✨🍃🌸🍃💐🍃🌸🍃✨
هرکس چهل صبا دعای عهدرابخواند ازیاران امام زمان خواهدشد ان شاالله
دعای عهد
بسم الله الرحمن الرحیم
اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
پس دست خودرابرران پای راست میزنی و3بارمیگویی⬇️⬇️
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈
fahmidam-az-roozaye-sakhte-donya.mp3
5.29M
[❤️↻]
حࢪم میبینمت
مطمئنم ڪہ با چشماے تࢪم میبینمت🥀...
#ڪربلایے_جواد_مقدم🎙
#مداحے_تایمـ💔
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#سلام_امام_زمانم 🌟
خورشید من ٺویے وبے حضورٺو
صبحم بخیرنمےشود
اے آفٺاب من
گرچهره رابرون نڪنے
ازنقاب خود
صبحے دمیده نگردد
بہ خواب من...
صبحتون مهدوی🌤
|•🌱|آقــاے خــوبـــــ♥️ــــم هر جا کہ هستے...🕊🌤
با هــزاران شـ♥️ـوق دیدارتــان ســـلامـ✋🏻...🥀•|
🌤 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَقِيَّةَ اللهِ اَلاعظم 🌤
اللهُمَّ عَجِّـلْ لِـوَلِیِّـکَ الـْفَرج🤲🏻
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
.°🌱
حنجرمازماجرایعشقمیخواندحسین
غیرنامتودلمذکرینمیداندحسین!
تانفسدارمدراینمیخانههوهومیکشم؛
پرچمترویزمینهرگزنمیماندحسین!
#صلیاللهعلیکیااباعبدلله🖤
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
سلام آقا...✋🏻
بسہ دوری از حرم
[بزار بیام آقا💔]
#استورے
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
بسم الله
الان وقتشه ها ...! 💔
هر کس اربعین میخواد ؛ الان!!!
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🖤حاج قاسم سلیمانی🖤
➖نباید تردید کنیم که شهدا مثل اولیای الهی دارای اعجازند.
اینکه به قبور آنها توسل میکنیم و استمداد میطلبیم برای این است که آنها مثل قطرهای به دریا وصل و جزئی از ائمه(علیه السلام) شدهاند...
#شهیدانه💐
#سرداردلها♡︎
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
<💙⃟🌧›
•
•
•
حـٰآلِبُحـرآنۍِمَـنبـٰآحَـرَمآرآمشَـوَد
بِطَـلَبڪَربُبَـلآتـٰآدِلِمَـنرآمشَـوَد
•
•
<💙⃟🌧›¦↜ #ڪربلا
-------•☕️♥️•---------
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_سی_و_پنجم🌱
نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میکند.هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سر به زیر دسـت هایم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم. چیزی به اذان صبح نمانده. با دست های خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم.
چند دقیقه که میگذرد با کناره کـف دستت اشک هایت را پاک میکنی و میخندی
_ فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی...
نگاهت میکنم. پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟... دست هایت را بهم میمالی و کمے به خود میلرزی
_ هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده...؟
این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد. تبسم دل نشینی میکنی..
_ مگه داریم ازین خدا بهتر؟..
و نگاهت را به من میدوزی..
_ خانوم شما وضو داری؟... !
_ اوهوم
ــ الان بخاطر بارون تو حیاط صف نماز بسته نمیشه. باید بریم تو رواقا... از هم جدا شیم.
کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی
_ چطوره همینجا بخونیم؟....
_ اینجا؟.. رو زمین؟
ساک دستی کوچکت را بالا مےاوری،زیپش را باز میکنی و چفیه ات را بیرون میکشی ...
_ بیا! سجادت خانوم!
با شوق نگاهت میکنم.دلم نمی اید سرما را به رویت بیاورم. گردنم را کج میکنم و میگویم
_ چشم! همینجا میخونیم
تو کمی جلوترمی ایستی و من هم پشـــت ســـرت. عجب جایـی نماز جماعت میخوانیم!!! صـــحن الرضـــا، باران عشـــق و ســـرمایـی که
سـوزشـش از گرماسـت! گرمای وجودتو! چادرم را روی صـورتم میکشـم و اذان و اقامه را ارام ارام میگویم. نگاهم خیره به چهارخانه های
تیره و خطوط سـفید چفیه ی توســت. انتظار داشــتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی،اما ســکوتت انتظارم را میشکند.دست هایم را بالا می اورم تا اقامه ببندم که یک دفعه روی شانه هایم سنگینی میخوابد. گوشهای از پارچه تیره روی چهره ام را کنار میزنم. سوئــےشرتت را روی
شانه هایم انداخته ای و رو به رویم ایستاده ای....
پس فهمیدی سردم شده! فقط خواسته بودی وقتی اینکار را کنی که من حواسم نیست...
دست هایت را بالا مےاوری کنار گوش هایت و صدای مردانه ات بلند می شود
_ اللـــــه اڪبر...
یڪ لحظه اقامه بسـتن را فراموش میکنم و محو ایسـتادنت مقابل خداوند میشـوم. سـرت را پایین انداخته ای و با خواهش و نیاز کلمه به کلمه سوره ی حمد را به زبان می آوری.آقای من آخر حاجتت را میگیری!
اقامه میبندم
_ دو رکعت نماز صبح به اقامه عشق به قصد قربت... اللـــه اکبر...
هوای ســـرد برایم رفته رفته گرم میشـــود. لباســـت گرمای خود را از لمس وجودت دارد... میدانم شیرینی این نماز زیر دندانم میرود و
دیگر مانند این تکرار نمیشود. همه حالات با زمزمه تو میگذرد.
رکعت دوم،بعداز سـجده اول و جمله ی "اسـتغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صـدایت را نمیشـنوم... حتم دارم سجده اخر را میخواهی
با تمام دل و جان به جا بیاوری. ســر از مهر برمیدارم و تو هنوز در سجده ای... تشهدو سلامم را میدهم وهنوز هم پیشانی ات در حال
بوسـه به خاک تربت حسـین ع است. چند دقیقه دیگر هم... چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم. نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد... تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون...!!!
پاهایم سـسـت و فریاد در گلویم حبس میشـود. دهانم را باز میکنم تاجیغ بکشـم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید ...
_ ع...ع...علے...؟؟
خادمے که در بیســت قدمی ما زیر باران را میرود،میچرخد ســمت ما و مکث میکند... دســت راســتم را که از ترس میلرزد به سختی بالا می آورم و اشاره میکنم.
میدود سوی ما و در سه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند
_ یا امام رضا....
سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند
_ مشدی محمد بدو بیا بدو...
انقدر شـوکه شـده ام که حتی نمیتوانم گریه کنم... خادم پیر بلندت میکند و پسـر جوانی چند لحظه بعد میرسـد و با بی سـیم درخواسـت
امبولانس میکند.
خادم در حالی که سعی میکند نگهت دارد به من نگاه میکند و میپرسد
_ زنشی؟؟؟...
اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم...
_ باباجون پرسیدم زنشی؟؟؟؟
#ادامه_دارد...
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_سی_و_ششم🌱
سرم را به سختی تکان میدهم و ... از فکر اینکه" نکند به این زودی تنهایم بگذاری " روی دو زانو می افتم...
با گوشه ی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم.
*
دکـتر سـهرابی به برگه ها و عکس هایـی که در سـاک کوچکت پیدا کرده ام نگاه میکند. با اشـاره خواهش میکند که روی صـندلی بنشـینم .
من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم. عینکش را روی بینی جا به جا میکند
_ امم... خب خانوم... شماهمسرشونید؟
_ بله!... عقدکرده...
_ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید...
_ چی رو؟
با استرس دستهایم را روی زانوهایم مشت میکنم.
_ بالاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به این پیوند شدید...
عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند...
_ سرطان خون! یکی از شایعترین انواع این بیماری... البته متاسفانه برای همسر شما... یکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود...
لرزش پاها و رنگ پریده صورتم باعث میشود دکـتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سوالش را به من بدوزد
_ مگه اطلاع نداشتید؟
سرم را پایین میندازم و به نشان منفی تکانش میدهم. سرم میسوزد و بیشتر از ان قلبم
_ یعنی بهتون نگـفته بودن؟... چند وقته عقدکردید؟
_ تقریبا دوماه...
_ اما این برگه ها... چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسر شما از بیماریش با خبر بوده
توجهـے به حرفهای دکـتر نمیکنم. اینکه تو... تو روز خواستگاری به من... نگـفتی!! من ... تنها یک چیز به ذهنم میرسد
_ الان چی میشه؟...
_ هیچی!... دوره درمانی داره! و... فقط باید براش دعا کرد!
چهره دکـتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود! شاید کار تو را هیچکس نتواند بپذیرد یا قبول کند...
بغض گلویم را فشار میدهد. سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پراز دردم را کنترل کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم
_ یعنی... هیچ... هیچکاری... نمیشه...؟
_ چرا.. گفتم که خانوم. ادامه درمان و دعا. باید تحت مراقبت هم باشه...
_ چقد وقت داره؟
سوال خودم... قلبم را خرد میکند
دکـتر با زبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد
_ با توجه به دوره درمانی و ... برگه و... روند عکس هاا! و سرعت پیشروی بیماری... تقریبا تا چندماه... البته مرگ و زندگی فقط دســت
خداست..!
نفس هایم به شماره می افتد. دستم را روی میز میگذارم و به سختی روی پاهایم می ایستم.
_ کی میتونم ببینمش؟..
سرم گبج میرود و روی صندلی میفتم.دکـتر سهرابی از جا بلند میشود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد..
_ برام عجیبه!.. درک میکنم ســـخته! ولی شـــمایـی که از حجاب خودتون و پوشـــش همســـرتون مشخصه خیلی به قول ماها سیمتون
وصله...امیدوار باشید... نا امیدی کار کساییه که خدا ندارن...!
جمله اخرش مثل یک سطل اب سرد روی سرم خالی میشود.. روی ترس و نگرانی ام..
#من_که_خدا_دارم_چرا_نگرانی؟
*
چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشـــوم. روی تخت دراز کشیده ای و سرم دستت را نگاه میکنی. با قدم های اهســـته ســـمت تخت می آیم و کنارت می ایسـتم.
از گوشـه ی چشـمت یک قطره اشـک روی بالش بی رنگ بیمارستان می افتد. با سـر انگشـتم زیر پلکت را پاک میکنم. نفس عمیق میکشی وهمانطور که نگاهت را از من میدزدی زیر لب آهسته میگویـی
_ همه چیزو گفت؟...
_ کی؟...
_ دکـتر..!
به سختی لبخند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی که تا روی سینه ات بالا آمده است دست میکشم..
_ این مهم نیست... الان فقط باید به فکر پس گرفتن سلامتیت باشی از خدا... تلخ میخندی
_ میدونی... زیادی خوبی ریحانه!.. زیادی!
#ادامه_دارد...
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_سی_و_هفتم🌱
چیزی نمیگویم احساس میکنم هنوز حرف داری. حرفهایـی که مدت هاست در سینه نگه داشته ای...
_ تو الان میتونی هر کار که دوست داری بکنی... هر فکری که راجب من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگـفتم...
لبهایت را روی هم فشار میدهی..
_ گرچه فکر میکردم... گفتن با نگفتنش فرق نداره! به هرحال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی... یعنی...
بغضت را فرو میخوری.
_ یعنی...بالاخره پذیرفتی تاتهش کنارهم نیستیم... به وهمه چیز فیلمه...
من ..همون اوایلش پشـیمون شـدم! ازینکه چرا نگـفتم!؟در حالیکه این حق تو بود!... ریحانه!... من نمیدونم با اینهمه حق الناسـی که....چجور توقع دارم...منو....
این بار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد
_ نمیدونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری...دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخواستم ....میخواستم
لحظه اخر درد سـرطان جونمو تو دسـتاش خفه نکنه!.. ریحانه من دلم یه سـربند میخواسـت رو پیشـونیم...که به شـعاع چند میلی متری
سوراخ شه!...دلم پرپر زدن تو مرز رو میخواست... یعنی...دلم میخواد!
اقدام من برای زود اومدن جلو، بدون فکر و با عجله... بخاطر همین بود. فرصتی نداشـــتم... فکر میکردم رفتنم دســـت خودمه! ولی
الان... الان ببین چجوری اینجا افتادم... قرار بود یک ماه پیش برم...
قرار بود...
دیگر ادامه نمیدهی و چشم هایت را میبندی. چقدر برایم شنیدن این حرف ها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت اســت. ســرم را تکان
میدهم ودستم را روی موهایت میکشم..
_ چرا اینقدر ناامید... عزیزم تو اخرش حالت خوب خوب میشه...
نمیگم برام ســـــخـت نبود! لحظـه ای کـه فهمیـدم بهم نگـفتی... ولی وقتی فکر کردم دیـدم میفهمیـدمم فرقی نمیکرد! به هرحال تو قرار بود
بری... و من پذیرفته بودم! اینکه تو فقط فقط میخوای نود روز مال من باشی....
با کناره کـف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه میدهم
_ ما الان بهترین جای دنیاییم...!
پیش اقآ میتونی حاجتت رو بگیری... میتونی سلامتیت رو...
بین حرفم میپری
_ ریحانه حاجت من سلامتی نیست...
حاجت من پریدنه.... پریدن....
بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و تو کمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد...
بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف با من غذا میخورد... رفت!...ریحان رفت...
بخدا دیگه خسته شدم. میترسم میترسم اخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم... حسرت...
میفهمی!؟... بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد... دلم مرد بخدا .... مرد...
ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را. کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم...
" خدایا....!
ببین بنده ات رو....
ببین چقدر بریده....
توکه خبرداری از غصه ش...
چرا که خودت گفتی
" نحن اقرب الیه من حبل الورید"...
گذشـتن از مسئله پیش امده برایم ساده نبود... اما عشقی که از تو به درون سینه ام به ارث رسیده بود مانع میشد که همه چیز را خراب
یا وســـط راه دســـتت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ کس بویـی نبرد.همان روز درســت زمان برگشــت بود،اما تو با یک صــحبت مختصـر و خلاصــه اعلام کردی که ســه چهار روز بیشتر میمانیم... پدرم اول به شــدت مخالفت کرد ولی مادرم به راحتی نظرش را بر گرداند. خانواده هر دویمان شــب با قطار ســاعت هشــت و نیم به تهران بر گشــتند. پدرت در یـک هتـل جـدا و مجلـل برایمـان اتـاق گرفـت... میگـفـت هـدیـه برای عروس گلم! هیچ کس نمیـدانســـــت بهترین اتـاقهـا هم دیگر برای مـا دلخوشی نمیشوند. حالت اصلن خوب نبود و هر چند ساعت بخشی از خاطرات مربوط به اخیر را میگـفتی...
اینکه شـیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت... چون پزشـکها میگـفتند به درمان کمکی نمیکندفقط کمی پیشـروی را عقب میندازد.
اینکه چرا از اول همراه ما به مشهد نیامدی چون دنبال کارهای پزشـــکی ات بودی... اما هیچ گواهی وجود نداشـــت برای رفتنت!
همه میگـفتند انقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز برای جنگ حالت بد میشود و نه تنها کمکی نمیتوانی کنی بلکه فقط سربار میشوی... واین تو را میترساند.
#ادامه_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بال وپَــرم باشـ...🥀
بہیادمنشباےجمعہتوحـرمـباش..😔
#استوری
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔مثلا الان تو راه کربلا بودیم...
مثلا الان تشنه راه بودیم...
مثلا الان حرم روبه رومون بود...
مثلا الان اشک تو چشمامون بود...
مثلا الان تو حرم بودیم...
مثلا الان کنار شیش گوشه بودیم...
مثلا الان تو حرم عباس بودیم...
مثلا الان ضریحتو بغل میکردم...
•|اربعین داغ حرم را به دلم نگذاری حسین|•😭😭😭😭
🖤|↫#جاماندگاناربعین
🥀|↫#اربعینڪربلانباشمبخدامیمیرم
#استوری
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
مثلا تو قبول کردی
کولهبارموهَم بستم
مثلا من الان تو راهه🚶🏻♂
کربُ بلا هستم😭
#استوری
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
هدایت شده از •﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
سلـامࢪفقا🌿♥️`
😍
شمامیتونیدتوےفضایمجازیفعالیتداشتهباشید
چطوری؟؟😳
الانمیگمبراتون😉
شمامیتونیدادمینڪانال(پستگذاری)🌱
یاادمینتبادلباشید🦋
نیازمندیمـ بھ یڪ ادمین پسٺ خوش ذوق 😌🌱
با ࢪوحیاٺ مٺناسب ڪانالمون💛🌙
اگہ مایل به همڪاری بودید به ایدے زیر پیام بدید:)
🆔@Ya_Zahre2
#خادمالشهدامجازے
•|🍂🌼|•
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸
۱۴۰۰/۶/۱٨ روز دهم چلہ دعاے علقمھ🌱
✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈