✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
💞در زندگی
غصه از دست دادن
هیچ چیز را نخورید
این قانون طبیعت است که
وقتی چیزی را از شما می گیرد
حتما از قبل جایگزینی برای آن دارد...
#همسرداری
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
اگر خواسته شما و همسرتان با هم فرق دارد، باید آن را حل کنید. زوج موفق با هم صحبت می کنند، حتی اگر احساس بدی نسبت به هم دارند. آنان در مورد اختلافات با هم مذاکره می کنند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
Tahdir-joze28.mp3
3.99M
تند خوانی (تحدیر) قرآن کریم
@جزء_بیست_و_هشتم
استاد معتز آقایی
#رمضان
#قرآن
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_بیست_و_هشتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
* * *
از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم میپیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتابِ صبح، به
صورتم دست میکشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را میداد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سرِ
حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باشِ من، صدای چرخ خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی
نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه ها را با ظرافتی هنرمندانه دوخت میگرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه
صبح، حسابی جا خوردم: «سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟ » از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: «سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم لااقل صبح بخوابی. »
از همدردی اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم: «تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد. » مادر با قیچی، نخهای اضافی خیاطی اش را از پارچه برید و گفت: «آخه امروز باید میرفت اداره آموزش و پرورش. دنبال پرونده هاش میگشت. » کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم: «مامان! اینا چیه داری میدوزی؟ » به پرده های جدید اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت: «برای زیر پرده ها میدوزم. آخه زیر پردههای قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پرده ها رو عوض کردیم، زیر پرده ها رو هم عوض کنیم. » سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد: «مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفرهاس. » از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقهام بود که بیشتر صبحها میخوردم.
صبحانه ام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم که کسی به درِ اتاق زد. به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند
و با دیدن من با صدایی آهسته گفت: «آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟ » و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریم
خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم. دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتبتر و سر و وضع آراسته تری ببیند،
ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهیهای مادر به خاطر پهن بودن بساط
خیاطی، لبخندی زد و گفت: «شما ببخشید که من سرِ صبحی مزاحمتون شدم. »
و مادر با گفتن «اختیار دارید! خیلی خوش اومدید! » به من اشاره کرد تا برایشان چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق
بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان درمورد میهمانی دیشب است و ستایش های مریم خانم و پاسخهای متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و
با گفتن «بفرمایید! » سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت: «قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارِت دادم! » با شنیدن این جمله، کاسه
قلبم از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_بیست_و_نهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و منتظر، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: «راستش ما به خواست مجید اومدیم بندر عباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم. » سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید: «حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟ »
و مادر با گفتن «بله، خدا رحمتشون کنه! » او را وادار کرد تا ادامه دهد: «خُب تا اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم. » از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم سخت به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهرهای خندان میگفت: «إنشاءالله که جسارت ما رو میبخشید، ولی خُب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم. »
مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبتهای او را دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینهام پَر پَر میزد،
سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام حرف آخرش را زد: «راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری کنیم. »
لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم گونه هایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم میلرزد. بیآنکه بخواهم تمام صحنه های دیدار او، شبیه کتابی پُر خاطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز از خیالش میکرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد: «ما میدونیم که شما اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگه اس. »
و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم: «مجید میگه همه ما مسلمونیم! البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر میمونن، ولی خُب اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید و جواد با هم حرف میزدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه که همه مون بهش معتقدیم! »
سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد: «حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی میزنه، روی حرفش میمونه! یعنی وقتی میگه اختلافات جزئیِ مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره، واقعاً تأثیری نداره! »
مادر با چمشانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمیزد. اما نگاه من زیرِ بار احساس، کمر خم کرده و بیرمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت: «البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاقتر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو برده! »
و با شیطنتی محبت آمیز ادامه داد: «حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم خواستگاری میکردم! » از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی ادامه داد: «حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خُب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه! »
مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت: «حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم. » و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد:
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ورد_سحری
دعایی که جبرئیل امین به پیامبر اکرم (ص) یاد داد
بعنوان هدیه که
ثواب آن قابل شمارش نیست
خیرهای دنیا و آخرت را عطا میکند
و ...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
متن دعا در پست بعدی👇
🌸دعای عظیم الشأن :
یَا مَن اَظهَرَ الجَمِیلَ وَ سَتَرَ القَبیحَ
یَا مَن لَم یُواخِذ بِالجَرِیرَةِ وَ لَم یَهتِكِ السِترَ
یَا عَظِیم العَفوِ
یا حَسَن التَجاوُز
یا واسِعَ المَغفرة
یا باسِط الیَدین بالرَّحمَة
یا صاحِبَ كّل نَجوى و مُنتَهى كُلّ شَكوى
یا كَریمَ الصَفح
یا عَظیمَ المنّ
یا مبتدئاً بالنِّعَم قبَل استِحقاقها
یا رَبَنا یا سَیدنا و یا مَولینا و یا غایَة رَغبتِنا
اسألكَ یا الله الا تُشوّهََ خلقى بالنّار
ترجمه:
اى كسى كه زیبایى را آشكار مى نمایى و زشتى را مى پوشانى اى كسى كه از گناه مؤ اخذه نمى كنى و پرده را نمى درى اى كسى كه عفوى بزرگ دارى و خوب گذشت مى كنى اى كسى كه مغفرت تو وسعت دارد اى كسى كه دو دست را به رحمت گشودى اى صاحب همه نجواها اى نهایت همه شكایت ها اى كسى كه با كرامت گذشت مى كنى اى كسى كه بخششى بزرگ دارى ! اى كسى كه قبل از استحقاق شروع به نعمت ها مى نمایى اى رب ما و اى آقاى ما و مولاى ما و نهایت رغبت ما از تو اى خدا مى خواهیم كه خلقت مرا با آتش مشوه و زشت نسازى.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
Tahdir-joze29.mp3
4M
تند خوانی (تحدیر) قرآن کریم
@جزء_بیست_و_نهم
استاد معتز آقایی
#رمضان
#قرآن
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🔸 امام جعفرصادق (علیهالسلام):
🔹 تكمیل روزه به پرداخت زكات، یعنی فطره است، همچنان كه صلوات بر پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم كمال نماز است.
#عید_فطر
🌸🍃🦋
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 عــید سـعید فطـــر مـبارک💐
🔹ایعاشقان ایعاشقان دل را چراغانی کنید.
🔹ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید
#عید_فطر مبارک
🌺💐🌸🌹🌷🌺💐🌸🌷🌹🌸💐
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_سی_ام
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
«از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کارمیکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پس اندازی که این مدت کنار گذاشته.
ولی خُب خدا بزرگه. إنشاءالله به زندگی شون برکت میده. » که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد: «این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بندهای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم. »
مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد: «خواهش میکنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت میرسم ازتون
جواب میگیرم. »
سپس در حالیکه چادرش را مرتب میکرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد: «حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلاً مطرح نیس! چیزی که مجیدِ ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه! »
سپس به رویم خندید و همچنانکه بلند میشد، گفت: «که البته حق داره! »
هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، اما در برابر تمجید بیریایش، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همانطور که از روی مبل بلند میشد، جواب داد : «خوبی و خانمی از خودتونه! » سپس به چای دست نخورده اش اشاره ای کرد و گفت:
«چیزی هم که نخوردید! لااقل میموندید براتون میوه بیارم. »
به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد: «قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم! »
سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد:
«إنشاءالله به زودی خدمت میرسیم و حسابی مزاحمتون میشیم! » و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم. مادر با گامهایی کُند و سنگین بازگشت و مثل من، سر جایش نشست. برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطه ای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت را مادر شکست:
«اصلاً فکر نمیکردم به تو نظری داشته باشه! » نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمیزند. در جواب جمله ای که حرف دلِ خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید:
«تو خودت چیزی حس کرده بودی؟!!! » در مقابل سؤال صادقانه مادر چه میتوانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگین احساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارها ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای رضای خدا، درهای خانه را بستم!
بارها نغمه نفسهایش را از پشت پنجره های جانم شنیدم و به نیت خشنودی پروردگار، پرده های دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بیاختیار به تماشای خیالش مینشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بیحیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی را به وضوح بخوانم و به راز درونش پِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سؤال خودش را داد:
«اگه نظر منو بخوای، همین نجابتی که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی! » در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت : «حالا چرا انقدر رنگت پریده؟ » و شاید اوج پریشانی ام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانه هایم را در آغوش کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد: «عزیز دل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه! »
با شنیدن این کلمات لبریز مِهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی شیرین پای چشمانم نشست.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_سی_و_یکم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
تنها خدا میدانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانهای درِ خانه دلم را دق الباب میکردند، تا جام سرریز نگاه های پُر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه میشد و حالا معنی و مفهوم همه را با تمام وجودم احساس میکردم! حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانههای نحیف دلم تحمل کرده بودم، اینجا و در
آغوش بینظیر مادرم بر دامنش بگذارم!
هرچند حالا بار سنگینتری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که میخواست با مردی شیعه پیوند پیدا کند، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل تسنن را در دلم پرورانده و حالا به خواستگاری ام آمده بود. او برایم مثل هر کس دیگر نبود که به سادگی
خواستگاری اش را نادیده بگیرم، بی تفاوت از کنار نگاه های سرشار از احساسش عبور کنم و تنها به بهانه تفاوتهای مذهبی، حضورش را از زندگیام محو کنم!
بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هر چه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود، مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت. خودم را به شستن ظرفهای شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد:
«عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا. » پدر منظور مادر از «مریم خانم » را متوجه نشد که عبدالله پرسید: «زن عموی مجید رو میگی؟ » و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدیاش را پرسید : «چی کار داشت؟ » و مادر پاسخ داد: «اومده بود الهه رو خواستگاری کنه! » پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود،
که عبدالله را در بُهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید: «برای کی؟ » مادر لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن «برای مجید! » اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمیخواست عکس العمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هاله ای از ابهام گم شده، تنها نگاهم میکند و صورت پدر زیر سایه ای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد:
«میگفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون خواسته بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم. »
پدر با صدایی گرفته سؤال کرد: «مگه نمیدونست ما سُنی هستیم؟ » و مادر بلافاصله جواب داد: «چرا، میدونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم! » از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد: «الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، میخواد زندگی رو به الهه زهر کنه! هان؟ »
مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد: «عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ شیعه و سُنی میشناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی میکنن! این چه حرفیه که میزنی؟ » پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: «بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعاً همدیگه رو اذیت نکنن! »
و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانه اش آغاز کرد: «مریم خانم میگفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره! » و با صدایی آهسته و لحنی مهربانتر ادامه داد : «بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و
سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم سرِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون قسم بخورم! »
انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به
این سادگی ها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گلهای فرش را به بازی گرفته بود. ظرفها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول میکردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا ببینم. »
شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تندتر کند. با قدم هایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم. همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
اللهم اهل الکبریاء و العظمه
عید رمضان آمد و #ماه_رمضان رفت
صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت
#عید_فطر
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
در زندگی ، مشکلات مانندماشین لباسشویی هستند،
پیچ و تاب میدهند، میچرخانند و ما را به اطراف میکوبند،
اما در نهایت تمیزتر ، درخشانتر ، و بهتر از قبل خارج میشویم...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💢مهربان ترین
#زندگی_بندگی
✍در حضور حضرت محمد (ص):
زنی کودکش را در آغوش گرفت و شیر داد. رسول الله از اطرافیان پرسیدند: آیا به نظر شما این زن، هیچ گاه حاضر میشود کودک خود را در آتش افکند؟ اصحاب پاسخ دادند: خیر
✅حضرت محمد(ص) فرمودند:
خداوند نسبت به بندگانش، مهربانتر
است از این مادر
📚میزان الحکمه، ج ۴، ص۳۸۸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرانه
#خانواده_ی_شاد
✴️مهارت رازداری
❌جلویِ بقیه،
حتی باگوشه وکنایه،به راز وعیب همسرتون اشاره نکنید.
👈افشای راز؛
صمیمیت واعتماد میانِ زوج ها
واستحکام خانواده رو نابودمیکنه!
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#خانمها_بخوانند
#ارتباط_با_خانواده_همسر
👌يادتان باشد ،يادتان باشد، يادتان باشد...
شما ملكه ي همسر خود هستيد
پس همواره مثل يك ملكه رفتار كنيد، بگذاريد مردتان ازينكه مالك شماست به خود ببالد
يك ملكه هيچ احتياجي به بدگويي ندارد.
هيچ گاه عيب و ايراد رفتاري
و ... خانواده همسرتان را به وي نگوييد نه بخاطر اينكه انها هيچ ايرادي ندارند بلكه بخاطر اينكه شخصيت شما والاتر ازين است كه وققتان را به عيب جويي از بقيه اختصاص دهيد .
هر گاه مردتان نكته ي مثبتي درباره ي خانواده ي خود گفت گارد نگيريد .لبخند بزنيد و حرفش را سريعا تاييد كنيد و مطمئن باشيد چيزي را از دست نميدهيد بلكه روز به روز نزد همسرتان عزيزتر شوید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🔔 #تربیت_کودک
📚 چند هزار صفحه کتاب تربیتی رو تو یه جمله ميشه خلاصه كرد.👌🏻
فرزندتون، اونی نمیشه که دوست دارید،
اونی میشه که هستید❗️
✅ پس خودتونو بسازید...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
🌹فردی که در حضور فرزندانش، به همسرش ابراز علاقه میکند و به او احترام میگذارد و با اسمها و صفاتی زیبا و صمیمی خطابش میکند، به فرزند خویش عشقورزی میآموزد
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚