#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_هشتم
امکان داره تشریف بیارید؟ ...
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع مے دادید ...
من الان بدجور درگیرم و نمے تونم بیام ...
هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ...☺️
فکر مے کنم موارد اصلے رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ...
اگر کمک هم خواستید بگید ...
هر کارے که مردونه بود، به روے چشم ...
فقط لطفا طلبگے باشه ...
اشرافیش نکنید ...😉
مادرم با چشم هاے گرد و متعجب بهم نگاه مے کرد ...😳
اشاره کردم چے میگه ؟ ...
از شوک که در اومد، جلوے دهنے گوشے رو گرفت و گفت ...
--میگه با سلیقه خودت بخر، هر چے می خواے ...
دوباره خودش رو کنترل کرد ...
این بار با شجاعت بیشترے گفت ...
علے آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم...
البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولے هیچ کدوم وقت نداشتن ...
تا عروسے هم وقت کمه و ...
بعد کلے تشکر،گوشے رو قطع کرد ...
هنگ کرده بود ...😳
چند بار تکانش دادم ...
مامان چے شد؟ ... 😟
چے گفت؟ ...😢
بالاخره به خودش اومد ...
گفت خودتون برید ...
دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده اے اجازه بگیرن ...
و ...
براے اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... 😊
تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ...
فقط خربدهاے بزرگ همراه مون بود ...
برعکس پدرم، نظر مے داد و نظرش رو تحمیل نمے کرد ... حتے اگر از چیزے خوشش نمے اومد اصرار نمے کرد و مے گفت ...
شما باید راحت باشے ...
باورم نمے شد یه روز یه نفر به راحتے من فکر کنه ...
یه مراسم ساده ...
یه جهیزیه ساده ...
یه شام ساده ...
حدود 60 نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ...
براے عروسے نموند ...😔
ولے من براے اولین بار خوشحال بودم... 😊
علے جوان آرام، شوخ طبع و مهربانے بود ...☺️
ادامه دارد...
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#رمان_پلاک_پنهان
#پارت_هشتم
سمانه وسایل را برداشت و از اتاق خارج شد ،پوستر و cd خودش را در اتاقش گذاشت و از دفتر خارج شد.
با دیدن چند نفر از اعضای بسیج دانشگاه ،پوسترها را به آن ها داد تا بین بقیه پخش کنند،
و خودش به کافی نت کنار دانشگاه رساند و سفارش داد تا مداحی ها را روی ۹۰تا cd
برایش بزند.
ــ کی آماده میشن؟؟🤔
ــ فردا ظهر بیاید تحویل بگیرید
ــ خیلی ممنون
از همان جا تاکسی گرفت و به خانه رفت،امروز روز پرمشغله ای بود سعی کرد تا خانه برای چند لحظه هم که شده چشمانش را روی هم بگذارد تا شاید کمی از سوزش چشمانش کاسته شود.
کلید در را باز کرد و وارد خانه شد ،با دیدن کفش های زنانه ،حدس می زد که خاله
سمیه به خانه شان آمده،وارد خانه شد و با دیدن سمیه خانم لبخندی زد:
ــ سالم خاله،خوش اومدی😊
ــ سالم عزیز دلم،خسته نباشی☺️
سمانه مشکوکـ به چهره ی غمگین خاله اش نگاهی انداخت و پرسید:
ــ چیزی شده خاله؟؟😕
ــ نه قربونت برم😊
به سمت مادرش رفت و ب*و*سه ای بر گونه اش کاشت:
ــ من میرم بخوابم ،شمارو هم تنها میزارم قشنگ بشینید غیبتاتونو بکنید،مامان بیدارم نکن توروخدا
ــ صبر کن سمانه
ــ بله مامان
ــ خانم حجتی رو که میشناسی؟
ــ آره
ــ زنگ زد وقت خواست که بیاد برای خواستگاری
ــ خب
ــ خب و مرض،پسره هزارماشاا... خوشگله پولداره خونه ماشین همه چیز
سمانه با اعتراض گفت:
ــ مامان ،مگه همه چیز پول و قیافه است ؟؟🤨
ــ باشه کشتیم،مگه ولایی و پاسدار نمی خواستی،پسره هم پاسداره هم ولایی با فعالیتات هم مشکلی نداره،پس میشینی بهش فکر میکنی
ــ چشم😕
ــ سمانه ،باتو شوخی ندارم😠 میشینی جدی بهش فکر میکنی
سمانه کلافه پوفی کردو گفت:
ــ چشم میشینم جدی بهش فکر میکنم ،الان اجازه میدی برم بخوابم؟؟
ــ برو
سمانه ب*و*سه ای نمایشی برای هردو پرتاب کرد و به اتاق رفت ،خسته خودش را
روی تخت انداخت و به فکر فرو رفت که چرا احساس می کرد خاله سمیه از اینکه این بحث کشیده شده ،ناراحت بود.
و خستگی اجازه بیشتری به تحلیل رفتار سمیه خانم را به او نداد و کم کم چشمانش
گرم خواب شدند
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_هشتم
مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت
به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود
بالاخره تصمیم خودش را گرفت
در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده
ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید
دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت
احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت
ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی😞
و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند
ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا
اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم😢
مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید
ـــ چی؟؟😳
احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد
ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
مهیا با خنده اعتراض کرد😜
ـــ اِ بابا 😟
احمد اقا خندید
ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه😂
دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد
ــــ خداروشکر آقای رضایی حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید
ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن😕
ــــ الان دیگه مرخصن😊
مهیا تشکر کرد
احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید..
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#پارت_هشتم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی ببخشید دیگه حلال کن.
سید: این چه حرفیه داداش من؛ راستی بابا زنگ زد براش گفتم چی شده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها!
علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم.
فاطمه: بله آقا جواد دیگه مزاحم نمیشیم میریم رستوران.
خب چی میشه مگه بریم؟؟
سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید!
علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران
سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران؟! غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید.
خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقا سید!
خیلی عجیب بود برا شخصیت این پسر! ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاس. مثل بقیه بسر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلی هم مغرور و لجبازه!! وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی با علی و فاطمه این قدر خوبه. هعی خدا!
چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم!
سوار ماشین شدیم؛ یه مقدار پشت ماشینو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق. حالا من و فاطمه عقبیم و علی و سید جلو.
تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطمه هم باهم حرف زدیم و خندیدیم.
گوشی فاطمه زنگ خورد مامانش بود شروع کرد به حرف زدن باهاش منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم.
اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که *شهرک پردیسان* رو نشون میداد.
اقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمانی ۵ طبقه وایساد
سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل.
تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم. پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود.
کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم، حاج آقا؛
مهمونا اومدن.
عه چقدر از صبحی دلم واسه حاجی جون تنگ شده!!
حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن.
همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم
بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل.
روی مبلای توی پذیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم با سید کنارمون نشستن.
خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم مهربون و خون گرمی بود؛ دوسش داشتم.
اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین.!!
ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفا رو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم.
بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد آقایون جدا نشستن ما هم جدا.
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_هشتم🌱
نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود...
چشمانم دنبالت میگشت...
میخواستم اخرای این سفر چند عڪس از#تو بگیرم...
اگر چه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـے را ثبت ڪنم...
زمین پرفراز و نشیب فڪه با پرچم های سرخ و سبزے ڪه باد تڪانشان میداد حالـے غریب را القا میڪرد..
تپه های خاڪـے...
و تو درست اینجایـے!...لبه ی یڪـے از همین تپه ها و نگاهت به سرخے آسمان است.
پشت به من هستـے و زیر لب زمزمه میڪنـے:
#از_هر_چه_ڪه_دم_زدیم انها دیدند...
اهسته نزدیڪت میشوم. دلم نمی آید خلوتت را بهم بزنم...
اما...
_ اقاے هاشمے !..
توقع مرا نداشتی...
انهم در ان خلوت.
از جا میپری! مےایستـے و زمانـے ڪه رو میگردانـے سمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و...
از سراشیبـی اش پایین مےافتـے
سر جا خشڪم میزند#افتاد!!...
پاهایم تڪان نمیخورد... بزور صدا را از حنجره ام بیرون میڪشم...
ــ اقا...ها..ها...هاشمـے
یڪ لحظه به خودم می ایم و میدوم ...
میبینم پایین سراشیبـی دو زانو نشسته ای و گریه میڪنـے...
تمام لباست خاڪـے است...
و با یڪ دست مچ دست دیگرت را رفته ای...
فڪر خنده داری میڪنم#یعنی_از_درد_گریه_میکنه!!
اما...تو... حتما اشڪهایت از سر بهانه نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها ان را میفهمم...
بهانهنیست...علتدارد...علتـےڪهبعدها ا میفهمم...
سعـے میڪنم اهسته از تپه پایین بیایم ڪه متوجه و به سرعت بلند میشوی...
قصد رفتن ڪه میڪنے به پایت نگاه میڪنم... #هنوز_کمی_میلنگد...
تمام جرئـتم را جمع میڪنم و بلند صدایت میڪنم...
ــ اقـای هـاشـمی...
#ســـــیـد... یـک لحظـه نریـد... ترو خـدا... بـاور ڪنیـد من!... نمیخواســـــتم ڪـه دوبـاره.... دستتون طوریش شد؟؟...
اقای هاشمی با شمام...
اما تو بدون توجه سعـے ڪردی جای راه رفتن،بدوی!... تا زودتر از شر #صدای_من راحت شوی...
محڪم به پیشانـے میڪوبم...
#یعنیا_خرابکارتر_از_تو_هست_عاخه؟؟؟
#چقد_عاخه_بےعرضههههه.
انقدر نگاهت میڪنم ڪه در چهار چوب نگاه من گم میشوی...
#چقدر_عجیبـے..
یانه...#تو_درستی..
ماانقدر به غلط ها عادت کردیم که...
در اصل چقدر من #عجیبم...
#ادامه_دارد...
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂
🌹🍂🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂🌹🍂
🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂
#رمان_هرچے_تو_بخواے❣
#پارت_هشتم🍃
#نگاهش نمیکردم.گفتم:
_بله.
-میشه لطف کنید صداشون کنید؟
-الان صداشون میکنم.
رفتم تو دفتر بسیج و به حانیه گفتم یکی بیرون کارت داره.
حانیه دوستم بود.
گفته بود داداش مجرد نداره.دوباره با بقیه خداحافظی کردم و پشت سر حانیه رفتم بیرون.
چند قدم رفتم که حانیه صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت:
_خونه میری؟
-آره
-صبرکن با امیــــــن میرسونیمت.
-نه،ممنون.خودم میرم،خداحافظ
-نگفتم میخوای برسونیمت یا نه.گفتم میرسونیمت.
از لحنش خنده م گرفت.
بهش نزدیکتر شدم.نزدیک گوشش گفتم:
_میخوای با نامزدت دور بزنی چرا منو بهونه میکنی؟
لبخندی زد و گفت:
_بیا و خوبی کن.
بعد رو به پسری که کنارش بود گفت:
_ابوطیاره تو کجا پارک کردی؟
پسر گفت:
_تا شما بیاین من میام جلوی در.
بعد رفت.به حانیه گفتم:
_نگفته بودی؟خبریه؟
-آره،خبرای خوب.به وقتش بهت میگم.
سوار ماشین شدیم....
حانیه که خونه ما رو بلد بود به پسر جوان آدرس میداد.
مدتی باهم درمورد کلاسها صحبت کردن بعد حانیه برگشت سمت من و بی مقدمه گفت:
_ایشون هم امین رضاپور داداشمونه.
خنده م گرفت،اما خنده مو جمع کردم و یه نگاهی به حانیه کردم که یعنی آره جون خودت.
حانیه گفت:
_راست میگم به جون خودش.امین پسرخاله مه و برادر رضاعی من.
گیج شده بودم.
سوالی به حانیه نگاه کردم.لبخند میزد.معنی لبخند حانیه رو خوب میدونستم.
تو دلم گفتم خدایا قبلنا میذاشتی تکلیف یکی رو معلوم کنم بعد یکی دیگه میفرستادی.
تو فکر بودم که حانیه گفت:
_زهرا خانوم رسیدیم منزلتون،پیاده نمیشید؟! میخوای یه کم دیگه دور بزنیم؟!
بعد خندید.
من یه نگاهی به اطرافم کردم.جلوی در خونه بودیم.
من اصلا من اصلا متوجه نشده بودم.خجالت کشیدم.
حانیه گفت:
_برو پایین دیگه دختر.زیاد بهش فکر نکن.خیره ان شاءالله.
سؤالی نگاهش کردم.
لبخند طولانی ای زد.بالاخره خداحافظی کردم و پیاده شدم.
حانیه شیشه پایین داد و باخنده گفت:
_لازم به تشکر نیست،وظیفه شه.
اینقدر گیج بودم که یادم رفت تشکر کنم....
قلبم تند میزد.
تشکر مختصری کردم و سریع رفتم توی حیاط.
پشت در...
خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد
﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾
به قلم🖌
بانو مهدی یار منتظر قائم
#ادامه_دارد...