#نـــاشـنـاس🌸
سـلام عـلیڪم خـداقـوت
مـمـنـون از مـطالـب زیـبایی ڪه داخل ڪانال قࢪار میدهید یه دࢪخواستـی ازشما داشتـم لـطفا اگࢪ امکانش هست مطـالبـی دࢪ موࢪد اعمال و دنیای اخࢪوی قراࢪ دهیـد.
--------------•؛❁؛•---------------
سـلام 😊
ممنونـم از نـظـࢪ خوبتـون 🍃
چـشـم ان شالله دࢪ ڪانال قࢪار میدهیـم ✨
#نـــاشـنـاس🌸
_ ڪانـالتـون خـیلـی خـــوبه
عـڪس و مـتـن بیـشتـࢪ بذاࢪیـد لـطفا
---------------•؛❁؛•---------------
+سـلام علیـڪم
نظࢪ لطـف تـون هـست ☺️
چشـم حـتــما 🍃
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
صبح زود با صدای اذان که از پنجره باز اتاق میومد بیدار شدم. رفتم وضو گرفتم و دوباره اومدم توی اتاقم سجاده رو پهن کردم و نماز خوندم. امروز چند تا کلاس نظری پشت سرهم داشتم. تصمیم گرفتم یکم جزوه هامو بخونم.
تا ساعت هشت خوندم و بعد وسایلم رو گذاشتم تو کولم و از اتاق اومدم بیرون که برم دانشگاه.
مامان: حداقل یه لقمه صبحانه بخور که ضعف نکنی دختر!!
_وای نه مامان ساعت نه کلاس دارم همینجوریم کلی دیرم شده بخدا!!
دوییدم از خونه بیرون و دیدم ماشین نیست... پس بابا بردش... باید با تاکسی برم...!!
بالاخره بعد یه ربع معطلی تاکسی رسید و این ساعتم اوج ترافیک و شلوغی ولی بالاخره ساعت نه و رب رسیدم دانشگاه. پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم و رسیدم بلاخره به کلاس. بعد کلاس رفتم یه شیرکاکائو و کیک گرفتم و خوردم.
بعدم دوباره سه تا کلاس پشت سر هم!! از آخرین کلاس که بیرون اومدم مامان زنگ زد بهم.
_سلام مامان.
مامان:سلام دختر کجایی؟
_کلاسم دیگه مامان!!
مامان: امشب خالت اینا میان ها دختر من دست تنهام.
_یادم نبود اصلا... باشه الان میام...!!
مامان: بدو دختر دیر میشه!!
دلم میخواست دیر برسم... میخواستم یه خراب کاری بکنم... ای کاش یه اتفاق میوفتاد تا مهدی یا خاله از من بدشون میومد و همه چیزو بهم میزدن...!!
تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم!!
از در دانشگاه اومدم بیرون و از همون اول سعی کردم از دورترین راه برم؛ به خودم که اومدم دیدم روی پل عابر پیاده وایسادم و دارم پایین رو نگاه میکنم.
به آسمون نگاه کردم دم غروب شده بود و صدای اذان بلند شد!!
وای خدا واقعا مامان منو میکشهههه!!
سریع از از پل اومدم پایین و پیچیدم توی کوچه و کلید انداختم و رفتم تو. داشتم دعا میخوندم به جون خودم که مامان قیمه قیمه م نکنه!!
_سلام مامان عزیزم.
مامان با جیغ: الان وقت اومدنه؟؟ زود باش برو آمده شو دختره دیوونه الان خالت اینا میا!!
_حالا چرا جیغ میکشی بابا؟!! رفتمممم!!
خوشبختانه سریع دوییدم توی اتاقم و جارویی که پرت کرد تو سرم نخورد!
حوصله لباس آن چنانی نداشتم. یه تنیک ساده پوشیدم و یه چادر سر کردم.
همون لحظه زنگ در به صدا اومد... فکر کنم خودشونن!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
مامان از تو آشپزخونه جیغ کشید بدو درو باز کن. رفتم تو حیاط و بعدم رفتم درو باز کردم. اول خاله و بعد شوهرش و بعدم مهدی گودزیلا اومدن داخل. با خاله اینا سلام و احوال پرسی کردم. مهدی با یه لبخند دندون نما نگاهم کرد و گفت: سلام عزیزم!!
چشامو ریز کردم و با خشونت نگاهش کردم و آروم گفتم: سلام و زهرمار!!
بعدم سریع قبل اینکه خاله اینا وارد شن خودم رفتم تو خونه و مستقیم رفتم آشپزخونه. یه نیم ساعتی خودمو الکی حیرون سالاد کردم که دیدم صدای بابا بلند شد!!
بابا: فائزه بیا دیگه!!
_ایییش!!
از پشت میز بلند شدم و چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم نشستم بین جمع... مامان یه چشم غره خوشگل بهم رفت.
_ای واااای ببخشید من باید چایی میاوردم یادم رفت شرمنده!!
سریع بلند شدم و دوییدم تو آشپزخونه و سینی چایی که نیم ساعت قبل ریخته بودم رو برداشتم و اومدم بیرون. با نگاه کردن به چایی هایی که پررنگ و سرد شده بودن خندم میگرفت ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم.
اول گرفتم جلوی بابام بعدم جلوی مامانم. مامان با چشم غره بهم فهموند پدرتو در میارم دختره ی نفهم باید اول جلوی اونا بگیری نه ما!! البته همه اینا توی همون چشم غره اش محسوس بود ها!!
بعدم گرفتم جلوی خاله و شوهر خاله ام. آخرین نفرم جلوی مهدی زامبی گرفتم.
بعدم سینی رو گذاشتم وسط نشستم.
بابا گفت: خب دختر تو نظری درباره تاریخ عقد نداری؟؟!
_هرچی خودتون صلاح بدونید.
خاله ناهید: شب بیست و نهم اسفند چطوره؟! هم ایام فاطمیه تموم شده هم صبحش عیده!! باور کنید هرچی این دوتا جوون زودتر محرم شن بهتره.
بابا: من که مشکلی ندارم خانوم شما چی میگید؟؟!
مامان: نه خوبه تاریخش فقط این چند روزو باید خیلی کار کنیم که اصلا وقت نداریم.
_بنظرتون آخراسفند خیلی زود نیست؟! حداقل بزارید چهارم پنجم عید!!
مهدی: نه اتفاقا تاریخ خوبیه!
مهدی رو به بابام کرد و گفت: عمو جان مبارکه؟؟!
بابام بهم نگاه کرد و درحالی که توی چشماش پر از افسوس بود گفت: مبارکه...
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#قسمت_هشتاد_و_نهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
اون شب به اصرار من قرار شد این مراسم عقد خیلی کوچیک و مختصر باشه و فقط خیلی درجه یکا رو دعوت کنیم؛ و اینکه همون شب توی خونه عاقد بیاد و عقد ببنده نه اینکه از صبح بریم محضر... حتی یک ساعت دیرتر محرم شدن با مهدیم برام غنیمت بود!!
امروز بیستم اسفنده و یعنی فقط نه روز مونده بود تا بدبختی!!
از امروز به بعد دیگه کلاسای دانشگاه تق و لق برگزار میشن منم تصمیم گرفتم دیگه نرم. با بچه ها خداحافظی کردم و از در دانشگاه اومدم بیرون. سوار ماشین شدم و زنگ زدم به فاطی و گفتم آماده شو میام دنبالت بریم یکم بگردیم!!
در خونه سوارش کردم و رفتیم.
فاطی: به سلام عروس خانوم!!
_علیک سلام ننه بزرگ!!
فاطی: کوووفت!! بی ادب؛ اگه به علی نگفتم!!
_اگه منم به گودی نگفتم!!
فاطی: یاحسین!! گودی کیه؟؟!
_مهدی گودزیلا رو میگم ها!!
فاطی با خنده گفت: خاک تو سرت ناسلامتی قراره زنش شی ها!!
_ببین من زن اینم بشم بازم واسه من همون زامبیِ گودزیلای جنگلیه!!
فاطی: اینجوری که تو پیش میری ماه اول طلاقت داده ها!!
_اتفاقا قصدمم همینه که بره طلاقم بده بگه مهرم حلال جونم آزاد!!
فاطی: این مثل برای خانوماس ها
_ایش اون جنگلی اصلا قاطی آدم نیست چه برسه خانوم یا آقا باشه!!
فاطی: کجا داری میری زنه جنگلی؟؟؟
_هیچی فعلا بپر پایین دوتا کاسه آش بگیر دلم هوس کرده بعد بهت میگم!!
فاطی: تو دهات شما خجالتم خوب چیزی هست؟؟!
_نه نیست!!
فاطمه پیاده شد و از مغازه دوتا کاسه آش رشته خرید و سوار شد. همونجور که میخوردم راه افتادم.
فاطی: تصادف میکنیم ها وایسا بخور اول!
_نترس ننه جون!!
فاطی: خب کجا میخوای بری حالا؟!!
_اوه بابا تو چقدر عجله میکنی خب خودت میفهمی یکم صبر کن!!
فاطی: باشه بابا حالا بیا منو بخور!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
هو العشق❤️
#قسمت_نودم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
توی پارکینگ جنگل قائم ماشین رو پارک کردم و یه آخیش طولانی گفتم. به فاطمه نگاه کردم داشت با تعجب نگام میکرد.
فاطی: واسه چی اومدیم اینجا؟؟
_اومدم بگردونمت خواهری!!
فاطمه مشکوک نگاهم کرد: واسه چی اینجا؟؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هیچی همینجوری چون اینجا خوش هواست.
با فاطمه از ماشین پیاده شدیم و از محوطه سرسبزش رد شدیم تا رسیدیم به حوض بزرگی که پر از فواره بود.
_فاطی بیا همینجا بشینیم رو چمنا!!
فاطی: ای بابا حداقل بزار بریم یه چیزی بگیریم بخوریم.
_حالا دو دقه بشین هوا بخوری بعد بفکر اون شیکمت باش حاج خانوم!!
من و فاطمه روی چمنای کنار حوض نشستیم و خیره شدیم به آبشار مصنوعی که از پشت فواره ها معلوم بود... من با قصد و فاطمه بی قصد...!!
_فاطمه...
فاطی:جانم؟!!
_شب عقدمون من میام خونه شما فردا صبحم با یه بلیت دوتایی میریم جنوب... خوبه؟؟!
فاطمه نود درجه گردنشو چرخوند و تقریبا داد گفت: چی؟؟!
_همینی که شنیدی فاطمه حرف اضافم نباشه!!
فاطی: بریم جنوب؟!؟ روز اول عقدت؟!؟ روز عید نوروز؟!؟ دوتا دختر؟!؟
_رضایت همه با من تو فقط بیا...!!
فاطی: بلیط گرفتی؟؟!
_نه فردا میریم دوتایی دنبالش.
فاطی: فائزه... محمدجواد کی عقد میکنه؟؟!
_هی.... احتمالا همین روزای آخر اسفند...!!
فاطی: نمیخوای زنگ بزنی حداقل به محمدجواد تبریک بگی؟؟!
_چی میگی واسه خودت فاطمه؟!! آقای حسینی از زندگیه من برای همیشه حذف شدن!!
فاطمه همونجور که بلند میشد زیر لب گفت: باشه منو گول بزن... دل خودتم میتونی...!!
شب تا ساعتای هشت و نیم جنگل بودیم بعدم شام خوردیم و فاطمه با من اومد خونمون بخوابه که صبح با هم بریم بلیط بگیریم. وقتی رسیدیم خونه خاله و مهدی زامبی هم اونجا بودن. سر دردو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم نشستم.
حوصله بیرون رفتن و قرار گرفتن تو محیطی که برام مثل جهنم بود رو نداشتم!!
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم. امروز آهنگ بی بی بی حرم حامد اومده بود روی سایتا... دانلودش کردم و بعدم پلی ش کردم... یاد محمد افتادم...!! تصور کردم محمدو که داره اون آهنگ رو میخونه... هعی.. خیلی سخته تا آخر عمر حتی با شنیدن صدای خواننده محبوبت یاد عشق اولت بیوفتی...!! یا زهرا کمکم کن... بچگانس این آرزو... و خیلی محال... اما وقتی طرف حسابت بی بی بی حرم باشه هیچ چیز محال نیست... یازهرا یعنی ممکنه محمد مال من باشه...؟!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●~الانیہسالونیمہحࢪمنیومدم...💔
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🍃
دݪتـنـگ ھوا حـࢪمــت ...😔💔
#اسـتــوࢪے
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیـدم اعـضـابـدنـت ࢪا جـگࢪم سوخـت عـلے 💔
پاࢪه هــا بـدنت ࢪا جـگࢪم سـوخـت عـلے 😔
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
هدایت شده از •﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
⭕️توجه توجه⭕️
سلام به همه اعضای خوب کانال هواے حسیݩ ☘
ما برای ادامه فعالیت نیازمند یک خادم جهت کمک کردن توی پست گزاری و تبادل هستیم..
اگر تمایل به همکاری دارید به ایدی زیر مراجعه کنید
@Ya_Zahre2🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🖤
یـڪ طࢪف اڪبࢪ بہ میـدان ..😭
یڪ طࢪف بـابـا پـࢪیـشـان ...💔
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸
۱۴۰۰/۵/۲۶ روز بیست و هشتم چلہ صلوات🌱
چله ے امروز صد صلوات به نیابت شهید عݪے ظھیࢪے🌹
✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
‹🍪"•••›
-
-
خستـہامخستِـہڪَسِۍهَستامـٰانمبِدَهـد
بیــنطوفـٰانگنـٰاهراهنشـٰانمبـِدهـَد...!💔••
-
-
⸾⛓🍩⸾⇢‹ #دلتنگۍ••
•
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
Shab08Moharram1399[08].mp3
8.56M
●━━━━━━───────
⇆ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ↻
... 😔
⸾🖤⸾⇢‹ #محــــࢪم
#ࢪوضـــــہ
#اَلسَـلامُعَلیکَیـٰاابـٰاعَبۡـداللّٰہ...シ!🖐🏻••
#اَلسَـلامُعَلیکِیـٰاعَلۍاڪبَـر...シ!🖐🏻••
یـٰاامـٰامرِضـٰا!🖤••
شَبِهَشتمِمُحرمِ!
دِلمبرآتپَـرمیزَنہ!
اَزبـٰابعَلۍبنموسۍالرِضااِمشَببریمڪَربلآ!✨••
حُـسیـنجـٰانم!آقـاۍمـن!🖐🏻💔••
مـانوڪراۍخوبۍبَراتنبودیم!
مـاروببخش؛شبهشتمرِسیـد!
دارهتمـوممیشہ!
مَـناگہدهہاولمُحَرمروازدستبدم
بیچـارهمیشم...!🙂💔••
بروتومَقتَلِکَربـلاببین؛
همہروشھیدکردند
ابۍعبداللههقهقنزد!
یہجابلندبلندگریہکرد!🙂💔••
وقتۍرسیـدبالاسرعلۍاکبـرش!
دُشمـندیدحسـیندارھهقهقگریہمیکنہ!
امشبجوُوناسَنگتمـومبزاریدبراۍجوونِحسیـن!🖐🏻••