eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ یعنی شاهرخ قبل از اینکه با من ازدواج کنه، همسر داشته؟ با پررویی ادامه داد: _الانم توی فرودگاهم...دارم میام ایران تا شاهرخ رو ببینم.‌....خودش دعوتم کرد.... با عصبانیت گفتم: _من باور نمیکنم....داری دروغ میگی... با خنده گفت: _ریحانه جون....یادته با شاهرخ اومده بودین انگلستان؟؟؟یادته با شاهرخ قهر کردی؟ یادته یه شب نیومد خونه پدرش و تو هم ازش خبر نداشتی؟؟؟ اشکهام ریخت...از اینکه اون زن، اسم منو میدونست و داشت همه ی جزئیات‌ سفرم رو برام تعریف میکرد.... ادامه داد: _اون شبی که شاهرخ نیومد خونه ی پدرش، پیش من و دخترش بود.... با صدای ضعیفی گفتم: _امکان نداره... با جدیت گفت: _میخوایی عکس خودم و لایلا رو برات بفرستم؟؟؟ شاید اینجوری باورت بشه.... مکثی کرد و با خنده ادامه داد: _نگران نباش....شمارتو دارم....شاهرخ بهم داده.... تماس رو قطع کردم و موبایل رو محکم انداختم روی زمین... شروع کردم به گریه کردن.... زندگیم نابود شده بود....زندگیم از هم پاشیده بود....اصلا توقع نداشتم شاهرخ بخواد اینجوری منو نابود کنه‌.... رفتم توی اتاقم و بلند بلند گریه کردم.... نباید به خودم فشار می آوردم ....ولی نمیتونستم از کنار این موضوع راحت بگذرم.... دو سه دقیقه گذشت و برام پیامک اومد... از یه شماره ایرانی ناآشنا... _عزیزم اینستات رو چک کن... فورا رفتم توی‌اینستا و دایرکتم رو چک کردم.... عکس یک زن بیست و شش‌هفت ساله با موهای کوتاه بلوند که یک دختر بچه ی‌‌ کوچیک هم‌بغلش بود... اما چهره اش خیلی آشنا بود... وقتی کمی دقت کردم، دیدم همون زنیه که شاهرخ عکسشو بهم داده بود و گفته بود که خواهرشه....اون هم دختر خواهرش... من چقدر ساده بودم....موبایل رو خاموش کردم و پرت کردم سمت میز‌ دراور.... برخورد موبایلم با میز دراور باعث شد که شیشه عطر شاهرخ از‌ روی میز بیفته پایین و بشکنه... نمیتونستم از یه حدی بلندتر فریاد بکشم... دلم میخواست همون لحظه بمیرم... زمانی رو به یاد آوردم که شاهرخ ،مهرداد بیچاره رو شکنجه میکرد تا من مجبور بشم باهاش ازدواج کنم.... یادم اومد از تهدید هایی که شاهرخ بهم میگفت....تهدید هایی که مهرداد رو نشونه میگرفت.... دلم میخواست از قفسی که شاهرخ برام ساخته بود، آزاد بشم.... هیچ وقت فکر نمیکردم که خیانت کنه.... رفتم توی پذیرایی و بی حال روی مبل افتادم.... بی صدا اشک می ریختم و نمیدونستم به کی شکایت کنم.... به شاهرخ؟ به داداش سپهرم؟؟؟ به مهرداد؟؟؟ من تنها ترین دختر این دنیا بودم... شاهرخ بعد از چند دقیقه از حمام بیرون اومده بود... حوله دستیشو دور گردنش انداخته بود و داشت آستین های ژاکتش رو بالا میداد... سرمو پایین انداختم‌ و بلند زدم زیر گریه.... با تعجب بهم نگاه کرد... _سلام‌عزیزم...از خواب بیدار شدی؟چرا داری گریه میکنی؟ با صدای بلند تر گریه کردم... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ فورا اومد کنارم نشست و بلند پرسید: _چیشده ریحانه؟اتفاقی افتاده؟ با چشمای قرمز شده و پراز اشک بهش‌نگاه کردم.... _ریحانه داری نگرانم میکنی.... با گریه گفتم: _شاهرخ چطور دلت اومد؟ با تعجب بهم نگاه کرد.... _ریحانه درست حرف بزن ببینم چیشده...برای بچه هام اتفاقی افتاده؟ با گریه ادامه دادم: _چرا بهم نگفتی قبلا ازدواج کردی؟چرا اومدی و زندگیمو به هم ریختی؟ چرا منو مجبور کردی باهات ازدواج کنم؟ شاهرخ دلت به حالم نسوخت؟؟ یعنی اینقدر بی رحمی؟ با تعجب پرسید: _کدوم ازدواج ریحانه؟این مزخرفات رو کی بهت گفته؟ با گریه گفتم: _سوفیا...نمیشناسیش؟؟؟؟ لایلا رو چی؟؟؟اونم به یادت نمیاری؟ شاهرخ با تعجب و نگرانی بهم نگاه کرد... _چیشد؟؟؟نمیخواستی همسر اولتو بهم معرفی کنی؟؟؟ _ریحانه بهت دروغ گفته....آروم باش برات توضیح میدم... با گریه فریاد کشیدم: _نمیخوام برام توضیح بدی....اون از تمام جزئیات زندگی من خبر داره....از مسافرتم....از اینکه‌اسمم چیه....حتی شماره و پیج اینستامو داره....شاهرخ خیلی نامردی.... با عصبانیت بهم گفت: _ریحانه.....من تو رو بیشتر از اون دوست دارم....اون چند سال پیش فقط نامزدم بود....بعدشم‌ ازش جدا شدم‌‌چون دیدم با یک مرد دیگه ای در ارتباطه....اما اون سعی کرد کارشو توجیه کنه و نمیخواست که از هم جدا بشیم.... با گریه گفتم: _دروغ‌میگی شاهرخ....اون ازت بچه داره...حتی بهم گفت اون شبی که توی‌ انگلستان نیومدی خونه پدرت، پیش اون بودی.... با بغض آهسته گفتم: _من توی انگلیس حتی یک بار ازت نپرسیدم که خواهرت کجاست...اما نمیدونستم که تو اصلا خواهر نداری....اون زن، همسرت بوده.... و دستامو گذاشتم روی صورتم و بلند تر از قبل گریه کردم.... دستامو گرفت و از روی صورتم برداشت.... _ریحانه آروم باش...برات توضیح میدم‌...اون از من بچه نداره ، مطمئنم دستامو محکم عقب کشیدم و از جام بلند شدم... فورا رفتم توی اتاق و خواستم لباسامو بپوشم... میخواستم برای همیشه از این خونه برم.... اومد توی اتاق و با تعجب به شیشه عطر شکسته شده توی اتاق نگاه کرد.... _داری چیکار میکنی ریحانه.... _میخوام برم یه جایی که دیگه هیچ وقت نبینمت.... اومد جلو و لباسمو از دستم کشید و با عصبانیت گفت: _دیوونه شوی ریحانه؟؟؟ مثل اینکه نمیدونی تو زن این خونه ای...اون دو تا بچه ی توی شکمت، بچه های من هستن.... به این راحتی ها بدستت نیاوردم که آسون از دستت بدم... سوفیا اومده که زندگیمونو به هم بزنه... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ با گریه نشستم روی تخت و گفتم: _شاهرخ منو نابود کردی....بهم دروغ گفتی...خیلی نامردی....هیچ وقت نمیبخشمت... با عصبانیت بهم گفت: _ریحانه من که برات توضیح دادم....اون شب توی انگلیس ، آدمام خبر آوردن که سوفیا میخواد بیاد و همه چیز رو بهت بگه....کلی دروغ هم بهش اضافه کنه.... منم اون شب رفتم تا تهدیدش کنم...رفتم تا بهش بگم که تورو چقدر دوست دارم و ازش متنفرم با گریه پرسیدم: _اون بچه....پس اون از کجا اومده؟؟؟ شاهرخ من نمیتونم برای یک لحظه تحمل کنم...برو با اون زندگی کن....تو یه بچه چهار ساله داری...اما هنوز که از من بچه نداری.... با تعجب و عصبانیت ازم پرسید: _پس این دو تا بچه ، بچه های کی هستن؟؟چرا میگی ازم بچه نداری وقتی که الان ۶ ماهه بارداری؟؟؟ با گریه گفتم: _اینا که هنوز به دنیا نیومدن....میرم و سقطشون میکنم.... با عصبانیت فریاد کشید: _ریحانه دیوانه شدی؟؟من چنین اجازه ای بهت نمیدم....من فقط دو تا بچه دارم‌، اونم این دوتا فرشته ای هستن که توی شکمته...اون دختره، بچه ی من نیست..‌‌. با گریه گفتم: _تو حتی بچه ی خودتو داری انکار میکنی‌‌‌...تا این دو تا بچه به دنیا نیومدن، میرم و راحتشون میکنم....تو هم نمیتونی جلومو بگیری... شاهرخ با عصبانیت بهم نگاه میکرد..‌‌. _نمیذارم این کار احمقانه رو انجام بدی ریحانه.‌..پدر این بچه ها منم‌.‌..من باید اجازه بدم..‌‌..حالا که داری لج بازی میکنی، کاری میکنم که نتونی بچه هامو بکشی... با گریه نالیدم: _از اولشم میدونستم که هیچ وقت در کنار تو خوشبخت نمیشم....میدونستم یه روزی زهرتو می ریزی....آخه چطور دلت اومد؟تو که با سپهر رفیق صمیمی بودی....چرا زندگی خواهرشو خراب کردی؟ _ریحانه چرت و پرت نگو...من از همون لحظه ای که دیدمت، عاشقت بودم‌‌‌‌...الان هم بیشتر از هرکسی دوستت دارم... با گریه از اتاق بیرون اومدم... همون لحظه هاجر خانم با کلی خرید اومد داخل..... به چشمهای پر از اشک من نگاه کرد و با نگرانی پرسید: _چیشده خانوم؟ شاهرخ با عصبانیت گفت: _هیچی نشده.‌‌‌...امروز نمیخواد اینجا بمونی....برو خونتون.... با ترس،چشمی گفت و از خونه خارج شد.... رفتم سمت تلفن خونه.‌‌‌.. تا تلفن رو روشن کردم، فورا از دستم کشید و گفت: _میخوای به کی زنگ بزنی؟ با بغض گفتم: _به داداشم...بیاد و منو از اینجا ببره‌..‌. _نمیخواد....باید توی خونه ی خودت بمونی... _اینجا خونه ی من نیست شاهرخ....من دیگه نمیخوام با تو هیچ نسبتی داشته باشم....بذار برگردم‌ به زندگی قبلم.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ _ریحانه چرا متوجه نمیشی؟گفتم اون همسر من نیست....اصلا کی بهت خبر داده؟ نشستم روی مبل و با گریه گفتم: _امروز به گوشیت زنگ زد....تو حمام بودی...منم فکر کردم چون شماره از خارجه، حتما خانوادت هستن... دیگه نتونستم ادامه بدم.... بچه هام توی شکمم داشتن تکون میخوردن و من کاملا احساس میکردم.... یکیشون لگد محکمی زد که دردم گرفت و آخ بلندی گفتم‌.‌.. شاهرخ با نگرانی پرسید: _چیشد ریحانه؟ همونطوریکه به خودم پیچیده بودم، گفتم: _هیچی... _بلندشو وسایلت رو جمع کن بریم شمال... با تعجب و چشمهای پر از اشک نگاهش کردم... _من دیگه با تو هیچ جا نمیام... صورتشو به صورتم نزدیک کرد و با عصبانیت گفت: _اگه با پای خودت نیایی، به زور میبرمت... از لحنش ترسیدم.... فقط اشک ریختم و سکوت کردم.... میدونستم که شاهرخ اگه حرفی بزنه، حتما بهش عمل میکنه... به سختی از جام بلند شدم.... وسایلمو با هزار زحمت گذاشتم توی چمدون.... یک ساعت بعد راه افتادیم‌..... ساعت پنج بعداز ظهر بود و سرم خیلی درد میکرد.... صندلی ماشین رو خوابوندم‌تا استراحت کنم.... شاهرخ هم رانندگی میکرد.... حدود چهار یا پنج ساعت طول میکشید.... در تمام این مدت، من سکوت کرده بودم و حرفی نمیزدم.... ساعت ده و نیم شب رسیدیم ویلا.... شاهرخ یک ویلای خیلی بزرگ توی شمال داشت.... نزدیک دریا بود.... ماشینو برد داخل و وقتی توی حیاط پارک کرد، آهسته گفت: _ریحانه جانم...رسیدیم... بی رمق از ماشین پیاده شدم.....ویلای خیلی بزرگ و شیکی داشت... با بی حوصلگی از ماشین پیاده شدم... شاهرخ هم چمدون ها رو از صندوق عقب برداشت و جلوتر رفت.... تا به حال این ویلای شاهرخ رو ندیده بودم.... در پذیرایی رو باز کرد و ریموت چراغا رو از توی جیبش درآورد تا لامپ ها رو روشن کنه.... چراغا رو روشن کرد و همه جا به یک باره نورانی شد... ویلای خیلی باکلاسی بود.... پذیرایی خیلی بزرگ و ظاهرا آفتابگیر...با پنجره های بزرگ و سراسری که از سقف تا زمین نصب شده بود... زمین پارکت بود و دیوار ها با چوب طراحی شده بودن.... دو تا اتاق خواب و یک آشپزخونه بزرگ و باصفا پایین بود.... یک ویلای دوبلکس با لوستر های بزرگ.... از کمر درد نشستم روی مبل و تکیه دادم... _ریحانه جان برو روی تخت بخواب _چرا منو آوردی اینجا؟من درس و دانشگاه دارم... در پذیرایی رو بست و کتش رو روی جالباسی جلوی در آویزون کرد... اومد جلو و بهم نگاهی کرد و گفت: _موبایلتو بده به من با تعجب بهش نگاه کردم... _برای چی؟ _گفتم موبایلتو بده به من _منم پرسیدم برای چی _برای بچه هام ضرر داره... بی حوصله موبایلمو بهش دادم... همون لحظه موبایلمو خاموش کرد و گذاشت توی جیبش.... _شاهرخ....اینجا خدمتکار نداره؟ چمدون ها رو گذاشت توی اتاق و گفت: _چرا....به قربانعلی گفتم فردا بیاد....با همسرش مراقب اینجا بودن و به درختا آب میدادن... ❃| @havaye_zohoor |❃
آواره عشق تو آواره نخواهد شد آن را که تویی چاره بیچاره نخواهد شد❤️ ❃| @havaye_zohoor |❃
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
roohbakhshac.apk
33.21M
✅ این فایل 👆 دانلود مستقیم اپلیکیشن آکادمی سیدکاظم روح بخش که راحت می تونی هم نصب کنی هم برای دوستان بفرستی و یا گروه ها و کانال ها و یا زاپیا و با این داستانا ارسال کنی😊 https://eitaa.com/joinchat/2334982163C65bbc6af0d
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ مانتو و شالمو درآوردم و رفتم توی اتاق..‌.. آهسته روی تخت نشستم... _موبایلمو بده شاهرخ.... _هرکاری داری به خودم بگو... _میخوام به داداش زنگ بزنم و بگم که اومدیم اینجا... پیراهنشو درآورد و گفت: _خودم بهش میگم.....البته فردا... با حرص گفتم: _خودم میخوام بهش بگم...شاهرخ مگه اسیر گرفتی؟! با لبخند بهم نگاه کرد... _شاهرخ مثل اینکه فراموش کردی چه خیانت بزرگی در حق من مرتکب شدی‌‌‌‌.... اومد جلو و بهم گفت: _اون زن همسرم بود...اما الان نیست...پس ذهن خودتو درگیرش نکن.... با عصبانیت گفتم: _اون داره میاد ایران تورو ببینه...اون وقت به من میگی ذهنمو درگیر نکنم؟خودش بهم گفت که دعوتش کردی... لبخندی زد و گفت: _دروغ گفته... _داداشم میدونه اینجوری به خواهرش خیانت کردی؟؟؟ _قرار نیست بدونه..‌‌.. لبخندش غلیظ تر شد و ادامه داد: _اگه متوجه بشه، تمام اسناد و مدارکی که بر علیهش دارم رو لو میدم..... باورم نمیشد شاهرخ همچین حرفی بهم بزنه..... _شاهرخ خودتی؟! داداش من هیچ وقت کار غیر قانونی انجام نداده که بخواد بعدش مجازات بشه... نشست کنارم روی تخت و با خنده گفت: _من که نگفتم کار غیر قانونی انجام داده.... مکثی کرد و ادامه داد: _فقط یه سری مدارک برعلیهش دارم که فکر نکنم خواهرخوشگلش دوست داشته باشه اونا برسه دست پلیس‌.‌.. اشک توی چشمام جمع شد و پرسیدم: _برای داداشم پاپوش درست کردی؟ زندگی خواهرشو که نابود کردی....حالا نوبت خودشه؟؟؟ خنده ای کرد و گفت: _خواهرش که خیلی خوشبخته.... و بعد با جدیت و اخم ادامه داد: _همینکه برای من و خاندانم وارث به دنیا بیاری،بهترین شانس زندگیته... لبخندی زد و گفت: _هرکسی لیاقت نداشت از من بچه دار بشه ریحانه جان.... با اخم بهش نگاه کردم.... اشکهام چکید...با بغض پرسیدم: _لابد بعد از اینکه بچه ها تو به دنیا بیارم ، منو از زندگیت بیرون میکنی.... دستشو آورد جلو و اشکهامو پاک کرد و با لبخند گفت: _اشتباه نکن عزیزم....من هیچ وقت تک دختر خاندان سامری رو از دست نمیدم....خودتم اینو میدونی....دست و پای الکی هم نزن.... _اون زن... حرفمو برید و گفت: _نمیذارم مزاحم من و زندگیم بشه... نمیتونستم حرفهاشو باور کنم چون مطمئن بودم داره دروغ میگه.... اما چاره ای جز سکوت نداشتم.... من توی این خونه دقیقا مثل یک اسیر بودم‌‌‌‌.... موبایلمو ازم گرفته بود... دلیلشو نمی دونستم.... صبح شده بود و با صدای صحبت چند تا آقا از خواب بلند شدم... صدا از بیرون اتاق بود..... نگاهی به تخت انداختم... شاهرخ زودتر از من بیدار شده بود و رفته بود بیرون... از تخت پایین اومدم.... لباس بارداریمو مرتب کردم و یک شال بزرگ انداختم روی سرم و از اتاق بیرون رفتم... موهام از پشت دیده میشد و کاریش نمیشد کرد.... درو باز کردم و کمی جلوتر رفتم... شاهرخ داشت با چند تا آقا میگفت و میخندید.... تا چشمش به من افتاد، لبخندی بهم زد و خطاب به مهمان هاش گفت: _ایشون همسرم هستن.... نگاه اون چندتا آقا برگشت سمت من.... آهسته سلام کردم و رفتم توی آشپزخونه.... یک خانم مسن تقریبا پنجاه ساله داشت قهوه آماده میکرد..‌ سلام کردم و بهم نگاه کرد... با دستپاچگی فورا گفت: _سلام خانوم...صبحتون بخیر..‌. بی تفاوت بهش گفتم: _شما مستخدم اینجا هستی؟ با لبخند و ذوق گفت: _بله خانوم....در خدمتتون هستیم‌‌‌... _اسمت چیه؟ روسریشو کشید جلو و موهای سفیدشو برد زیر روسری و گفت: _من پوراندخت هستم.... نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم: _میتونم پوران خانم صدات بزنم؟ لبخندش پررنگ تر شد و گفت: _اختیار دارید خانم....هر چی که دوست دارید صدا بزنید... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لبخندی زدم و چندقدمی جلوتر رفتم... _خانم بشینید تا براتون صبحانه آماده کنم.... نگاهی بهش انداختم و پرسیدم: _تو نمیدونی این آقایون برای چی اومدن اینجا؟ سرشو کج کرد و نگاهی به بیرون از پذیرایی انداخت... _اینها دوستان آقا هستن....فکر کنم قراره اینجا مهمونی برگزار بشه... با تعجب پرسیدم: _مهمونی؟؟؟ برای چی؟ همونطوریکه فنجون های قهوه رو توی سینی میچید، گفت: _آقا میخوان هر هفته اینجا مهمونی برگزار کنن...دوستاشونم دعوت کنن... پوفی کشیدم و بی حوصله نشستم روی صندلی.... _تلفن خونه کجاست؟ دستپاچه بهم نگاه کرد... _تلفن های خونه قطعه.... با تعجب بهش نگاه کردم... _یعنی چی؟ مگه میشه ویلا به این بزرگی ، تلفنش قطع باشه؟ قهوه ها رو توی فنجون ریخت و گفت: _آقا صبح بهم گفتن که تلفن ها رو جمع کنم.... با اخم گفتم: _پس که اینطور... با عصبانیت از جام بلند شدم و رفتم توی پذیرایی..‌. همون لحظه اون آقایون با خداحافظی، از خونه بیرون رفتن... شاهرخ برگشت توی خونه و بعد از اینکه درو بست، با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: _سلام عزیزم....صبحت بخیر.... _شاهرخ این مسخره بازیا چیه؟ ابروشو بالا انداخت.... _کدوما عزیزم؟ _چرا گفتی تلفن خونه رو قطع کنن؟ بهم نزدیکتر شد و با خونسردی گفت: _اینجوری بهتره... حرصی گفتم: _شاهرخ منو زندونی کردی؟ _نه ریحانه جان....اومدیم سفر... با عصبانیت داد زدم: _این چه جور مسافرتیه که همه ی راه های ارتباطی با بیرون رو قطع کردی؟؟؟ مکثی کردم و ادامه دادم: _من همین امروز برمیگردم تهران.....میرم و همه چیزو به داداشم میگم....همه چیز از لحظه ای که برای اولین بار منو توی پارتی دیدی.... با لبخند نشست روی مبل و پاهاشو دراز کرد و گفت: _اگه تونستی برو.... با اخم گفتم: _اگه الان بخوام برم، تو جلومو میگیری؟؟؟ نگاهی بهم کرد و با خنده ی مسخره ای گفت: _درها که قفله...کلیدم نداری اگه میتونی از پنجره برو... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ نمیدونستم الان باید اشک بریزم یا با عصبانیت، باهاش حرف بزنم.... پوران خانم آهسته گفت: _خانم صبحانه تون آماده اس... لبهامو محکم فشردم و رفتم توی آشپزخونه.... پشت میز نشستم و لقمه ای گذاشتم توی دهانم.... شاهرخ هم اومد کنار میز نشست.... اصلا بهش نگاه نکردم... _ریحانه جان.... نگاهم پایین بود و نمیخواستم به هیچ وجه سرمو بالا بیارم...‌ باید بهش ثابت میکردم که من ، ریحانه ی مظلوم گذشته نیستم‌.‌... اومد جلوتر و به میز نزدیکتر شد... _حال بچه هام چطوره؟ و باز هم جوابشو ندادم.... _ریحانه بهم نگاه کن.... پوران داشت خانم هاج و واج به ما نگاه میکرد....بهش نگاه کردم و گفتم: _میشه یه لیوان چای بیاری؟ دستپاچه گفت: _چشم الان.... و بعد از مکثی ادامه داد: _براتون شیر میارم....بهتره.... سری به نشانه تایید تکون دادم و دوباره مشغول خوردن صبحانه شدم‌‌.‌.‌. _میخوایی بریم ساحل قدم بزنیم؟ و باز هم سکوت.... وقتی ناراحتی منو دید، با خنده پرسید: _الان مثلا قهرکردی؟؟؟؟خداکنه اخلاق دخترم شبیه تو نشه... فقط میخواستم یک جوری شاهرخ رو عصبانی کنم.....یکهو توی ذهنم جرقه ای زده شد..‌‌ شاهرخ که سکوت منو دید، از جاش بلند شد تا از پذیرایی بیرون بره.... همون لحظه خطاب به پوران خانم گفتم: _پوران خانم...آرایشگاه زنانه نزدیک به اینجا سراغ داری؟ با لبخند گفت: _بله خانم....یکی هست که اتفاقا به اینجا نزدیکه....اگه بخوایید براتون وقت میگیرم...فقط شما بفرمایید برای چه کاری میخوایید تشریف ببرید... با جدیت گفتم: _میخوام موهامو از ته کوتاه کنم....خیلی بلنده و جلوی رشد بچه هامو میگیره.... پوران خانم با تعجب بهم خیره شد‌... میدونستم شاهرخ نسبت به موهای من خیلی خیلی حساسه و هروقت درباره کوتاه کردن موهام صحبت میکردم، اصلا بهم اجازه نمیداد و همش میگفت: _خوشگلی یک دختر، به موهاشه.... شاهرخ که داشت از آشپزخونه بیرون میرفت، با شنیدن این حرفم ، فورا برگشت توی آشپزخونه و با عصبانیت سرم داد کشید: _ریحانه حق نداری به موهات دست بزنی! با اخم بهش نگاه کردم و پرسیدم: _ببخشید شما؟؟ _ریحانه مسخره بازی در نیار....اگه موهاتو کوتاه کنی، عواقب کارت با خودته.... با خونسردی گفتم: _باشه عیبی نداره، من موهامو کوتاه میکنم....بعدش هر کاری دلت خواست انجام بده.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ میخوایی لج کنی آره؟؟؟ با ترس بهش نگاه کردم....خیلی عصبانی بود.... ترجیح دادم سکوت کنم و حرفی نزنم..‌. اخمشو غلیظ تر کرد و با خشم گفت: _منو مجبور نکن کاریو که دوست ندارم انجام بدم....مجبورم نکن اینجا زندانیت کنم ریحانه.... بغض کردم و بی پروا شکایت کردم: _مگه غیر از اینه؟مگه اینجا زندان نیست؟؟ نکنه الان فکر میکنی من خیلی خوشحالم..... مکثی کردم و ادامه دادم: _من دو سه ماه دیگه باید بچه هامو به دنیا بیارم....باید داداش و نیلوفر کنارم باشن...اما تو منو آوردی اینجا و نمیگی که هدفت از این کار چیه!! حتی بهم نگفتی که اون زن چه نسبتی با تو داره..... شاهرخ با عصبانیت به پوران خانم گفت: _برو بیرون.... با ترس از آشپزخونه بیرون رفت.... منم از پشت میز بلند شدم تا برم بیرون.... مچ دستمو محکم گرفت که آخ بلندی گفتم.... _ولم کن .... سرشو آورد کنار گوشم و با تهدید گفت: _تا الان هر کاری که خواستم انجام دادم....سخت ترینش، راضی کردن تو برای ازدواج بود...اما خودت دیدی که چجوری راضیت کردم.... قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید و با عصبانیت غریدم: _بله دیدم....یه آدم بی گناه رو دزدیدی و جلوی چشمای خودم اونقدر اذیتش کردی که مجبور شدم تن به ازدواج با مرد زورگویی مثل تو بدم...‌ لبخندی گوشه ی لبش نشست و گفت: _اون که حقش بود.....باید میفهمید با دختری که من انتخاب کردم، نباید ازدواج میکرد.... _مهرداد هیچ تقصیری نداشت....کمترین لطفی که در حقم کرد این بود که عاشقم بود....ولی تو نیستی...‌ اخمهاشو در هم کشید و با کینه گفت: _اسم اون مرتیکه رو جلوی من نیار ریحانه....شوهرت منم... فراموشش کن‌‌‌‌... _چاره ای جز قبول کردن تو ندارم....شاهرخ تو برای من یه آدم غریبه ای....اولین دلیلش اینه که ایرانی نیستی....برای من قبل از اینکه شوهر باشی، یه آدم خارجی هستی.... دستمو محکم از توی دستش بیرون کشیدم و درحالیکه صورتم پر از اشک شده بود، گفتم: _شاهرخ بذار یه اعترافی بکنم......شاید جسم من تا آخر عمرم پیش تو باشه....ولی قلب و روحم تا ابد پیش مهرداده... خیلی عصبانی بود اما سعی میکرد خونسردیشو حفظ کنه.‌‌‌‌.. چشماشو ریز کرد و با تهدید و غیض گفت: _دفعه قبلی میخواستم بکشمش ولی گریه ها و التماسای تو مانع شد.... صداشو بلند تر کرد و ادامه داد: _اما حالا که اینطور، این بار نمیذارم زنده بمونه.... توی چشمام خیره شده بود.... خیلی شکه شدم و ترسیدم که بلایی سر مهرداد بیاره... با ترس و تردید پرسیدم: _شاهرخ میخوایی چیکار کنی؟خواهش میکنم باهاش کاری نداشته باش....اصلا من اشتباه کردم....اصلا تو تنها مردی هستی که من عاشقشم.... لبخندی زد و گفت: _نترس ریحانه....بنظرت بهتر نیست آدمایی که زندگیمونو خراب میکنن، از سر راهمون برداریم؟ با عصبانیت رفتم توی پذیرایی....شاهرخ موبایلشو درآورد.... اون همه جای دنیا آدم داشت....هرجا که حتی تصورشم مشکله.... و من از همین میترسیدم...‌ دلشوره و اضطراب بدی وجودمو فرا گرفت.... ای کاش لب باز نمیکردم و اون حرفو نمیزدم...‌ کاش شاهرخ رو تا این حد عصبانی نمیکردم.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ افتاده بود روی دنده لج.... می دونستم اگه بیشتر اصرار و التماس کنم، روی کاری که میخواد انجام بده بیشتر پافشاری میکنه.... جلوی آشپزخونه ایستاده بودم و با نگرانی بهش نگاه میکردم..‌‌. با همون دلشوره، رفتم توی اتاق.... نمیتونستم باور کنم که شاهرخ اینقدر بچه گانه رفتار میکنه و خیلی زود انتقام می گیره‌‌‌‌.... فورا از خونه بیرون رفت.... رفتم پشت پنجره و به باغ بزرگی که روبه روم بود، نگاه کردم.... شب شد و هیچ خبری از شاهرخ نبود..... صدبار از پوران خانم التماس کردم که یک تلفن بهم بده....اما مثل شاهرخ بی رحم بود‌‌.... بهش گفتم که از ویلا بره بیرون... اما اون با پررویی بهم گفت که از شاهرخ دستور میگیره و من هیچکاره ام.... دلم میخواست خفه ش کنم... نمیدونم که چرا شاهرخ میترسید داداش از قضیه ی اون زن باخبر بشه.... من حتی اجازه نداشتم که پامو از ویلا بیرون بذارم.... ساعت یازده شب بود و من همچنان نگران.... نمیدونستم که شاهرخ برگشته تهران یا هنوز اینجاست.... نشستم روی مبل و نگاهمو به پنجره دادم یک لیوان آبمیوه آورد گذاشت روی میز و با لبخند گفت: _بفرمایید خانوم‌‌‌...نوش جان حرصی بهش نگاه کردم.... _نمیخورم.... با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: _خانم اکه نخورید، آقا منو توبیخ میکنن...گفتن هرچیزی که برای سلامتی شما و بچه هاتون مهمه، حتما براتون تهیه کنم...‌. _باشه فقط از جلو چشمام دور شو....حیف که الان دستم زیر سنگ شاهرخه وگرنه میدونستم چجوری بهت بفهمونم که رئیس کیه.... لبخند ملایمی زد و ازم دور شد.... دلم میخواست از عصبانیت منفجر بشم....اینقدر خونسرد بود و هرچی که بهش میگفتم، اصلا براش مهم نبود.... رفتم توی اتاق و نشستم روی تخت.... حوصلم سر رفته بود و نمیدونستم الان باید چیکار کنم‌‌‌‌‌.... به شکمم نگاهی کردم‌.... به فرشته های کوچولویی که داشتم پرورش میدادم..... بچه هام امید من بودن....وگرنه نمیتونستم شاهرخ رو تحمل کنم..... باهاشون صحبت کردم.... به تازگی براشون اسم انتخاب کرده بودم... اسم پسرم مهبد و اسم دخترم مهتا... به این اسامی صداشون میکردم....هنوز به شاهرخ نگفته بودم، اما اصلا مهم نبود.‌‌‌‌.. مگه اون چه کاره بود که بخواد نظر بده؟ چشمامو بستم تا کمی استراحت کنم.... صدای باز و بسته شدن در اومد..‌. و بعد هم صدای شاهرخ اومد که با پوران خانم صحبت میکرد....سراغ منو میگرفت... عروسک خرسی کوچیکمو برداشتم و بهش نگاه کردم.... در اتاق باز شد و شاهرخ با لبخند گفت: _سلام عزیزم.... بهش نگاه نکردم و جوابشم ندادم.... اومد داخل و در اتاقو بست و کتش رو انداخت روی جالباسی.....اومد کنارم روی تخت نشست و گفت: _چطوری ریحانه؟ و باز هم بهش نگاه نکردم.... دستشو برد زیر چونمو و سرمو چرخوند سمت خودش: _چی شده... دستشو با بی حوصلگی کنار زدم و دوباره به خرسم نگاه کردم...‌ دستشو گذاشت روی شکمم و همونطوریکه نوازش میکرد با خنده گفت: _بچه هام چطورن؟چرا شیطونی نمیکنن تا یکم مامانشون درد بکشه... پوفی کشیدم و از جام بلند شدم.... تا خواستم از اتاق بیرون برم، از جاش بلند شد و اومد جلومو گرفت و با جدیت گفت: _ریحانه بگو چیشده...چرا قهری؟‌‌‌‌‌‌‌‌...دیوونه میشم وقتی باهام حرف نمیزنی... بهش نگاه کردم‌..‌. این مرد انگلیسی مثل همیشه خوشتیپ بود... ❃| @havaye_zohoor |❃
امروز یکشنبه4⃣1⃣رجب 🟢سوره توحید ۳۴ مرتبه 🔴ذکر ((لا اله الا الله))  ۳۴مرتبه 🟢ذکر ((استغفرالله ذوالجلال والاکرام من جمیع الذنوب والانام)) ۳۴مرتبه 🔴ذکر((استغفرالله الذی لا اله الا هو وحده لا شریک له واتوب الیه)) ۱۴ مرتبه 🟢ذکر ((استغفرالله ربی و اتوب الیه)) ۷۰ مرتبه
آه‌ازنمازشب‌نشسته‌وقامت‌ناگهان‌خمیده!آه‌از‌موۍسپیدیڪ‌‌شبه!…آه‌ازدل‌زینب‌!💔
•°~🥀 -درجهان‌مهرحقیقت‌زینب‌است -مشعل‌صبح‌هدایت‌زینب
آن که مبهوت زصبرش شده ایوب صبور معدن صبر به صحرای بلا زینب بود آن که بعد از شه لب تشنه به هنگام بلا قد علم کرد به میدان وفا زینب بود . .🥀 🖤
به شیعیان و دوستان بگویید که خدا را به حق عمه‌ام حضرت زینب (سلام الله علیها) قسم دهند، که فرج مرا نزدیک گرداند. - حجت بن الحسن (ارواح العالمین له الفدا)
امروز دو شنبه5⃣1⃣رجب 🟢سوره توحید ۳۴ مرتبه 🔴ذکر ((لا اله الا الله))  ۳۴مرتبه 🟢ذکر ((استغفرالله ذوالجلال والاکرام من جمیع الذنوب والانام)) ۳۴مرتبه 🔴ذکر((استغفرالله الذی لا اله الا هو وحده لا شریک له واتوب الیه)) ۱۴ مرتبه 🟢ذکر ((استغفرالله ربی و اتوب الیه)) ۷۰ مرتبه
سلام علیکم بله حتما🌸 رفقا حمایت کنید @ManHanifa 🌱
هدایت شده از Ronesha | رُنِشا
🔔 شبهه: 📌چرا همه چیز رو دین می‌بینید⁉️ بهترین دین انسانیته‼️ ✅ پاسخ این شبهه رو ببینید و به دوستان خود هدیه دهید 💡🌱 « کاری از مجموعهٔ رُنِشــا » 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1629028535C1dd579307f