🌺شهید سید مجتبی علمدار🌺
وقتی شما از این وآن طعنه می خورید
ولا جرم به گوشه اتاق پناه می برید..
و با عکس های ما سخن می گویید
و اشک می ریزید..
به خدا قسم اینجا کربلا می شود..
و برای هر یک از غم های دلتان
این جا تمام شهیدان زار می زنند.....(:
#شهیدانه💐
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_اول🌱
یڪے از چشمانم را میبندم و با چشم دیگر در چهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسے ام دقیق میشوم...
هاله لبخند لبهایم را می پوشاند؛ سوژه ام را پیدا ڪردم.
پسری با پیرهن شونیز سرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪے نیمے از بخش یقه و شانه اش راپوشانده.
شلوار پارچه ای مشڪےو یڪ ڪتاب قطور و به ظاهر سنگین ڪه در دست داشت.
حتم داشتم مورد مناسبـے برای صفحه اول نشریه مان با موضوع " تاثیر طلاب و دانشجویان در جامعه " خواهد بود.
صدا میزنم:
_ اقا یڪ لحظه...
ببخشید
عڪس العملـے نشان نمیدهے و همان طور سربه زیر به جلو پیش میروی.
با چند قدم بلند و سریع دنبالت مےایم و دوباره صدا میزنم:
_ ببخشیییید... ببخشید با شمام
با تردید مڪث میڪنے،مےایستے و سمت من سرمیگردانی اما هنوز نگاهت به زیر ست. اهسته میگویـی:
_ بله؟؟..بفرمایید
دوربین را در دستم تنظیم میڪنم...
_ یڪ لحظه به اینجا نگاه ڪنید ( و به لنز اشاره میڪنم )
نگاهت هنوز زمین را میڪاود
_ ولـے....برای چه ڪاری؟
_ برای ڪار فرهنگے، عڪس شما روی نشریه ما میاد.
_ خـب چرا از جمع بچـه هـا نمینـدازیـد...؟ چرا
انفرادی؟
با تندی جواب میدهم:
_ بین جمع، شما، طلبه جذاب تری بودید...
چشـــــمـهــای بــه زیـرت گـرد و چـهره ات درهم
میشود.
زیرلب آهسـته چیزی میگویـی ڪه در بین آن جملات"الالله الا الله"را بخوبـی میشنوم
سـر میگردانــــــے و به سـرعت دور میشـوی،من
مات تا به خود بجنبم تو وارد سـاختمان حوزه
میشوی...
#سوژه_عکاسی_ام_فرار_کرد
باحرص شالم را مرتب و زیر لب زمزمه میڪنم:
چقدر بـے ادب بود...
***
یڪ برخورد ڪوتاه و تنها چیزی ڪه در ذهنم
از تـو #طـلـبــه_بـی_ادب مــانــد، یــڪ چهره
جدی،مو و محاسن تیره بود ...
#ادامه_دارد...
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_دوم🌱
روی پله بیرون از محوطه حوزه میشـینم و افرادی ڪه اطرافم پرســه میزنند را رصــد میڪنم؛ ســاعتی اســت ڪه از ظهر میگذرد و هوا بشدت گرم است. جلوی پایم قوطی فلزی افتاده که هرز گاهےبا اشاره پا تڪانش میدهم تا سر گرم شوم
تقریبا ازهمه چیزو همه ڪس عڪس گرفته ام فقط مانده...
_ هنوز طلبه جذابتون رو پیدا نڪردید؟
سر میگردانم سمت صدای آشناے مردانه اے که با حالت تمسخر جمله ای را پرانده بود...
همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه، ڪوله ڪه باعث میشد بقول یکی از دوستانم #نور_بالا_بزنه.
_ چطور مگه؟... مفتشـے..؟!
اخم میڪنے،نگاهت را به همان قوطے فلزی مقابل من میدوزی
_ نه خیر خانوم!!.. نه مفتشم نه عادت به دخالت دارم اونم تو ڪار یه نامحرم... ولـے...
_ ولےچے؟.... دخالت نڪنید دیگه... و گرنه یهو خدا میندازتتون توجهنما
_ عجب... خواهر من حضور شما اینجا همون جهنم ناخواسته اس
عصبـےبلندمیشوم...
_ ببینید مثلا برادر! خیلی دارید از حدتون جلومیزنید! تاڪےقصدبه بےاحترامی دارید!!!
_ بےاحترامی نیست!... یڪ هفتس مدام توی این محوطه می چرخید اینجا محیط مردونس
_ نیومدم تو ڪه.... جلو درم
_ اها! یعنی اقایون جلوی در نمیان؟... یهو به قوه الهے از ڪلاس طی الارض میڪنن به منزلشـــون؟... یا شـــایدم رفقا یاد گرفتن پرواز
ڪنن و ما بـےخبریم؟
نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و سڪوت میڪنم...
نفس عمیقی میڪشے و شمرده شمرده ادامه میدهی:
_ صلاح نیست اینجا باشید...! بهتره تمومش ڪنید و برید.
_ نخوام برم؟؟؟؟؟
_ الله اڪبرا...اگر نرید...
صدایـی بین حرفش میپرد:
_ بابا #سید... رفتی یه تذکر بدیا! چه خبرته داداش!
نگاه میڪنم،پسری با قد متوسط و پوششی مثل تو ساده.
حتما رفیقت است. عین خودت پررو!!
بی معطلے زیر لب یاعلی میگویـی و بازهم دور میشوی..
یڪ چیز دلم را تڪان میدهد..
#تو_سیدی..
#ادامه_دارد...
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_سوم🌱
به دیوار تڪیه میدهم و نگاهم را به درخت ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم ...
چند سال است ڪه شاهد رفت و آمدهایـے؟استادشدن چند نفر را به چشم دل دیده ای؟... توهم #طلبه_ها_را_دوست_داری؟
بـےاراده لبخند میزنم به یاد چند تذڪر #تو... چهار روز است ڪه پیدایت نیست...
دوڪلمه اخرت ڪه به حالت تهدید در گوشم میپیچد... #اگر نرید.. خب اگر نروم چـے؟
چرا دوستت مثل خروس بـےمحل بین حرفت پرید و ...
دستـےاز پشت روی شانه ام قرار میگیرد! از جا میپرم و برمیگردم...
یڪ غریبه در قاب چادر با یڪ تبسم و صدایے آرام...
_ سلام... ترسیدی؟
با تردید جواب میدهم
_سلام... بفرمایید..؟
_ مزاحم نیستم؟... یه عرض ڪوچولو داشتم.
شانه ام را عقب میڪشم ...
_ ببخشیدبجا نیاوردم!!..
لبخندش عمیق ترمیشود...
_ من؟؟!....خواهر مفتشم...
*
یڪ لحظه به خودم امدم و دیدم چند ساعت است ڪه مقابلم نشسته و صحبت میڪند:
_ برادرم منو فرســتاد تا اول ازت معذرت خواهــــــےڪنم خانومے اگر بد حرف زده.... در ڪل حلالش ڪنے. بعد هم دیگه نمیخواســت
تذڪر دهنده باشه!
بابت این دو باری ڪه با توبحث ڪرده خیلے تو خودش بود.
هـے راه میرفت میگـفت:
اخه بنده خدا به تو چه ڪه رفتـے با نامحرم دهن به دهن گذاشتـے...!
این چهار پنج روزم رفته به قول خودش ادم شه!...
ــ ادم شه؟؟؟...ڪجا رفته؟؟؟
_ اوهوم...ڪار همیشگے! وقتــــے خطایــــے میڪنه بدون اینڪه لباسے،غذایــــے، چیزی برداره. قران،مفاتیح و سجادش رو میزاره توی یه ساڪ دستـےڪوچیڪ و میره...
_ خب ڪجا میره!!؟
_ نمیدونم!... ولـے وقتـے میاد خیلـے لاغره...! یجورایـے #توبه_میڪنه
باچشمانـے گرد به لب های خواهرت خیره میشوم...
_ توبه ڪنه؟؟؟؟... مگه... مگه اشتباه ازیشون بوده؟...
چیزی نمیگوید. صحبت را میڪشاند به جمله اخر...
_ فقط حلالش ڪن!... علاقه ات به طلبه ها روهم تحسین میڪرد...!#علی_اکبر_غیرتیه... اینم بزار پای همینش
*
#سید_علی_اکبر...
همنام پسر اربابـے....هر روز برایم عجیب تر میشوی...
تو متفاوتـے یا...#من_این_طور_تو_را_میبینم؟
#ادامه_دارد...
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_چهارم🌱
ڪار نشریه به خوبـے تمام شد و دوستے من با فاطمه سادات خواهرتو شروع...
انقدر مهربان، صبور و آرام بود ڪه به راحتـے میشد او را دوست داشت.
حرفهایش راجب #تو مرا هر روز ڪنجڪاوتر میڪرد.
همین حرفها به رفت و آمدهایم سمت حوزه مهر پایان زد.
گاها تماس تلفنـے داشتیم و بعضـے وقتها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه جدید عڪس های من...
#چادرش جلوه خاصی داشت در ڪادر تصاویر.
ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتـے هستید.
علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه و زینب با مادر و پدر عزیزی ڪه در چند برخورد ڪوتاه توانسته بودم از نزدیڪ ببینمشان.
#تو برادر بزرگـتری و مابقی طبق نامشان از تو ڪوچڪتر....
نام پدرت حسین و مادرت زهرا
حتـے این چینش اسمها برایم عجیب بود.
تورا دیگر ندیدم و فقط چند جمله ای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگـفت.
دوستـے ما روز به روز محڪم تر میشد و در این فاصله خبر اردوی#راهیان_نورت به گوشم رسید...
_ فاطمه سادات؟
_ جانم؟..
_ توام میری؟...
_ ڪجا؟
_ اممم...با داداشت... راهیان نور؟...
_ اره! ما چند ساله ڪه میریم.
بادودلـے و ڪمےمِن و ِمن میگویم:
_ میشه منم بیام؟
چشمانش برق میزند...
_ دوستداری بیای؟
_ آره... خیلـے...
_چراڪه نشه!.. فقط...
گوشه چادرش را میڪشم...
_ فقط چی؟
نگاه معناداری به سرتا پایم میڪند...
_ باید چادر سرڪنـے.
سرڪج میڪنم،ابرو بالا میندازم..
_ مگه حجابم بده؟؟؟
_ نه!ڪے گفته بده؟!...اما جایـے ڪه ما میریم حرمت خاصـے داره!در اصل رفتن اونها بخاطرهمین سیاهـے بوده...حفظ این ...
و ڪناری از چادرش را بادست سمتم میگیرد
دوست داشتم هرطور شده همراهشان شوم. حال و هوایشان رادوست داشتم.
زندگےشان بوی غریب و آشنایـے از
محبت میداد...
محبتـےڪه من در زندگے ام دنبالش میگشم؛حالا اینجاست... دربین همین افراد.
قرار شد در این سفر بشوم عڪاس اختصاصـے خواهر و برادری ڪه مهرشان عجیب به دلم نشسته بود.
تصمیمم را گرفتم...
#حجاب_میڪنم_قربه_الی_الله
#ادامه_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛خدا هر گناهی باشه
به حسین می بخشه💛
# استوری
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوای شب جمعه زد به سرم🖤🖇
#استوری
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ذره منو ببین🥺🖤
# استوری
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸
۱۴۰۰/۶/۴ روز سے و هفتم چلہ صلوات🌱
چله ے امروز صد صلوات به نیابت شهید حسن قاسمے دانا🌼
✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈