eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
774 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه از پدرم متنفر بودم!😳 مادر و خواهر هام رو خیلی دوست داشتم؛☺️ اما پدرم رو نه....😞 آدم عصبی و بی حوصله ای بود.😕 بد اخلاقیش به کنار، می گفت: دختر درس میخواد بخونه چیکار؟ نگذاشت خواهر بزرگترم تا چهارده سالگی بیشتر درس بخونه...😢 دو سال بعد هم عروسش کرد؛ اما من،فرق داشتم.... من عاشق درس خوندن بودم!☺️ بوی کتاب و دفتر،مستم می کرد. میتونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکون نخورم...😌 مهم تر از همه،میخواستم درس بخونم،برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم. چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت یه نتیجه دیگه به زندگیم اضافه شد.... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی!!😖 شوهر خواهرم بدتر از پدرم،همسر ناجوری بود، یه ا*ر*ت*ش*ی بداخلاق و بی قید و بند...😟 دائم توی مهمونی های باشگاه افسران،با اون همه ف*س*ا*د شرکت می کرد؛😕 اما خواهرم اجازه نداشت،تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره!!😔 م*س*ت هم که میکرد، به شدت خواهرم رو کتک میزد.😢 این بزرگترین نتیجه زندگی من بود...😔 مرد ها همشون عوضی هستن...😠 هرگز ازدواج نکن!😖 هر چند بالاخره،اون روز برای منم رسید... روزی که پدرم گفت:هرچی درس خوندی، کافیه. بلاخره اون روز رسید... موقع خوردن صبحانه،همون طوری که سرش پایین بود... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: هانیه؛دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه! ادامه دارد.... به روایت هسر شهید سید علی حسینی🌹 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
ــ سمانه بدو دیگه😕 سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای به صغرا رفت: ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم😒 ــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه😩 سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت: ــ بیا بریم هر دو از دانشگاه خارج شدند،امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند دستی برای تاکسی تکان دادند که با ایستادن ماشین سوار شدند، سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت که به بیرون نگاه می کرد انداخت او را به اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد. ــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟🤔 سمانه ارام خندید و گفت: ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!!😅 ــ برو بابا😕 تا رسیدن حرف دیگری نزدند سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانه ی عزیز رفتند. زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به گوشِ سمانه رسید بالاخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد با دیدن سمانه جیغ بلندی زد و در اغوش سمانه پرید: ــ سالم عمه جووونم😍 صغرا چشم غره ای به زینب رفت و گفت: ــ منم اینجا بوقم🤨 وبه سمت طاها پسر برادرش رفت سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با خنده روبه صغرا گفت: ــ حسود😄 بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش آمد و ناراحت سالم کرد: ــ سالم خاله😞 ــ سالم عزیزم چرا ناراحتی؟؟😊 ــ زینب اذیت میکنه سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛ ــ من برم سلام کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!!☺️ ــ قول ؟؟ ــ قول😉 از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود به بقیه که دورهم نشسته بودند نزدیک شد، صدای بحثشان بالا گرفته بود،مثل همیشه بحث سیاسی بود و آقایون دو جبهه شده بودند، سید محمود،پدرش و آقا محمد و محسن و یاسین یک جبهه و کمیل وآرش جبهه ی مقابل.. سالمی کرد وکنار مادرش و خاله سمیه و عزیز نشست و گوش به بحث های سیاسی آقایون سپرد. نگاهی گذرایی به کمیل و آرش که سعی در کوبیدن نظام و حکومت را داشتند انداخت،همیشه از این موضوع تعجب می کرد، که چگونه پسردایی اش آرش با اینکه پدرش نظامی و سرهنگ است، اینقدر مخالف نظام باشد و بیشتر از پسرخاله اش که فرزند شهید است و برادر بزرگترش یاسین که پاسدار است، به شدت مخالف نظام بود و همیشه در بحث های سیاسی در جبهه مقابل بقیه می ایستاد. صدای سمیه خانم سمانه را از فکر خارج کرد و نگاهش را از آقایون به خاله اش سوق داد: ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت مهلا خانم نگاهی به دخترکش کرد ـــ کجا میری مهیا😟 ـــ بیرون😕 ـــ گفتم کجا🤨 مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت ـــ گفتم کہ بیرون😫 مهلا خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش بیخیال شد مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بالای نگاهی به آن انداخت پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد. به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت نازی ــ به به مهیا خانوم چطولے عسیسم😜 مهیا یکی زد تو سر نازی ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد😒 ادامه دارد... به قلم فاطمه امیری🌹✨
هوالعشق❤️ دوربین رو تحویل امانت داری حرم دادم و با یه قبض زرد رنگ به طرف بچه ها برگشتم. اعصابم خط خطی و داغون بود. فاطمه(فاطمه خانوم رفیق شفیق بنده): فائزه چرا عین گوجه فرنگی قرمز شدی؟ حرف فاطمه شد تلنگری برای به رگبار بستن فاطمه و اون خادم حرم که تو گشت بود _هان! چیه! توقع داری عین گوجه فرنگی نشم؟! دختره ی عقده ای به هیچ کس کار نداشت اصل اومد گیر داد به این دوربین بدبخت من! فاطمه: بابا خواهر من ول کن حالا با گوشی عکس بگیری چی میشه حتما که نباید دوربین باشه. _عه!، نکنه فکر کردی کیفیت عکس دوربین کنون و گوشیای چینی ما یکیه. فاطمه: پیف پیف حالا هی کیفیت کیفیت نکن بابا. دیگه گذشت رفت بیا بریم زیارت _الهی چادرت نخ کش بشه _الهی غذات بسوزه _الهی شوهرت کچل باشه _دختره عقده ای _چرا دوربینو گررررفتی مندل(مهدیه بانو دوست گرامی اینجانب): خدا مرگیت بده؛ زیارت خودت با این حرفایی که زدی باطل شد که به درک؛ زیارت ما روهم باطل کردی _عه! چه ربطی داره به زیارت؟ کی گفته باطله؟ _اصلا صبرکن الان میرم از اون حاج آقا که اونجا وایساده میپرسم. فاطمه بدو بریم دست فاطمه رو گرفتم و به زور کشوندم سمت یه روحانی که با یه پسر وایساده بود توی یه قدمی شون ایستادیم از پشت _اوووم، سلام حاج آقا. حاجی برگشت و ما با دیدن سیمای زیبای حاجی چشامونو درویش کردیم حاجی: سلام علیکم بفرمایید _عه ببخشید حاج اقا من یه سوالی داشتم حاجی: بفرمایید میشنوم _حقیقتش میخواستم بدونم اگه فوش بدی و نفرین کنی زیارتت باطل میشه؟! یهو یه نفر شروع کرد به خندیدن عه کی بود؟ فاطمه که نیس! منم که نیستم! حاجیم نیس! پس کیه؟ چشم چرخوندم دیدم عه این یارو قدبلندس که کنار حاجیه، پشتش به ما بود و میخندید و شونه هاش از پشت می لرزید. _ببخشید آقا واسه چی میخندی؟ یارو قلد بلنده: برای اینکه زیارت رو اصولا میگن قبول نیست نه باطل شده! اینو گفت و برگشت طرف ما، و برگشت برادر قدبلنده همانا و باز موندن دهن اینجانب به ابعاد غار مرحوم علی صدرم یه جا «وای خدا! چه چشمایی! عسلی»... ... نویسنده:فائزه وحی ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
﴾﷽﴿ 🦋 سـݪام 😉 ࢪمان هـایی ڪه دࢪ ڪـانـال گذاشـتہ شده :😇 ࢪمان "بدون تو هࢪگز" : 🌺---------------•؛❁؛•---------------🌺 https://eitaa.com/havaye_hossein/12279 ࢪمان "پلاڪ پنھان" : 🌹---------------•؛❁؛•---------------🌹 https://eitaa.com/havaye_hossein/14006 ࢪمان "جانم میࢪود" : 🌸---------------•؛❁؛•---------------🌸 https://eitaa.com/havaye_hossein/16866 ࢪمان "خانم خبࢪنگاࢪ و آقاے طلبہ" : 🌼---------------•؛❁؛•---------------🌼 https://eitaa.com/havaye_hossein/21653 رمان" مدافع عشق" : 🍃---------------•؛❁؛•---------------🍃 https://eitaa.com/havaye_hossein/23928 ♡﴾ @havaye_hossein﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 یڪے از چشمانم را میبندم و با چشم دیگر در چهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسے ام دقیق میشوم... هاله لبخند لبهایم را می پوشاند؛ سوژه ام را پیدا ڪردم. پسری با پیرهن شونیز سرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪے نیمے از بخش یقه و شانه اش راپوشانده. شلوار پارچه ای مشڪےو یڪ ڪتاب قطور و به ظاهر سنگین ڪه در دست داشت. حتم داشتم مورد مناسبـے برای صفحه اول نشریه مان با موضوع " تاثیر طلاب و دانشجویان در جامعه " خواهد بود. صدا میزنم: _ اقا یڪ لحظه... ببخشید عڪس العملـے نشان نمیدهے و همان طور سربه زیر به جلو پیش میروی. با چند قدم بلند و سریع دنبالت مےایم و دوباره صدا میزنم: _ ببخشیییید... ببخشید با شمام با تردید مڪث میڪنے،مےایستے و سمت من سرمیگردانی اما هنوز نگاهت به زیر ست. اهسته میگویـی: _ بله؟؟..بفرمایید دوربین را در دستم تنظیم میڪنم... _ یڪ لحظه به اینجا نگاه ڪنید ( و به لنز اشاره میڪنم ) نگاهت هنوز زمین را میڪاود _ ولـے....برای چه ڪاری؟ _ برای ڪار فرهنگے، عڪس شما روی نشریه ما میاد. _ خـب چرا از جمع بچـه هـا نمینـدازیـد...؟ چرا انفرادی؟ با تندی جواب میدهم: _ بین جمع، شما، طلبه جذاب تری بودید... چشـــــمـهــای بــه زیـرت گـرد و چـهره ات درهم میشود. زیرلب آهسـته چیزی میگویـی ڪه در بین آن جملات"الالله الا الله"را بخوبـی میشنوم سـر میگردانــــــے و به سـرعت دور میشـوی،من مات تا به خود بجنبم تو وارد سـاختمان حوزه میشوی... باحرص شالم را مرتب و زیر لب زمزمه میڪنم: چقدر بـے ادب بود... *** یڪ برخورد ڪوتاه و تنها چیزی ڪه در ذهنم از تـو مــانــد، یــڪ چهره جدی،مو و محاسن تیره بود ... .‌.‌.
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 -سلام مامان خوب و مهربونم -علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم. -چشم،بابا خونه نیست؟ -نه،هنوز نیومده. برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم... مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد. گفتم: _مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟ مامان لبخند زد و گفت: _خوشم میاد زود میفهمی. -مامان،جان زهرا بیخیال شین. -بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه. -مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم. -بهونه نیار. -حالا کی هست؟ -پسرآقای صادقی،دوست بابات. -آقای صادقی مگه پسر داره؟!!! مامان سؤالی نگاهم کرد. -مگه نمیدونستی؟ بعد خندید و گفت: _پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟!! -مگه دستم به سیما و سارا نرسه.داداش داشتن و به من نگفتن. مامان لبخند زد و گفت: _حالا چی میگی؟بیان یا نه؟ بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم: _مگه نظر من برای شما مهمه؟ مامان لبخند زد و گفت: _معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه. خندیدم و گفتم: _ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه. مامان خندید.گفتم: _تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟ مامان باتعجب نگاهم کرد.با اشاره سر گفتم _چیشده؟ -مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!! -وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟! مرموز نگاهم کرد و گفت: _پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟ جا خوردم.... یه کم به مامانم نگاه کردم،داشت بالبخند به من نگاه میکرد. سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،مامان گفت: _پس بیان؟ گفتم: _اگه از من میپرسین میگم نه. -چرا؟ بالبخند گفتم: _چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن. سریع رفتم توی اتاقم... منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش. وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم. دوست نداشتم برام خاستگار بیاد. درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم،اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم. با همه رسمی برخورد میکنم. تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش ،فقط لبخند الکی میزنم. با آقایون هم برخورد میکنم.تا مجبور نشم با مردهای جوان .با استادهای کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه.خلاصه همچین آدمی هستم من. مامان برای شام صدام کرد.... بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود. -سلام بابا،خسته نباشید. -سلام دخترم.ممنون. مامان دیس برنج رو به من داد و گفت: _بذار روی میز. گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت و نشست.باباگفت: _زهرا بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم: _جانم -مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟ به مامان نگاه کردم و گفتم: _یه چیزایی گفتن. -نظرت چیه؟بیان؟ سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم. آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی... خواندن هر پارت با ذکر صلوات میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...