#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_سوم
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم...
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه...
به زحمت میتونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم...
هرفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک میخورم...😰
چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم...😞
اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود...
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت...
وسط حیاط آتیشش زد...😰
هر چقدر التماس کردم...
نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت...😭😭
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت...
اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند...😣😭
تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم...
خیلی داغون بودم...😔
بعد از این سناریوی مفصل،داستان عروس کردن من شروع شد...
اما هر خواستگاری میومد جواب من،نه بود...
و بعدش باز یه کتک مفصل...😥
علی الخصوص اون هایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد...
ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم...😰😔
ترجیح میدادم بمیرم اما ازدواج نکنم...😖
تا این که مادر علی زنگ زد...
ادامه دارد...
به روایت
همسر شهید سید علی حسینی🌹
#رمان_پلاک_پنهان
#پارت_سوم
سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل
شد،با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت:
ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟😕
صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت:
ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره
عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت:
ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟😊
دخترا نگاهی به هم انداختند ،از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی
حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند.
با لبخند به طرف عزیز برگشتند و سرشان را به عالمت تایید تکان دادند.
ــ ولی راهتون دور میشه دخترا😕
با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد،کمیل جدی برگشت وگفت:
ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون
ــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون☺️
ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم
سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت:
ــزحمتت میشه پسرم😊
ــ نه این چه حرفیه
دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند
با رفتن همه،صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن ظرف ها ،شب
بخیری به عزیز گفتن و به اتاقشان رفتند،روی تخت نشستند و شروع به تحلیل و
تجزیه همه ی اتفاقات اخیر که در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد،کردند.
بعد از کلی صحبت بالاخره بعد از نماز صبح اجازه خواب را به خودشان دادند.
سمانه با شنیدن سروصدایی چشمانش را باز کرد،با دستانش دنبال گوشیش می
گشت،که موفق به پیدا کردنش شد،نگاهی به ساعت گوشی انداخت با دیدن ساعت
،سریع نشست و بلند صغری را صدا کرد:
ــ بلند شو صغری،دیوونه بلند شو دیرمون شد😱
ــ جان عزیزت سمانه بزار بخوابم😫
ــ صغری بلند شو ،کلاس اولمون با رستگاریه اون همینجوری از ما خوشش
نمیاد،تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو
😕
ــ باشه بیدار شدم غر نزن
سمانه سریع به سرویس بهداشتی می رود و دست و صورتش را می شورد و در عرض
ده دقیقه آماده می شود،به اتاق برمیگردد که صغری را خوابالود روی تخت می بیند.
ــ اصلا به من ربطی نداره میرم پایین تو نیا😒
چادرش را سر می کند و کیف به دست از اتاق خارج می شود تا می خواست از پله ها
پایین بیاید با کمیل روبه رو شد
ــ سالم.کجایید شما؟دیرتون شد
ــ سالم.دیشب دیر خوابیدیم
ــ صغری کجاست ؟
ــ خوابیده نتونستم بیدارش کنم
ــ من بیدارش میکنم
سمانه از پله ها پایین می رود ،اول بوسه ای بر گونه ی عزیز زد و بعد روی
صندلی می نشیند و برای خودش چایی میریزد.
ــ هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر،منم پام چند روز درد می کرد،دیگه
کمیل اومد فرستادمش بیدارتون کنه
ــ شرمنده عزیز ،دیشب بعد نماز خوابیدیم،راستی پاتون چشه؟😢
ــ هیچی مادر ،پیری و هزارتا درد
ــ این چه حرفیه،هنوز اول جوونیته😊
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_سوم
ـــ مزاحم بودند🧐
ـــ بله 😕
پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود
ــــ چیه چته نگاه میکنی؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم😒
پسره استغفرا... زیر لب گفت
ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید😠
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد
ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ؟؟ من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه🤨
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد
ــــ بیا بریم سید دیر میشه😕
پسر همسایه که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد
ــــ عقده ای بدبخت😡
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت
دوروز بعد
در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می کرد
خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند کم کم صداها بالا گرفت
مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد
ـــ نفس بڪش احمد
توروخدا نفس بڪش احمد😭
پاهای مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود.
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید...
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#پارت_سوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
شروع کردم به گرفتن شماره مهدیه...
یه بار، دوبار، سه بار
مشترک مورد نظر خاموش می باشد
ای وای بدبخت شدیم رفت گل رُس تو سرمون
_ممنون. برنمیداره، احتمالا گم شدیم
حاجی : از کدوم شهر اومدید دخترم؟
_کرمان
سیدجواد: با کاروانای زیارتی اومدید؟
_بله
سید: پس بیاید من میرسونمتون ترمینال فقط زود باشید چون ممکنه برن
_ممنون دستتون درد نکنه!
فاطمه: خدا خیرتون بده ممنون!
سید: خواهش میکنم بفرمایید.
از حاج آقا تشکر کردیم و پشت سر سید راه افتادیم
ماشالا چه قد و بالایی! چقدر مردونه و جذاب از پشت راه میره!
حالا تازه فرصت کردم نگاهش کنم. کلا جذب چشاش بودم قیافشو ندیدم.
خدای من این طلبه اس؟!
بابا الکی میگه!
تیپش عین خانواننده هاس!
روشو کرد طرف ما، خدای من چهرش! چقدر ناز و معصومه!
ندای درون : وای فائزه خجالت بکش پسر مردومو خوردی.
_ندا جون شرمنده تم میشه خفه شی گناهش گردن خودم.
با مشتی که فاطمه به پهلوم زد جیغم رفت هوا!
_مگه مشکل داری؟! چرا میزنی؟!
فاطمه که رنگش قرمز شده بود اشاره کرد به سید
سید در حالی که کلافه بود گفت : خانوم محترم اگه نگاه کردنتون تموم شد بیاید سوار
شید؛ جا میمونید ها!
وای! خاک تو سرم! شرفم افتاد کف پام!
با فاطمه رفتیم کنار ماشینش یه ۲۰۶ آلبالویی بود در عقب رو که باز کردیم روی صندلی عقب کلی خرت و پرت بود و فقط یه نفر جا میشد.
من و فاطمه ام عین بز همدیگه رو نگاه میکردیم سید برگشت طرف من و گفت : به دوستتون بگید عقب بشینن شما یکم بیشتر جا میبرید بفرمایید جلو! بعدم با یه لبخند ملیح نشست سرجاش.
این با من بود؟! به من گفت چاق! خو اره دیگه فقط یکم محترمانه تَرِش!
فاطمه عقب نشست و منم در جلو رو باز کردم و نشست. پسره بی ادب.
یه بسم الله آروم گفت و ماشینو روشن کرد
_واااای! صبر کنید آقا جواد
سید: چیشد؟
_دوربینمو از امانت داری نگرفتم!
سید: قبض رو بدید من میرم میگیرم.
قبض رو به بدبختی از جیب شلوارم در آوردم و دادم دستش.
از ماشین پیاده شد و با دو از پله های جلوی ورودی حرم بالا رفت.
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_سوم🌱
به دیوار تڪیه میدهم و نگاهم را به درخت ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم ...
چند سال است ڪه شاهد رفت و آمدهایـے؟استادشدن چند نفر را به چشم دل دیده ای؟... توهم #طلبه_ها_را_دوست_داری؟
بـےاراده لبخند میزنم به یاد چند تذڪر #تو... چهار روز است ڪه پیدایت نیست...
دوڪلمه اخرت ڪه به حالت تهدید در گوشم میپیچد... #اگر نرید.. خب اگر نروم چـے؟
چرا دوستت مثل خروس بـےمحل بین حرفت پرید و ...
دستـےاز پشت روی شانه ام قرار میگیرد! از جا میپرم و برمیگردم...
یڪ غریبه در قاب چادر با یڪ تبسم و صدایے آرام...
_ سلام... ترسیدی؟
با تردید جواب میدهم
_سلام... بفرمایید..؟
_ مزاحم نیستم؟... یه عرض ڪوچولو داشتم.
شانه ام را عقب میڪشم ...
_ ببخشیدبجا نیاوردم!!..
لبخندش عمیق ترمیشود...
_ من؟؟!....خواهر مفتشم...
*
یڪ لحظه به خودم امدم و دیدم چند ساعت است ڪه مقابلم نشسته و صحبت میڪند:
_ برادرم منو فرســتاد تا اول ازت معذرت خواهــــــےڪنم خانومے اگر بد حرف زده.... در ڪل حلالش ڪنے. بعد هم دیگه نمیخواســت
تذڪر دهنده باشه!
بابت این دو باری ڪه با توبحث ڪرده خیلے تو خودش بود.
هـے راه میرفت میگـفت:
اخه بنده خدا به تو چه ڪه رفتـے با نامحرم دهن به دهن گذاشتـے...!
این چهار پنج روزم رفته به قول خودش ادم شه!...
ــ ادم شه؟؟؟...ڪجا رفته؟؟؟
_ اوهوم...ڪار همیشگے! وقتــــے خطایــــے میڪنه بدون اینڪه لباسے،غذایــــے، چیزی برداره. قران،مفاتیح و سجادش رو میزاره توی یه ساڪ دستـےڪوچیڪ و میره...
_ خب ڪجا میره!!؟
_ نمیدونم!... ولـے وقتـے میاد خیلـے لاغره...! یجورایـے #توبه_میڪنه
باچشمانـے گرد به لب های خواهرت خیره میشوم...
_ توبه ڪنه؟؟؟؟... مگه... مگه اشتباه ازیشون بوده؟...
چیزی نمیگوید. صحبت را میڪشاند به جمله اخر...
_ فقط حلالش ڪن!... علاقه ات به طلبه ها روهم تحسین میڪرد...!#علی_اکبر_غیرتیه... اینم بزار پای همینش
*
#سید_علی_اکبر...
همنام پسر اربابـے....هر روز برایم عجیب تر میشوی...
تو متفاوتـے یا...#من_این_طور_تو_را_میبینم؟
#ادامه_دارد...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂
🌹🍂🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂🌹🍂
🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂
#رمان_هرچے_تو_بخواے❣
#پارت_سوم🍃
رفتم وضو گرفتم و نماز شب خوندم...
از وقتی فضیلت نماز شب رو متوجه شدم به خدا گفتم
_هروقت بیدارم کنی میخونم.من گوشی و ساعت و این چیزها تنظیم نمیکنم.اگه خودت بیدارم کنی میخونم وگرنه نمیخونم.
انصافا هم خدا مرام به خرج داد و از اون شب قبل اذان صبح بیدارم میکنه.حالا گفتن نداره ولی منم نامردی نکردم و هرشب نمازشب خوندم.
خداروشکر مامان موقع صبحانه دیگه حرفی از خواستگاری نگفت.
با بسم الله وارد دانشگاه شدم.گفتم:
_خدایا امروز هم خودت بخیرکن.چند قدم رفتم که آقایی از پشت سر صدام کرد
-خانم روشن
توی دلم گفتم خدایا،داشتیم؟!! برگشتم.سرم بالا بود ولی نگاهش #نمیکردم.
گفتم:بفرمایید.
-امروز کلاس استاد شمس تشریف میبرید؟
-بله
-میشه امروز باهاشون بحث نکنید؟
-شما هم دانشجوی همون کلاس هستید؟
-بله
-پس میدونید کسی که بحث رو شروع میکنه من نیستم.
-شما ادامه ندید.
-من نمیتونم در برابر افکار اشتباهی که به خورد دانشجوها میدن #بی_تفاوت باشم.
-افکار هرکسی به خودش مربوطه.
-تا وقتی به زبان نیاورده یا به عمل #اجتماعی تبدیل نشده به خودش مربوطه.
-شما عقاید خودتو محکم بچسب چکار به عقاید بقیه دارید؟
-عقاید من بهم اجازه نمیده دربرابر کسی که میخواد بقیه رو #گمراه کنه #ساکت باشم.
-شما چرا فکر میکنید هرکسی مثل شما فکر نکنه گمراهه؟
-ایشون افکار خودشونو میگن،منم عقاید خودمو میگم.تشخیص درست و نادرست با بقیه..من دیگه باید برم.کلاسم دیر شده.
اجازه ی حرف دیگه ای بهش ندادم و رفتم.اما متوجه شدم همونجا ایستاده و به رفتن من نگاه میکنه.
خداجون خودت عاقبت امروز رو بخیر کن.
ریحانه توی راهرو ایستاده بود.تا منو دید اومد سمتم.بعد احوالپرسی گفتم:
_چرا کلاس نرفتی؟
-استاد شمس پیغام داده تو نری کلاسش.
لبخند زدم و دستشو گرفتم که بریم کلاس.باترس گفت:
_زهرا دیوونه شدی؟!برای چی میری کلاس؟!
-چون دلیلی برای نرفتن وجود نداره.
میخواست چیزی بگه که...
صدای استاد شمس از پشت سرمون اومد.تامنو دید گفت:
_شما اجازه نداری بری کلاس.
گفتم:به چه دلیلی استاد؟
-وقت بچه های کلاس رو تلف میکنی.
-استاد این کلاس شماست.من اومدم اینجا شما به من برنامه نویسی آموزش بدید.پس کسیکه تو این کلاس صحبت میکنه قاعدتا شمایید.
-پس سکوت میکنی و هیچ حرفی نمیزنی.
-تا وقتی موضوع راجع به برنامه نویسی کامپوتر باشه،باشه.
دانشجو های کلاس های دیگه هم جمع شده بودن.استاد شمس با پوزخند وارد کلاس شد.
من و دانشجوهای دیگه هم پشت سرش رفتیم توی کلاس.
اون روز همه دانشجوها ساکت بودن و استاد شمس فقط درمورد برنامه نویسی صحبت کرد.
گرچه یه سؤالی درمورد درس برام پیش اومد ولی نپرسیدم.بالاخره ساعت کلاس تمام شد.استاد سریع وسایلشو برداشت و از کلاس رفت بیرون.
همه نگاه ها برگشت سمت من که داشتم کتابمو میذاشتم توی کیفم.
زیر لب خنده م گرفت.اما بچه ها که دیدن خبری نیست یکی یکی رفتن بیرون.من و ریحانه هم رفتیم توی محوطه.
ریحانه گفت:
_خداکنه دیگه سرکلاس چیزی جز درس نگه.
گفتم:خداکنه.
تاظهر چند تا کلاس دیگه هم داشتم.بعداز نماز رفتم دفتر بسیج دانشگاه.با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و نشستم روی صندلی.
چند تا بسته کتاب روی میز بود.حواسم به کتابها بود که خانم رسولی(رییس بسیج خواهران) صدام کرد
-کجایی؟دارم با تو حرف میزنم.
-ببخشید،حواسم به کتابها بود.چی گفتین؟
-امروز تو دانشگاه همه درمورد تو و استادشمس صحبت میکردن.
-چی میگفتن مثلا؟
-اینا مهم نیست.من چیز دیگه ای میخوام بهت بگم.
-بفرمایید
-دیگه کلاس استادشمس نرو.
-چرا؟!!اون افکار اشتباه خودشو به اسم روشن فکری بلند میگه.یکی باید جوابشو بده.
-اون آدم خطرناکیه.تو خوب نمیشناسیش.بهتره که دیگه نری کلاسش.
-پس....
نذاشت حرفمو ادامه بدم.گفت:
_کسانی هستن مثل تو که به همین دلیل تو اینجور کلاسها حاضر میشن.به یکی دیگه میگم بره.
-ولی آخه....
-ولی آخه نداره.بهتره که تو دیگه کلاسش نری.
-باشه.
بعد کلاسهام رفتم خونه...
خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد
﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾
به قلم🖌
بانو مهدی یار منتظر قائم
#ادامه_دارد...