eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
146 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/16934781323516
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ روز چهارم خودسازی ❗️ترک حسادت❗️ 👆❌عکسهاباز شود❌👆 امام محمد باقر(ع): به راستی مرد در روز قیامت با هر لغزش عملی و زبانی که از او صادر شده، حاضر می‌شود؛ پس همه گناهان او آمرزیده می‌شود، جز حسد و همانا حسد ایمان را می‌خورد، همان گونه که آتش هیزم را می‌خورد. #خودسازی ❃| @havaye_zohoor |❃
مطالب رو بخونید و سعی کنید که از امروز علاوه در دروغ و غیبت دیگه از کسی کینه به دل نگیرید و به کسی حسادت نکنید🌸 پست هایی که مربوط به خوسازی هست رو می تونید با داخل کانال پیدا کنید تمام توضیحات،مطالب و... با آرزوی موفقیت برای هممون در این دوره🌱
اینم یه سری دیگه مطلب و خلاصه در باره حسادت🌸 (به دست خط توجه نکنین🤓🤕) ❃| @havaye_zohoor |❃
ته‌تغاری‌‌ خاندان‌ نبوت؛ ما ظهور ندیده‌ها.. فقط‌ توصیف‌ شنیده‌ها چه‌ میدانیم‌ از آن‌ دوران‌ دیدنی :)؟ چه‌ میدانیم‌ از آن‌ روزگار‌ چشیدنی؟💚:)
وقتی رو كِ صرفِ تخریبِ آدما میکنی ، صرفِ ساختنِ خودت کن . . ! تا بحال کسی با ؛ کوچیك کردن یه فرد دیگه بزرگ نشده .. ❃| @havaye_zohoor |❃
•⸾💔🌾⸾• ڪرده‌وابستہ‌مرا‌حال‌هوای‌حَرمت بِهترین‌خاطره‌ها‌خاطره‌های‌حَرمت..ツ
خیلی بده که واقعا یه سری از گناها بینمون عادی شده. یعنی یه جورایی دیگه واقعا داره تبدیل به فرهنگمون می شه💔😐😞 همه دیگه انجامش میدن و وقتی ما بخوایم بین اینهمه آدم که اون کارو انجامش ندیم واقعاااا خیلی سخته(فکر کنم برای بیشتریامون این طور باشه نه؟) خیلی اذیت میشیم خیلی سختی میکشیم هی ناامید می شیم از همه سخت تر می دونی کجاست؟ اونجایی که کلی تلاش کردی اونکارو انجام ندی بعد یهو تو یه موقعیتی قرار می گیری که بین مر حله انجامش بدم یا انجامش ندم می مونی و متاسفانه راه اشتباه و انتخاب می کنی و بعد پشیمون می شی🥲(خیلی چیز عجیبیه واقعا) من خودم خیلی اینطوری شدم تصمیم میگیرم یه کاری رو انجام ندم (مثلا غیبت)تا یه مدت انجام نمی دم بعد تو یه شرایطی قرار می گیرم که می گم خوب ایندفعه هم انجامش نمی دم بعد انگار یکی در درونم می گی حالا این یه بار و غیبت کن اشکالی نداره که و بعد یه جدالی درون خودم صورت می گیره و در آخر متاسفانه اون غیبت انجام می دم و به یک دقیقه نرسیده پشیمون می شم(واقعا شرایط سختیه اون لحظه برام) و اصلا نمی دونم باید چه کار انجام بدم🥲
دوستان لطفا یکی از گزینه های زیر را انتخاب کرده و داخل ناشناس بفرستید❤️ متشکر❤️👇👇👇
مطالب خودسازی رو به صورت عکس بذارم یا متن؟؟؟ 1⃣به صورت عکس بذار متن حوصلم نمی یاد بخونم 2⃣به صورت متن بهتره 3⃣کلا مطالب و نمی خونم و تو دوره شرکت نمی ‌کنم و نظری ندارم.
۱۰ پارت و میذارم ولی تعداد بیشتری جواب بدنا😂 منتظرم😂❤️
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ مهرداد جلو اومد و خیلی مودبانه گفت: _سلام عمه خانم...از آشنابیتون خوشبختم... عمه خاتون داشت با دقت به مهرداد نگاه میکرد... _سلام پسرم...ممنون با عمو ایرج و و زن عمو و دختر عمو ها و پسر عمو هم سلام و احوالپرسی کردم... اما هرچقدر نگاه کردم، مسعود رو ندیدم.... کنار عمه نشسته بودم و پرسیدم: _عمه جان...پسرعمه رو نمیبینم....ایشون تشریف نیاوردن؟؟ لبخندی زد و گفت: _چرا عمه جان....اومده....رفته یکم قدم بزنه... همین دور و براست.... سکوت کردم که سپهر با دست و پاچگی گفت: _خوش اومدین عمه جان...دلمون براتون تنگ شده بود...از پنج سال پیش که آخرین دیدارمون بود تا الان، خیلی شکسته شدین.... عمه هم که منتظر همین حرف بود گفت: _معلومه که آدم پیر میشه...وقتی دو تا برادر زاده دارم که هیچ کدومشون نیومدن مالزی از عمه پیرشون یه سری بزنن... سپهر با شرمندگی گفت: _ببخشید عمه جان....درگیر بودیم...کارهای شرکت وقت نمیذاره برام... عمه خاتون نگاهی به من و مهرداد انداخت و پرسید: _ریحانه ی ما رو کی عروس کردی سپهر؟؟ پیش خودت نگفتی شاید عمم بخواد برا مسعود پا پیش بذاره؟؟ این دختر بزرگتر نداشت که برای مراسمش مارو خبر نکنی؟؟؟ سپهر فورا گفت: _عمه جان، من همون اول به عمو ایرج زنگ زدم و جریان رو براشون توضیح دادم...گفتم که به شما هم اطلاع بدن حتما تشریف بیارین ایران.... به تلفن هاتون هرجقدر زنگ میزدم کسی جواب نمیداد... عمو ایرج گفتن شما عمل جراحی داشتین برای همین هیچکدومتون نمیتونین توی مراسم ریحانه شرکت کنین... یعنی پسرعمه مسعود بهم علاقه داشته؟ داداش ادامه داد: _وگرنه چه کسی بهتر از فامیل و آشنا... نگاهی به مهرداد انداخت و فورا گفت: _البته ما از آقا مهرداد هم بدی ندیدیم.... عمه با بی حوصلگی گفت: _سپهر جان بهانه در نیار... بعد به مهردا نگاهی انداخت و گفت: _خب...آقا مهرداد...یکم از خودت بگو....چجوری با دختر ما آشنا شدی؟؟چندوقته ازدواج کردین؟! نمیدونم هدف عمه خاتون از این حرفها چی بود ولی داشت مثل یک رئیس صحبت میکرد... مهرداد نفسی کشید و سر به زیر گفت: _من مدرک دکتری دارم....استاد دانشگاه هستم و تدریس میکنم‌‌‌‌... عمه سری به نشانه تایید تکون داد و مهرداد همچنان ادامه داد: _من و ریحانه خانم توی دانشگاه باهم آشنا شدیم...استاد درس اختصاصی دانشگاهی شون بودم....بیشتر از یک ماه هم هست که عقد کردیم... عمه لبخندی زد و گفت: _پس که اینطور....استادش بودی.... مکثی کرد و ادامه داد: _خونه و ماشین داری؟ چقدر پول داری؟؟؟ میدونی که ریحانه توی ناز و نعمت بزرگ شده.‌‌‌..میتونی براش خوب خرج کنی؟! مهرداد مودبانه جواب داد: _بله، الحمدلله وضع زندگی خوبی دارم و تا حدی پول دارم که همسرم توی آسایش باشه... عمه داشت با لحن بدی با مهرداد صحبت میکرد...برای حمایت از مهرداد، ادامه دادم: _عمه جون....مهرداد اینقدری ثروتمند هست که زندگی خوبی برام بسازه....حتی اگه اینجوری هم نباشه، خودم اینقدر ثروتمند هستم که احتیاجی به پول همسرم نداشته باشم... عمه خاتون اخمی کرد و سکوت کرد..‌. عمو ایرج گفت: _ریحانه جان‌‌‌....عمه خاتون داره برای خودت میگه‌‌‌‌... چهره ی عصبانی سپهر مشخص بود..‌ فورا گفت: _عمه جان به دل نگیرید...ریحانه منظور خاصی نداشت.... عمه خاتون نگاهی به من انداخت و به سپهر گفت: _خوب تربیتش نکردی....البته مقصر تو نیستی‌..مادرت خدا بیامرز هم همینجوری بود.... پیش خودم گفتم ریحانه کلاهت پس معرکه اس...‌‌ همون لحظه مسعود وارد خونه شد و به همه سلام کرد... به من نگاهی انداخت و با ذوق پرسید: _حالت چطوره دختردایی؟ ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لبخند بی رمقی زدم و گفتم: _ممنونم...شما چطورین؟ _شما رو که دیدم بهتر شدم... مکثی کرد و ادامه داد: _چقدر بزرگ شدی ریحانه...پنج سال پیش که دیدمت، هنوز بچه بودی...الان یه پا خانومی شدی واسه خودت.... میدونستم مهرداد از صحبتای مسعود خیلی خوشش نمیاد کلافه گفتم: _ممنون....لطف دارین... سپهر گفت: _عمه جان اگه موافق باشین، بگم سفره رو بچینن... عمه خاتون سری تکون داد و گفت: __آره ،ما باید برگردیم هتل...دیروقت میشه.‌‌.. سپهر فورا پرسید: _هتل برای چی عمه جان؟ اینجا رو قابل نمیدونید؟ عمه خاتون که منتظر همین التماس ها بود، لبخندی زد و گفت: _نه سپهر جان...میدونم خیلی خوب پذیرایی میکنی و نمیذاری کم و کسری باشه....اما هتل که باشیم، کمتر به تو و ریحانه زحمت میدیم... ما تعدادمون کم نیست...اذیت میشین... بعدشم...تو هم که عروسی گرفتی و خونه ی خودتی...همه زحمتا میمونه برای ریحانه.... داداش سکوت کرده بود...میدونست که نمیتونه روی حرف عمه حرفی بزنه..‌. هاجر خانم و دوستش میز شام رو چیدن و همگی دور میز نشستیم... همه مشغول خوردن بودن و با هم صحبت میکردن... عمه خاتون یکهو از سپهر پرسید: _راستی عمه جان...از شاهرخ چه خبر؟ هنوز انگلستانه؟ سپهر از این سوال جا خورده بود....نگاهی به من کرد و بعد گفت: _حالش خوبه عمه جان....تا همبگین چند وقت پیش ایران بود....دوباره برگشته انگلستان‌‌‌.... عمه با تعجب پرسید: _واقعا؟؟ایران بوده؟؟ مکثی کرد و ادامه داد: _حالش چطور بود؟ ازدواج کرد بلاخره؟؟ بعد نگاهی به عمو ایرج انداخت و گفت: _آخرین بار بهش گفتم چرا زن نمیبری؟ خندید و گفت عمه خاتون هنوز اون دختری که میخوام رو پیدا نکردم... بعد هم با عمو ایرج خندیدن... عمه دوباره به سپهر نگاه کرد و پرسید: _بلاخره ازدواج کرد؟ سپهر گفت: _نه....هنوز....راستش برای ریحانه اومد خواستگاری....ولی... عمه با تعجب و بلند پرسید: _ولی چی؟؟! سپهر دست و پاچه شد...نمیدونست تا این حد عمه خاتون رو عصبانی میکنه... به مهرداد نگاه کردم... داشت با جدیت و آرامش به صحبت های بقیه گوش میکرد.... برام عجیب بود که حرف های عمه، کوچکترین تاثیری روش نمیذاره..‌ اما من برعکس مهرداد بودم...داشتم از نگرانی و اضطراب سکته میکردم... سپهر با تردید گفت: _خب...ریحانه... نگاه عمه سریع چرخید سمت من... از حرف داداش ناراحت شدم چون توپ رو انداخته بود توی زمین من.... عمه فورا پرسید: _ریحانه....شاهرخ اومده خواستگاریت اون وقت تو بهش جواب منفی دادی؟؟؟ این چه کار احمقانه ای بوده که انجام دادی؟؟؟ اصلا میدونی شاهرخ چقدر ثروت داره؟؟ عمه خاتون خیلی عصبانی بود... ادامه داد: _من میگم چرا چند وقتیه بهم زنگ نمیزنه....! پس نگو برادر زاده من، دست رد به سینش زده...‌. با عصبانیت بهم گفت: _اگه شاهرخ میومد به خودم میگفت، محال بود بذارم هرکاری که دلت میخواد انجام بدی... از حرف های عمه ناراحت شدم.‌‌‌.. طوری وانمود میکرد که انگار مهرداد پسر بدیه.... مودبانه گفتم: _ببخشید عمه جون...ولی من نمیتونم با آدمی که تفکراتش با من فرق میکنه زندگی کنم....آدمی که حتی از لحاظ سنی ، از من خیلی بزرگتره.‌‌.. من مجبور نبودم باهاش ازدواج کنم... مهرداد زد روی پام که من بی احترامی نکنم و حرفی نزنم.... عمه خاتون به عمو ایرج نگاه کرد و گفت: _میبینی داداش؟؟؟‌ وقتی توی هتل بهت میگفتم ریحانه بچه س، دلیل داشته... ببین...اصلا به فکر برادرش نیست....به فکر کارخونه ها و شرکت ها نیست... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ و دوباره رو کرد بهم و گفت: _ریحانه....عمه جان...‌شاهرخ به سبب پشتوانه مالی که داره، پسر قدرتمندیه...هم توی ایران و هم انگلستان، شرکت و کارخونه های زیادی داره...نباید این کارو میکردی....ازدواج با شاهرخ، یعنی موفقیت شرکت های خودتون... سکوت کرده بودم..... اما باید حرفی میزدم...اینجوری داشتن به مهردادم توهین میکردن... آهسته گفتم: _اما من در کنار مهرداد، خوشبخت ترینم... عمه بهم نگاهی انداخت و سری به نشانه تاسف تکون داد... بهم برخورد.... از دست مهرداد هم عصبی بودم...چون کوچکترین کلمه ای به زبون نیاورد...از خودش دفاع نکرد.... هر طور که بود، شام رو خوردیم... اما در تمام لحظه ها، پسرعمه مسعود چشم ازم بر نمیداشت... بیچارگی من همین بود...اینکه همه میتونن برام تصمیم بگیرن به جز خودم‌‌‌... بعد شام، همگی سوار ماشین ها شون شدن‌ و با خداحافظی، از خونمون رفتن... توی پذیرایی تنها بودم اما مهرداد و نیلوفر و داداش سپهر، برای بدرقه مهمانها، تا در حیاط رفته بودن... هاجر خانم هم داشت ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی میچید و آشپزخونه رو تمیز میکرد.. یکهو در پذیرایی که نیمه باز بود، به شدت باز شد و نیلوفر فورا با نگرانی گفت: _ریحانه...ساکت شو فقط هیچی نگو... با تعجب بهش نگاه کردم ... چند ثانیه بعد، داداش سپهر اومد داخل خونه... مهردادم پشت سرش بود.. معلوم میشد داداش خیلی عصبانیه... کمی ترسیدم...داداش هروقت عصبانی میشد، هیچکس حق نداشت صحبت کنه... اومد جلو و محکم فریاد کشید: _آبرومو بردی ریحانه....بهشون بی احترامی کردی.... از شدت بلندی صدا، چشمامو بستم... بعد چند ثانیه،چشمامو باز کردم و به مهرداد نگاهی انداختم... خودش هم مضطرب بود و داشت با نگرانی نگاهم میکرد.... نیلوفر گفت: _سپهر جانم...چیزی نشده که...عمه خانم ناراحت نشدن... داداش نفس عمیقی کشید و گفت: _آخه چرا قضیه ی شاهرخ رو بهش گفتم؟؟اشتباه کردم...اشتباه... شاهرخ هم برگشته انگلستان و ایمیل ها و تماس هامو جواب نمیده... _خب...شاید نمیتونه جواب بده...خودتو ناراحت نکن عزیزم داداش نگاهی به نیلوفر انداخت و گفت: _کاش همون طوری باشه که تو میگی... و بعد رو بهم کرد و بلند گفت: _چرا همش جواب عمه خاتون رو میدادی؟؟چرا بهون بی احترامی کردی؟ بلندتر از قبل فریاد کشید: _الان خوب شد؟؟ اومد بهم نزدیکتر شد و از عصبانیت چشماش قرمز شده بود... داداش هیچ وقت تا این حد عصبانی نبود... بغض کرده بودم و هر لحظه ممکن بود اشک هام‌ سرازیر بشه سریع چرخیدم و کیفم رو از روی دسته مبل برداشتم و با سرعت رفتم سمت در پذیرایی... داداش فریاد کشید: _کجا میری ریحانه؟ همونطوریکه میرفتم، با بغض فریاد کشیدم: _میرم جاییکه دیگه آبروتو نبرم رفتم توی حیاط و سوار ماشین شدم... با سرعت ماشینو از پارکینگ در آوردم رفتم‌جلوی در حیاط و ریموت رو زدم‌و منتظر شدم در بازبشه... همون لحظه صدای مهرداد اومد که داشت بلند صدام میزد از آینه ماشین ،پشت سرم‌ رو نگاه کردم... داشت می دوید سمت ماشینم... اشکهامو پاک کردم‌ و شیشه رو کشیدم پایین... رسید به ماشین و با نگرانی از پنجره ماشین گفت: _ریحانه...کجا داری میری؟ با این چشمای پاز اشک تصادف میکنی که... با گریه بلند گفتم: _مهرداد...اگه همرام میای سوار شو... وگرنه ولم کن... مکثی کرد و بعد از چند لحظه، سوار شد... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ ماشنو با سرعت از حیاط بیرون آوردم بطوریکه صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین رو شنیدم.... پامو روی پدال گاز گذاشته بودم و داشتم با سرعت زیادی توی خیابونا رانندگی میکردم... مهرداد با نگرانی گفت: _ریحانه جانم....سرعتتو کمتر کن....الان تصادف میکنیم... با چشمای پر از اشک گفتم: _چه بهتر ...بمیریم راحت شیم... دوباره با نگرانی گفت: _ریحانه...شوخی ندارم....اصلا بزن کنار خودم رانندگی کنم... فقط گریه میکردم.... هم بخاطر حرف های عمه خاتون... و هم بخاطر دعواهای سپهر...دلم از همشون سیاه شده بود و نمیخواستم حتی لحظه ای ببینمشون... همچنان داشتم با سرعت رانندگی میکردم که یکهو مهرداد با عصبانیت بلند فریاد کشید: _گفتم بزن بغل... نا خودآگاه سرعتمو کم کردم و ماشینو کنار خیابون ‌متوقف کردم... سرمو گذاشتم روی فرمون و بلند بلند گریه میکردم... مهرداد با لحن محبت آمیز آهسته گفت: _ببخشید ریحانه جان... من فقط گریه میکردم... _آخه سپهر چیزی نگفت که تو ناراحت شدی عزیز دلم... سرمو از روی فرمون برداشتم و بهش نگاه کردم.... با چشمهای پر از اشک آهسته پرسیدم: _چیزی نگفت؟! نشنیدی حرفاشو؟ فورا گفت: _آخه برادرته...مثل پدرت میمونه...برات پدری کرده...حق داره...اگه دعوات کنه ، نباید ناراحت بشی عزیزم..‌. سکوت کردم... همونطوریکه بهم نگاه میکرد،لبخندی زد و گفت: _منو بخشیدی؟! لبخندی زدم که همون لحظه قطره اشکی از چشم روی گونم افتاد.... _پاشو من بشینم پشت فرمون... اینو گفت و از ماشین پیاده شد... منم در ماشینو باز کردم و پیاده شدم... ماشینو روشن کرد و راه افتادیم..‌. _مهرداد... _جانم... _منو نبر خونه... بهم نگاهی کرد و پرسید: _برای چی عزیزم؟ _حالم خوب نیست....الان برم خونه، دوباره باید دعواهاشو تحمل کنم... فکری کرد و گفت: _پس میبرمت یه جای دیگه... با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم: _کجا؟! لبخندی زد و گفت: _نمیخوای خونه ی آیندتو ببینی؟؟ لبخندی روی لبم نشست... با ذوق گفتم: _راست میگی...هیچ وقت خونه تو بهم نشون نداده بودی... _خونه ی من و تو نداره....خونه ی هردومونه... سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و به خیابونا نگاه میکردم... نیم ساعتی گذشت و با صدای مهرداد ، چشمامو باز کردم... داشت با تلفن صحبت میکرد... _آره ...پیش منه..‌نه خیالتون راحت...فکر کنم خوابیده... چشمام باز بود و نگاهم به رو به رو... _ریحانه جان...بیدار شدی؟ نگاهی بهش انداختم... گفت: _بیدار شده...حالش خوبه....چشم میاییم...خدانگهدار... موبایلو قطع کرد و گفت: _دیگه رسیدیم....داخل یک کوچه رفت... پر از ساختمونای باکلاس بود... معلوم میشد محله ی پولداراس... ریموت رو زد و ماشین رو برد داخل پارکینگ... یک ساختمان ده طبقه که خیلی باکلاس بود.... توی پارکینگ،چند تا ماشین دیگه هم پارک شده بود... ماشینو خاموش کرد و گفت: _خب..بریم طبقه نهم... نگاهی بهش کردم و با تعجب و خنده پرسیدم: _رفتی پنتوس خریدی؟ با لبخند گفت: _پنتوس که نیست...ما دیگه تا این حدم پولدار نیستیم... اخمی کردم و طلبکارانه پرسیدم: _حرفای عمه خاتون روی تو هم تاثیر گذاشته؟ دیگه این حرفو تکرار نکن مهرداد... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لبخندی زد و نگام کرد.... _مهردادت همونجوری میشه که تو دوست داری...بخوایی پولدار شم،میشم....بخوایی فقیر شم،میشم....بخوایی پنتوس داشته باشم، میرم برات میخرم.... با لبخند گفتم: _دوست دارم مهردادم همونجوری باشه که قبل ازدواج بوده....همون استاد مهربون...همون پسر سر به زیر که حتی یه بارم توی چشمای دخترای نامحرم نگاه نکرد....حتی من... نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: _مهرداد... _جونم... _هیچ وقت یادم نمیره اون روزیو که برای اولین بار توی کلاس دیدمت...منو از کلاست انداختی بیرون و بعدش جلوی رئیس دانشگاه، منو سکه ی یه پول کردی... سرشو انداخت پایین و فورا گفت: _به روم نیار ریحانه....شرمنده ام..... لبخندم پررنگ تر شد... ادامه دادم: _حتی توی اون موقعیت هم نگام نکردی...تا چند روز بعد از عقدمون هم سعی میکردی توی چشمام نگاه نکنی...حیا کردی که بهم نگاه کنی... سرش بالا آورد و با لبخند، به صحبتای من گوش میکرد... آهسته گفت: _آره...چون میدونستم اگه به نامحرم نگاه کنم، خدا دیگه بهم نگاه نمیکنه... هردومون سکوت کرده بودیم... بعد چند لحظه با خنده گفتم: _پیاده شیم دیگه... هر دومون از ماشین پیاده شدیم و با آسانسور رفتیم طبقه نهم... آسانسور خیلی باکلاسی داشت... خیلی هم تمیز بود... با لحن شوخی گفتم: _بلاخره رسیدیم واحد آقای رادمهر... نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت: _در اصل، منزل ریحانه خانم... کلید رو انداخت و درو باز کرد... ببخشید گفت و خودش زود تر رفت داخل تا چراغا رو روشن کنه... وارد خونه شدم و با دیدن اون فضای دلنشین ، ناخواسته هین بلندی کشیدم... خیلی ذوق کرده بودم... درو بست و با لبخند گفت: _اینم کلبه درویشی ما... با عصبانیت بهش توپیدم: _مهرداد به جان خودم اگه یه بار دیگه از خودت بد بگی ، نه من نه تو... درحالیکه لبخند روی لبش داشت، ابروهاشو بالا انداخت و گفت: _خب آدمیزاد پر از عیب و ایراده دیگه...من که بد نمیگم...دارم حقیقتو میگم... معترضانه گفتم: _نخیرم...خیلی هم خوبی...دوست ندارم هیچکسی دربارت بدی بگه....حتی خودت... دستاشو به نشانه تسلیم بالا برد و به شوخی گفت: _چشم...هرچی شما بگی... خندم گرفته بود....مهرداد هرکاری میکرد تا منو خوشحال کنه... مگه یه دختر از شوهرش چی میخواد؟؟ همین... اینکه شوهرش درکش کنه... هواسش بهش باشه...تمام تلاششو بکنه تا نذاره آب توی دلش تکون بخوره... مهرداد دقیقا همین کارو میکرد... و دلیل عشق بی منتهای من نسبت به مهرداد، همین بود.... رفتم توی اتاق خوابا رو نگاهی انداختم.... خونه خالی و بدون وسایل بود... فقط یه چند تا صندلی چوبی کنار پنجره بود.... دو تا خواب داشت و یک آشپزخونه بزرگ... پذیرایی دلباز و خوش نقشه ای داشت... پنجره های بزرگ و سراسری بود...یعنی کل شهر رو میتونستم ببینم... رفتم پشت پنجره و به شهر تاریک اما چراغانی نگاه میکردم... _به چی فکر میکنی ریحانه؟ _هیچی... _واقعا؟؟ مکثی کردم و گفتم: _توی این فکر بودم که من الان دیگه هیچ آرزویی ندارم... ابروشو بالا انداخت و پرسید: _برای چی؟ _چون به همشون یکجا رسیدم.... سوالی بهم نگاه کرد و چیزی نگفت. ادامه دادم: _من از خدا آرامش میخواستم....تو رو بهم داد شادی میخواستم...تو رو نصیبم کرد‌‌‌‌ لذت و احترام میخواستم...تو رو بهم عطا کرد... ثروت و خونه و ماشین هم که از قبل داشتم... من با وجود تو، دیگه هیچ آرزویی ندارم... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ توی‌صورتم نگاه کرد و با لبخند پرسید: _اگه‌ خدا منو ازت بگیره، اونوقت همه ی اینا رو یکجا از دست میدیاا ریحانه... از حرفش هیچی سر در نیاوردم... _چی میگی مهرداد؟این حرفا چه معنی داره؟زبونتو گاز بگیر.... لبخندش پررنگ تر شد... دستمو گرفت و منو نشوند روی صندلی پشت پنجره و خودشم رو به روم نشست... _چشم...دیگه نمیگم...خوبه؟؟؟ لبخندی زدم و گفتم: _عالی... به خونه نگاهی انداختم و لبخندی زدم... به این فکر میکردم که یه روزی توی این خونه زندگی میکنم....زمانیکه مهرداد کنارمه... _از اینجا خوشت اومد خانوم؟ بهش نگاه کردم و گفتم: _آره...خیلی.. _بنظرت توی این خونه آرامش داری؟ مکثی کرد و ادامه داد: _فقط اینکه اینجا نسبت به خونه ای که الان داری توش زندگی میکنی، خیلی کوچکتره.... عمیق توی صورتش نگاه کردم... _مهرداد....من در کنار تو، خوشحالم...تا وقتی که تو پیشم باشی...حتی اگه توی یه خونه کوچیک و قدیمی زندگی کنیم... از پنجره به آسمون نگاهی کرد و گفت: _الحمدلله... محو تماشای آسمون شده بود.‌.. نمیدونم توی آسمون دنبال چی میگشت اما انگار روی زمین نبود... منم که از خدا خواسته، یک فرصت خیلی خوب پیدا کردم تا محو تماشای صورت نورانیش بشم... محاسن مشکی و صورت سفیدشو خوب نگاه کردم... چشم و ابروی مشکی داشت و چهره ش خیلی معصوم بود..‌.. دلم میخواست بهش میگفتم که دیوونش شدم... ولی حیف که این خجالت لعنتی نمیذاشت... _میگم ریحانه... بهم نگاه کرد و خواست ادامه ی حرفشو بگه... تا نگاهمو روی خودش دید، با لبخند پرسید: _باز چیشده... _هیچی...حرفتو بگو.... نفسی کشید و ادامه داد: _میگم ریحانه...یه روزی صدای بچه هامون توی این خونه بلند میشه...باهم بازی میکنن...بپر بپر میکنن...به شلوغ کاریاشون میخندیم...وسایل خونه رو خراب میکنن... از حرفاش، قند توی دلم آب شد...اما یکهو یاد حرف اون دختر افتادم‌‌‌... لبخندم جمع شد و سر به زیر گفتم: _امشب توی روضه، دختر خاله ی نرجس خانم.... سکوت کردم.... فکر کردم شاید از حرفم ناراحت بشه... خواستم بحثو عوض کنم که با جدیت پرسید: _خب؟! _هیچی عزیزم _ریحانه جان....لطفا بگو چیشده... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _اومد پیشم نشست ، بهم گفت که تو هنوز به نرجس علاقه داری....اینکه بچه دار نمیشی...منو دوست نداری.... بغض کرده بودم... دیگه هیچی نگفتم... از لرزش صدام، متوجه شد که بغض کردم... با تعجب و سوالی پرسید: _ریحانه؟!! چشمامو بستم و همون لحظه قطره اشکی از چشمم پایین افتاد و با گریه گفتم: _جانم... _تو واقعا حرفاشو باور کردی؟؟؟ سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم... صندلیشو بهم نزدیکتر کرد و دستامو گرفت... سرم همچنان پایین بود... _میشه بهم نگاه کنی؟! سرم پایین بود و بیصدا اشک میریختم... دلیل اشکهام رو نمیدونستم.... شاید تصور دوری مهرداد ،برام تا این حد سخت بود.... دستشو برد زیر چونم و سرمو آهسته بالا آورد... _ریحانه من....حرفاشو باور کردی؟؟؟ با چشمای پر از اشک بهش نگاه کردم... با صدای لرزان گفتم: _نه...باور نکردم...به تو حتی بیشتر از خودم اعتماد دارم...ولی اون دختر... با دستش اشکامو پاک کرد و گفت: _بهت دروغ گفته...باور نکن...اگه نگرانی، حاضرم برم آزمایش بدم و... فورا حرفشو قطع کردم و گفتم: _نیازی نیست...بهت اعتماد دارم... مکثی‌کردم و با گریه ادامه دادم: _مهرداد منو درک کن....من نه پدر و مادری دارم....نه خواهر.... همه ی خانواده پدری و مادریم هم توی کشور های دیگه زندگی میکنن... من خیلی تنهام مهرداد...تو الان همه ی‌ زندگیمی... وقتی که شاهرخ اومد خواستگاریم و داداش منو مجبور کرده بود باهاش ازدواج کنم، به تنهاییم پی بردم... @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ وقتی اون شب بهم گفتی که ازدواجمون واقعی بشه،ابدی بشه، انگار تمام دنیا رو بهم داده بودی.... نمیدونی تا چه اندازه خوشحال شدم... چون بر خلاف قول و قراری که با هم‌گذاشته بودیم، عاشقت شده بودم... لبخندی زد و سرشو انداخت پایین... _ریحانه... _جانم... _منم بهت علاقه مند شده بودم ....ولی وجدانم قبول نمیکرد بهت اون حرفو بزنم... تو به من اعتماد کرده بودی و گفتی فقط یک ماه نقش بازی کنم... یک ازدواج سوری.... ولی من، بدعهدی کرده بودم‌ و دلم رو پیشت جا گذاشته بودم... نگران بودم... اینکه ناموس مردم،دست من امانت بود... نگران بودم‌ ازم بترسی و نسبت بهم بی اعتماد بشی....یا اینکه جوابت منفی باشه... پیشنهاد ازدواجمو قبول نکنی... یک شب تا صبح رو بیدار موندم و با خدا راز و نیاز کردم... اینکه یه راهی‌ جلوی پام بذاره.... قرآنو باز کردم و استخاره گرفتم...خوب اومده بود.... کمی دلگرم شدم و تصمیم گرفتم‌‌‌ بهت پیشنهاد ازدواج بدم.... لبخندی زد و به شوخی گفت: _اگه میدونستم شاگردم عاشقم شده که زودتر پا پیش میذاشتم خندم گرفته بود...نفش عمیقی کشیدم و گفتم: _الان دیگه همه چی تموم شد... الان من خوشبخت ترین دختر دنیام...چون بهترین مرد دنیا نصیبم شده... فورا گفت: _اینجوری نگو ریحانه جان...من پر از خطا و گناهم...کی گفته بهترین مرد دنیام... همین حرفاش بود که دل و دینم رو ازم گرفته بود.... بی‌توجه به حرفاش، به خونه نگاهی انداختم و با لبخند گفتم: _ولی راست میگیاا مهرداد _چیو عزیزم _چقدر جالب میشه وقتی توی این خونه صدای بچه بیاد... لبخندش پررنگ شد... یکهو سوالی پرسیدم: _مهرداد...تو دختر دوست داری یا پسر؟ شونه شو بالا انداخت و با لبخند غلیظی گفت: _هرچی باشه برام فرقی نمیکنه‌‌‌...فقط سالم و صالح باشه فکری کردم و با ذوق گفتم: _ولی من دوست دارم بچمون پسر باشه...یکی مثل باباش... با خنده پرسید: _مگه من چجوریم؟ پشت چشمی نازک کردم و با عشوه گفتم: _مهربون...خوشتیپ...پولدار....قدبلند... هنوز داشتم تمام صفاتش رو دونه دونه نام میبردم که حرفمو برید و با لبخند گفت: _دیگه هندونه زیر بغلم نذار ریحانه جان....خودت که خوشگلتری...پس خوبه که یه دختر داشته باشیم که مثل مادرش موهای بلندی داشته باشه... نظرت‌چیه؟ نگاهی به موهام انداختم و خندیدم... کمی توی خونه دور زدم و همه جا رو بررسی کردم... مهرداد صدام زد: _ریحانه جان...ساعت ۲ نصفه شبه هااا...برادرت نگران میشه...بیا برگردیم... خلاصه اون شب به اجبار، از خونه ی رویاییم دل کندم و با مهرداد رفتیم خونه ما.... حدود دو هفته ای گذشته بود و درگیر خواستگاری زهرا بودیم... مهمانها چند شب دیگه هم اومدن تا صحبت های نهایی دختر و پسر انجام بشه... پدرشوهرن گفته بود اگه هردوشون راضی باشن، خیلی زود عقد میکنن... زهرا که حسابی شیفته و دلداده ی حسین آقا شده بود... حسین آقا هم از زهرا خوشش اومده بود... یک روز رفتم توی آلاچیق توی حیاط نشستم و به هاجر خانم گفته بودم برام قهوه بیاره... سرم توی موبایلم بود و توی فضای مجازی، درحال گشت و گذار بودم... موبایلم زنگ خورد...‌ روی صفحه موبایل نوشته شده بود عشقم و عکس مهردادم روی صفحه بود... خوشحال جوابشو دادم: _سلام آقا... خنده ای رفت و گفت: _سلام علیکم و رحمه الله و برکاته حاج خانم با خنده گفتم: _به یه سلام کوتاه هم راضی بودیماا _نه دیگه...وقتی طرف مقابل ریحانه خانوم باشه، باید سنگ تموم گذاشت.... مکثی کرد و ادامه داد: _ریحانه عزیزم _جان _بهت زنگ زدم که بگم آقا سید اینا زنگ زدن به آقا جون و گفتن که امشب بعد شام میان خونمون برای‌ برنامه ریزی و تعیین تاریخ عقد... با خوشحالی و ذوق گفتم: _بسلامتی...مبارک باشه اقا مهرداد...خواهرتونم داره متاهل میشه... با خنده گفت: _خواهش میکنم عزیز دلم... _کی بشه نوبت آقا مهبد؟؟ صدای خنده ش بلند تر شد و گفت: _اون که حالا حالا ها دم به تله نمیده... اخمی کردم و پرسیدم: _عه؟؟! از کی تا حالا زن گرفتن رو ، دم به تله دادن تعبیر میکنی جناب؟؟ خندید و گفت: _شوخی کردم دیگه عزیز جان...شما به دل نگیر... خنده ی ریزی رفتم و به شوخی گفتم: _مردم آرزوشونه که من جواب سلامشونو‌ بدم....اونوقت جنابعالی همسر بنده شدی و.... حرفم رو قطع‌ کرد و با خنده گفت: _شما تاج سر بنده ای ریحانه خانم....کل دنیا رو میگشتم دختری به خوبی تو پیدا نمیکردم..... خیالم راحت شد...بلاخره ازش اعتراف گرفتم.... ادامه داد: _ریحانه جان...خودم عصر میام دنبالت... ❃| @havaye_zohoor |❃