بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_بیست_پنجم
&راوی محسن
حس حالم با هر ماموریت فرق داشت دلم خبر از رفتن میداد ولی بی نهایت نگران زینب بودم تا سوار ماشین شدم شماره حسن برادر کوچکترم گرفتم
-الو سلام حسن جان کجای داداش؟
حسن: سلام داداش من مغازه ام
-اوکی پس من میام مغازه تا یه ربع دیگه اونجام
[من متولد شصت نه بودم حسن هفتادی بود باید قبل رفتنم یه سری حرفها باهم بزنیم حسن مغازه مکانیکی داشت ]
تا وارد مغازه شدم به شاگردش گفت : یاسرجان لطفا برو اون روغن ترمزها رو از حاجی بگیر
حسن: سلام چه عجب اخوی از اینورا
-سلام حسن آقای گل نه که ما شما رو میبینیم
دارم میرم ماموریت
حسن: خب به سلامتی
-این بار به نظرم فرق میکنه
حسن حرفم رک میزنم
حس میکنم این رفت برگشتی نداره
دلم میخاد مثل یه برادر پشت زینب باشی
حسن: این چه حرفیه ان شاالله میری صحیح سالم برمیگردی
من غلام زنداداش و بچه اش هستم
-سلامت باشی داداش
من دارم میرم خونه با مامان کار دارم
میای بریم ؟
حسن :اره بریم
وارد خونه که شدم مامان خیلی ناراحت بود که تنهام وقتی کل ماجرا بهش گفتم ناراحت شد ولی باید کار تموم میکردم : مادرم اگه اتفاقی برام افتاد دلم نمیخاد حتی یک ثانیه حسین از زینب جدا کنید
یا مجبورش کنید ازدواج کنه
اگه هم خواست ازدواجم کنه پشتش باشید
مهریه زینب ۱۴سکه است که گردن منه پرداختش میکنم
مادرم ببین اگه شهید شدم دلم نمیخاد آب تو دل زینب تکون بخوره زینب همش هیجده سالشه
باید مواظب باشی
مادر:این حرف ها چیه میزنی دلم میلرزونی
ان شاالله صحیح سالم برمیگردی
نگران زینب نباش برو خدا به همرات
-من باید برم پیش خانم رضایی
یادت باشه کارت تو کمدم فقط مال زینبه
مادر: چشم
کی میری
-فردا
حلال کن پسرت خیلی اذیتت کردم
مادر : تو مایه افتخار منی 😔
برو خدا به همرات
بعد از خونه مادر رفتم پیش خانم رضایی وصیت نامه ،کلید کمدم دادم بهشون
از کارت بانکی ،نامه ب زینب که تو کمدمه بهش دادم
بالاخره هفت فروردین شد ما به سراوان اعزام شدیم
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
بسم رب الشهدا
&راوی زینب
دوهفته از رفتن محسن میگذشت یک،دوباری تلفنی حرف زده بودیم چندباری هم تو واتساپ حرف زده بودیم
این بار برخلاف همیشه ک محسن میرفت کانالهای خبری چک نمیکردم هرروز کانالها چک میکردم
از خواب پاشدم کانال خبری چک کردم دیدم اون خبری که نباید میدیدم دیدم
"""دیشب در حمله تروریستی در سراوان تعدادی از نیروی سپاه و ناجا به شهادت رسیدن
شهدای سپاه عبارتند از
-محسن چگینی
احمد مصطفوی
مهدی لشگری
و پاسدار سید محمد علوی به درجه رفیع جانبازی رسید
دستم روی شکمم اشکام رسید
محسن رفتی 😭😭
به دو ساعت نکشید همه اومدن فقط جیغ میزدم تو بغل بهار از حال میرفتم
پیکر محسن ظرف یک روز برگشت
بهار تررررروخدا ببینمش 😭😭
ی لحظه فقط
تروخدا یه لحظه محسنمم ببینم
بهار:خواهرت بمیره آخه بارداری عزیزم
-محســــــــن پاشو 😭😭
پاشو
من چیکار کنم بی تو
من چیکار کنم بی تو آخه 😭😭😭
پاشو زینب داره جون میده
محسن پاشووووو عزیزدلم
من حتی نمیتونم روی نازت ببینم 😭😭
مامان محسنم چطوری شهید کردن
حسن :زنداداش بیا دستاش ببین 😭
آخ چقدر سخته مردت حتی نتونی برای بار آخر ببینی
محسن روی دستها میرفت منو بزور پشتش میبردن
پسرم بابات رفت
من ب چشم خویشتن دیدم ک جانم رفت
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
بسم رب الشهدا
وحشتناک بود دنیای بعداز محسن خیلی وحشتناک بود
حالا میفهمم معنی اشکهای همسر شهید صفری تبار اونجایی که گفت : حرفهای که بعداز شهادت کمیل شنیدم داغ رفتن کمیل بیشتر میکرد
معنی این حرف وقتی فهمیدم که توی سوم شوهرم از گوشه کنار مجلس
پچ پچهای شنیدم که باعث از حال رفتنم شد
طفلک بینوا همش ۱۷-۱۸سالشه
&&خب جوانه قشنگ هم هست میره ب برادر شوهرش
اره بابا
دخترم همکلاسیش بوده میگه بچه درس خونه الان با سهمیه اش راحت پزشکی قبول میشه
مردم شانس دارن بخدا
دلم میخواست داد بزنم نامردااااا من مردم رفته بچم دنیا نیومده یتیم شده شما فکر سهمیه ازدواج دومم هستید
وقتی چشمام باز کردم زیر سرم تو بیمارستان بودم
بهار،برادرشوهرم پیشم بودن
حسن آقا: زنداداش پاشو باید بریم سر مزار محسن 😔😔
سر مزار محسن عاطفه ،مهدیه هم بودن همدیگه بغل کرده بودیم گریه میکردیم
مرد ما رفته بود حالا یک لقب سخت داریم ""همسر شهید""
شاید این واژه از دور قشنگ باشه ولی کی میفهمه
درد دل دختری که خونه بخت نرفته تو نگاه عامه مردم بیوه است
""همسر شهید مدافع وطن کمیل صفری تبار ، همسر شهید مدافع امنیت پویا اشکانی ""
کی میفهمه حال زنانی که حساسترین دوره زندگیشون بارداری رو تنهایی با نیش کنایه مردم میگذرونن
"" همسر شهید بلباسی ،همسر شهیدخوشه بر،همسر شهید میثم نجفی،همسر شهید امین مرادی """
رقیه(خواهرشوهرم): داداش زینب جان ببر خونه یه سری دارو تقویتی خونه داره که باید برداره
-آجی مامان بهتره؟😔
رقیه: دکتر گفت باید خیلی مراقبش باشیم 😭
حسن: زنداداش بریم 😔
تا وارد آپارتمانمون شدیم با خانم همسایمون روبرو شدیم یه خانم بد پوشش که همیشه به منو محسن زخم زبان می انداخت
زن همسایه تا چشمش ب حسن آقا افتاد گفت :هه خانم ب ظاهر حزب اللهی میذاشتی کفن شوهرت خوش بشه بعد شوهر میکردی
حسن :حرف دهنت بفهم خانم محترم
-داداش بریم تروخدا فشارم پایینه
#ادامه_دارد ... عصر ❤️💙
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7194
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7203
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7215
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7222
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/7233
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/7241
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/7253
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/7261
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/7273
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/7279
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/7292
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/7300
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/7311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/7318
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/7330
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/7339
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/7352
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/7358
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/7373
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/7379
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/7390
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/7396
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/7409
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/7415
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/7426
#قسمت_بیست_ششم_اخر
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/havase/7434
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_بیست_ششم_اخر
#قسمت_پایانی
هفت روز از رفتن محسن میگذشت روز،شب ،غذا خوردن،نفس کشیدن برام معنی نداشت
من قبلا داغ برادر جوانم دیده بودم ولی به سختی داغ شوهر جوانم نبود
اون موقعه هیچکس نمیتونست بهم بگه بالای چشمت ابروه
گوشیم زنگ خورد به اسمش نگاه کردم """باباعلی """"
-الو سلام بابا
بابا علی: سلام دخترم خوبی ؟
باباجان من ب پدرت زنگ زدم
عصری همه میام خونت ،فاطمه،حسنم بامن میان
-باشه تشریف بیارید
رفتم تو اتاق خوابمون عکس عروسیمون به دیوار اتاقمون بود
محسن زود رفتی خیلی زود دارن میان که برام تصمیم بگیرن😭
میدونی تو این هفت روز چه حرفای شنیدم 😭
محسن من نمیخوام اسم هیچ مردی به جز تو بیاد تو شناسنامه ام توروخدا نذار ازهم جدامون کنن😭
نکنه باباعلی بخواد حسین ازم بگیره 😭
محسن من از دنیا بعد از تو میترسم😭😭
تو همون حال خوابم برد
تو این باغ خیلی سرسبز بودم لباسهای که تن مثل لباس احرام بود
زینبم
-محسن 😭😭 کجا رفتی چرا تنهام گذاشتی 😭😭
بیا عزیزدلم بیا اینجا خانم کوچلوی من
چرا گریه میکنی ؟
-محسن من میترسم 😭
**نترس عزیزدلم من همیشه پیشتم تو همیشه زن منی
ما یه خانواده ایم
من،تو،حسین
دیگه نبینم بیخودی نگران اینده باشی
پاشو برو مهمونات اومدن
با صدای زنگ در چشمام باز کرد
چشمام از اشک میسوخت
چادرم سر کردم در باز کردم
-سلام خوش اومدید بفرمایید تو
باباعلی: سلام دخترم خوبی؟
بعداز۵ دقیقه بابا مامان خودمم اومدن
بعد از سلام علیک باباعلی شروع کرد
باباعلی : حاج حسن من خواستم بیاید تا این حرفها رو در حضور شما به زینب جان بگم
زینب جان محسن قبل شهادتش خیلی سفارش تو به ما کرده
ماهم اومدیم بگیم تو و بچه ای که بارداری یادگار محسن مایی
ولی خیلی جوانی برای تنها زندگی کردن
تو چه بری خونه پدرت چه بیای خونه من دختر منی
فقط بری خونه پدرت یعنی میخوای ازدواج کنی اما اگه بیای خونه ما عزیزی پیشمون بیشتر عزیز میشی
-من فقط زن محسنم 😔 میام خونه پدرشوهرم به شرطی که شما تا آخرعمر من دختر خودتون بدونید نمیخام اسم کسی به جز محسن بیاد تو شناسنامه ام
باباعلی: تو شمع خونه ما عزیزدلم
حاج حسن فعلا وسایل زینب جان خونه شما باشه تا بعدا چندتا واحد پیش هم بخریم
بابا:بله حتما
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
. https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
بسم رب الشهدا
قرار شد همه باهم بمونیم اثاثم جمع کنیم ببریم بذاریم زیرزمین خونه پدرم بعد من برم خونه پدرشوهرم
محسنم روزگاری میگفتن رسم است زن با لباس عروس بیاد خونه بخت با کفن از خونه شوهرش بره
چرا بخت ،قسمت من برعکس همه هم جنسهام شد 😭
چرا تو رفتی نگفتی زینب بدون چی کنه تو این روزگار 😭
رقیه اومد سرم به آغوش گرفت گفت :من بمیرم برات بسه زنداداش پاشو بریم تو خونه خالی نشستی گریه میکنی به فکر بچه تو شکمت باش
داشتیم از خونه بختم میرفتم با اسم همسر شهید خدا میدونست بقیه عمرم چطوری میگذره
در بستم با گریه
تموم شد عاشقانه های من به سال نکشیده تموم شد
سرم گذاشته بودم به شیشه ماشین گریه میکردم که گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود
-بابا لطفا جواب بدید گوشیم
باباعلی:چرا بابا خودت جواب نمیدی
-شما جواب بدید من راحترم
بابا بعداز قطع مکالمه گفت از فرهنگی یگان صابرین بود گفتن فردا میخوایم وسایل محسن بیاریم تحویل بدیم
و گفتن دوشنبه هم برای گشایش کمد محسن تشریف بیارید یگان فقط تایید کردن خانمی به نام
خانم رضایی هم همراهمون باشن
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
امروز فشار روحی خستم کرده بود فکرشم نمیکردم یه روزی اینجوری از خونه ای خودم برم
اتاق دوران مجردی رقیه خانم از صبح خالی کرده بودن تا وسایل من جایگزین بشه
و من باید دوران جدید زندگیم از اینجا شروع میکردم
تو پذیرایی نشسته بودیم
رو به حسن اقا گفتم :داداش میشه منو ببری مزار محسنم 😔
حسن آقا:بله بفرمایید بریم
زنداداش با اون خانم رضایی تماس گرفتید؟
-نه الان تماس میگرم
شماره بهار گرفتم
-الو سلام
بهار:الو سلام خواهری خوبی ؟
-نه بهار دلم میخواد برم پیش محسنم
نمیخام دنیا بدون اونو 😭😭😭
بهار:گریه نکن عزیز خواهر
کجایی
-آه داریم میریم پیش محسن با برادرشوهرم 😭
بهار: باشه میام اونجا
وقتی رسیدیم حسن آقا رفت عقب ایستاد
نشستم کنار محسن
خوبی همسری؟😭
بدون من پیش سیدالشهدا بهت خوش میگذره
نگفتی زنم بارداره بدون من چیکار کنه؟😭😭😭
نگفتیـ زینبم همش هیجده سالشه 😭😭
از خونمون رفتم 😭بدون تو 😭
محسن 😭😭 بهم نمیگن چطوری شهید شدی
محسن من از دنیای بدون تو میترسم
بهار:زینب
رفتم تو بغل بهار
-بهار دیدی زندگیم شروع نشده تموم شد
بهار من باید چیکار کنمـ😭😭
فردا میخوان وسایل محسن بیارن بیا ببین
هرچند شماها همتون میدونید محسنم چطور کشتن 😭😭
حسن: زنداداش بریم حالتون بد میشه خانم رضایی میشه کمکش کنید تا ماشین و با ما تا منزل بیاید
اون شب ب ما چه گذشت بماند
ساعت سه بعداز ظهر مادرم اینا اومدن بهار ،مقدم،احمدی وخیلی های دیگه
بالاخره ساعت شش غروب شد
چندتا پاسدار وسایل محسن آوردن
بااشاره حسن بهار و رقیه اومدن کنارم نشستن
تو ساک محسن سلام بر ابراهیم بود
ولی وقتی کاور لباس رزم باز کردم
خودم طفلم از درون جیغ میزدیم
محسن تیرباران کرده بودن بعد سرش نیمه بریده بودن از پیش تا جلو
برای همین همه ازم پنهان میکردن
وقتی مهمونا رفتن رفتم تو اتاقم فقط جیغ زدم
وقتی چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم
دکتر:دخترم ماه هشتم بارداری هستی دوره حساسی هست بیشتر مواظب پسرت باش
منو ببرید پیش محسن
گروهکی اونشب قصد ورود و تجاوز ب خاک ایران داشته یک گروهک تروریستی وهابی بوده برای مراسم چهارده خرداد و شبهای قدر بود
گروهکی تشنه به خون شیعه بود
روزها میگذره و یک هفته بعد چهلم محسنم هست
حاضرشده بودم برم مزار محسن که صدای خاله محسن مانع بیرون رفتم شد
**خواهرجان زینب الان جوانه بالاخره میره
حسن هم که جوانه خب همین الان صیغه هم کنید تا عده زینب تمام بشه
مادر:خواهر این چه حرفیه زینب قصد ازدواج نداره فعلا
نگو این حرفارو
از اتاقم خارج شدم بدون سلام رد شدم
نام نویسنده: بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
تمام طول راه تا مزار گریه کردم وقتی رسیدم مزار
پاشووووو محسن 😭😭
پاشو که همه عالم و آدم دارن حرف ازدواج منو حسن میزنن😭😭
😭😭😭
مردم چه میفهمن چقدر سخته تو اوج جوانی بیوه شدن
فقط کافیه با یه آقا تو کوچه خیابون صحبت کنی اونوقت چه فکرای درموردت میکنن
ازدواج کنی میگن منتظر بود شوهرش بمیره شوهر کنه
ازدواج نکنه میگن معلوم نیست کیو زیر سر داره که شوهر نمیکنه
مادرشهید،پدر شهید،خواهرشهید،برادرشهید،
فرزندشهید بودن سخته خیلی هم سخته ولی همسرشهید بودن سختره چرا که سایه مردی سرت نیست
مردم چه خبر دارن از همسران شهدای که برای بودن در کنار فرزندشون مجبور ب ازدواج با برادرشوهرشون شدن ،
همسران شهدای که از طرف خانواده شهید خیلی اذیت شدن ولی بخاطر فرزندشون تحمل کردن
داشتم با محسن حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد اسم داداش حسن روی گوشی نمایان شد
-الو
سلام زنداداش کجای ؟
-پیش مردم 😔
جایی که کسی جرات نمیکنه بهم پیشنهاد ازدواج با برادرم بده 😭😭
میام اونجا من چند دقیقه دیگه
حسن سر به زیر شروع کرد به حرف زدن : من شرمندتم زنداداش باید خیلی زودتر این موضوع خودم پیگیری میکردم
دستام شروع کرد ب لرزیدن
**حقیقتش من یکی از هم دانشگاههای خانمم زیر نظر دارم برای ازدواج
همین امشب این موضوع مطرح میکنم تا شما هم خلاص بشی از این موضوع
تا رسیدن هم من هم حسن آقا ساکت بودیم
شب بعداز شام حسن رو به همه گفت:لطفا یه چند دقیقه همه بشینید
تو این مدت خیلی از گوشه کنار به گوشم رسوندن که زنداداشت جوانه عقدش کن
ولی زینب خانم همیشه همون زنداداش کوچلوی من میمونه
ازتون میخام برای پایان این حرفای صدمن یه غاز فردا زنگ بزنید خونه خانم زارع اینا و هماهنگ کنید برای خواستگاری
میخام روز چهلم محسن همه بفهمنن من نامزد کردم
تا دیگه اسم ناموس برادر شهیدم نقل دهانها نباشه
همون فرداشب حسن وسمانه بهم محرم شدن
روزهای پایانی بارداری بیشتر محتاج بودن محسن بودم
فقط مجلس چهلم یه نفر بلند گفت : معلوم نیست چیه که حتی برادرشوهرشم حاضر نشد باهش ازدواج کنه
آااااااااخ همین حرف باعث شد که حالم بد بشه مااااامان
نفهمیدم چی شد
وقتی چشمام باز کردم مامانم گفت :پسرت صحیح سالم دنیا اومد
تموم شد پسرم دنیااومد حالا سایه یه مردم محرم بالای سرم هست
محسن پسرمون اومد
سخت بود بدون تو ولی قول میدم حسینمون یه سرباز بزرگ کنم برای آزادسازی قدس
#پایان
تقدیم به همسران شهدا
بانوی مینودری
@zoje_beheshti