگیرم و برای شفای دردهایت بیاورم که قطعاً نفس حق و آسمانی امام درمان دردهای هر درمانده ایست. بخت بلند من با میلاد تو آغاز شد..." دوباره دفتر را پایین آوردم و گفتم : _ آخی... چقدر رمانتیک بودن. چقدر زنش رو دوست داشت. سید جواد نگاهم کرد و با شوخی گفت : _ میذاری بقیه ش رو هم بخونیم؟ گفتم : _ نخیر. حالا که اینجوری شد اصلا تا همینجاش بسه! خندید و گفت : _ بابا شوخی کردم خانم. چرا ناراحت شدی؟ دفتر را بستم و گفتم : _ خسته شدم، گرممه، تشنمه. نمیخوام دیگه بخونمش. _ باشه، پس پاشو بریم بستنی بخریم. اوندفعه که خریدیم ولی نتونستیم بخوریم. در آن هوای گرم بستنی خنک می چسبید. بلند شدیم و در جستجویش حرکت کردیم. وارد یک مغازه ی بزرگ شدیم و منتظر ماندیم تا سفارش هایمان آماده شود. به پیشنهاد سیدجواد قرار شد بنشینیم و همانجا بستنی هایمان را بخوریم. مغازه بسیار شلوغ بود و مشتری های زیادی در رفت و آمد بودند. دفتر را بیرون آوردم تا در فاصله ی آماده شدن بستنی ها بقیه ی نوشته را بخوانیم... ادامه دارد...
آخرین صفحه ای که خوانده بودیم را پیدا کردم و از ادامه اش خواندم: " بخت بلند من با میلاد تو آغاز شد... از صمیم قلب و با تمام وجود شبانه روز دست دعا به آسمان دارم و از خدای متعال خواستارم که حاصل عشق ما، یعنی دخترمان مروارید در زیر سایه ی امام و در پناه خدا عاقبت بخیر و ادامه دهنده ی راه اسلام باشد. دوستدارت، همسر عاشقی که دلتنگ توست." من و سیدجواد یکدیگر را با تعجب نگاه کردیم. از جملات آخرش سردرنمی آوردم. منظورش چه بود؟؟؟ برای لحظاتی واقعا مغزم از کار افتاده بود. قدرت پردازش جملاتی که خوانده بودم را نداشتم. دفتر را بستم و شقیقه هایم را بین دستانم گرفتم. هی به حرف های ننه رباب فکر می کردم. هی شباهت های خودم و آقابزرگ را تکرار می کردم. دستخط عمویم مدام جلوی چشمانم می آمد. احساس میکردم مغزم مثل یک زودپز درحال دود کردن است و سوت ممتد می زند. سیدجواد دستانم را گرفت و گفت : _ خوبی؟ مثل آدم های گیج نگاهش کردم. آدم های اطرافمان در رفت و آمد بودند. بچه ها یکدیگر را دنبال می کردند و با صدای بلند میخندیدند. فروشنده کاسه را زیر دستگاه بستنی ساز گرفته بود و می چرخاند. دوباره مثل همان روز در خانه ی ننه رباب دچار خلاء شده بودم. دستانم را به آرامی تکان داد و گفت : _ عزیز من، خوبی؟ هاج و واج نگاهش کردم و با صدای لرزان گفتم : _ یعنی من بچه ی پدر و مادرم نیستم؟ با تردید نگاهی به دفتر انداخت و گفت : _ بذار بقیه ش رو هم بخونیم. شاید چیزی که ما فکر می کنیم فقط یک سوءتفاهم باشه. او که از حرف های ننه رباب خبر نداشت. نمیدانست با خواندن این جملات تازه دلیل شباهت هایی که به آقابزرگ داشتم را پیدا کرده ام. نمیدانست حالا دیگر مطمئن شده ام که پدرم بچه ی آقابزرگ نبود و من هم بچه ی پدرم نیستم. دلم میخواست زار بزنم. قلب من دیگر توان این همه شوک را نداشت. دلم میخواست زودپز مغزم را باز کنم تا محتویاتش به بیرون از ذهنم پرت شود. در همین لحظه فروشنده ی مغازه بستنی ها را روی میز گذاشت و گفت : _ ببخشید اگه یکم دیر شد حاج آقا. سید جواد لبخندی زد و از او تشکر کرد. سپس به بستنی ها اشاره کرد و گفت : _ نمیخوای بستنیت رو بخوری؟ همانطور که به آرامی اشک میریختم گفتم : _ نه. میشه منو برسونی خونه؟ عینکش را برداشت، چشمانش را مالید و سپس گفت : _ فکرشم از سرت بیرون کن که با این حال و روز تنهات بذارم. دو کودکی که یکدیگر را دنبال کرده بودند به میز ما رسیدند و شروع کردند به چرخیدن دور ما. همینکه مادرشان صدایشان زد هول شدند، دستشان به بستنی ها خورد و ریخت. سیدجواد فورا دفتر را از روی میز برداشت تا کثیف نشود. مادرشان جلو آمد، با صدای بلند آنها را سرزنش کرد و از ما عذرخواهی کرد. اصرار داشت که به حساب خودش دوباره برایمان بستنی سفارش بدهد اما سیدجواد قبول نکرد و بعد هم از مغازه خارج شدیم. هردو ساکت بودیم و بدون مقصد در خیابان ها قدم می زدیم. وقتی صدای اذان بلند شد سیدجواد از من درخواست کرد که به مسجد برویم. دلم میخواست تنها باشم. به همین دلیل بعد از خواندن نماز ظهر مسجد را ترک کردم و به خانه برگشتم. برای او هم در یک پیام نوشتم : " رفیق نیمه راه نیستم اما احتیاج داشتم تنها باشم. ببخشید که منتظرت نموندم..." به خانه برگشتم و پس از اینکه یک دل سر گریه کردم، زیر باد کولر پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم. چند ساعت بعد با صدای زنگ در بیدار شدم. سرم گیج می رفت. نمی توانستم بدرستی روی پایم بایستم. آیفن را برداشتم و پرسیدم: "کیه؟" . کسی جواب نداد. دوباره پرسیدم : "کیه؟؟" ناگهان یک سنگ به پنجره ی خانه ام خورد و شیشه هایش تکه تکه روی زمین ریخت. تا خودم را به کنار پنجره رساندم دیدم سینا سوار ماشینش شد و رفت. دوباره یاد حرف های مجید افتادم. نمیدانستم باید چه کار کنم. آیا دیدن مجید و ملاقات با او کار درستی است؟ او چه چیزهایی را میدانست که اصرار داشت بخاطر زندگی مشترکم باید برای همیشه آن شهر را ترک کنم؟ نمیفهمیدم چرا سینا دست بردار نیست و فراموشم نمی کند. به آشپزخانه رفتم تا جارو بیاورم و شیشه ها را جمع کنم که دوباره زنگ در صدا خورد. فکر کردم سینا دوباره برگشته تا باز هم زهر بریزد. آیفن را برداشتم و گفتم : _ چته؟ چی میخوای از جونم؟ ناگهان سیدجواد گفت : _ سلام. خوبی؟ _ سلام. ببخشید اشتباه گرفتم. در را باز کردم، وقتی وارد شد نگاهی به شیشه های شکسته کرد و گفت : _ چی شده؟ _ هیچی، یه مزاحم اومد اول زنگ در رو زد، بعدم با سنگ شیشه ی پنجره رو شکست. شما در زدین من فکر کردم بازم همونه که برگشته. سپس فورا تماس گرفت و به یکی از دوستانش که شیشه بری داشت سفارش داد که تا شب نشده بیاید و شیشه ی پنجره را درست کند... ادامه دارد...
تماس گرفت و به یکی از دوستانش که شیشه بری داشت سفارش داد که تا شب نشده بیاید و شیشه ی پنجره را درست کند. به آشپزخانه رفتم تا چای دم کنم. وقتی برگشتم دیدم عبا را از روی دوشش برداشته، جارو و خاک انداز را دستش گرفته و مشغول جمع کردن خرده شیشه ها شده. گفتم : _ مراقب باشین توی دستتون نره. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت : _ حواسم هست. بعد از چند ثانیه پرسید : _ آشنا بود؟ _ کی؟ _ همین مزاحمی که شیشه ها رو شکست. ساکت ماندم. نمیخواستم به او دروغ بگویم اما در عین حال نمیدانستم چه جوابی بدهم. دوباره پرسید : _ نگفتی؟ آشنا بود؟ سرم را زمین انداختم و گفتم : _ بله. دیگر حرفی نزد و مشغول جمع کردن بقیه ی شیشه ها شد. او حواسش به همه چیز بود. آن روز میدانست که شرایط روحی ام آنقدر بهم ریخته است که توانی ندارم تا درباره ی این موضوع هم تحت فشار قرار بگیرم. پس از چند دقیقه صدای سوت کتری بلند شد. چای هل دم کشیده بود. دو فنجان ریختم، روی میز گذاشتم و گفتم : _ ولش کنین، بقیه‌ش رو خودم جارو میکشم. براتون چایی آوردم، سرد میشه. _ دیگه چیزی نمونده. دارم خرده ریزهای آخرش رو جمع میکنم. پلاستیک شیشه های شکسته را گوشه ای گذاشت و روی مبل نشست. فنجان را برداشت، بو کشید و گفت : _ به به، چای هل... از لبه ی فنجان اندکی نوشید. سپس دستش را داخل کیفش برد، دفتر کهنه و قدیمی را بیرون آورد، سمت من گرفت و گفت : _ این پیش من جا موند. امروز وقتی بستنی ها ریخت من برداشتمش که کثیف نشه. یادم رفت دوباره بهت بدم. _ باشه. ممنون. بذارینش همونجا روی میز. _ نمیخوای بخونیش؟ _ نه. _ چرا؟ _ فعلا ذهنم خیلی شلوغه. دوباره مقداری از چایش را نوشید، عینکش را کمی جابجا کرد و پرسید : _ راستی تو چرا هنوز توی حرف زدنت من رو جمع می بندی؟ مثلا میگی مراقب باشین.. ولش کنین... و غیره... _ شاید چون هنوزم باور نکردم _ هنوز باور نکردی که زورزورکی دادنت به من؟ یک لبخند مصنوعی زدم و جوابی ندادم. وقتی چایش تمام شد تشکر کرد و سپس گفت : _ من بدون اجازه‌ت مقدار زیادی از این نوشته هارو خوندم. میدونستی ما توی بچگی همدیگرو دیده بودیم؟ _ ما؟ توی بچگی؟؟ _ آره. البته کسی بجز پدربزرگت از این موضوع خبر نداشت. یک صفحه ی نشانه گذاری شده از دفتر را باز کرد و پرسید : _ اجازه میدی برات بخونمش؟ فرقی نمی کرد که چه چیزی میخواند، قرآن، شعر، درس، یا خاطره. من صدای آرام و دلنشین و مهربانش را دوست داشتم. حتی اگر قرار بود اتفاقات تلخ گذشته ی مرا مرور کند. سرم را تکان دادم، سپس دستش را روی کاغذ دفتر کشید و مشغول خواندن شد: " ...این روزها اتفاقات عجیب و غریب زیادی رخ می دهد. پس از قتل سهراب و پیدا شدن جسدش در کانال ورودی شهر، تمام تلاش پدرم به دور نگه داشتن من و برادرناتنی ام از تنش ها و تهدیدهاست. مرا همراه مریم و مروارید به این شهر فرستاده و برادرم را به شهر دیگری و به هیچکس، حتی به خود ما هم نگفته که آن یکی در کجاست. این حوادث نباید بی ارتباط به هم باشند. هرچند هنوز ربط دقیق مشکلات اخیری که پیش آمده را با گروهک های مجاهدین خلق و فداییان خلق کشف نکرده ایم اما قطعا در هر آتشی که بلند می شود امثال ایرج کلافچی و قماش ساواک هم دست دارند. دو روزی می شود که به اصرار پدرم برای دور شدن از آن معرکه سفر کرده ایم و هم اکنون در منزل حاج آقا موحد ساکن شده ایم. این مرد عارف و سالک که از دوستان روزگار جوانی آقابزرگ است، در لابلای تمام جملات نابش، دُر و گهرهای گرانبهایی نهفته دارد. اگر فروتنی و خضوع این مرد بزرگ اجازه میداد حتما میتوانستیم او را علامه صدا بزنیم، چرا که جواب هر سوالی در مشت اوست. هرچند سالهاست که بدلیل بُعد مسافت بین پدرم و ایشان فاصله افتاده، اما ارادت آقابزرگ به حاج آقا موحد همیشگی و مستدام است. این روزها تمام فکرم پیش پیدا کردن قاتلان سهراب و آشوب های اخیر شهر است اما بخاطر مریمِ عزیزتر از جان و مرواریدِ نازدانه ام ناگزیر بودم پیشنهاد آقابزرگ را بپذیرم و مدتی از آن شهر دور باشم. خدایا شر تمام اشرار را به خودشان برگردان."... ادامه دارد... فردا ساعت 12 ظهر❤️ @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/4923 https://eitaa.com/havase/4943 https://eitaa.com/havase/4951 https://eitaa.com/havase/4974 https://eitaa.com/havase/4982 https://eitaa.com/havase/5001 https://eitaa.com/havase/5009 https://eitaa.com/havase/5027 https://eitaa.com/havase/5036 https://eitaa.com/havase/5058 https://eitaa.com/havase/5065 https://eitaa.com/havase/5084 https://eitaa.com/havase/5094 https://eitaa.com/havase/5111 https://eitaa.com/havase/5118 https://eitaa.com/havase/5141 https://eitaa.com/havase/5148 https://eitaa.com/havase/5167 https://eitaa.com/havase/5174 https://eitaa.com/havase/5191 https://eitaa.com/havase/5198 https://eitaa.com/havase/5221 https://eitaa.com/havase/5228 https://eitaa.com/havase/5247 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان معجزه❤️💙
دفتر را پایین آورد و گفت : _روزی که پدرم فهمیدن فامیلی عروس آینده شون چیه به فکر فرو رفتن. اون روز چیزی از گذشته ها نگفتن، اما امروز که داشتم خاطرات پدرت رو میخوندم متوجه شدم دلیل اون مکث و سکوتشون چی بود. دلم خواست درباره ی پدر واقعی ام چیزهای بیشتری بدانم. با هیجان گفتم : _میشه منو ببری ببینمشون ؟ خندید و گفت : _خداروشکر بالاخره دست از جمع بستنِ ما برداشتی. همان لحظه تلفن همراهش زنگ خورد. دوستش برای نصب کردن شیشه آمده بود. عبا را روی دوشش انداخت و برای استقبال از او جلوی در رفت. یک مرد جوان با لباس کار و شیشه ی بزرگی که در دستانش بود وارد شد. بعد از یاالله گفتن داخل خانه آمد و به سمت پنجره رفت. حدودا یک ساعت طول کشید تا کارش تمام شود. بعد از رفتنش سیدجواد رو به من کرد و گفت : _خب، وسایلتو جمع کن بریم. _کجا؟ _مگه نمیخواستی پدرم رو ببینی؟ _ولی الان که دیگه شب شده. _اشکالی نداره. اینجا که امنیت نداری، بریم خونه ی ما بعد از شام هم برو پیش خاله جان، شب رو همونجا بمون. نزدیک خودمم هستی دیگه فکرم مشغول نمیشه. من که از خدا میخواستم هرچه زودتر با پدرش ملاقات کنم بی درنگ پذیرفتم و همراهش رفتم. پس از عبور از مقابل باغ آرزوها، چند کوچه را رد کردیم و به خانه شان رسیدیم. وارد حیاط شدیم، همه چیز مرتب و منظم بود. حتی انتخاب سایز و رنگ گلدانها و چینش آنها در کنارهم اصول معینی داشت. سیدجواد جلو رفت و من پشت سرش حرکت کردم. در ایوان باز بود، پارچه ی سفیدی که در چهارچوب در آویزان شده بود را کنار زد و با صدای بلند گفت : _یاالله. سلام. حاج آقا، مهمون داریم. صدای چروکیده اما باصلابتی از اتاق پشتی بلند شد و گفت : _و علیکم السلام بابا جان. اومدی پسرم. مهمان حبیب خداست، خوش آمدین. سیدجواد شانه ی مرا گرفت و به سمت اتاقی که پدرش در آن بود راهنمایی کرد. سرم پایین بود. قرار بود برای اولین بار با پدرش مواجه شوم. کمی استرس داشتم. وقتی جلوی در اتاق رسیدیم ضربه ای به در زد و گفت : _حاج آقا بالاخره عروس خانم رو آوردم. نگاهم را آرام آرام از فرش زیر پایم حرکت دادم. رختخواب حاج آقا موحد روبرویمان پهن شده بود. تشکی با ملحفه ی سفید و پشتی های قدیمی قرمز رنگ. کنار رختخوابش در سینی، یک پارچ آب و یک لیوان و چند بسته قرص قرار داشت. نگاهم رسید به مردی که با تمام ناتوانی جسمی اش برای عرض ادب به مهمان نیمه نشسته شده بود. به آرامی سرم را بلند کردم و با لکنت گفتم : _ســ... سلام. وقتی به چهره اش نگاه کردم احساس کسی را داشتم که ماشین مقابلش چراغ نوربالا زده. چهره ی پیرمرد با تمام چین و چروک هایش واقعا می درخشید. چشمهایش تماماً شبیه سیدجواد بود. همانقدر نافذ و قدرتمند و مهربان. از ته دلش لبخندی زد و گفت : _سلام دخترم. خوش آمدی عزیزم. رونق و صفا آوردی. ببخش که نمیتونم برای استقبال شما از رختخواب بلند شم. _خواهش میکنم. نفرمایید. سیدجواد جلو رفت و مشغول مرتب کردن کتابها و وسایل اطراف تشک شد. قرص های داخل سینی را چک کرد و از پدرش پرسید : _اینو خوردین؟ ساعتش گذشته ها! _آره بابا جان، خورد... نتوانست جمله اش را تمام کند. سرفه های ممتدی می کرد و به سختی نفس می کشید. سیدجواد فوراً یک لیوان آب به او داد. وقتی سرفه هایش قطع شد به من نگاه کرد و گفت: _ببخشید دخترم. خوش آمدی، چرا سرپایین؟ بفرمایید بشینین. سیدجواد پشتی هایی که در گوشه ی اتاق قرار داشت را مرتب کرد و به من اشاره زد که آنجا بنشینم. سپس از در اتاق بیرون رفت، عبایش را روی جالباسی کنار اتاق آویزان کرد و گفت : _تا شما پدرشوهر و عروس یکم اختلاط کنین منم برم شام درست کنم. آدم خجالتی نبودم، اما آن روز از اینکه تنهایی در مقابل پدرش بنشینم خجالت می کشیدم. گفتم : _پس منم میام کمک. او که فهمید من معذب شده ام قبول کرد و سپس باهم به آشپزخانه رفتیم. با آنکه مادرش از دنیا رفته بود و هیچ زنی در آن خانه سکونت نداشت اما آشپزخانه شان بسیار باسلیقه چیده شده بود. میدانستم که این نظم و ترتیب نمیتواند کار خاله زهرا باشد. چون قبلا به خانه او رفته بودم و بهم ریختگی آنجا را دیده بودم. همانطور که مشغول برانداز کردن آشپزخانه بودم از من پرسید : _چی میل دارین؟ _فرقی نداره. هرچی شد. راستی کی به این خونه رسیدگی می کنه؟ خانمی برای نظافت و انجام کارها میاد؟ خندید و گفت : _چطور مگه؟ _آخه همه چیز بیش از حد مرتب و تمیزه. _مگه آقایون نمیتونن مرتب و تمیز باشن؟ _چرا... میتونن... ولی خب معمولا اینجوری نیستن دیگه. همانطور که در ماهیتابه روغن می ریخت و زیر گاز را روشن می کرد گفت : _کسی برای نظافت نمیاد. خودم کارهای خونه رو انجام میدم. جلو رفتم و گفتم : _خب من چه کمکی میتونم بکنم؟ بگین یه کاری رو من انجام بدم؟
به صندلی گوشه ی آشپزخانه اشاره کرد و گفت: _شما لطف کن اونجا بشین تا من ضمن کار کردن نگاهت کنم. سپس خودش مشغول خرد کردن پیازها شد. چشمهایش اشک می آمد، گفتم : _میخواین من خردش کنم؟ با آستینش چشمانش را پاک کرد و با خنده گفت : _نه، تو امروز به اندازه ی کافی اشک ریختی. خلاصه آن شب به کمک هم غذای ساده ای درست کردیم و چهارنفری (به همراه خاله زهرا) خوردیم. بعد از شام به دلیل نامساعد بودن حال پدرش نتوانستم با او حرف بزنم. به خانه ی خاله زهرا رفتم و شب همانجا خوابیدم. صبح با نور آفتابی که مستقیم به چشمهایم می تابید از خواب بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم، از نه گذشته بود. از جایم بلند شدم و رختخوابم را جمع کرد. قیافه ام را در آینه ی جیبی کوچکم چک کردم. حالا دیگر من عروس آن خانواده بودم و باید حواسم را جمع می کردم. فکر کردم شاید به هر دلیلی سیدجواد در خانه باشد، به همین خاطر چادر چیت گلداری را از روی رخت آویز اتاق برداشتم و روی سرم انداختم. همینکه در اتاق را باز کردم یک سینی صبحانه را در مقابلم دیدم که در آن سه نوع مربا، مقداری نان تازه، یک شاخه گل و یک نامه قرار داشت. نامه را باز کردم و خواندم : " بانوی عزیز من صبحت بخیر. ببخش که نتونستم منتظرت بمونم و برای صبحانه خوردن همراهیت کنم، چون باید به دانشگاه می رفتم. از خاله جان خواهش کردم که فقط چای تازه دم بذارن و بقیه صبحانه رو خودم برات آماده کردم. نوش جان و گوارای وجود باارزشت. " خندیدم، شاخه گل را برداشتم و بو کشیدم. خاله زهرا را صدا زدم اما جواب نداد. وارد آشپزخانه شدم، سماور روشن بود. آبی به صورتم زدم و به سمت سماور رفتم. داشتم چای می ریختم که خاله زهرا کلید انداخت و با یک زنبیل سبزی تازه وارد خانه شد. میخواست برای نهار سبزی پلو درست کند. وقتی مرا دید که چادر به سر ایستاده ام پرسید: _مگه نامحرم اینجاست؟ واسه چی چادر سرت کردی؟ چادر را از دورم باز کردم و گفتم : _آخه وقتی که بیدار شدم نمیدونستم کسی خونه نیست. فکر کردم شاید سیدجواد اینجا باشن. دیگه همینجوری روی سرم موند. غش غش خندید و گفت : _چی میگی دخترجون؟ مگه نامحرمه بچم؟ سپس زنبیلش را زمین گذاشت و سبزی ها را بیرون آورد. من هم مشغول کار کردن شدم و برای آماده کردن غذا کمکش کردم. نزدیک ظهر گاز پیک نیکی اش را در حیاط روشن کرد و ماهی ها را برای سرخ کردن به آنجا برد تا خانه اش بو نگیرد. من هم همراهش به حیاط رفتم. چادر چیت گلدارم را کنار پله ها گذاشته بودم. با خودم فکر میکردم قبل از اینکه کسی وارد بشود زنگ در را می زند و من هم خبردار می شوم. غافل از اینکه سیدجواد کلید آنجا را داشت. خاله زهرا مشغول پرت کردن تکه های بدرد نخور ماهی برای گربه ها بود و من هم وسط سرخ کردن ماهی ها بودم که با صدای باز شدن در حیاط از جایم پریدم. تا خودم را به چادرم برسانم کار از کار گذشته بود. خاله زهرا که دید من با چه عجله ای سعی کردم خودم را به چادرم برسانم وسط خنده های بلندش بریده بریده گفت : _شوهرته ها. چرا همچین می کنی دختر جون؟ سپس خنده کنان رو به سیدجواد کرد و گفت : _سلام مادر. خسته نباشی پسرم. بیا رونمای این دخترو بده. از صبح دور خودش چادر پیچیده که نکنه یه وقت ناغافل بیای توی خونه. از شوخی های خاله زهرا خوشم نیامده بود. به حرف هایش اهمیتی ندادم. هرچند دیرشده بود اما بالاخره چادرم را باز کردم وسرم انداختم. سیدجواد که سرش را زمین انداخته بود لبخندی زد و به هردوی ما سلام کرد. من هم با بی میلی سلام کردم و به سراغ ماهیتابه رفتم. ناگهان باصدای بلندی داد زدم : _ای وای، سوخت... خاله زهرا جلو آمد، با ناراحتی نگاهی به ماهی ها انداخت و گفت : _ای بابا، ببین چی شدا. خیلی خجالت کشیدم و ناراحت شدم. به سیدجواد نگاه کردم، از پشت سر خاله زهرا با لبخند ملایمی چشمانش را بست و اشاره زد که اهمیتی ندارد. سپس به خاله زهرا گفت: _فدای سرش. اصلا مهم نیست که. عوضش خوشبحال گربه ها شد. خاله زهرا که برنامه ی نهارش خراب شده بود گفت : _شکم گربه هارو خودم سیر کرده بودم. این سهم نهار ما بود. با خجالت گفتم : _ببخشید. من ماهی نمیخورم. خاله زهرا که متوجه ناراحتی من و رفتار ناشایست خودش شد، گفت : _اشکالی نداره. حالا دو لقمه کمترم بخوریم طوری نمیشه. سپس سیدجواد کنارم آمد و برای اینکه من بیش از این تحت فشار قرار نگیرم از خاله زهرا درخواست کرد که بقیه ی ماهی ها را خودش سرخ کند. همراه سیدجواد به خانه ی آنها رفتیم و باهم مشغول سفره چیدن شدیم... ادامه دارد...
تمام مدت ساکت بودم و به سیدجواد فکر می کردم. من در کنار او احساس خوشبختی می کردم. او بزرگترین اتفاق خوبِ زندگی ام بود. همیشه در مواقع حساس اهرم فشار را از روی من بر میداشت و از احساسات بد رهایم می کرد. احساس من نسبت به سیدجواد درست مثل حس همان زمانی بود که آقابزرگ در انباری را باز کرد و نجاتم داد... حسی شبیه معجزه. او نجاتم داد. از تمام احساسات بد رهایم کرد. دستم را گرفت و دنیایم را شیرین کرد. اما من... (اینجای قصه را نگه دار تا زمانی که وقتش برسد.) سفره را آماده کردیم و نهار خوردیم. وقتی خاله زهرا برای خواب عصر به خانه اش رفت من همانجا ماندم تا با پدرش حرف بزنم. وارد اتاق حاج آقا موحد شدیم و در مقابلش نشستیم. سیدجواد گفت : _ حاج آقا، مروارید خانم میخواستن با شما صحبت کنن. پیرمرد لبخندی زد و پس از چند بار سرفه کردن گفت : _ بفرمایید دخترم؟ نمیدانستم از کجا شروع کنم و چه بگویم. کمی من و من کردم و گفتم : _ شما من و خانواده ام رو میشناختید، درسته؟ لبخند پیرمرد آرام آرام محو شد. سرش را به آرامی تکانی داد و گفت : _ بله. میشناختم. _ من... میخواستم بپرسم چی از گذشته ی من و پدرم میدونین؟ دقایقی به نقطه ای خیره ماند و سپس گفت : _ دقیقا چی رو میخوای بدونی دخترم؟ _ من میدونم شما با آقابزرگم دوست بودین. میدونم پدرم رو از نزدیک دیده بودین. میدونم زمانی که آقابزرگم میخواسته جون پدرم رو از خطر حفظ کنه چند مدتی ما رو فرستاد پیش شما. اما اینا برام کافی نیست. دلم میخواد جزییات بیشتری از گذشته بدونم. بعد از مرگ پدر و مادرم من پیش عموی ناتنی ام بزرگ شدم. اما تا همین چند وقت پیش هیچی از این جریان نمیدونستم. من تازه فهمیدم بچه ی واقعی پدرم نیستم. تازه فهمیدم پدر و مادر واقعیم رو توی تصادف از دست دادم. اما نمیدونم چرا توی اون تصادف فقط من زنده موندم. با دقت به حرف هایم گوش میداد و فکر می کرد. وقتی حرف هایم تمام شد گفت : _ خدا بیامرز حاج ابراهیم خیلی سعی میکرد گذشته هارو همونجا نگهداره و دفن کنه. شما چطوری از این چیزا مطلع شدی دخترم؟ _ راستش بخشی رو یکی از آدمهای قدیمی روستای مادربزرگم که دوست دوران بچگیش بود برام تعریف کرد، یه بخشش هم توی دفتر خاطرات پدرم خوندم. خود آقابزرگ خواسته بود که بعد از ازدواجم اون دفتر به دست من برسه. _ بسیار خب. تا هرجایی که مجالش باشه برات میگم. آشنایی من با آقابزرگت مربوط سالهای خیلی دوره. اون موقع هردوی ما جوون بودیم. آقابزرگت سرباز بود و بخاطر سرپیچی از امر مافوقش زندانی شده بود. من رو هم بخاطر آشوب علیه شخص اول مملکت تبعید کرده بودن به زندانِ همون شهر. ما توی زندان باهم آشنا شدیم. همونجا داستان دلدادگیش رو برای من تعریف کرد. دلدادگی به دختر خانِ روستایی که برای تصرف اموالش به اونجا فرستاده بودنش. از من خواست که برای ازدواجش با اون دختر استخاره بگیرم. وقتی بهش گفتم خطرها و سختی های این راه زیاده اما آخرش همراه با عاقبت بخیری و سعادته گل از گلش شکفت. ما یکی دو ماه بیشتر هم‌بند نبودیم، اما حاج ابراهیم انقدر به من لطف داشت که بعد از آزادیش هر تلاشی که میسر بود کرد تا من هم آزاد بشم. درسته که ما رفت و آمد چندانی باهم نداشتیم اما همیشه به یاد هم بودیم. حتی من عموی ناتنی شما رو تا بحال ندیدم و اسم شریفشونم نمیدونم. شاید ایشون هم اطلاع چندانی از دوستی من و آقابزرگ شما نداشته باشن. اما پدر شما، آقا محمدجواد... لحظاتی ساکت شد و سپس ادامه داد : _ اوایل انقلاب بود که یه روزی پدربزرگ شما برای من نامه فرستاد و گفت نیاز به کمک من داره. گفت مدتیه توی شهرشون انقلابی های فعال رو تهدید می کنن و مورد آزار و اذیت قرار میدن. میگفت یکی از آشناهاشون رو کشتن و جنازه ش رو انداختن توی آب. خیلی نگران احوال پسر و عروس و نوه ش بود. از من خواست مدتی بهشون پناه بدم تا آشوب ها فروکش کنه. می گفت چون هیچکس از رابطه ی من و خودش اطلاع نداره، اگه محمدجواد بیاد اینجا دیگه کسی نمیتونه پیداش کنه. من هم به دیده ی منت پذیرفتم و مدتی پذیرای پسر حاج ابراهیم و خانواده‌ش شدم... ادامه دارد...
به صندلی گوشه ی آشپزخانه اشاره کردسپس لبخندی زد و گفت: _خوب یادم هست که شما اون روزها تازه راه افتاده بودی. هی چند قدم می رفتی و می افتادی. خیلی هم بهونه گیری می کردی. مادر شما واقعا زن نجیب و فروتنی بود. وقار و صبوریش از روی رفتار و متانتش پیدا بود. پدرت هم مرد با تقوایی بود. روح پاک و زلالی داشت. توی همون چند هفته ای که اینجا بودند هر روز همراه من می آمد و پای درس ها و جلساتم می نشست. همیشه نکات نابی رو از بین حرف ها دریافت می کرد که بقیه ی شاگردانم کمتر درکش می کردند. از شنیدن خاطرات پدر و مادرم بغضم گرفته بود. نتوانستم احساساتم را مدیریت کنم و ناگهان اشکهایم سرازیر شد. سیدجواد که از دیدن ناراحتی ام متاثر شده بود سعی کرد آرامم کند. برایم یک لیوان آب آورد و کمی فضا را عوض کرد. دقایقی بعد پدرش گفت: _دخترم، مطمئن باش اگر میدونستی پدر و مادرت چه جایگاه با ارزشی دارن و چقدر دعاهاشون از اون دنیا میتونه روی سرنوشت شما اثر بگذاره دیگه بی تابی نمی کردی. در عوض به اینکه فرزندشون هستی می بالیدی و افتخار می کردی. نمیتوانستم حرف بزنم. میدانستم اگر زبان باز کنم گریه امانم نمی دهد. سرم را تکان دادم و چیزی نگفتم. سپس سیدجواد از پدرش عذرخواهی کرد و مرا از اتاق بیرون برد تا هم پدرش کمی استراحت کند و هم من کمی راحت تر احساساتم را بیرون بریزم. همراه او حرکت کردم و وارد اتاق دیگری شدیم. از وسایلش مشخص بود که آن اتاق متعلق به سیدجواد است. گوشه ای از اتاق یک میز مطالعه ی کوچک با پایه های بسیار کوتاهی قرار داشت که مخصوص نشستن روی زمین بود. کمی آن طرف تر یک کتابخانه ی بزرگ و سمت دیگر اتاق هم چند کمد دیواری قرار داشت. پنجره ی اتاقش رو به باغچه ی حیاط باز می شد. گوشه ای از اتاق نشستم و سرم را در زانوهایم فرو بردم. سعی می کردم چهره ی پدر و مادرم را تصور کنم. من هرگز عکسی از آنها ندیده بودم. دلم میخواست با عموی ناتنی ام حرف بزنم و همه چیز را درباره ی گذشته بپرسم. حیف آنقدر کوچک بودم که هیچ خاطره ای از آنها در ذهنم نمانده بود... سرم در زانوهایم بود و فکرهای مختلفی از ذهنم عبور می کرد که ناگهان با صدای جیرجیر پنجره به خودم آمدم. سیدجواد پنجره ی اتاق را باز کرد، کنارم نشست و گفت: _میدونم تحملش سخته ولی خواهش میکنم انقدر اشک نریز. صورتم را پاک کردم و گفتم : _حتما مادرم خیلی دوستم داشت. حتما موقع مرگش خیلی بخاطر من بی تابی کرد... اشکهایم سرازیر شد و پشت هم بارید. سیدجواد عینکش را برداشت، چشمهایش را مالید. سپس دوباره عینکش را روی چشمانش گذاشت. دستانش را به سمت من دراز کرد، به آرامی خیسی گونه هایم را پاک کرد و گفت: _و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاءُ عند ربهم یرزقون. همانطور که فین فین می کردم گفتم: _یعنی چی؟ _گمان مبر آنان كه در راه خدا كشته شده اند مردگانی هستند، بلكه آنان زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند. بعد با انگشت اشاره به سقف اشاره کرد و با خنده گفت : _ببین الان پدر و مادرت اونجان، اوناها، میبینی؟ دارن از من تعریف میکنن. به فرشته ها پز میدن و میگن به به ببینین چه داماد خوبی قسمت ما شده. خندیدم و گفتم : _چقدر شبیه آقابزرگم گفتی : "اوناها، اونجان..." اونم وقتی میخواست ستاره های آسمونو نشونم بده همینجوری میگفت. لبخندی زد، چند ثانیه نگاهم کرد و گفت : _ستاره ای بدرخشید و کار ما را ساخت دل رمیده ی ما را اسیر و شیدا ساخت... _چقدر حرفه ای دست می برین توی اشعار حافظ! _بالاخره هرکسی یک سری توانایی هایی داره دیگه! تا آن روز هیچوقت علاقه ام را به زبان نیاورده بودم. دلم میخواست اما نمیتوانستم به او بگویم که چقدر از داشتنش خوشحالم. هنوز باورم نشده بود که همسرش شده ام. سخت بود اما بالاخره به غرور خودم غلبه کردم و گفتم: _خیلی حس خوبیه _چی؟ _داشتنت، بودنت. خیلی حس خوبیه که هستی، که دارمت. از عمق وجودش لبخندی زد و گفت : _لطف دارید! چشم غره ای زدم و رویم را برگرداندم. خندید و گفت: _البته ما بیشتر! ولی مثل اینکه دیگه داره باورت میشه ها... _که زور زورکی...؟ _نه بابا. من کی گفتم زورزورکی؟ میگم داره باورت میشه که بالاخره خدا بهت لطف کرد و منو سر راهت قرار داد. زیرلب گفتم: _هه هه، خندیدم. سرم را برگرداندم و سکوت کردم. چند ثانیه ی بعد گفت : _لازمه اقرار کنم که شوخی کردم؟ همانطور نشستم و حرفی نزدم. دوباره گفت: _عزیز من، شوخی کردم. چرا به دل می گیری بابا؟ بیخودی قهر کرده بودم. از ژست خودم خنده ام گرفت. نگاهش کردم و زدم زیر خنده و گفتم : _دیگه تکرار نشه ها. _چشم. دیگه این موضوع رو تکرار نمیکنم و نمیگم که تورو زورزورکی دادن به من. دستمال کاغذی که در دستم بود را به سمتش پرت کردم و هردو خندیدیم... ادامه دارد... عصر ساعت 18❤️ @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/4923 https://eitaa.com/havase/4943 https://eitaa.com/havase/4951 https://eitaa.com/havase/4974 https://eitaa.com/havase/4982 https://eitaa.com/havase/5001 https://eitaa.com/havase/5009 https://eitaa.com/havase/5027 https://eitaa.com/havase/5036 https://eitaa.com/havase/5058 https://eitaa.com/havase/5065 https://eitaa.com/havase/5084 https://eitaa.com/havase/5094 https://eitaa.com/havase/5111 https://eitaa.com/havase/5118 https://eitaa.com/havase/5141 https://eitaa.com/havase/5148 https://eitaa.com/havase/5167 https://eitaa.com/havase/5174 https://eitaa.com/havase/5191 https://eitaa.com/havase/5198 https://eitaa.com/havase/5221 https://eitaa.com/havase/5228 https://eitaa.com/havase/5247 https://eitaa.com/havase/5255 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان معجزه❤️💙
هیچوقت در زندگی ام آنقدر خوشبخت نبودم. در کنار سیدجواد روح و جسم و ذهن و فکرم آرام بود. آنقدر هوایم را داشت که آب در دلم تکان نمی خورد. وقتی که دستانم را می گرفت تحمل رنج ها و غصه های زندگی برایم آسان می شد. چند هفته ای طول کشید تا پدر و مادرم به دعوت مجدد خاله زهرا به آنجا بیایند. در طول آن مدت همانجا در خانه ی پیرزن و در همسایگی سیدجواد ماندم. هرجا که می رفت همراهش بودم. در کلاسهای دانشگاه، منبرهای مسجد و... . یک روز سر کلاسش نشسته بودم و به حرفهایش گوش می کردم که ناگهان دیدم سینا بیرون از در ایستاده و به من خیره شده. با دیدنش هول کردم، آب دهانم در گلویم پرید و سرفه ام گرفت. آنقدر سرفه کردم که نفسم تنگ شد. سیدجواد که تا آن روز سعی میکرد کسی در دانشگاه متوجه رابطه ی ما نشود به من اشاره زد که میتوانم برای آب خوردن از کلاس خارج شوم. از بیرون رفتن میترسیدم ولی چاره ای نداشتم. به محض اینکه سینا رفت همانطور که سرفه میکردم با استرس از کلاس خارج شدم و خودم را به دستگاه آبخوری در طبقه ی همکف رساندم. کمی آب خوردم و سپس صورتم را شستم. وقتی برگشتم با دیدن سینا از ترس خشکم زد. چند ثانیه در شوک بودم، سپس به سرعت دویدم و از پله ها بالا رفتم. ازبس عجله داشتم که خودم را به سیدجواد برسانم چادرم در پایم گیر کرد و دوباره روی آخرین پله ها افتادم. شاید من واقعا دست و پا چلفتی بودم که آن همه بلا سرم می آمد. از درد پای شکسته ای که به تازگی هم ضرب دیده بود دادم هوا رفت. سیدجواد به محض شنیدن صدای من درسش را رها کرد و از کلاسش بیرون آمد. با عجله خودش را به من رساند. پیشانی ام خراش افتاده بود و کمی خونی شده بود. صورتم را بالا گرفت و به دانشجوهایی که دور ما جمع شده بودند با صدای بلندی گفت : _کسی دستمال داره؟ دانشجوها که از رابطه ی ما بی خبر بودند هاج و واج یکدیگر را نگاه کردند. دوباره با عجله داد زد و گفت : _ یعنی هیچکی اینجا دستمال کاغذی همراهش نیست؟ یکی از دخترها از داخل جیبش یک دستمال تمیز بیرون آورد و با تعجب به سمت سیدجواد گرفت. بعد از اینکه خون پیشانی ام را پاک کرد دستم را گرفت و مرا آرام آرام به داخل کلاس برد. دانشجوهای کلاسش که تقریبا مطمئن شده بودند من با او نسبتی دارم یواشکی در گوش هم پچ پچ می کردند و حرف می زدند. چند دقیقه بعد سیدجواد نگاهشان کرد و گفت: _ ایشون همسر من هستند، سوءتفاهمی ایجاد نشه. امروز هم دیگه کلاس تعطیله. تا هفته ی آینده که زمان امتحان شمارو میبینم خسته نباشید. وقتی دانشجوها رفتند گفتم : _ ببخشید که دردسر درست کردم. _ این چه حرفیه؟ دردسر چیه؟ _ میدونم دوست نداشتی کسی از رابطه ی ما چیزی بدونه. _ دوست نداشتم نه بخاطر اینکه کسی نفهمه، بخاطر اینکه نمیخواستم حاشیه ای ایجاد بشه. الانم جرم نکردیم که. اصلا چه بهتر، بذار بفهمن من انقدر خوشبختم که همسری مثل تو دارم. دستش را روی خراش پیشانی ام کشید و گفت : _ حالا حالت چطوره؟ جاییت درد نمیکنه؟ _ حال من با تو همیشه خوبه. لبخندی زد و سپس لنگ لنگان از دانشگاه بیرون آمدیم. به اصرار خودش برای عکسبرداری از پایم به دکتر رفتیم. وقتی عکس پایم را تحویل دادند دکترم گفت که بخاطر ترک جزئی که دوباره در استخوانم ایجاد شده بهتر است حداقل ده روز استراحت کنم. به همین دلیل دیگر نمیتوانستم او را در کلاس و جلسه و مسجد همراهی کنم. بعلاوه نه خودش و نه خاله زهرا اجازه نمیدادند از جایم حرکت کنم و دست به سیاه و سفید بزنم. با آنکه سیدجواد بیشتر مواقع در کنارم بود اما در طول زمانی که تنها بودم حوصله ام سر می رفت. خلاصه بعد از یک هفته مرا از خانه ی خاله زهرا بیرون برد و باهم به باغ آرزوها رفتیم. خودش مشغول رسیدگی به درختان باغ شد و از من درخواست کرد تا برگه های امتحانی دانشجوها را از کیفش بیرون بیاورم و جوابها را برایش بخوانم... ادامه دارد...
برگه ها را بیرون آوردم و برایش خواندم. یکی از سوالات امتحانی اش درباره ی معنای معجزه بود. خواندن برگه ها حدود یک ساعت زمان برد. وقتی تمام شد، دستان گِلی اش را شست و گفت : _ دستت درد نکنه. چند دقیقه همینجا بشین تا من برم از مغازه ی همین بغل برات یه چیزی بخرم. گلوت خشک شد تو این گرما. از همان چند دقیقه غیبتش استفاده کردم و داخل پرونده ای که برگه ها در آن قرار داشت برایش نوشتم : " معجزه در معنای عام بر حوادث شگفت آور، غیرعادی و فراطبیعی اطلاق می شود. در اندیشه اسلامی معجزه امر خارق‌العاده‌ای است که از راه علل ماوراء طبیعی با اراده خدا از شخص مدّعی نبوت به نشانه صدق ادّعای وی، همراه با مبارزه طلبی ظاهر می شود. معجزه یعنی عصای موسی، معجزه یعنی آتش سرد ابراهیم، معجزه یعنی چاقوی بی اثر به اسماعیل، معجزه یعنی پادشاهی یوسف، معجزه یعنی عشق زلیخا، معجزه یعنی تو! " آن روز چند ساعت در باغ آرزوها نشستیم اما او پرونده را باز نکرد و متوجه نوشته ی من نشد. دو سه روز بعد پدر و مادرم به بهانه ی شامِ مهمانی راهی آن شهر شدند. از سیدجواد درخواست کردم که صبح زود مرا به خانه ام برگرداند تا نهار آماده کنم و از آنها پذیرایی کنم. به او هم اصرار کردم که برای نهار کنارمان بماند اما گفت که در آنصورت خانواده ام معذب می شوند و نمیتوانند استراحت کنند. درنتیجه بعد از اینکه مرا رساند و برایم خرید کرد، رفت. آن روز سعی کردم بخاطر پدر و مادرم تمام خانه را مرتب کنم و بهترین غذاها را بپزم. دلم نمیخواست با فهمیدن حقایق گذشته زحماتی که در این سالها برایم کشیده بودند را نادیده بگیرم. هرچند پدر و مادر واقعی ام نبودند و مشکلات من با آنها زیاد بود اما واقعا مرا مثل بچه خودشان دوست داشتند. وقتی مادرم رسید و دید که عطر غذای من تمام خانه را پر کرده گفت: _ الهی قربونت برم دختر کدبانوی من. ماشالا... ماشالا... چه عطر و بویی خونه رو برداشته. خوشبحال آقا سید که همچین کدبانویی قراره بره توی خونش. پدرم همانطور که ساک ها را به زور به داخل خانه می آورد گفت : _ بدو سفره رو پهن کن که مردیم از گشنگی. انگار صد ساله غذا نخوردم. من هم با خنده فورا سفره را چیدم و غذاها را کشیدم. بعد از نهار چند ساعتی استراحت کردند. در این فرصت که میوه و چای را آماده میکردم مدام با خودم کلنجار می رفتم که چطور باید سر حرف را با پدرم باز کنم و درباره ی گذشته ها از او بپرسم. نمیدانستم وقتی پای حرفهایش بنشینم چقدر میتوانم احساساتم را کنترل کنم. نمیدانستم باید چیزی از حرف های ننه رباب را هم به او بگویم یا نه. دلم میخواست بفهمم چرا در آن تصادف فقط من زنده ماندم. پدر و مادرم هنوز خواب بودند. میوه ها را آماده کردم و چیدم، مشغول دم کردن چای بودم که تلفن خانه ام زنگ خورد. فورا خودم را به گوشی رساندم و با صدای آهسته ای گفتم : _ بله؟ _ الو. مروارید خانم. خواهش میکنم قطع نکن. من مجیدم، بخاطر خودتم که شده به حرفام گوش بده. با صدای آهسته ای گفتم : _ میشنوم؟ پدرم از اتاق بیرون آمد و باچشمهای خواب آلوده پرسید : _ کیه دخترم؟ گوشی را پایین آوردم و گفتم : _ یکی از همکلاسی های دانشگاهمه. ببخشید که بیدارتون کرد. پدرم به دستشویی رفت تا صورتش را بشوید. گوشی را بالا آوردم و گفتم : _ من نمیتونم زیاد حرف بزنم. چی میخوای بگی؟ میشنوم؟ _ مروارید خانم من باید ببینمت. نمیتونم از پشت تلفن همه چیز رو برات توضیح بدم. سینا فهمیده تو ازدواج کردی، این روزا حالش خیلی بده. ممکنه دست به هرکاری بزنه. باید حتما یه قراری با من بذاری. پدرم دوباره بیرون آمد و روی مبل مقابلم نشست. نمیتوانستم درباره ی سینا با او حرف بزنم. گفتم : _ باشه من بعدا نتیجه رو برات میفرستم. خداحافظ. گوشی تلفن را قطع کردم. پدرم گفت : _ کی بود؟ نتیجه ی چی رو میخواست؟ _ یکی از همکلاسی هام بود که این ترم دانشجوی سیدجواد شده. نمره‌ش کم بود، کمک میخواست. دقایقی بعد مادرم هم بیدار شد و کنار ما آمد. میوه و چای را آماده کردم و روی میز گذاشتم. سپس آن دفتر قدیمی و رنگ و رو رفته را از اتاقم بیرون آوردم و گفتم : _ میخواستم باهاتون درباره ی این دفتر حرف بزنم. مادرم که انگار خبر نداشت پدرم آن را به من داده با صدای بلندی داد زد و گفت : _ اینو از کجا آوردی؟؟؟ این دست تو چیکار میکنه؟! سپس به پدرم نگاه کرد که سرش را زمین انداخته بود و حرفی نمی زد... ادامه دارد...
سپس به پدرم نگاه کرد که سرش را زمین انداخته بود و حرفی نمی زد. گفتم : _ مامان، ارزش شما برای من بیشتر از هرچیز دیگه ست. من خیلی وقته همه چیز رو فهمیدم اما مطمئن باشین هنوز خودم رو دختر شما میدونم و همیشه هم دختر شما باقی می مونم. مادرم با ناراحتی چایش را زمین گذاشت و دستانش را در هم گره کرد. رو به پدرم کردم و پرسیدم : _ مهمترین سوالم اینه که چرا من توی اون تصادف کشته نشدم؟ بعد از چند دقیقه تامل کردن گفت : _ تو همراهشون نبودی. _ یعنی چی؟ پس کجا بودم؟ _ اونا داشتن برای مجلس ترحیم هدایت، یکی از آشناهامون میرفتن روستا. تو خیلی کوچیک بودی. مادرت نمیخواست توی مراسم عزاداری تورو با خودش ببره. قرار شد چند ساعت پیش ما بمونی تا اونا برگردن. اما... وسط حرفش پریدم و گفتم : _ هدایت؟ پسر ننه رباب رو میگین؟ پدرم با تعجب پرسید : _ تو اونو از کجا میشناسی؟ حرف های ننه رباب در ذهنم مرور شد. به او قول داده بودم که به پدرم چیزی نگویم. گفتم : "هیچی، ولش کنین" و دوباره به گذشته ی خودم برگشتم. پدرم گفت: _ محمد جواد برادر بزرگتر من بود. برام حکم آقابزرگ رو داشت. یه وقتایی اگه آقابزرگ خونه نبود من از محمدجواد حساب می بردم. تازه یکی دو روز بود که از سفر برگشته بودن. ماهم سفر بودیم اما قبل از اونا اومدیم شهر. اون روز قرار بود سر ظهر همگی برای هفتم پسر ننه رباب بریم روستا. چون هدایت جوون بود و داغش سنگین بود زیاد شیون و زاری می کردن. بخاطر همین مادر خدابیامرزت نخواست تورو ببره که توی اون محیط وحشت نکنی. آخه خیلی بهونه گیر و حساس بودی. بنا بود منم همراهشون برم. اما چون این مامانت ناخوش احوال بود و قرار بود از تو هم نگهداری کنه، دیگه من موندم خونه که کمک حالش باشم. اونا تورو گذاشتن پیش ما و رفتن. ظاهرا ترمز ماشین دستکاری شده بود و توی راه وقتی یه کامیون از روبرو منحرف شد و اومد سمتشون نتونستن ترمز بگیرن... دوباره بغضم گرفت اما سعی کردم اشک نریزم. به لیوان چای که در دستانم بود خیره شدم. پدرم ادامه داد و گفت: _ مادرت خیلی زن خوبی بود. با اینکه من از محمدجواد کوچیکتر بودم اما زودتر از اون ازدواج کردم. چند سالی بود که ما بچه میخواستیم اما بچه دار نمیشدیم. وقتی اونا بچه دار شدن برای اینکه ما ناراحت نشیم اصلا جلومون به تو محبت زیادی نمی کردن. خیلی حواسشون جمع بود کاری نکنن که دل ما به درد بیاد. وقتی از دنیا رفتن آقابزرگ راضی نمی شد تورو بسپره دست ما. ولی این مامانت بدجوری توی اون مدت به تو وابسته شده بود. انقدر رفتم و اومدم و اصرار کردم تا بالاخره آقابزرگ راضی شد و سرپرستی تورو سپرد به من. مادرم وسط حرفش پرید و گفت : _ بذار بهت بگم مروارید، هرچند که تو از من به دنیا نیومدی ولی خدا شاهده که ما هیچوقت توی این سالها نخواستیم برات چیزی کم بذاریم. هرکاری کردیم با تصور این بود که تو بچه ی واقعی ما هستی. یه وقت مشکلاتی که داشتیم رو به پای این فکرا نذاری که چون بچه ی ما نبودی باهات اینجوری کردیم... لبخند زدم و گفتم : _ من همچین فکری نمیکنم قربونت برم. سپس موبایل پدرم زنگ خورد و رشته ی بحث از دستمان خارج شد. پدرم که منتظر بهانه بود تا از زیر حرف زدن درباره ی گذشته شانه خالی کند پس از اینکه حرفش با تلفن تمام شد گفت : _ خب دیگه دیر میشه. امشب مهمونی دعوتیم. باید بریم شیرینی هم بخریم. آماده بشین کم کم راه بیفتیم. سپس سالن را ترک کرد و به اتاق رفت. من هم مادرم را بوسیدم تا متوجه شود که چیزی از محبت قلبی من نسبت به او کم نشده. یک ساعت بعد آماده شدیم و پس از شیرینی خریدن به سمت خانه ی سیدجواد حرکت کردیم. وقتی رسیدیم خاله زهرا و سیدجواد از ما استقبال کردند. وارد خانه شدیم، پدرم به اتاق حاج آقا موحد رفت و همانجا با او گرم صحبت شد. مادرم هم بهمراه خاله زهرا در سالن نشستند و مشغول سلام و احوالپرسی شدند. من و سیدجواد به آشپزخانه رفتیم تا مقدمات سفره ی شام را فراهم کنیم. همانطور که کیسه ی سبزی در دستانم بود و آنها را داخل پیش دستی ها میریختم گفتم: _ امروز فهمیدم چرا من توی اون تصادف با پدر و مادرم کشته نشدم. میدونی دلیلش چی بوده؟ _ آره دیگه، خدا میخواسته زنده بمونی تا با من ازدواج کنی. _ دارم جدی حرف میزنما. _ مگه من شوخی کردم؟! کیسه ی سبزی را رها کردم، از آشپزخانه خارج شدم و کنار مادرم نشستم. سیدجواد هم مجبور شد تمام کارها را خودش انجام بدهد. آن شب نه نگاهش کردم و نه با او حرفی زدم. دلم میخواست مرا بیشتر جدی بگیرد. از اینکه با مسائل مهم زندگی من شوخی کرده بود ناراحت بودم. در پایان مهمانی وقت خداحافظی دور از چشم بقیه یک تکه مقوای پاره شده دستم داد و گفت ... ادامه دارد... فردا ساعت 12 ظهر @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/4923 https://eitaa.com/havase/4943 https://eitaa.com/havase/4951 https://eitaa.com/havase/4974 https://eitaa.com/havase/4982 https://eitaa.com/havase/5001 https://eitaa.com/havase/5009 https://eitaa.com/havase/5027 https://eitaa.com/havase/5036 https://eitaa.com/havase/5058 https://eitaa.com/havase/5065 https://eitaa.com/havase/5084 https://eitaa.com/havase/5094 https://eitaa.com/havase/5111 https://eitaa.com/havase/5118 https://eitaa.com/havase/5141 https://eitaa.com/havase/5148 https://eitaa.com/havase/5167 https://eitaa.com/havase/5174 https://eitaa.com/havase/5191 https://eitaa.com/havase/5198 https://eitaa.com/havase/5221 https://eitaa.com/havase/5228 https://eitaa.com/havase/5247 https://eitaa.com/havase/5255 https://eitaa.com/havase/5274 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝