#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قسمت_بیست_ششم
در پایان مهمانی وقت خداحافظی دور از چشم بقیه یک تکه مقوای پاره شده دستم داد و گفت:
_ بالاخره توسنتی یه نمره ی کامل از من بگیری.
مقوا را نگاه کردم و دیدم همان تکه پرونده ای است که من آن روز در باغ آرزوها معنای معجزه را رویش نوشته بودم. زیر دستخطم نوشته بود :
" ضمن اینکه لطف دارید، ما بیشتر! 20 "
گفتم :
_ ولی فکر نکن این نمره اتفاق امشب رو جبران میکنه.
با لبخند یک پلاستیک کوچک دستم داد و گفت :
_ چرا، جبران می کنه. راستی چرا اون ترمی که با من کلاس داشتی سر امتحان پایان ترم حاضر نشدی؟
میخواستم برای پاسخ دادن به سوالش بهانه تراشی کنم اما دلم نمی آمد به او دروغ بگویم، پلاستیک را باز کردم و داخلش را نگاه کردم. پر از گیلاس بود. گفتم :
_ چرا امشب اینارو نیاوردی توی مهمونی بقیه هم بخورن؟
_ از نوبرِ اولش تا رسیده ی الانش و ته مونده ی آخرش، همش مال شماست دیگه. خودت شرط گذاشتی که باید گیلاس های باغ رو بدم بهت. جواب ندادی ها؟
_ چی رو؟ که چرا اون ترم سر امتحان حاضر نشدم؟
_ بله.
_ چون میخواستم یه ترم دیگه هم سر کلاست بشینم و به درسات گوش بدم.
_ با شایدم دلت برام تنگ می شد؟
خندیدم و گفتم :
_ هیچم نه!
همان موقع پدرم از داخل ایوان صدایم زد. همه منتظر من بودند تا خداحافظی کنیم و به خانه برگردیم. مقوا و گیلاس ها را برداشتم و رفتم.
آن شب به محض اینکه به خانه برگشتیم از خستگی خوابم برد اما دوباره کابوسی شبیه همان خواب وحشتناکی که قبلا دیده بودم برایم تکرار شد. اتاق هایی که بیمارهای عجیب و غریب در آن بستری بودند و راهرویی که پشت سرم کوچک و بزرگ می شد... ساعت هفت صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم و گفتم:
_ الو؟
_ سلام. مروارید خانم، مجیدم. خبری ازت نشد، همین الان بگو کجا ببینمت؟
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم :
_ مگه حالت خوش نیست؟ کله ی سحر زنگ زدی منو بیدار کردی که چی؟ خودم گفتم که بهت خبر میدم.
تلفن را قطع کردم و دوشاخه را از پریز کشیدم. عصر همان روز همراه پدر و مادرم به شهرمان برگشتیم. وقتی ملیحه به دیدارم آمد ماجرای مجید و تماس هایش را برایش تعریف کردم. ملیحه هم گفت :
_ از کجا معلوم دستش با اون پسره تو یه کاسه نباشه؟ مگه رفیقش نیست؟ بنظر من که شماره ی موبایلت رو عوض کن، دیگه هم جواب تماس و تلفن های سینا و مجید رو نده. اصلا شاید باهم یه نقشه ای کشیده باشن. تو چه میدونی چه خبره که بخوای باهاش قرار بذاری؟
با آنکه تقریبا مطئن بودم مجید اهل این کارها نیست اما بخاطر تجربه ی تلخی که از تصمیم غلط و اشتباهِ ماجرای سینا داشتم حرف ملیحه را پذیرفتم و زیربار قرار گذاشتن با مجید نرفتم. چند روز بعد به پدرم گفتم که مزاحم تلفنی دارم و از او درخواست کردم یک شماره ی جدید برایم بخرد. بعد هم به سرم افتاد که با شماره ی جدیدم سیدجواد را غافلگیر کنم. در یک پیام برایش نوشتم :
"سلام. میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟"
چند ساعت بعد برایم نوشت :
" سلام. بله. حتما. "
کمی جا خوردم. توقع نداشتم انقدر زود از پیام یک غریبه استقبال کند. دوباره نوشتم :
" میخواستم باهاتون بیشتر آشنا بشم. "
" چرا که نه، باعث افتخاره."
از تعجب شاخ درآوردم. آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست موبایلم را خورد کنم. اما کوتاه نیامدم و دوباره نوشتم :
" شما منو میشناسی؟"
در جوابم نوشت :
" بله! "
" خب من کی ام؟ "
"مرا تا جان بُوَد جانان تو باشی!"
فهمیدم مرا شناخته است. فوراً برایش زنگ زدم. با خنده گوشی را برداشت و گفت :
_ سلام. میخواستی منو غافلگیر کنی خودت غافلگیر شدی؟
_ سلام. از کجا فهمیدی منم؟
_ پدرت صبح زنگ زده بود میخواست براش استخاره بگیرم، همون موقع بهم گفتن که شماره تو عوض کردی.
بعد هم هردو باهم خندیدیم. پدرم نقشه هایم را نقش برآب کرده بود. سپس پرسید :
_ راستی چرا سیمکارتت رو عوض کردی؟
_ بخاطر یه مزاحم تلفنی.
_ آهان!
بعد هم دقایقی حرف زدیم و خداحافظی کردیم...
ادامه دارد...
" اگر میتوانستم زندگی را برای همیشه در این روز مهم متوقف میکردم. امروز بزرگترین اتفاق زندگی من و همسر عزیزتر از جانم یعنی متولد شدن یگانه دخترمان مروارید رقم خورد. هرچند غافلگیر شدیم و دختر عجولمان کمی زودتر از موعد بدنیا آمد اما خدارا هزاران بار شکر که هردو صحیح و سالم اند. این از خوش اقبالی من و مریم بود که مروارید درست در روز میلاد امام جواد (ع) چشم به جهان گشود. بحمدلله موفق شدیم برای ادای اولین اذان و اقامه نازنین دختر بابا را نزد استاد ببریم. انشاالله با نفس گرم و حق این مرد سالک و بزرگ، طالع دلبندِ مه رویم بلند باشد و در آینده قدم در مسیر درست بگذارد. "
" حال من چون تشنه ایست که از آب دریا می نوشد. هرچه میگذرد پرده ای از اسرار نهان از مقابل چشمانم برداشته می شود و با هر درک و معرفت تازه ای که پیدا میکنم عطشم بیشتر می شود. نمیدانم اگر این گهر گرانبها، استاد بزرگ و عزیزم در مسیر زندگی ام قرار نمیگرفت و خدا مرا مورد عنایت ویژه اش قرار نمیداد اکنون چه سرنوشتی در انتظارم بود. شاید هنوز هم در پوچی خود می تنیدم و در خامی خود دست و پا میزدم."
" چند روزی از مستقر شدنمان در منزل حاج آقا موحد می گذرد. متاسفانه تلخی این روزها شیرینی یکسالگی مروارید را به کام من و مریم تلخ کرده. عزیز یکدانه ام مدتی است که چند قدم راه می رود و دوباره می افتد و من آنقدر کلافه و آشقته و بی رمقم که نمیتوانم دستش را بگیرم و با او در شیرینی اولین گامهایش همراه شوم. بی قراری های نازدانه ام برای درد لثه و دندان هم کمتر شده. چرا که سیدجواد مدام او را سرگرم می کند تا کمتر بهانه بگیرد و گریه کند. با آنکه مادر ندارد و در یتیمی بزرگ شده اما هرچه از فهم و کمالات این کودک بگویم بازهم کم است. به قاعده ی یک جوان عاقل و بالغ همه چیز را می فهمد و رفتار سنجیده ای دارد. دیروز به مریم بانو گفتم که اگر میتوانستم همینجا مروارید را به ریش پسر حاج آقا می بستم. هرچند کمی از شوخی ام ناراحت شد اما مدتی بعد خودش اذعان کرد که به شرط حیات آرزو دارد مروارید را در رخت عروسی کنار مردی به وقار و پختگی او ببیند.
اللهم الرزقنا یک عدد داماد خوب مثل این کودک سیدِ مهربان و عاقل.
خدایا تو از شور عشق من به تنها دختر یکی یکدانه ام آگاهی. قلم سرنوشتش را خودت در دست بگیر و عاقبتش را از هر گزند و آفتی دور بدار.
الهی آمین. "
یکی یکی دست می گذاشتم روی صفحات مختلف دفتر پدرم و نوشته هایش را بدون ترتیب می خواندم. با مطالعه ی مطالبی که در وصف سیدجواد نوشته بود لبخندی روی لبم نشست. سیدجواد راست می گفت. حتما پدر و مادرم حالا از بهشت ما را می دیدند و از اینکه چنین دامادی قسمتشان شده خوشحال بودند. سرم را رو به آسمان گرفتم. چند قطره باران روی صورتم ریخت. نزدیک پاییز بود و رگبارهای پراکنده هرازچندگاهی فرود می آمدند. هوای روستا پس از باران نفس کشیدنی بود. بوی علف و خاک نمناک و دود هیزم...
به قبر آقابزرگ نگاه کردم. یادم افتاد درست بعد از روزی که با چادر سر خاکش آمده بودم سیدجواد از من خواستگاری کرد. دستم را روی خاک های سنگ قبرش کشیدم و گفتم:
" مهربون ترین پدربزرگ دنیا، مرسی که هوامو داری. اینبار شیرین ترین جایزه ی زندگیم رو بهم دادی."
موبایلم زنگ خورد. پدرم بود. منتظرش بودم تا به روستا بیاید و مرا همراه خودش به خانه ببرد. تلفن را برداشتم و گفتم :
_ سلام. کجایین؟ میخواین بیام تا سر جاده؟
_ سلام. نه زنگ زدم بگم همونجا بشین. من میخوام بیام فاتحه بدم.
گفتم : "باشه" و تلفن را قطع کردم. روی صندلی کنار قبرها نشستم و دوباره به آسمان خیره شدم. خدارا بخاطر تمام نعمتهایش شکر می کردم. بخاطر ملیحه، بخاطر آقابزرگ، بخاطر پدر و مادرم که با تمام مشکلاتمان دوستشان داشتم. و بخاطر سیدجواد... فکر می کردم اصلا کسی خوشبخت تر از من هم وجود دارد؟ هرچه که وجودِ یک مرد لازم داشت در او نمایان بود. از پاکی و مهربانی و همدلی اش گرفته تا غیرت و مردانگی و مسئولیت پذیری. دلم برایش تنگ شده بود. با یک حساب سرانگشتی یکی دو ماه بیشتر به تاریخ عقدمان نمانده بود. تاریخ عقدمان را روز عید فطر گذاشته بودیم. هردو باهم تصمیم گرفتیم که بجای ریخت و پاش و خرج های بیهوده ی عروسی، یک جشن ساده بگیریم و زندگی مان را درکنار هم آغاز کنیم. فکرم پیش جشن عقدمان بود که ناگهان دو عدد دست از پشت سر روی چشمانم را گرفت. اول فکر کردم شاید پدرم باشد، اما بعد با خودم گفتم نه غیرممکن است! پدرم از این کارهای به قول خودش لوس بازی اصلا خوشش نمی آید. دستم را روی دستانش کشیدم...
ادامه دارد...
دستم را روی دستانش کشیدم، وقتی انگشترش را لمس کردم جیغ زدم و گفتم:
_ تو اینجایـــــــی؟؟؟؟
دستانش را از روی چشمانم برداشت و گفت :
_ اومدیم پی اهل و عیالمون دیگه. خوبی عیال؟
آنقدر ذوق زده بودم که از شدت هیجان قلبم داشت از حلقم بیرون می آمد. فکر نمی کردم در اوج آن همه دلتنگی خدا ناگهان او را مثل یک معجزه برایم برساند. با خوشحالی گفتم :
_ خوبم... خوبم... خیلی خوبم... چرا بی خبر اومدی؟
_ همیشه که تو نباید غافلگیرم کنی. گاهی اوقاتم نوبت ما میشه دیگه. به محض اینکه کارامو سر و سامون دادم راه افتادم و اومدم.
_ خیلی کار خوبی کردی...
سپس باهم برای آقابزرگ و خانجون فاتحه خواندیم و به سمت شهر حرکت کردیم. در راه کمی درباره ی ترم جدید و انتخاب واحد و دانشگاه حرف زدیم، نزدیک خانه رسیده بودیم که سیدجواد گفت :
_ دیگه چیزی به عقدمون نمونده ها. کی بریم برای خرید حلقه و آینه شمعدون و اینجور چیزا؟
_ هروقت خودت بخوای.
_ خوبه توی همین چند روزی که اینجام بریم یه بخشی از خریدارو انجام بدیم.
_ یعنی فقط چند روز اینجا می مونی؟
_ بخاطر حاج آقا باید برگردم دیگه. میدونی که... ماه رمضونم نزدیکه.
با ناراحتی سرم را زمین انداختم و آهسته گفتم :
_ اوهوم.
_ خب حالا. سگرمه هاتو وا کن.
هنوز نرسیده، دلم از رفتنش گرفته بود. بخاطر اینکه ناراحتش نکنم لبخند زدم و غصه ام را پنهان کردم. اما او باهوش بود. می دانست در دل من چه می گذرد.
پدر و مادرم که از آمدنش خبر داشتند تدارک مفصلی برایش دیده بودند. بعد از صرف غذاهای رنگ و وارنگ مادرم، سیدجواد به پدرم گفت:
_ اگه از نظر شما مشکلی نیست این چند روزی که مزاحمتون هستم با مروارید خانم بریم خریدهای قبل از عقد رو انجام بدیم.
مادرم با هیجان از پیشنهادش استقبال کرد و گفت :
_ آره آره، خدا خیرت بده پسرم. چه فرصتی بهتر از حالا. من که هرچی به این دختر میگم چیزی به مراسم نمونده یکم در فکر کارات باش اصلا انگار نه انگار. همش پشت گوش میندازه.
پدرم هم اعلام رضایت کرد و از فردای آن روز مادرم تمام کار و بارش را تعطیل کرد تا همراه ما بیاید و بازار را چهار قبضه در مشتش بگیرد. سلیقه هایمان، معیارهای انتخابمان، هیچ چیزمان شبیه هم نبود. مادرم هرچیزی که گنده تر و چشم بیرون آور تر بود را می پسندید، اما من هرچیزی که ساده تر بود. سیدجواد هم انتخاب را واگذار کرده بود به من و سعی می کرد نظرش را اعمال نکند. دو سه روز اول با بهانه های جورواجور از زیر خرید لوازم اصلی در رفتم و به خورده ریزها بسنده کردم. شاید مادرم کوتاه می آمد و از پافشاری برای خرید آنچه که خودش دوست داشت کنار می کشید. شاید هم بالاخره طوری پیش می رفت که بتوانم تنهایی به همراه سیدجواد برای خرید به بازار بیایم. هرچند بعید به نظر می رسید اما بالاخره از این ستون به آن ستون فرج بود. درنهایت تعلل کردنم برای خرید نتیجه داد و مادرم علیرغم تمام تلاشی که کرد اما موفق نشد در روز چهارم همراهی مان کند. آن روز با خیال راحت همراه سیدجواد به بازار رفتیم و از بین همان وسایلی که ده ها بار پشت ویترین دیده بودیم و قیمت زده بودیم آنچه را که خودم دوست داشتم خریدیم. آینه و شمعدان فروشی ها در یکی از محله های قدیمی مرکز شهر بود. در کوچه ای که دو طرفش پر از مغازه بود و از وجنات تمام مشتری های آن محله پیدا بود که تازه عروس و دامادند. وسط این همه آینه و شمعدان فروشی یک مغازه ی کوچک قرار داشت که بستنی های دست ساز می فروخت. از همان بستنی ها که طعم قدیم را زیر دندان آدم زنده می کند. حسابی خسته شده بودیم. به مغازه ی بستنی فروشی اشاره کردم و به سیدجواد گفتم :
_ موافقی بریم اونجا ببینیم چی داره؟
از دور تابلوی مغازه را خواند و گفت :
_ نوشته بستنی سازی عمو یونس. احتمالا بستنی داره دیگه!
_ خب بریم بستنی بخوریم!
_ دو دفعه ی قبل که ناکام موندیم. این بار بریم ببینیم چی پیش میاد.
_ تا سه نشه بازی نشه.
جلوی مغازه رسیدیم. یک مغازه ی بسیار کوچک و باریک و قدیمی که شاید فقط به اندازه ایستادن دو یا سه نفر آدم بزرگ جا داشت. سیدجواد به پیرمردی که جلوی میز ایستاده بود سلام کرد و سپس دو عدد بستنی سفارش داد. پیر مرد هم دو تا صندلی پلاستیکی از بالای میزش به سیدجواد داد تا کنار مغازه بنشینیم. همانطور که سیدجواد مشغول بیرون آوردن یکی از صندلی ها از داخل دیگری بود بستنی ها آماده شد، پیر مرد آنها را جلو آورد و گفت : "بفرمایید". سیدجواد دستش بند بود، من جلو رفتم تا بستنی ها را از دست پیرمرد بگیرم که ناگهان چند ثانیه از پشت عینک ته استکانی اش به چهره ام خیره شد و سپس گفت :
_ دخترم تازه عروسی؟
به سیدجواد نگاهی کردم و گفتم :
_ بله. البته هنوز عروسی نکردیم...
ادامه دارد...
عصر ساعت 18 ❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4923
#قـسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4943
#قـسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4951
#قـسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4974
#قـسـمـت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4982
#قـسـمـت_ششم
https://eitaa.com/havase/5001
#قـسـمـت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5009
#قـسـمـت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5027
#قـسـمـت_نهم
https://eitaa.com/havase/5036
#قـسـمـت_دهم
https://eitaa.com/havase/5058
#قـسـمـت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5065
#قـسـمـت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5084
#قـسـمـت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5094
#قـسـمـت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5111
#قـسـمـت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5118
#قـسـمـت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5141
#قـسـمـت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5148
#قـسـمـت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5167
#قـسـمـت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/5174
#قـسـمـت_بیستم
https://eitaa.com/havase/5191
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/5198
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/5221
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/5228
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/5247
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/5255
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/5274
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/5282
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قسمت_بیست_هفتم
به سیدجواد نگاهی کردم و گفتم :
_ بله. البته هنوز عروسی نکردیم.
چشمانش را ریزتر کرد و پرسید :
_ تو اسم بابات چی بوده؟
_ چطور مگه؟
_ من سالهای ساله که اینجا مغازه دارم. از قدیم و ندیم توی این راسته بستنی های عمو یونس معروف بوده. بستنی های من همیشه برای تازه عروس و دامادهایی که میومدن خریدِ آینه و شمعدون کنن مهیا بود. شما چهره ات منو یاد یکی از آشناهای قدیمم انداخت. خیلی شبیه اون خدا بیامرزی. گفتم شاید نسبتی باهاش داشته باشی.
_ شبیه کی ؟
_ حاج ابراهیم خدا بیامرز. تو هم سن و سال نوه نتیجه های منی دخترم ولی چشماش عینهو خود شما بود. یه پسرم داشت که مرد مردا بود. آقا بود، آقا... وقتی برای خرید آینه و شمعدون عروسیش اومد اینجا خودم دوتا بستنی مجانی مهمونش کردم.
سرم را زمین انداختم و گفتم :
_ بله، ایشون پدر من بودن. منم نوه ی حاج ابراهیم هستم.
با یک دستش پشت دست دیگرش را زد و گفت :
_ الله اکبر! با این حافظه ی از کار افتاده و این چشم بی سو ولی خواست خدا بود که الان تورو به جا بیارم دخترم. من یه بدهی به حاج ابراهیم خدابیامرز داشتم، البته رقمی نبودا، یه پول ناچیزی بود. ولی قبل فوتش دیگه ندیدمش که برسونم به دستش. انقدر این بار روی دوشم سنگینی می کرد که خدا میدونه. حالا میدمش به شما تا از امشب بتونم سرمو راحت رو زمین بذارم.
سپس دستش را داخل دخلش برد، یک اسکناس بیرون آورد و گفت :
_ کمتر از این پول بود اما بقیه ش حلالتون.
پرسیدم :
_ این پول بابت چیه؟
_ حاج ابراهیم همیشه بانی خیر بود. یه بار اومد مغازم و گفت یه تازه عروس و داماد قراره فردا برای خرید آینه و شمعدون بیان این طرفا ولی داماد دستش تنگه، نداره خرج عروسیش کنه. یتیمه، کسی هم نیست که بخواد خرج عروسیش رو بکشه. قرار بود پول آینه و شمعدونش رو بدون اینکه زنش بفهمه حاج ابراهیم تقبل کنه. بعدم یه پولی بهم داد و گفت نگهش دارم تا وقتی که برای بستنی خوردن اومدن اینجا دیگه ازشون پول نگیرم. راستش اون روز اصلا عروس و دومادی با اون نشونی که حاج ابراهیم داده بود نیومدن مغازم. منم پولو نگه داشتم که دفعه بعد بهش بدم اما دیگه اجل مهلتش نداد و منم زیر دین امانتیش موندم.
_ باشه، اشکالی نداره. این پول بمونه پیشتون.
_ نه دیگه دخترم بعد چند سال حالا که میخوام یه نفس راحت بکشم شما نمیذاری؟
سیدجواد که کنارم ایستاده بود و به حرف هایمان گوش می داد با لبخند گفت :
_ حالا تا بستنی آب نشده بیا بخور، موقع رفتن سرش چونه میزنیم.
این بار برخلاف دو دفعه ی قبل که در خوردن بستنی ناکام مانده بودیم، بدون هیچگونه پیشامد و مشکلی توانستیم بستنی ها را تا ته و بدون دردسر نوش جان کنیم. موقع رفتن هرچقدر پیرمرد اصرار کرد که پول را بگیرم قبول نکردم. نهایتا قرار شد آن پول را بجای پول بستنی هایی که خورده بودیم بردارد و دیگر ما چیزی را حساب نکنیم. هرچند قیمت بستنی های ما بیشتر می شد اما پیرمرد برای گرفتن باقی پول هم زیربار نرفت و ما را مهمان خودش کرد.
بعد از آن ماجرا فهمیدم که آقابزرگ خوش قول و مهربانم حتی از آن دنیا هم برایم بستنی می فرستد...
ادامه دارد...
بعد از آنکه خریدها تمام شد و تقریبا همه وسایل مورد نظر را خریدیم با دستانی پر به خانه برگشتیم. آن روز در خانه ی ما جلسه ی زنانه بود. وقتی من و سیدجواد داخل حیاط رسیدیم دوستان مادرم درحال خارج شدن بودند. سیدجواد میخواست برگردد و در ماشین منتظر بماند تا بعد از خروج مهمان ها وارد خانه شود اما مادرم که دلش میخواست داماد روحانی اش را به همه ی خانم جلسه ای ها نشان بدهد اصرار کرد که من و سیدجواد در گوشه ای از حیاط منتظر بمانیم تا خانم ها ضمن خروج از منزل چشمشان به جمال داماد حاج خانم هم روشن شود. با لبخند زورکی و تصنعی چند تن از آخرین باقی مانده های جلسه هم خارج شدند و بالاخره ما به داخل خانه رفتیم. با هیجان به مادرم گفتم :
_ بالاخره خریدامون تموم شد. همه چیز رو خریدیم.
مادرم چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
_ مبارکه.
سیدجواد رفت و وسایل را از داخل ماشین آورد. وقتی یکی یکی بازشان کردم و به مادرم نشان دادم، از تغییر حالت چهره اش فهمیدم که در دلش بد و بیراه نثارم می کند. چون با سیدجواد رودربایستی داشت جلوی او تظاهر به خوشحالی کرد و تبریک گفت. اما وقتی برای آماده کردن شام با مادرم در آشپزخانه تنها شدم دق و دلی اش را سرم بیرون آورد و همانطور که خودش را مشغول درست کردن سالاد نشان می داد زیرگوشم گفت :
_ این آت و آشغالا چیه خریدی؟ ببین یه روز تنهات گذاشتم. کار خودتو کردی! هان!
_ خوبن که. بدیشون چیه؟
_ اون حلقه ی لاغرمردنی و بیریخت چیه؟ اون آینه و شمعدون زشت و مسخره چیه؟ یعنی دختر من لایق اینجور خرید عروسی بود؟ اگه ما الان بخوایم در حد این چیزی که تو خریدی بهت جهاز بدیم که کار اونا زاره. همه چی رو باید خودشون تهیه کنن دوباره!
_ مامان چی میگین؟ چه ربطی داره؟ مگه من حلقه و آینه شمعدون و وسایلم رو ارزون خریدم؟! من فقط هر چیزی که خوشم میومد رو انتخاب کردم. همین!
_ غلط کردی! حیف که اگه تو جهازت کم و کاست باشه بین فامیل و آشنا برامون حرف در میارن و تف سربالا میشه. وگرنه منم میدونستم چه جوری خرید کنم که مثلا ارزون نباشه و مورد پسند خودم باشه! خوب گوشاتو وا کن. قوم شوهر هرچقدرم که فرشته و ملائکه باشن بازم قوم شوهرن. اگه خودتو دست کم بگیری دو روز دیگه توسری خورشون میشی. حواستو جمع کن و همیشه خودتو دست بالا بگیر تا عزت و احترامت حفظ بشه. وگرنه کارت زاره.
با بی حوصلگی از آشپزخانه خارج شدم و به اتاقی که سیدجواد در آن مستقر بود رفتم. پشت به در نیمه باز اتاق، رو به قبله ایستاده بود و نماز می خواند. به ساعت نگاه کردم، هنوز وقت اذان نرسیده بود. فهمیدم نماز مستحبی میخواند. پشت سرش ایستادم و تماشایش کردم. قسمتی از عمامه اش باز بود. عینکش هم کنار سجاده روی زمین قرار داشت. وقتی نمازش تمام شد سرفه ای کردم تا متوجه حضورم شود. سرش را برگرداند و لبخند زد. گفتم :
_ قبول باشه.
_ ممنون.
_ آخرش بهم یاد ندادی چطوری عمامه رو میبندن ها.
عینکش را روی چشمانش گذاشت و گفت :
_ بیا بشین بهت یاد بدم.
عمامه اش را از سرش بیرون آورد. تا آن روز قیافه اش را بدون عمامه ندیده بودم. کمی خنده ام گرفت. پرسید :
_ چرا میخندی؟
_ تا بحال این شکلی ندیدمت. قیافت برام جدیده.
خندید و پارچه ی عمامه اش را باز کرد. پارچه ی زیادی برده بود، گفتم :
_ چقدر پارچش زیاده. سنگینی نمیکنه روی سرت؟
_ چرا اوایل سنگین بود، ولی واسم خوب بود. یه چیزهایی رو مدام یادآوری می کرد که لازم بود فراموششون نکنم. البته الان دیگه عادت کردم، اذیتم نمی کنه.
_ چی رو یادآوری می کرد؟
_ سنگینی لباسی که توی تنمه. سنگینی وظیفه ای که به گردنمه. ولش کن، بگذریم...
سپس طی یک دوره ی آموزشی مرا با تکنیک ها و زیر و بم بستن عمامه آشنا کرد و یک بار پارچه را روی سرش و یک بار هم روی زانویش بست. آن روز هرچقدر تلاش کردم اما نتوانستم به خوبی او ببندم. خلاصه با صدای اذان مراسم عمامه بستن جمع شد و کلاسمان تعطیل شد...
ادامه دارد...
دو روز بعد سیدجواد برخلاف تمام اصرارهای من برای ماندنش، ساکش را بست و به شهرشان برگشت. البته من و ملیحه هم یک هفته ی دیگر باید برای درس و دانشگاه برمیگشتم. این آخرین ترمی بود که من و ملیحه می توانستیم کنار هم باشیم. از ترم آینده ملیحه انتقالی می گرفت و بعد از مراسم عروسی به شهری می رفت که فرید در آن بود. من هم که بعد از مراسم عقد و جشنی ساده باید از آن خانه ی دانشجویی می رفتم و زندگی جدیدم را آغاز می کردم. باید حسابی از این آخرین فرصت های باهم بودنمان استفاده می کردیم.
فرید من و ملیحه را به مقصد رساند و بخاطر کارش بلافاصله برگشت. بعد از نامزدی من و سیدجواد، حساسیت فرید هم نسبت به رابطه ی من و ملیحه کمتر شده بود. البته ما هم سرمان گرم کارهای خودمان بود و به اندازه ی قبل باهم ارتباط نداشتیم. این فرصت چند ماهه بعنوان آخرین روزهای کنار هم بودنمان یک فرصت استثنایی و طلایی بود. ملیحه از همان ترمی که بدلیل فوت عمو کمال درسهایش را حذف کرد، از واحدهای دانشگاه عقب افتاد. به همین دلیل کلاسها و درس های مشترکمان زیاد نبود. روزها و ساعاتی که من کلاس داشتم او در خانه تنها بود. زمانی هم که نوبت کلاسهای او می رسید من بیکار و تنها می شدم. با این حال سعی می کردیم در اوقات بیکاری مشترکمان، بیشتر درکنارهم باشیم و باهم خوش بگذرانیم. ماه رمضان رسیده بود و روزهای مشخصی از هفته نماز جماعت دانشگاه به امامت سیدجواد خوانده می شد. آن روزها اگر کلاس هم نداشتم بخاطر سیدجواد خودم را به دانشگاه می رساندم و پشت سرش نماز می خواندم. یک روز باهم قرار گذاشتیم که بعد از پایان کلاس برای اولین افطار دو نفره به رستوران برویم. کلاس من زودتر از او تمام شده بود و بالاخره بعد از یک ساعت انتظار وقتی که از کلاسش بیرون آمد همراه دانشجویی که دست از سوال پرسیدن برنمیداشت به سمت دفتر اساتید حرکت کرد. از انتظار کشیدن خسته شده بودم و حوصله ام سر رفته بود. سیدجواد از من خواست در اتاق اساتید بنشینم تا بعد از رفع مشکلات دانشجوی سمجش همراه هم برویم. مرا به اتاق برد و بعد از سلام کردن به بقیه ی اساتید، روی صندلی خودش نشاند. همه یکی یکی تبریک گفتند و برایم آرزوی خوشبختی کردند. حدود نیم ساعت بعد با عذرخواهی فراوان دستم را گرفت و از پله های دانشگاه پایین آمدیم. گفتم :
_ نمی شد یه روز دیگه مشکلاتش رو حل می کردی؟
لبخندی زد و گفت :
_ باور کن خیلی شرمنده ام. ببخشید.
با بی تفاوتی گفتم :
_ مهم نیست.
_ پس چرا با اخم گفتی؟
_ اخم نکردم که.
_ چرا دیگه.
ابروهایش را درهم کشید و باخنده گفت :
_ ما به این قیافه میگیم اخم کردن. شما چی میگین؟
با دیدن قیافه اش خنده ام گرفت و خندیدم. همینکه سرم را از روی صورت سیدجواد برگرداندم سینا را دیدم که در مقابلمان به در ورودی دانشکده تکیه داده و دست به سینه به ما خیره شده. نمیدانستم چه اتفاقی رخ میدهد. فقط با استرس زیادی از خدا میخواستم که همه چیز ختم بخیر شود. سیدجواد تازه با دیدن قیافه ی مستاصل من میخواست درباره ی دلیل نگرانی ام سوال کند که سینا جلو آمد و به او گفت :
_ ببخشید حاج آقا. یه سوالی داشتم.
عرق سردی روی پیشانی ام نقش بسته بود. نمیدانستم چه نقشه ای در سرش دارد. با ترس خودم را به کوچه ی علی چپ زدم و آن طرف را نگاه کردم. سیدجواد قبلا هم یک بار سینا را دیده بود. همان زمانی که جلوی پله ها سد راهم شده بود. برخلاف همیشه که با روی خوش از سوال پرسیدن دانشجوها استقبال می کرد با چهره ای مصمم و جدی گفت :
_ بله؟
سینا چند ثانیه به چهره ی من خیره شد. سیدجواد جلوی من آمد و به او گفت :
_ سوالتون چیه آقا؟
_ توی دین شما دست دزد هارو قطع می کنن، نه؟
سیدجواد همانطور که با اخم نگاهش می کرد گفت :
_ بله. که چی؟
_ فرقی نمی کنه دزد مال باشه یا ناموس؟
از پشت سیدجواد بیرون آمدم، دستش را گرفتم و گفتم :
_ بیا بریم، ولش کن. این دیوونه ست.
سیدجواد رو به من کرد و گفت :
_ شما برو بیرون در تا من بیام.
از ترس قالب تهی کرده بودم. میترسیدم که سینا چیزی از دوستی گذشته ام با خودش را لو بدهد یا کارشان به دعوا بکشد. آنقدر ترسیده بودم که پاهایم می لرزید. برخلاف تصوری که داشتم و فکر می کردم آن روز حتما به جر و بحث و کتک کاری ختم می شود، دقایقی بعد بدون اینکه صدایشان بلند شود از در دانشکده بیرون آمدند. البته از عصبانیت سیدجواد می شد به عمق ناراحتی اش پی برد اما خدارا شکر درگیری بینشان رخ نداده بود...
ادامه دارد...
فردا ساعت 12 ظهر❤️
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4923
#قـسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4943
#قـسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4951
#قـسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4974
#قـسـمـت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4982
#قـسـمـت_ششم
https://eitaa.com/havase/5001
#قـسـمـت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5009
#قـسـمـت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5027
#قـسـمـت_نهم
https://eitaa.com/havase/5036
#قـسـمـت_دهم
https://eitaa.com/havase/5058
#قـسـمـت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5065
#قـسـمـت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5084
#قـسـمـت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5094
#قـسـمـت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5111
#قـسـمـت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5118
#قـسـمـت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5141
#قـسـمـت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5148
#قـسـمـت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5167
#قـسـمـت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/5174
#قـسـمـت_بیستم
https://eitaa.com/havase/5191
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/5198
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/5221
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/5228
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/5247
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/5255
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/5274
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/5282
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/5304
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝