eitaa logo
کانال ماه تابان
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️معجزه❤️💙
هیچ کدام از ما تا زمانی که سوار ماشین شدیم حرفی از آن ماجرا نزدیم. نمیدانستم سینا چه چیزی به او گفته بود، می ترسیدم حرفی بزنم که به ضررم تمام شود. وقتی حرکت کردیم پرسیدم : _ چی میگفت؟ چی میخواست؟ بدون اینکه جوابم را بدهد با قیافه ای ناراحت پرسید : _ برای افطار کجا بریم؟ _ هرجا دوست داری. فرقی نمی کنه. آن شب لام تا کام از درگیری لفظی بین خودش و سینا حرفی نزد اما از حال و روزش مشخص بود که حسابی بهم ریخته. بعد از اقامه ی نماز در مسجد سر راهمان به یک رستوران رفتیم و به محض تمام شدن غذایمان مرا به خانه ام رساند. موقع پیاده شدن هم تاکید کرد در صورتی که کوچکترین مزاحمتی برایم ایجاد شد به او خبر بدهم. نمیدانستم به سینا چه گفته و چه شنیده اما حالم بد بود. یکی دو روز بعد از آن ماجرا سیدجواد از من پرسید که آیا سینا همان مزاحمی است که بخاطرش شماره ی تلفن همراهم را عوض کردم و همان کسی است که شیشه ی خانه ام را شکسته بود؟ گفتم : "بله" و او دیگر چیزی از جزییات ماجرا نپرسید. هردوی ما در برابر این موضوع سکوت کرده بودیم. اما از رفتار سیدجواد مشخص بود که هنوز ذهنیتش نسبت به من خراب نشده و فقط از دست سینا عصبانی است. از رفتارش همینقدر فهمیده بودم که فعلا چیزی از رابطه ی گذشته ی ما نمیداند و احتمالا در برابر اراجیف سینا به حمایت از من برخواسته. چند روز گذشت تا به تولد سیدجواد نزدیک شدیم. دلم میخواست برای اولین تولدش سنگ تمام بگذارم. دوست داشتم جشنش را در خانه ی دانشجویی خودم بگیرم اما بدلیل اینکه پدرش نمیتوانست آنجا حضور پیدا کند منصرف شدم. درنتیجه با خاله زهرا برنامه ریزی کردیم که سیدجواد را غافلگیر کنیم و تولدش را در خانه ی حاج آقا موحد بگیریم. به ملیحه هم سپردم غذاهایی را که از قبل پخته بودم و آماده کرده بودم درساعت مشخصی با تاکسی به خانه ی آنها ببرد تا همگی درکنار هم جشن مختصری بگیریم. آن شب از فرزانه هم خواستم که همراه برادرش در مراسم ما شرکت کنند. بعد از پایان دانشگاه همراه سیدجواد به سمت خانه شان حرکت کردیم. آن شب تمام تلاشم را می کردم که او بویی از ماجرای تولد نبرد تا حسابی غافلگیر شود. دلم میخواست اولین جشن تولدش را باشکوه برگزار کنم. وقتی وارد خانه شدیم از دیدن ملیحه و فرزانه و برادرش حسابی جا خورد و ابراز خوشحالی کرد. اما حال مهمان ها انگار روبراه نبود. ملیحه و فرزانه که بیشتر سعی می کردند وانمود به خوشحالی و شاد کردن فضا کنند، خاله زهرا هم مثل طلبکارها با من رفتار می کرد. از بین همه ی حاضرین فقط حاج آقا موحد رفتارش عادی و مثل همیشه بود. به بهانه ی عوض کردن چادرم، ملیحه و فرزانه را در اتاق کشیدم و گفتم : _ چرا همتون یه جوری هستین؟ چیزی شده؟ به یکدیگر نگاه کردند و ملیحه با ناراحتی گفت : _ امروز چندتا عکس فرستادن اینجا که متاسفانه رسیده به دست خاله زهرا. شک نکن کار اون پسره ی الدنگه. شوکه شدم، با ترس گفتم : _ عکس چی؟؟ _ چه میدونم. عکسایی که باهاش توی پارک و کافی شاپ و اینور و اونور داشتی دیگه. خاله زهرا که حسابی شاکی شده بود! حاج آقا کلی باهاش حرف زد تا راضی شد درباره ی این مساله چیزی نگه. سرم را زمین انداختم و دستانم را روی سرم گذاشتم. فرزانه دستش را روی شانه ام کشید و گفت : _ حالا خودتو ناراحت نکن. امشب مثلا تولد شوهرته. گذشته ها گذشته دیگه. اشکالی نداره. فقط امیدوارم این قائله همینجا ختم به خیر بشه. من که برات ختم صلوات گرفتم. همان لحظه خاله زهرا فرزانه را صدا زد و گفت: _ فرزانه خانم، اگه زحمتت نمیشه میای دو دقه اینجا کمکم کنی؟ ملیحه و فرزانه از اتاق خارج شدند و به کمک خاله زهرا رفتند. نمیدانستم با چه رویی باید با آنها مواجه شوم. دلم میخواست زمان به عقب برگردد تا هرگز تصمیم اشتباهی که آن موقع از سر تنهایی و لجبازی با خودم گرفته بودم را تکرار نکنم. بخاطر فرار از تنهایی با آنکه میدانستم تصمیمم اشتباه است اما خودم را در دام کسی انداخته بودم که حالا داشت زندگی ام را تباه می کرد. سیدجواد که متوجه تاخیر حضور من شد به اتاق آمد و گفت : _ چرا نمیای بیرون؟ نکنه از جشنی که گرفتی پشیمون شدی؟ گیج و گنگ بودم. نمیدانستم چگونه باید ماجرای سینا را ماست مالی کنم که دلخوری خاله زهرا هم رفع و رجوع شود. بلند شدم و همراه سیدجواد سر سفره نشستم اما چیزی از گلویم پایین نمی رفت. به زور دو لقمه خوردم و تا پایان مراسم خودم را کنترل کردم. شب بعد از رفتن فرزانه و برادرش، سیدجواد آماده شد تا من و ملیحه را به خانه برساند. وقتی رفتم تا از خاله زهرا تشکر کنم از روبوسی با من امتناع کرد... ادامه دارد...
وقتی رفتم تا از خاله زهرا تشکر کنم از روبوسی با من امتناع کرد و گفت : _ ببین دخترجون امشب فقط به حرمت حاجی موحد زبون به دهن گرفتم. الله وکیلی اگه هنوز توبه نکردی و سر کارای قدیمت هستی خودت از زندگی بچم برو بیرون. نذار این ذره ذره آبرویی که جمع کرده دو روزه به باد بره. سیدجواد دورتر از ما ایستاده بود و حرف های خاله زهرا را نمی شنید. آنقدر از شنیدن این جملات ناراحت شده بودم و احساس حقارت می کردم که برای چند ثانیه چشمانم را بستم تا جملاتی درخور حرفهایش پیدا کنم و تحویلش بدهم. یاد مادرم افتادم که گفته بود : " قوم شوهر هرچقدرم که فرشته و ملائکه باشن بازم قوم شوهرن. اگه خودتو دست کم بگیری دو روز دیگه توسری خورشون میشی. حواستو جمع کن و همیشه خودتو دست بالا بگیر تا عزت و احترامت حفظ بشه. وگرنه کارت زاره..." از موضع قدرت وارد شدم و گفتم : _ ببخشید ولی من هرکی بودم و هرکاری کردم به خودم مربوطه. الانم اون آدم روانی که این عکسارو داره پخش میکنه خوب میدونسته باید برای چه کسی بفرسته. با عصبانیت و بدون خداحافظی از در خانه خارج شدم و ملیحه و سیدجواد هم چند دقیقه ی بعد پشت سرم آمدند. سیدجواد هنوز از ماجرای عکس ها بی خبر بود. فقط فهمیده بود که بین من و خاله زهرا مشکلی پیش آمده. سعی کرد به صورت غیرمستقیم مرا متوجه این مساله کند که خاله زهرا گاهی از سر خیرخواهی حرف هایی می زند که شاید مناسب شرایط نباشد. از من خواست چیزی از حرفهایش به دل نگیرم و ناراحت نباشم. اما در دل من انگار سیر و سرکه می جوشید. مطمئن بودم وقتی به خانه برگردد خاله زهرا همه چیز را کف دستش خواهد گذاشت. احساس می کردم این آخرین لحظاتی است که می توانم او را در کنار خودم ببینم. بعد از آنکه پیاده شدم از شیشه ی ماشین به او نگاه کردم. دلم میخواست جزییات چهره اش را برای همیشه در ذهنم ذخیره کنم. حس می کردم این دیدار آخر و پایانی من با اوست. به چشمانش خیره شدم و گفتم : _ من هیچوقت برات نقش بازی نکردم. با لبخند گفت : _ میدونم عزیز من. اشک در چشمانم می لرزید. با صدای گرفته ای گفتم : _ قول بده فراموشم نکنی. حتی اگه پیشت نبودم. _ این حرفا یعنی چی. امشب زیادی کیک خوردی ها! چشمانم را بستم و اشکهایم سرازیر شد. همان لحظه خاله زهرا به موبایل سیدجواد زنگ زد تا از اسم قرصی که حاج آقا موحد باید در آن ساعت می خورد اطمینان پیدا کند. تلفن را قطع کرد و گفت : _ میخوای باهم بریم یه دوری بزنیم حال و هوات عوض شه؟ همانطور که بغضم را در گلویم کنترل می کردم که تبدیل به اشک نشود سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم : _ مواظب خودت باش. دستش را روی چشمانش گذاشت و گفت : "به روی چشم". بعد هم منتظر ماند تا وارد خانه بشوم. وقتی در را بستم، همانجا روی زمین نشستم و اشک ریختم. نمیدانستم چه چیزی در انتظار ماست اما احساس می کردم آن شب برای همیشه با او وداع کرده ام. از آن ساعت به بعد دیگر منتظر پیام ها و احوال پرسی هایش نبودم. میدانستم ممکن است بینمان جدایی بیافتد. خاطرات خوب و دلنشینی که با او داشتم مدام از جلوی چشمانم عبور می کرد و داغ دلم تازه تر می شد. اگر خاله زهرا عکس هایی که در کنار سینا گرفته بودم را به او نشان می داد حتما ذهنیتی که نسبت به من داشت خراب می شد. حتما فکر می کرد او را به بازی گرفتم. آن شب پشت در حیاط آنقدر اشک ریختم که دیگر توانی برای بلند شدن نداشتم. کمی بعد ملیحه به سراغم آمد و مرا به داخل خانه برد. ملیحه هیچوقت نصیحتم نمی کرد، همیشه زمانی که حالم بد بود دستم را می گرفت و سعی می کرد با من همدردی کند. آن شب هم تمام تلاشش را کرد اما دردم تسکین نمی یافت. روز بعد با آنکه خودش کلاس نداشت اما همراه من به دانشگاه آمد تا اگر سینا برایم مشکلی ایجاد کرد یا اگر با سیدجواد مواجه شدم هوای مرا داشته باشد. سر تمام کلاس ها نشستم اما چیزی از درس نمی فهمیدم. در دلم آشوب بود. از شدت استرس و ناراحتی دلپیچه ی شدیدی گرفته بودم. از ترس اصلا سمت دفتر اساتید آفتابی نشدم که مبادا با سیدجواد مواجه شوم. بعد از پایان آخرین کلاسم، ستایش که از ترم اول با ما همکلاسی بود کنارم آمد و با شک و تردید گفت : _ مروارید جون، یه چیزی شده، اگه بهت بگم ناراحت نمیشی؟ ناگهان دلپیچه ام شدیدتر شد. نمیدانستم درباره ی چه چیزی حرف میزند اما با وجود اتفاقات نحسِ روزهای اخیر، قطعا دوباره حرفی ار سینا در میان بود... ادامه دارد...
قطعا دوباره حرفی ار سینا در میان بود. ملیحه کنارم ایستاد و به ستایش گفت : _ مروارید امروز حالش خوش نیست. بذار بعدا صحبت کنیم. وسط حرف ملیحه پریدم و با تاکید گفتم : _ لطفا هرچی شده بگو. من حالم خوبه. هرچقدر ستایش سعی کرد موضوع را عوض کند اما حریفم نشد و درنهایت با ناراحتی و من و من کردن ماجرا را برایم تعریف کرد: _ راستش... راستش از دیروز یه فیلمی توی دانشگاه بین بچه ها داره دست به دست میشه. _ چه فیلمی؟ موبایلش را بیرون آورد و نشانم داد. آن فیلم مربوط به تولد سال گذشته ی من بود که از دوربین مداربسته ی کافی شاپ سینا ضبط شده بود. همان روزی که کافی شاپ را بخاطر من قرق کرد و بعد هم یک گردنبد طلا به من هدیه داد. هرچند چیز واضحی در فیلم مشخص نبود اما حضور من که حالا همسر سیدجواد شده بودم، در جمع مختلط آن همه دختر و پسری که سر و وضع مناسبی نداشتند برای ریختن آبروی ما و بعنوان تیر خلاصی برای پایان رابطه ی من و سیدجواد کافی بود. با دیدن آن فیلم ناگهان فشارم افتاد و از حال رفتم. وقتی چشمانم را باز کردم کله ی ملیحه و ستایش و فرزانه را دیدم که دورم جمع شده بودند و با نگرانی روی صورتم آب می پاشیدند. به زور دستانم را گرفتند و با ماشین فرزانه مرا به درمانگاه بردند تا سرم بزنم. به قطرات سرم که دانه دانه می چکید و از داخل لوله وارد رگهایم می شد خیره بودم. احساس می کردم عمر کوتاه خوشبختی من در کنار سیدجواد تمام شده و دنیای من برای همیشه به پایان رسیده. نمیدانستم از فردا چگونه باید در آن شهر زندگی کنم. شاید از درس و دانشگاه انصراف بدهم و برای همیشه اینجا را ترک کنم. شاید باید مقاوم باشم و از خودم دفاع کنم. ناگهان یاد مجید افتادم که تاکید می کرد باید درباره ی سینا با من حرف بزند. حالا که اطرافیانم همه چیز را فهمیده بودند دیگر قرار گذاشتن یا نگذاشتن با مجید فرق چندانی نداشت. تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم و قرار ملاقات بگذارم. اما هرچقدر به شماره اش زنگ زدم در دسترس نبود. با ناامیدی موبایلم را رها کردم و صبح روز بعد با همان حال زارم برای پیدا کردن مجید راهی کافی شاپ شدم. با دقت نگاه کردم تا از حضور نداشتن سینا مطمئن شوم. سپس وارد شدم و به پسر جوانی که بجای مجید پشت میز نشسته بود گفتم : _ سلام. ببخشید آقا مجید نیستن؟ کمی به من و چادرم نگاه کرد و سپس گفت : _ سلام. شما؟ _ یکی از آشنایان ایشون هستم. تشریف دارن؟ _ نخیر. چند روزی میشه از ایران رفتن. _ کی برمیگردن؟ _ نمیدونم. ولی هروقتم برگردن دیگه اینجا نمیان. _ چرا؟! _ سهمشون رو به شریکشون فروختن و از اینجا رفتن. _ آخه چرا؟؟؟ _ من چه میدونم خانم. اگه آشناشی خودت برو ازش بپرس. سرم را زمین انداختم و دست از پا درازتر به خانه برگشتم. دو روز از تولد سیدجواد می گذشت و همانطور که حدس زده بودم دیگر از او هم خبری نبود. نمیدانستم دربرابر زندگی و آینده ی مان چه تصمیمی می گیرد. شاید میخواست مدتی در غار تنهایی اش پنهان شود، شاید هم محبت من از دلش بیرون رفته بود و سعی می کرد فراموشم کند. بی خبری از او اذیتم می کرد اما روی برگشتن هم نداشتم. با چه رویی میخواستم در چشمان او نگاه کنم؟ عذابِ آن روزها، مثل لحظات قبل از مرگ نفس گیر بود. ملیحه سعی می کرد مراقبم باشد اما آنقدر تحت فشار بودم که مدام از خودم بیخود میشدم و با کوچکترین تلنگری می شکستم. هنوز پدر و مادرم از ماجرا خبر نداشتند. تازه با آشکار شدن حقیقت برای آنها دردهایم بیشتر هم میشد. چند روزی گذشت تا به شب قدر رسیدیم. از فرزانه تقاضا کردم برایم جستجو کند و بفهمد که سیدجواد در شب های قدر به کدام مسجد می رود و سخنرانی می کند. مسجد موردنظر را پیدا کردم و همراه ملیحه به آنجا رفتم. تمام مدت حواسم پرت این بود که مبادا خاله زهرا هم آنجا حضور داشته باشد و مرا ببیند. نمیخواستم با او روبرو شوم. بعد از اتمام دعا، سیدجواد پای منبر رفت و سخنرانی اش را آغاز کرد. دلم برای شنیدن صدایش لک زده بود. آنقدر دلتنگ بودم که با همان بسم الله الرحمن الرحیم اولش اشکهایم جاری شد. این بغض لعنتی هم که هرچه می بارید باز خالی نمی شد. با آنکه مطمئن بودم سیدجواد از حضور من در آن مسجد بی اطلاع است اما بازهم مثل همیشه همان حرف ها و احساسات مشترکمان در میان بود... ادامه دارد... عصر ساعت 18❤️ @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/4923 https://eitaa.com/havase/4943 https://eitaa.com/havase/4951 https://eitaa.com/havase/4974 https://eitaa.com/havase/4982 https://eitaa.com/havase/5001 https://eitaa.com/havase/5009 https://eitaa.com/havase/5027 https://eitaa.com/havase/5036 https://eitaa.com/havase/5058 https://eitaa.com/havase/5065 https://eitaa.com/havase/5084 https://eitaa.com/havase/5094 https://eitaa.com/havase/5111 https://eitaa.com/havase/5118 https://eitaa.com/havase/5141 https://eitaa.com/havase/5148 https://eitaa.com/havase/5167 https://eitaa.com/havase/5174 https://eitaa.com/havase/5191 https://eitaa.com/havase/5198 https://eitaa.com/havase/5221 https://eitaa.com/havase/5228 https://eitaa.com/havase/5247 https://eitaa.com/havase/5255 https://eitaa.com/havase/5274 https://eitaa.com/havase/5282 https://eitaa.com/havase/5304 https://eitaa.com/havase/5311 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
❤️💙 رمان معجزه❤️😍
" سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد. هیچکس از ثانیه های بعدش خبر نداره. هیچکس نمیدونه عمرش کی و کجا به پایان می رسه. اما مهم اینه که آدم عاقبت بخیر از این دنیا چشم ببنده. یکی از مهمترین زمان هایی که دعا تاثیر بسزایی در سرنوشت ما میذاره، شب قدره. در این لحظات سرنوشت ساز باید دست های خالی رو بالا برد و برای یک عمر از خدا عاقبت بخیری خواست. باید تقوا خواست، العاقبة للمتقین. باید از گناهان برگشت. باید درِ باز توبه را که در این شب ها گشوده شده غنیمت شمرد. ان الله یحب التوابین... " انَّ الله یحب التوابین! هرچند با تمام وجودم پشیمان بودم و بارها خودم را ندامت کرده بودم اما هیچوقت ننشستم با خدا اختلاط کنم که بیا و مرا ببخش و از آن گذشته ی تاریک رهایم کن. آن شب در تک تک دعاها و العفوها از ته دلم ابراز ندامت کردم و از خدا خواستم که یکبار دیگر در حق من و زندگی ام معجزه کند. بدون اغراق حالم درست مثل زمانی بود که خبر فوت آقابزرگ را فهمیده بودم. تمام وجودم بخاطر از دست دادن سیدجواد می سوخت. مثل پرنده ی بی جانی که پرهایش کنده شده، دیگر نه توانی برای صبر کردن داشتم و نه انگیزه ای برای ادامه ی زندگی. به اندازه ی تمام عمرم خسته بودم. وقتی به خانه برگشتیم به اصرار ملیحه با قرص خواب آور خوابم برد. ساعاتی بعد ناگهان با کابوس وحشتناک و نامفهومی فریاد زدم و از خواب پریدم. هوا تاریک بود. چشمان تارم را مالیدم و نگاهی به ساعت انداختم. عدد شش را نشان می داد. اما نمیتوانستم تشخیص بدهم که شش صبح است یا شش غروب. از جایم بلند شدم. تلو تلو میخوردم. تلویزیون را روشن کردم و با دیدن زیرنویسی که نوشته بود " 38 دقیقه مانده به اذان مغرب" جواب سوالم را گرفتم. دنبال ملیحه گشتم و صدایش زدم اما پیدایش نبود. با خودم فکر کردم لابد برای خرید نانِ افطاری به نانوایی رفته. کتری را روشن کردم و چای را دم گذاشتم تا ملیحه برسد. اذان مغرب تمام شد اما ملیحه نیامد. یک ساعت منتظرش ماندم تا بیاید و باهم افطار کنیم اما نیامد. کم کم دلم شور افتاد. هرچه به موبایلش زنگ زدم خاموش بود. در این اوضاع بهم ریخته فقط همین را کم داشتم که ملیحه هم گم و گور شود. چند ساعت گذشت اما خبری از ملیحه نشد. میخواستم به فرزانه زنگ بزنم و موضوع گم شدن ملیحه را بگویم. اما او تازه به سفر ده روزه ی مشهد رفته بود و بجز نگران شدن کمک دیگری از دستش بر نمی آمد. به پلیس زنگ زدم و گزارش گم شدن ملیحه را دادم. هنوز گوشی تلفن را قطع نکرده بودم که دوباره سنگی شیشه ی پنجره ی خانه ام را پایین آورد. سوز سرمای پاییزی در خانه پیچیده بود. از میان خرده شیشه ها به آرامی سنگ را برداشتم. کاغذی به آن بسته شده بود که داخلش نوشته بود: " اگه جون ملیحه برات مهمه ساعت 10 باغ سلیمان کنار چرخ و فلک باش. اگه جون خودت برات مهمه کسی رو نیار" ضربان قلبم بالا رفته بود. دلم میخواست تمام این اتفاقات فقط یک کابوس باشد و همین حالا از این خواب آشفته بیدار شوم. اول یک لیوان آب قند خوردم و سپس به سرعت راهی باغ سلیمان شدم. با سختی فراوان یک تاکسی دربست گرفتم و با پرداخت هزینه ی دوبرابر خواهش کردم که مرا به باغ سلیمان برساند. چندبار به سرم زد که به پلیس اطلاع بدهم اما بخاطر تهدید داخل کاغذ میترسیدم که جان ملیحه به خطر بیفتد. تنها کاری که کردم این بود که یک پیام برای سیدجواد فرستادم و در آن نوشتم : " امشب شیشه ای که جا زدیم دوباره شکسته شد. ملیحه رو دزدیدن. یه نامه هم به سنگ بستن و ازم خواستن ساعت 10 برای نجات جون ملیحه برم به باغ سلیمان. شاید دعاهای دیشب من، تقدیر و سرنوشتم رو جوری رقم زد که دیگه ندیدمت. فقط ازت میخوام که حلالم کنی. من هیچوقت نخواستم فریبت بدم. فقط همین." صدای گوینده ی رادیو با صدای ضربه های شلاقی باران مخلوط شده بود. راننده تاکسی که خستگی از چهره اش می بارید صدای ضبط را کم کرد و گفت... ادامه دارد...
راننده تاکسی که خستگی از چهره اش می بارید صدای ضبط را کم کرد و گفت: _واسه چی این وقت شب میخوای بری باغ سلیمان خانم؟خطر داره ها. آنقدر حالم بد بود که نمیتوانستم دهن باز کنم و حرف بزنم. از آینه ی ماشین نگاهش کردم و گفتم: _دلیلش شخصیه. شانه اش را بالا انداخت و دوباره صدای رادیو را زیاد کرد.کم کم از شهر خارج می شدیم. نگران بودم. مدام دستانم را به هم می فشردم و سعی می کردم نفس عمیق بکشم. آن شب باران سیل آسا می بارید. تمام وجودم از ترس می لرزید.یعنی چه بلایی سر ملیحه آمده بود؟این شب شوم و نحس دیگر چیست؟سر و کله اش از کجا پیدا شده؟شاید هزار بار بیشتر خودم را لعن و نفرین کردم.هر اتفاقی که برای ملیحه افتاده باشد تقصیر من است. بعد از طی کردن چند کیلومتر جاده ی خاکی در حومه ی شهر از تاکسی پیاده شدم و به سمت باغ رفتم.باد و بارانِ شدید درِ میله ای سبز رنگ باغ را مدام باز و بسته می کرد.جلوی در روی یک تابلوی آهنی با رنگ سفید نوشته بود "باغ سلیمان".قبلا اسمش را از بچه های دانشکده شنیده بودم. می گفتند قدیم ها محل زندگی اجنه بوده. خدا می دانست داستان هایشان راست بود یا دروغ اما ماجرای آن شب هرچه بود از چشم سینا آب می خورد.تا آن شب باور نداشتم که عمیقا دچار بیماری روانی است.پیشانی ام عرق سردی زده بود.صدای زوزه ی سگ می آمد.نور چراغ های شهرداری روشنایی مختصری به باغ می داد اما برای من که از شدت ترس چشمانم تار شده بود کافی نبود.کاغذی را که برایم فرستاده بودند باز کردم و دوباره خواندم: " اگه جون ملیحه برات مهمه ساعت 10 باغ سلیمان کنار چرخ و فلک باش.اگه جون خودت برات مهمه کسی رو نیار" وارد باغ شدم و چند قدم جلو رفتم. ناگهان صدای جیر جیر چرخیدن چرخ و فلک را از دور شنیدم. از صدایش معلوم بود یک چرخ و فلک کوچک قدیمی و زنگ زده است.چشم هایم را ریز کردم تا پیدایش کنم اما چیزی ندیدم.صدا از سمت راست باغ بود. به همان سمت حرکت کردم.شاخ و برگ درختان انبوه به صورتم می خورد.صدا نزدیک و نزدیک تر می شد. در همان لحظه تمام باغ تاریک شد.برق آن منطقه کلا قطع شده بود. هیچ جا را نمی دیدم.دندان هایم به هم می خورد و صدا می داد.به زور چانه ام را که از ترس می لرزید کنترل کردم. دستم را به سمت کیفم بردم تا با چراغ موبایلم نور بیاندازم و زیر پایم را ببینم که ناگهان صدای جیغ های ممتد ملیحه را شنیدم.انگار شکنجه می شد.پشت سر هم و با تمام وجودش جیغ می کشید. تمام بدنم بی حس شده بود. فلج شده بودم. فقط خدا را قسم می دادم که به دادم برسد تا از پا نیفتم.در تاریکی مطلق زیر پایم خالی شد و از حال رفتم. آن شب بدترین شب زندگی ام بود.آنقدر تلخ و وحشتناک که حاضر بودم می مردم اما زندگی ام به آن ساعت و آن نقطه نمی رسید.نفهمیدم چه مدت زمانی بیهوش بودم اما وقتی چشمانم را باز کردم در بنای مخروبه ای که نیمی از سقفش ریخته بود به یک صندلی بسته شده بودم.نمیتوانستم دستانم را حرکت بدهم.سرم گیج می رفت و استخوان پای شکسته ام تیر می کشید.سفتی طناب دور دستانم آزارم می داد.همه جا تاریک بود و چیز واضحی دیده نمی شد.بجز صدای باران شدید چیزی به گوشم نمی رسید.نه خبری از فریادهای ملیحه بود و نه زوزه ی سگ.سعی کردم چند قدم خودم را با صندلی حرکت بدهم اما ضعف شدید و درد پایم مانعم بود. با کشیده شدن پایه های صندلی ام روی موزاییک های بنای مخروبه ناگهان ریسه های چراغانی شده ای در بالای سرم روشن شد. عکسهایی بسیار قدیمی با نخ های درازی از ریسه ها آویزان شده بودند که با وزش باد تکان می خوردند و می چرخیدند. چشمانم درست نمی دید اما بنظرم رسید تصویر زنی که در عکسهای بالای سرم وجود دارد برایم آشناست. دقایقی گذشت که ناگهان از پشت سرم صدای قدم های کسی را شنیدم که به من نزدیک می شد. نمی توانستم پشت سرم را ببینم.صدای ضربان قلبم در گوشم می پیچید.چشمانم را بستم و به هم فشردم. ناگهان صدای سینا را شنیدم که در گوشم گفت: _حسابی ترسیدی نه؟ چشمانم را باز کردم و با خشم و ترس به او خیره شدم.لبخند مرموزی زد و گفت: _دلم برات تنگ شده بود. خیلی وقت بود اینجوری نگاهم نکرده بودی. _تو یه روانی هستی. با صدای بلندی قهقهه زد و گفت: _یه چیز جدید بگو. اینو که همه میدونن. نفس هایم کوتاه و بریده شده بود. گفتم: _چه بلایی سر ملیحه آوردی؟ _عجله نکن. به اونم می رسیم. یکی از عکس ها را از بالای سرم کشید و در مقابل صورتم گرفت. زنی که در عکس بود شباهت زیادی به من داشت. انگار خودم بودم اما مدل سی سال قبل. به عکس اشاره کرد و گفت: _اینو ببین. خیلی نازه نه؟ به من خیره شد و گفت: _مثل خودت.موهاشو نگاه کن. موهای صافش همیشه تا کمرش می رسید. هر روز صبح وقتی که بیدار می شد اول موهاشو شونه می کرد. دستش را دراز کرد، عکس دیگری را از ریسه ها کند.. ادامه دارد
عکس دیگری را از ریسه ها کند و ادامه داد : _ببین اینجا هم موهاش همونجوریه. میبینی؟ مشکی و یکدست. به عکس دوم نگاه کردم. زنی که در تصویر بود یک پسر بچه کوچک را در بغل داشت و دست پسربچه ی دیگری را گرفته بود. عکس را کنار صورتش گذاشت، انگشت اشاره اش را به سمت خودش و کودکی که در بغل زن بود تکان داد و گفت : _شناختی؟ فهمیدم بچه ای که در بغل آن زن بود خود سیناست و آن زن هم احتمالا مادر اوست. گفتم : _بچگی های توست؟ _فهمیدنش که سخت نبود ؟ از ته ساختمان یک صندلی کشید و روبرویم نشست. دستهایش را زیر چانه اش گذاشت، به من خیره شد و گفت : _از همون روز اولی که اومدی توی دانشگاه و از من آدرس کلاست رو پرسیدی از شدت شباهتی که با مادرم داشتی انگشت به دهن مونده بودم. از جایش بلند شد، مشتش را به دیوار کوبید و گفت : _ آخه لامصب چرا انقدر شبیه اونی؟؟؟ چرا؟؟؟ در مقابلم زانو زد، دستش را نزدیک صورتم آورد اما من رویم را برگرداندم. دستش را پایین انداخت و گفت : _ ولی نترس عزیزم. من مثل اون عوضی نیستم که بخوام تورو اذیت کنم. از من نترس. باشه؟ من میخوام تو مال من باشی، ولی نمیخوام ازم بترسی. از من نترس. قول بده. باشه؟ نمیدانستم در مواجهه با رفتارهای متضادش باید چه واکنشی نشان بدهم که بیماری اش بیشتر عود نکند. سکوت کردم و چیزی نگفتم. دوباره روی صندلی اش نشست و ادامه داد : _ اسم مادرم سهیلا بود. من عاشق مادرم بودم. طلعت خانم، کارگرمونو میگم همون که بزرگم کرده، همیشه برام تعریف می کرد و میگفت از وقتی که به دنیا اومدم به مامانم وابسته بودم. میگفت یه لحظه هم ازش جدا نمی شدم. هرجا میخواست بره منم میرفتم. حتما میدونستم عمرش چقدر کوتاهه که انقدر پاپیچش می شدم تا تنهام نذاره. سپس اخم هایش را در هم گره کرد و با نفرت گفت : _ ولی همونقدر که سهیلا رو دوست داشتم از منصور متنفر بودم. اگه اون کثافت نبود الان سهیلا زنده بود. نمی دانستم درباره ی چه کسی حرف می زند. انگشت وسط و شصتش را در دهانش گذاشت و سوت کشید. همان لحظه مردی وارد ساختمان شد و آلبوم کهنه ای را به او داد. سینا صندلی اش را جابجا کرد و کنار من نشست. آلبوم را باز کرد. عکس جنازه ی مادرش با صورتی کبود و در حالی که موهایش از ته تراشیده شده بود از زوایای مختلفی در آلبوم قرار داشت. همانطور که صفحات آلبوم را ورق می زد اشک می ریخت. وقتی عکس ها تمام شد با چشمان خیسش به من نگاه کرد و سیگارش را جلوی صورتم روشن کرد. سرفه ام گرفت. از پشت سرم یک لیوان آب ریخت و جلوی دهانم گرفت. اما می ترسیدم چیزی در آن ریخته باشد و بخواهد به این بهانه به خوردم بدهد. آب را ننوشیدم. هرچقدر صورتم را برگرداندم او هم لیوان را در مقابل دهانم جابجا کرد. با وجود سرفه های پی در پی اما از نوشیدن آب خودداری کردم. سینا عصبانی شد و لیوان را جلوی پایم پرت کرد و شکست. ناگهان کشیده ای به صورتم زد و با فریاد گفت: _ مگه نمیگم از من نترس لامصب. چرا این آب رو نخوردی؟ من مثل اون عوضی نیستم. من عوضی نیستم. من دوستت دارم. تو نباید از من بترسی. من مثل اون کثافت نیستم که زنشو جلوی چشم بچه ش بکشم. من عوضی نیستم. نیستم... نیستم... با صدای بلندی زیر گریه زد و همانطور جملاتش را با فریاد تکرار کرد. دقایقی بعد یک لیوان آب خورد و صورتش را پاک کرد. مقابلم نشست، دوباره سیگارش را روشن کرد و گفت : _ نامرد یعنی من از اون ملا کمتر بودم که بخاطرش منو ول کردی؟ از اینکه درباره ی سیدجواد این لفظ را بکار برده بود عصبانی شدم و بعد از چند ساعت سکوت گفتم : _ حرف دهنتو بفهم. _ هان... پس نقطه ضعفت همین یاروئه که حالا بخاطرش زبون باز کردی! اشکالی نداره. حرف بزن. درباره ی هرچی دوس داری حرف بزن. آخه دلم برای صداتم تنگ شده بود. _ از من چی میخوای؟ _ میخوام پیشم بمونی. باهام بیای بریم یه جای دور که دست هیچکی بهمون نرسه. _ من شوهر دارم. _ البته شوهر که نه! نامزدت بود. اونم مهم نیست. دیگه هرچی بوده تموم شده. منم نادیده میگیرمش. شنیدن این حرف ها قلبم را می فشرد. انگار روی زخمم نمک می پاشید. گفتم : _ ملیحه کجاست؟ چه بلایی سرش آوردی؟ _ نگران نباش. حالش خوبه. خوابیده. _ میخوام ببینمش. _ فعلا نمیشه. _ اگه منو دوست داری باید بذاری همین الان ملیحه رو ببینم. لبخندی زد و گفت : _ پس بالاخره باورت شد که دوستت دارم؟ _ میخوام ملیحه رو ببینم. همین الان. _ نه، زوده. هنوز کارم باهات تموم نشده. هنوز حرفامو نزدم. کیفم را از کنار صندلی ام برداشت، زیپش را باز کرد. از داخل جیب شلوارش چند تراول بیرون آورد و در آن گذاشت و گفت : _ این بجای پول شیشه هایی که شکستم. دوباره دستش را در کیفم برد و تلفن همراه گِلی و خیسم را بیرون آورد و ادامه داد : _ بنظرت این روشن میشه یا سوخته؟... ادامه دارد...
چند بار دکمه های موبایل را فشار داد، قابش را باز کرد و باطری اش را بیرون آورد. هرچقدر با آن سر و کله زد روشن نشد. تلفن همراه خودش را در مقابل صورتم گرفت و گفت : _ میخوای ملیحه رو ببینی؟ سکوت کردم. دوباره پرسید : _ مگه کری؟ میگم میخوای ببینیش یا نه؟ _ که چی؟ _ تو شماره ی اون ملا رو به من میگی. بعد من زنگ میزنم بهش و تو برای آخرین بار باهاش حرف میزنی. بهش میگی از ازدواج با اون پشیمون شدی و از اولش هم دوستش نداشتی. بعدش ملیحه رو میارم تا ببینیش. _ من چنین کاری نمی کنم! با صدای بلندی خندید و گفت : _ مجبوری! اصلا انتخاب دیگه ای نداری. کمی به مغزم فشار آوردم تا چند واحد از دروس روانشناسی که قبلا پاس کرده بودم را به خاطر بیاورم. نمیدانستم باید به سینا چه جوابی بدهم که اوضاع بدتر نشود. کاش به پلیس زنگ زده بودم. همیشه چوب بی عقلی ام را خوردم. درحال حاضر سلامتی ملیحه از هر چیزی برایم مهم تر بود. باید از زنده بودنش مطمئن می شدم. چند لحظه تمرکز کردم و گفتم : _ باشه. اما اول باید ملیحه رو ببینم. کمی چانه اش را مالید و سپس از ساختمان خارج شد. دقایقی بعد دو نفر ملیحه را درحالی که بیهوش بود روی صندلی مقابلم نشاندند. هرچقدر فریاد زدم و اسمش را صدا کردم اما فایده نداشت. اصلا نمی شنید. گفتم : _ چه بلایی سرش آوردی؟ اصلا از کجا معلوم که زنده باشه؟ طناب دستانم را باز کرد و مرا نزدیک ملیحه برد. گوشم را روی سینه اش گذاشتم تا از شنیدن ضربان قلبش مطمئن شوم. سپس او را در آغوش گرفتم و گریه کردم. سینا مرا کشید و روی صندلی ام نشاند. به دو سه نفری که اطرافمان ایستاده بودند نگاه کردم. فرار کردن از دست آن همه قلچماقِ دیوانه محال بود. موبایلش را بیرون آورد و گفت: _ حالا تو باید به قولت عمل کنی. با اکراه شماره را گفتم. موبایل را روی بلندگو گذاشت و بلافاصله بعد از دو سه تا بوق سیدجواد تلفن را جواب داد : _ بله؟ اشک در چشمانم حلقه زد. آنقدر بغضم گرفته بود که نمیتوانستم حرف بزنم. سینا مدام علامت می داد که جوابش را بدهم. با صدای لرزانی گفتم : _ سلام... _ الو؟ سلام. مروارید تویی؟؟ با صدای بلندی زدم زیر گریه. سیدجواد گفت : _ مروارید جان، عزیز من. گریه نکن. آروم باش. بگو چی شده؟ سینا که با دیدن ابراز علاقه ی او به من دیوانه تر شده بود موبایل را دم گوشش گرفت و گفت : _ دهنتو ببند. حق نداری باهاش اینجوری حرف بزنی. اون از اولم دوستت نداشت. الانم زنگ زد که برای آخرین بار همه چیز رو بهت بگه. ما میخوایم بریم یه جای دور. یه جایی که بتونیم باهم زندگی کنیم. بدون مزاحم. سپس تلفن را پرت کرد و به دیوار کوبید. میدانستم که سیدجواد حرف هایش را باور نمی کند. او آنقدر باهوش بود که به راحتی میفهمید این جملات مربوط به یک بیمار روانی است. سینا به ملیحه اشاره کرد و به چند نفری که اطرافمان ایستاده بودند گفت : _ ببرینش. از جایم بلند شدم و با فریاد گفتم : _ نه، حق نداری ببریش. آنها بدون توجه به من مشغول بلند کردن ملیحه شدند، جلو رفتم و سعی کردم مانع از بردن ملیحه شوم. سینا دستانم را از پشت گرفت و علیرغم تلاشی که برای جلوگیری از بردن ملیحه کردم اما زورم به سینا نرسید. وقتی ملیحه را بردند سینا دستانم را رها کرد. آنقدر استرس داشتم و نگران بودم که دیگر عقلم از کار افتاده بود. پایم تیر می کشید اما سعی کردم روی پایم بایستم. به سمت سینا رفتم و او را هول دادم. سینا پرت شد و من پا به فرار گذاشتم. نمیدانستم از چه راهی می روم و به کجا فرار می کنم فقط لنگ لنگان می دویدم. آن باغ لعنتی هم آنقدر بزرگ بود که انگار ته نداشت. سینا پشت سرم شروع به دویدن کرد و مدام فریاد می زد و از من میخواست که از او نترسم و فرار نکنم. وقتی به وسط باغ رسیدم ناگهان صدای آژیر پلیس بلند شد و چند پلیس مسلح از دیوارهای باغ وارد شدند. من فقط نگران حال ملیحه بودم که دست آنها افتاده بود. نمیدانم چرا با دیدن پلیس ها بجای دویدن همانجا ایستادم. ناگهان سینا از پشت سر چیزی را به سرم کوبید. با دیدن پلیس هایی که به سمت ما می دویدند چشمانم تار شد و دیگر چیزی در خاطرم نماند....
_ اون ستاره ی پر نور اون وسط رو میبینی؟ بغلش رو نگاه کن، یه ستاره هایی کنار همن که شبیه ملاقه ن. از همون ملاقه هایی که هرسال روز شهادت امام جواد باهاش آش دیگ های بزرگ رو از روی اجاق خالی می کنیم. _ همون ملاقه مسی ها که همیشه میگفتین سنگینه و من نباید بهشون دست بزنم؟ _ آ باریک الله. همونو میگم. _ ولی من تو آسمون پیداشون نمی کنم. _ اوناهاش، ببین دخترم. اونجان... _ آره... دیدمش! دیدمش آقابزرگ. ایندفعه واقعا تونستم پیداشون کنم. _ آخه دیگه بزرگ شدی دخترم. دستان آقابزرگ را گرفتم. لمسش کردم. واقعی بود. با همان دستان چروکیده ای که آخرین بار مرا در آغوش کشیده بود نوازشم کرد. به آسمان نگاه کردم، ستاره ها می درخشیدند، دب اکبر پیدا بود. به اطرافم نگاه کردم، با آنکه شب شده بود اما همه چیز واضح و روشن بود. مات و مبهوت خیره به اطرافم بودم که آقابزرگ صدایم زد و گفت : _ به چی نگاه می کنی؟ _ چرا نور اینجا انقدر زیاده؟ مگه الان شب نیست؟ آقا بزرگ خندید و گفت : _ اینجا همه چیز کنار همه. ستاره و خورشید باهم می درخشن. به چشمانش نگاه کردم و گفتم : _ دلم براتون تنگ شده بود. خیلی زیاد. زیادِ زیاد. _ میدونم دخترم. میدونم. _ قول بدین دیگه تنهام نذارین. لبخندی زد و گفت : _ نُه تا دیگ آش نذر امام جواد کردم. خود آقا پشت و پناهتون باشه. ناگهان از یک تونل عجیب به سرعت پرت شدم و با صدای نفس هایم که در ماسک اکسیژن می پیچید چشمانم را باز کردم. روی تخت بیمارستان بودم. مادرم کنارم نشسته بود و قرآن میخواند. به محض اینکه متوجه شد به هوش آمده ام بغلم کرد و پشت سر هم مرا بوسید. فورا پرستار را صدا زد. لحظاتی بعد پزشکی باعجله بالای سرم حاضر شد. هنوز نمیتوانستم حرف بزنم. چشمانم تار بود و سرم سنگین بود. گیج بودم اما از دیدن نگرانی آنها فهمیدم شرایط خطرناکی را پشت سر گذاشته ام. ناگهان یاد آیه ای افتادم که قبلا در خواب شنیده بودم. "هر مصیبتی به شما می رسد، به خاطر اعمالی است که انجام داده‌اید و بسیاری را نیز عفو می‌کند. " اگر خدا نمی خواست حتما از مهلکه ی سینا جان سالم به در نمی بردم و در راهرویی که پشت سرم باریک و باریک تر می شد له می شدم. میخواستم درباره ی ملیحه سوال کنم اما قدرت تکلم نداشتم. انگار مغزم فلج شده بود. همانطور که پزشک معالجم مشغول چک کردن من بود مادرم با موبایلش تماس گرفت و خبر به هوش آمدنم را به همه داد. وقتی کار دکترم تمام شد قبل از خروج به مادرم گوشزد کرد که تحت هیچ شرایطی نباید زیاد با من حرف بزند و اصلا نباید مرا در معرض استرس قرار بدهد. وقتی که چندبار برای استرس نداشتنم تاکید کرد دلم ریخت. نگران ملیحه بودم. مادرم کنارم ایستاد و گفت : _ خدا رو صدهزار مرتبه شکر که به هوش اومدی. خدا تورو دوباره به ما داد. سپس کنارم نشست، دستم را گرفت و با تسبیحش مشغول ذکر گفتن شد. نفهمیدم کی خوابم برد اما شرایطم عادی نبود. هی به هوش می آمدم و دوباره بیهوش می شدم. پس از چندین ساعت کم کم توانستم کنترلم را به دست بیاورم. اکثر مواقع ماسک اکسیژنم را بر میداشتند تا خودم تنفس کنم. اما هنوز نمیتوانستم به درستی حرف بزنم. همانطور که تمام انرژی ام را جمع کرده بودم تا اسم ملیحه را به زبان بیاورم، درِ اتاق را زدند. ناگهان در باز شد و سیدجواد آمد. از شب تولدش دیگر او را ندیده بودم. دلم برای دیدنش پر زده بود. با آمدنش مادرم اتاق را ترک کرد. سید جواد دسته گل را داخل گلدان گذاشت و پاکت کوچکی که همراهش بود را روی میز قرار داد. کنار تختم ایستاد و گفت : _ سلام خانم خانما. ما هروقت اومدیم ملاقات شما خواب بودی. فکر نکنی ده روزه بهت سر نزدما. تازه فهمیدم ده روز از آن ماجرا گذشته است. دستم را در دستانش گرفت، بوسید و گفت : _ تو که توی این ده روز مارو جون به سر کردی ولی اگه صدتا جون دیگه هم داشتم میدادم تا شما به هوش بیای. سرم را زمین انداختم. هرچند فهمیده بودم که او مرا بخاطر آن آبروریزی ها بخشیده اما هنوز هم خجالت می کشیدم. دستش را زیر چانه ام گذاشت، صورتم را رو به خودش گرفت و گفت : _ بهش فکر نکن. حداقل الان. لبخند زدم. میخواستم بخاطر همه چیز معذرت خواهی کنم اما نمیتوانستم. دوباره گفت : _ راستی، فردا عید فطره. زمان صیغه ای که خوندیم تموم میشه. اجازه میدی تا وقتی که برای مراسم عقد و ازدواج آماده بشیم دوباره خطبه بخونم؟ چشمانم را به آرامی بستم و موافقتم را اعلام کردم. قرار شد روز بعد دوباره برای جاری کردن خطبه به بیمارستان برگردد. پاکتی که همراه خودش آورده بود را باز کرد و در مقابلم گرفت. داخلش پر از گیلاس بود، درحالی که زمان زیادی از فصل آن گذشته بود...
با لبخند گفت : _ مال باغ آرزوها نیست، ولی گشتم برات از زیر سنگ پیداشون کردم. پرستاری برای بررسی شرایطم وارد اتاق شد. با دیدن پاکت گیلاس به سیدجواد گفت : _ ببخشید آقا ولی ایشون نباید فعلا این چیزارو بخورن. لطفا نیارین اینجا. بعد هم که کارش تمام شد از سیدجواد درخواست کرد که هرچه زودتر اتاق را ترک کند. پس از رفتن پرستار، پاکت گیلاس را در یخچال گذاشت و گفت: _ حیف که خانم پرستاره اجازه نمیده وگرنه همین الان یه دونه شو میدادم بخوری. خب من دیگه خودم محترمانه رفع زحمت کنم تا نیومدن زحمتمو رفع کنن. تا خواست از من دور شود دستش را گرفتم و کنار خودم نگهش داشتم. دلم نمیخواست بعد از این همه مدت دوری به این زودی از کنارم برود. با ناراحتی و شرم نگاهش کردم. میخواستم با چشمانم از او خواهش کنم که مرا ببخشد. خم شد و در گوشم گفت : _ نگران هیچی نباش عزیز من. همه چیز درست میشه. سپس پیشانی ام را بوسید و گفت : _ فردا دوباره میام پیشت. پس از رفتن سیدجواد مادرم دوباره وارد اتاق شد و قرآنش را دستش گرفت. با خودم گفتم هرطور شده باید از حال ملیحه خبر بگیرم. تمام قدرتم را جمع کردم، به زور زبانم را چرخاندم و مثل سکته کرده ها گفتم : _ مــَ...لیـــ... حــه؟ مادرم سرش را بلند کرد. نگاهم کرد و با لبخند گفت : _ نگران نباش مامان. ملیحه حالش خوبه. اما چشمان مادرم غمگین بود. مطمئن بودم چیزی را از من پنهان می کند. سرم را با ناراحتی تکان دادم و با اشاره از او درخواست کردم که راستش را بگوید. اشک در چشمانش جمع شد و گفت : _ خوبه، ولی هنوز توی همین بیمارستان بستریه. با نگاهی مضطرب از او درخواست کردم که چیز بیشتری بگوید. دستی به صورتم کشید و ادامه داد: _ مامان جان نگران نباش. بهترین دکتر و پرستارها بالای سرش هستن. تو اصلا نباید استرس داشته باشی. حالش خوبه. اشکهایم سرازیر شد. اگر موضوع مهمی نبود که نباید ملیحه بعد از گذشت ده روز از آن ماجرا هنوزهم در بیمارستان بستری می بود. مثل ابر بهار اشک می ریختم. هرچقدر میخواستم حرف بزنم و از مادرم جزییات بیشتری را بپرسم نمی توانستم. چند ساعت بعد دکترم آمد و مادرم را برای صحبت کردن از اتاق بیرون برد. نمیدانستم چه کارش داشت اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. پس از دقایقی وارد شدند. دکترم در مقابلم ایستاد و گفت : _ میخوام ازت یه قولی بگیرم. من میبرمت دوستت رو ببینی اما باید قول بدی به خودت مسلط باشی. این کار برای ما یه ریسک بزرگه اما من میخوام انجامش بدم. پس قول بده احساساتت رو کنترل کنی تا شرایطت به قبل برنگرده. سرم را تکان دادم و سپس به کمک دو نفر سوار ویلچر شدم. با ورود به بخش آی سی یو فهمیدم حال ملیحه وخیم است. ویلچرم را جلوی پنجره ی اتاق نگه داشتند. به سختی و با کمک واکر از سرجایم بلند شدم. پرده ی سبزی جلوی پنجره کشیده شده بود. دکترم گفت : _ دوستت بخاطر مصرف اجباری و بیش از حد داروهای خواب آور و بیهوشی توی کماست. البته ما خوش بینیم و منتظریم که به هوش بیاد. اما هنوز هیچ علایم چشمگیری از بهبود نداشته. همان لحظه پرده ی سبز را کنار زدند. با دیدن ملیحه که چندین دستگاه از نقاط مختلف بدنش متصل بود بغضم ترکید. هرچند به دکتر قول داده بودم که خودم را کنترل کنم اما نمیتوانستم. با ضجه فریاد کشیدم و گفتم : _ چرا ملیحه... بوی پاکن عطری کلاس اول دبستان، خاطرات قهرها و آشتی هایمان، صدای خنده های کودکی، تصاویر روز عقدش... همه در سرم می پیچید. دکترم که با این شوک میخواست زبانم را باز کند از به حرف آمدنم خوشحال شد، لبخندی زد و سپس گفت : _ نگران نباش. ما همه ی تلاش خودمونو می کنیم. انشاالله خدا هم کمک کنه و بزودی به هوش بیاد. حالا که زبانم باز شده بود و به حرف آمده بودم دلم میخواست همه چیز را درباره ی وضعیت ملیحه بدانم. گفتم : _ امیدی هست؟ دکترم با شنیدن صدایم نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت : "خداروشکر". سپس به ملیحه نگاه کرد و گفت : _ آره. ما هیچوقت امیدمون رو از دست نمیدیم. دوستت علایم جزیی از هشیاری داره اما خب برای ما خیلی کمه. بخاطر همینم گفتم ما خوشبینیم و هنوز هم باید منتظر بمونیم. سپس مرا روی ویلچرم نشاندند و به اتاقم برگرداندند...
باور نمی کردم ملیحه به آن وضعیت دچار شده باشد. نمیدانستم اگر به هوش نیاید چگونه باید به زندگی ادامه بدهم. حرف هایی در دلم بود که اگر به زبان می آمد در حجم دنیا گم می شد. حرف های بی جا! سرم را در بالشم فرو بردم و به جای تمام ناگفته ها اشک ریختم. صبح روز بعد سیدجواد کنار من ماند تا مادرم برای استراحت به خانه برگردد. هنوز دقایقی از رفتن مادرم نگذشته بود که کسی چند ضربه به در زد. فکر کردم مادرم چیزی جا گذاشته اما ناگهان مجید وارد اتاق شد. سیدجواد او را نمی شناخت. بدون اینکه من چیزی بگویم خودشان یکدیگر را به هم معرفی کردند. سیدجواد جعبه ی شیرینی را از دستش گرفت و او را روی صندلی نشاند. مجید که به دلیل دوستی با سینا خجالت زده بود، سرش را زمین انداخت و گفت : _ مروارید خانم چقدر ازتون خواستم که اجازه بدین باهاتون حرف بزنم ولی زیربار نرفتین. من میخواستم چنین اتفاقی نیفته. اما متاسفانه نتونستم جلوشو بگیرم. به محض اینکه وارد ایران شدم و قضیه رو فهمیدم یک راست اومدم اینجا. بخاطر دوستتون هم واقعا متاسفم. ولی کاش اون شب به پلیس خبر میدادین و خودتون نمیرفتین. سیدجواد عینکش را تکانی داد و گفت : _ اون شب خانمم به من پیام داد، متاسفانه من کمی دیر دیدم اما بلافاصله بعد از خوندن متن پیام به پلیس زنگ زدم و همه چیز رو اطلاع دادم. وقتی هم که نزدیک باغ رسیدیم خودش از موبایلش به من زنگ زد. پلیسا هم بدون معطلی وارد باغ شدن و دستگیرش کردن. البته خیلی سعی کرد فرار کنه که نهایتا به پاش تیر زدن و گرفتنش. مجید سرش را تکان داد و گفت : _ آره، میدونم. چند روزم تو بیمارستان بود. الان سه چهار روزه بردنش بازداشتگاه. سیدجواد از مجید پرسید : _ آخه انگیزه اش چی بود؟ چی میخواست؟ مجید همانطور که با سوییچ ماشینش بازی می کرد گفت : _ راستش من سینا رو از دوران دبیرستان میشناسم. اون موقع چیزی از بیماریش نمیدونستم اما از بد روزگار این چند سال اخیر که باهاش شریک شدم به مشکلش پی بردم. اوایل نمیفهمیدم چشه که هی رفتارهای ضد و نقیض نشون میده تا اینکه یه بار با برادرش که الان خارج از ایران زندگی میکنه حرف زدم و فهمیدم ماجرا از چه قراره. پدر سینا که اختلاف سنیش با مادرش زیاد هم بوده، متاسفانه دچار بیماری روانی بود و مدام به همه چیز و همه کس شک می کرد. مرتب جلوی چشم بچه ها زنش رو کتک می زد و مورد آزار و اذیت قرار میداد. نهایتا یک روز زمانی که بیماریش عود میکنه انقدر پیش چشم سینا مادرشو میزنه تا اون بنده خدا از دنیا میره. بعد هم به جرم قتل عمد قصاص میشه. برادر سینا هم بعد از چند سال از ایران میره و سینا تنها می مونه. تنهایی، خاطرات تلخ کودکی و زمینه ی موروثی بیماری روانی که از پدرش به ارث برده بود، همه دست به دست هم میدن تا سینارو تبدیل به کلکسیونی از انواع اختلالات کنن. البته خودش بیماریش رو پذیرفته بود و سعی میکرد گاهی با دارو کنترلش کنه. تا اینکه مروارید خانم رو توی دانشگاه میبینه و تحت تاثیر شباهتی که با مادرش داشته قرار میگیره. دوباره همه ی خاطراتش زنده میشه و بیماریش هم شدت میگیره. من هرچقدر خواستم مجابش کنم که باید بازم به خوردن داروهاش ادامه بده اما سینا نمی پذیرفت. انگار دیگه عقلش کار نمی کرد. مجنون شده بود. اواخر هردفعه درباره ی مروارید خانم باهاش حرف میزدم حالت جنون بهش دست میداد. میدونستم اگه مروارید خانم از جلوی چشمش نره اتفاقات بدی میفته. اما هرکاری کردم جلوشو بگیرم نشد که نشد. مجید مرتب سوییچش را در دستانش جابجا میکرد. صدای کلیدش اعصابم را خورد کرده بود. انگار کسی در مغزم تبل می کوبید. با صدای بلند گفتم : _ ببخشید میشه انقدر اونو صدا ندین؟ مجید که از عصبانیتم شوکه شده بود پرسید : _ چی رو؟ به دستانش اشاره کردم و گفتم : _ سوییچ. سیدجواد که مثل همیشه حال مرا می فهمید لبخندی زد و به مجید گفت : _ خانم من متاسفانه چند روزی بیهوش بودن. تازه از دیروز قدرت حرف زدنشون رو به دست آوردن. فکر می کنم بخاطر شرایط سختی که پشت سر گذاشتن صداهایی که برای ما عادیه ایشون رو خیلی اذیت می کنه. وگرنه منظور بدی ندارن. مجید خودش را کمی به سمت بالا کشید و سوییچش را در جیبش گذاشت و گفت : _ ببخشید! راستی حال دوستشون چطوره؟ هنوز به هوش نیومدن؟ _ نه متاسفانه. فعلا فقط باید براشون دعا کنیم. بعد هم سیدجواد شیرینی را باز کرد و از مجید پذیرایی کرد. کمی سرگیجه داشتم. پس از رفتن مجید چشم هایم را بستم و خوابیدم...
با صدای پچ پچ زنانه ای که بالای سرم پیچیده بود چشمانم را باز کردم. کمی روی تخت جابجا شدم تا پشت سرم را ببینم. ناگهان خاله زهرا جلو آمد. مرا در آغوش گرفت و گفت : _ خداروشکر سلامتیتو بدست آوردی دخترجون. همانطور که مثل یک کیسه شن در بغلش ماسیده بودم دستهایم را بالا آوردم و او را در آغوش گرفتم. بعد هم مرا بوسید و گفت : _ گذشته ها گذشته. از امروز دیگه عروس مایی. سیدجواد از پشت سرش نگاهم کرد و گفت : _ البته از اولم عروس شما بودن. هنوزم هستن. سپس کنارم روی تخت نشست. منتظر بودیم تا پس از آمدن پدرم دوباره خطبه ی صیغه را جاری کنیم. خلاصه پس از کمی انتظار پدرم رسید و بعد از بخشیدن چند ساعتِ باقی مانده از زمان صیغه ی قبلی، دوباره خطبه خواندیم و محرم شدیم. پس از آنکه خطبه تمام شد سیدجواد یک جعبه کوچک دستم داد و گفت : _ ناقابله. بازش کردم. یک انگشتر زیبا داخلش بود. لنگه ی زنانه ی همان انگشتری که زیر درختچه های گیلاس افتاده بود. گفتم: _ شما که قبلا برام انگشتر خریده بودین. حلقه ی عقدم که باهم خریدیم. این دیگه چیه؟ مادرم یواشکی اشاره زد که حرف بیخود نزن و انگشتر را بگیر. از همان درسهایی که همیشه می داد! سیدجواد گفت : _ هرچند کم و ناقابله اما امیدوارم باب میلت باشه. انگشتر را بیرون آوردم و دستم انداختم. همان موقع خاله زهرا شروع کرد به کل کشیدن. مادرم خندید و گفت : _ حاج خانم بیمارستانه ها، الان میان سراغمون بیرونمون می کنن. خاله زهرا همانطور که دستش پشت لبش بود و لی لی لی لی می کرد صدایش را کمی پایین آورد. ناگهان در اتاق به شدت کوبیده شد و فرید درحالیکه چشمانش قرمز بود و رگ گردن و پیشانی اش ورم کرده بود وارد اتاق شد. با عصبانیت در مقابلم ایستاد و گفت : _ دوستیتون این بود آره؟ خوب حق رفیقتو ادا کردی. اون طفلکِ بیچاره اونجا داره جون میده اونوقت تو اینجا جشن گرفتی. ملیحه ی من داره تاوان چی رو پس میده؟ تاوان رفاقتش با یه نامرد! پدرم جلوی فرید ایستاد و گفت : _ حرف دهنتو بفهم آقا پسر. مگه اینجا بیصاحابه که برای خودت سرتو انداختی اومدی تو؟ فرید به چشمانم خیره شد، خشم و نفرت در نگاهش موج می زد. سپس آب دهانش را روی زمین پرت کرد و از اتاق خارج شد. تمام بدنم ضعف کرده بود، میلرزیدم. مادرم پرستار را صدا زد و او هم در سرمم چیزی تزریق کرد تا آرام شوم. قبل از اینکه چشمانم بسته شود به مادرم گفتم : _ باید نُه تا دیگ آش برای امام جواد بپزیم. نذر آقا بزرگه. این جمله را گفتم و چشمانم بسته شد...
" _ مروارید. مروارید. _ تو اینجایی؟ به هوش اومدی ملیحه؟ _ من خیلی وقته اینجام. اومدم کمک. _ کمک چی؟ _ مگه نمیبینی آقابزرگ آشپزی داره. به پشت سرش نگاه کردم. با آنچه که میدیدم فاصله ی زیادی داشتم. نُه تا دیگ بزرگ روی نُه اجاق گاز قرار داشت. آقابزرگ و خانجون دیگ ها را هم می زدند. زن و مرد نا آشنایی هم بالای سر دیگهای دیگر ایستاده بودند و مشغول هم زدن آش ها با همان ملاقه مسی های بزرگ بودند. به ملاقه ای که در دست ملیحه بود نگاه کردم. سپس به زن و مرد اشاره کردم و پرسیدم : _ اون دوتا آشنان؟ خنده ی ریزی کرد و گفت : _ آره. اسمشون مریم و محمدجواده. خیلی بالاتر از این طبقه زندگی می کنن. ولی هروقت که ما کار و کمکی بخوایم میان اینجا. با شنیدن اسم پدر و مادر واقعی ام بغضم گرفت. همانطور که دزدکی نگاهشان می کردم گفتم : _ وقت نشد بهت بگم، اونا پدر و مادر منن. ملیحه زد زیر خنده و گفت : _ خودم میدونم دیوونه. مثل اینکه اصلا خبر نداری اینجا کجاست! _ مگه اینجا کجاست؟ _ اینجا همه چیز عین کف دسته. خوب و بد هم نداره. همه حرفای بیجایی که آدما توی دلشون نگه میدارن تا تو حجم دنیا گم نشه، اینجا برملا میشه. راستی میدونستی آقابزرگ وساطت کرده تا تو و سیدجواد به هم برسین؟ _ نه! _ آره بابا. وگرنه توی خل و چل رو چه به اون بنده خدا. آقا بزرگ انقدر رفت و اومد تا کارتو راست و ریست کرد. خودش همیشه میگه خدا در حق مروارید معجزه کرده که به سیدجواد چفت شده. وگرنه کی میومد تورو بگیره آخه! البته مریم و محمدجوادم دست به کار شدن. آخه پارتی شون کلفته. مثل اینکه اینجا حرفشون خیلی برو داره. تازه دلتم بسوزه که من پیش آقا بزرگت می مونم ولی تو میری. _ می مونی؟ یعنی با من نمیای؟ ناگهان آقا بزرگ از پشت سر آمد و ملاقه ی ملیحه را از دستش کشید. ملیحه که از این اتفاق ناراحت شده بود اشکهایش سرازیر شد. آقا بزرگ بدون اینکه چیزی بگوید یک ظرف آش دستم داد. از همان کاسه چینی های گلدار و قدیمی خانجون. به داخل ظرف نگاه کردم، بجای آش پر از گیلاس بود. به دیگ های آش خیره شدم و به آقابزرگ گفتم : _ منم میخوام تو نذری تون سهیم باشم. کاسه را به ملیحه دادم. انگشتری که سیدجواد برایم خریده بود را بیرون آوردم و کف دست آقابزرگ گذاشتم. ناگهان زمین زیر پایمان لرزید. اطرافمان تیره و تار شد. دست ملیحه را محکم گرفتم و به همراه او از همان تونل عجیب و غریب به سرعت پرت شدیم. " ما به این دنیا پرت شدیم. همه ی ما از بهشت به این دنیا پرت شدیم. ما پرت شدیم تا معجزه را معنا کنیم. و معجزه چیزی نیست بجز اتفاقات ریز و درشتی که خدا هر روز در زندگی ما رقم می زند، و ما اغلب اوقات با بی تفاوتی از کنارشان عبور می کنیم. ما به این دنیا پرت شدیم. همه ی ما از بهشت به این دنیا پرت شدیم تا بهشت بهتری بسازیم. و معجزه همان مسیر منتهی به بهشت است. معجزات را دست کم نگیریم، معجزات اند که بهشت ما را می سازند. هرشب چشمانت را ببند و معجزات زندگی ات را بشمار. باورکن انگشت هایت کم می آیند. و هرگز از یاد نبر که هرچند همه ی ما از بهشت به این دنیا پرت شدیم، اما میتوانیم با خوب نگاه کردن به معجزات زندگی مان، بهشت بهتری بسازیم. (پایان.)
https://eitaa.com/havase/4923 https://eitaa.com/havase/4943 https://eitaa.com/havase/4951 https://eitaa.com/havase/4974 https://eitaa.com/havase/4982 https://eitaa.com/havase/5001 https://eitaa.com/havase/5009 https://eitaa.com/havase/5027 https://eitaa.com/havase/5036 https://eitaa.com/havase/5058 https://eitaa.com/havase/5065 https://eitaa.com/havase/5084 https://eitaa.com/havase/5094 https://eitaa.com/havase/5111 https://eitaa.com/havase/5118 https://eitaa.com/havase/5141 https://eitaa.com/havase/5148 https://eitaa.com/havase/5167 https://eitaa.com/havase/5174 https://eitaa.com/havase/5191 https://eitaa.com/havase/5198 https://eitaa.com/havase/5221 https://eitaa.com/havase/5228 https://eitaa.com/havase/5247 https://eitaa.com/havase/5255 https://eitaa.com/havase/5274 https://eitaa.com/havase/5282 https://eitaa.com/havase/5304 https://eitaa.com/havase/5311 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
سلام دوستان عزیز عید تون مبارک لفت ندهید. ان شاءالله اگه وقت داشته باشم به زودی رمان جدید می گذارم اگه رمان مناسبی پیدا نکردم ان شاءالله بعد از تعطیلات عید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان آموزنده 🍒 خواهری که تازه عروسی کرده بود به نمازشوهرخودش خیلی اهمیت میداد وهرروز اورابرای نمازصبح بیدارمی کرد تابه مسجدبرود.. . یکی از روزها کمی دیرتر بیدار شد و شوهرش را بلافاصله بیدار کرد تا هر چه زودتر به مسجد برود و نمازرابه جماعت بخواند.. شوهر که به مسجد رسید رکعت اول تمام شده بود نمازش راباجماعت خواند... بعد از نماز،امام مسجد سراسیمه پیش او رفت و گفت: تو شوهر فلانی نیستی؟ حسابی تعجب کرد... اسم خانومش را از کجا گرفته بود.؟!! با تعجب تمام گفت بله خودم هستم... اما شما اسم خانم من را ازکجا فهمیدی؟ امام گفت به الله قسم که من امروز درخواب دیدم که همه اهل مسجد که نماز صبح را با ما با جماعت میخوانند،در بهشت باهم هستیم. .ویک زن هم همراه ما بود... من درباره اش پرسیدم...به من گفته شد این فلان زن همسر فلانی هست...! مرد خوشحال وبا شور وشوق فراوان به خانه اش رفت تا این مژده و خبر خوش رابه همسر مومنه ودلسوزش برساند.. . وقتی به خانه رسید همسرعزیزش را درحالی یافت که درحال سجده است... و روح پاکش به آسمانها عروج کرده است... الله اکبر چه خاتمه زیبایی نصیب زنی اون هم دراین دوران شده ... کسیکه به نمازخودش که هیچ ، بلکه به نماز جماعت شوهرش هم اهمیت زیادی میداده... ای کسیکه باخیال راحت صبحها خواب خوش را رابرنمازت ترجیح می دهی و گمان میکنی با اینکارت استراحت و آرامش بیشتری راحاصل میکنی .. و غافلی ازاینکه فردا درقبرت آرامشی نخواهی داشت ... وغافلی از اینکه راحتی و آرامش دلهایی که سحرگاههان دربارگاه ملکوتی علام الغیوب ایستاده اند، را حدی وحدودی نیست. وقتی تو هر وقت خواستی میخوابی وهر وقت خواستی ازخواب بیدار میشوی بدون درنظر گرفتن نمازهایت دروقت خودش، . 🍒بدان ! که همیشه دردایره غمها واندوههای ناتمام قرارمیگیری..
از فردا رمان جدید گذاشته میشه😍❤️🙏