چه کیفی دارد
کسی باشد که وقتی نام کوچکت را از ته دل صدا میکند
لبخندی روی لبانت نقش ببندد
و تو آرام بگویی:جانم؟
به گمانم اینطور که باشد تو حتی عاشق نامت میشوی
که از طرز صدا کردنش بفهمی
اسمت که هیچ،حتی وجودت مالکیتش را به اشتراک گذاشته شده
بین تو و اوی زندگیت!!
چه لذتی دارد صدایی مدام نامت را تکرار کند
و تا تو جانم بگویی،
بگوید:امان از حواس پرتی یادم رفت چه میخواستم بگویم .
دوباره نامت را تکرار کند
وتو بدانی این بار هم
به شوق شنیدن جانم از زبانت صدایت کرده!!
همیشه ابراز علاقه با گفتن جانم،عشقم،نفسم نیست!!
گاهی تمام شیرینی یک حس
در گفتن نام،آن هم با “میم” مالکیت
خلاصه میشود….
تو هیچ میدانی با همین سادگی های کوچک اما دوست داشتنی
میشود خوشبخت بود و زندگی کرد…
💞 به ڪآناڷ #همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرانه
#بوسیدن
حتما حداقل روزی یک بار همسرتان را ببوسید.
هنگام ترک منزل با بوسه خداحافظی به او روحیه بدهید.
🔹یا هنگامی که به خانه باز می گردد همراه با بوسه از او استقبال کنید.
💞 به ڪآناڷ #همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
همه زنها می توانند
یک زن واقعی و کامل باشند
یک مادر مورد اعتماد باشند
اگر مَرد زندگی شان
به اندازه کافی #مَرد باشد...
💞 به ڪآناڷ #همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌻 🌴 🌷 🌸 🍃
🎥 #ببینید
🎀 چه عاملی لذت و آرامش زن را میگیرد؟!
🎤 دکتر #حمید_حبشی
👌پیشنهاد دانلود
💞 به ڪآناڷ #همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌹
سخنرانی حضرت امام خامنه ای
(مدظله العالی) به مناسبت ارتحال #امام_خمینی (ره)
💞 به ڪآناڷ #همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
♥️🌱
فڪرت كھ شد امـام زمان...
دلـت میشھ امـام زمانے
عقلـت میشھ امام زمانے
تصمـیم هات میشھ امام زمانے
تمام زندگیت میشھ امام زمانے
رنگ آقا رو میگیرے كم كم...😍
فقط اگھ توے فكرت دائم
امـام زمانـت باشھ...💕💭☝🏼
#خـدایــا♥️
💞 به ڪآناڷ #همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_چهل_و_یکم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت میکرد و پول پیش خانه هم در گاوصندوق پدر جا خوش
کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بی هیچ هزینه ای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند.
تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. پیچ های گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک میکند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت: «بَه بَه! عروس خانم! » خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم: «مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم! »
خندید و به شوخی گفت: «حالا نهار رو با من بخوری! شام رو میخوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟ » دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: «نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم! » از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: «ماشاءالله! حالا بلدی؟ » و مثل اینکه پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: «نه! میترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما
نشه، بیچاره میشم! »
مادر از این همه پریشانی ام خندهاش گرفت و دلداری ام داد: «نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه اس! » سپس خنده
از روی صورتش جمع شد و با رگه ای از نگرانی که در صدایش موج میزد، پرسید:
«الهه جان! از زندگیات راضی هستی؟ » دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم، باز سؤال کرد:
«یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟ »
نمیفهمیدم از این بازجویی بی مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد:
«مثلاً بهت نمیگه چرا اینجوری وضو میگیری؟ یا مثلاً مجبورت نمیکنه تو نمازت مُهر بذاری؟ » تازه متوجه نگرانی مادرانهاش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم: «نه مامان! مجید اصلاً اینطوری نیس! اصلاً کاری نداره که من چطوری نماز میخونم یا چطوری وضو میگیرم. » سپس آهنگ آرامبخش رفتار پُر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم:
«مامان! مجید فقط میخواد من راحت باشم! هر کاری میکنه که فقط من خوشحال باشم. »
از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید: «تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟ » در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که میبینم در وضو پاهایش را مسح میکند، هر بار که دستهایش را در نماز روی هم نمیگذارد و هر بار که بر مُهر سجده میکند، تمام وجودم به درگاه خدا دستِ دعا میشود تا یاریاش کند که به سمت مذهب اهل
تسنن هدایت شود.
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دستهایش پُر از کیسه های میوه بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمیگرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پاکت های میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: «الهه جان! برات پسته گرفتم! » با اشتیاق به سمت پاکتها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم: «وای پسته! دستت درد نکنه! »
خوب میدانست به چه خوراکیهایی علاقه دارم و همیشه در کنار خریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت: «الهه! غذات چه بوی خوبی میده! »
خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیده ام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: «نه! خیلی خوب نشده! » و او همانطور که روی صندلی مینشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشوره ام را داد:
«بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه! »
ولی خودم حدس میزدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی
به دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت میبُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد. چند لقمه ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده ام.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#سیره_شهدا
#عشق_بازی
قهر بودیم، درحال نماز خوندن بود
نمازش که تموم شد، هنوز پشت به اون نشسته بودم…
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن…
ولی من باز باهاش قهر بودم!!!!!
کتابو گذاشت کنار…بهم نگاه کرد و گفت:
غزل تمام…نمازش تمام…دنیا،مات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!
باز هم بهش نگاه نکردم….!!!
اینبار پرسید: عاشقمی؟؟؟
سکوت کردم….
گفت :
عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز….
بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند…”
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم: نـــــــه!!!!!
گفت:
لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری…
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری…”
زدم زیر خنده….و روبروش نشستم….
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه…
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم…
خدارو شکر که هستی….
راوی: مرحومه حکمت؛ همسر شهیر بابایی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌹❤️
#آقایان_بخوانند
با همسرت که قدم میزنی.. برای رفتن عجله نداشته باش…
دستهایش را با لطافت ولی مردانه بگیر
با عشق و آرامش قدم بردار… نفسهایت را عمیق تر بکش…
عجله ات برای چیست…؟؟
تمام دنیا اینجاست..
در دستهای تو…
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
همیشه با هم همه جا 😍🌸🌹❤️
بنا به ماندن اگر باشد،
من آدمِ در سايه بودن نيستم...
اينكه مخفى ام كنى و كسى وجودم را حس نكند...
اينكه بودنم را نفى كنى...
بايد شانه به شانه قدم بزنيم
تمامِ پياده روهاى شهر را...
بايد تمامِ كافه هاى شهر؛
شاهدِ دو نفره هايمان باشد...
بايد احساس كنم بودنت را!
من از دوست داشتنهاى يواشكى بيزارم
#علي_قاضي_نظام
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
^🍯💛^
#عاشقانه
محبوبمن!💕
عاشقی تعطیلی ندارد و تا دنیا دنیاست،
عاشق عاشق است و شما محبوب مناید
و غریب کسی است که محبوبی ندارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 راه امام
اگر..
#امام_خمینی
#امام_خامنه_ای
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
امام خمینی قدس سره :
ممکن است انسان را ، یک نظر به نا محرمان یا یک لغزش کوچک لسانی ، مدتها از سرایر و حقایق توحید باز دارد و از حصول جلوات محبوب و خلوات مطلوب که قره العین اهل معرفت است ، باز دارد.
#امام_خمینی
#خمینی_زنده_است
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
همراهان گرامی کانال حوای آدم
لطفا در نظر سنجی زیر شرکت کنید
و به ما بگید که
نظرتون در مورد #مشاوره هایی که در این مدت
(بصورت صوتی) گذاشتیم چی بوده؟
کلیک کنید:
کد امنیتی رو وارد کنید و نظرتون رو ثبت کنید 👇
EitaaBot.ir/poll/86r?eitaafly
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_چهل_و_دوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
از سرِ میز بلند شدم و با گفتن «صبر کن ترشی بیارم! » به سمت یخچال رفتم،
اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد:
«صبر کردن برای ترشی که آسونه! » سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد:
«من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین! »
شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم: «مثلاً کجا؟ » و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به
یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت: «یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته! »
با جملات پیچیده اش، کنجکاوی زنانه ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: «اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟ »
و چون تأیید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد:
«سرِ سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصلاً نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون!
میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم! »
از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی اختیار لبخند زدم. از لبخند من او هم خندید و گفت: «ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی! »
سپس با چشمانی که از شیطنت میدرخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید: «حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!! » و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم:
«نخیرم! من اصلاً بهت فکر نمیکردم! » چشمان مشکی و کشیده اش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانه ام را داد: «ولی من بهت فکر میکردم! خیلی هم فکر میکردم! »
از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیقمان در راه پله و حیاط و مقابل درِ خانه، پیش چشمانم جان گرفت.
لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حالا خود او برایم میگفت در آن لحظات چه بر دلش میگذشته:
«الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که میدیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم » و شاید نمیتوانست
همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پرده ای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت. دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم:
«حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر میکردی؟ »
سرش را پایین انداخت و با نغمه ای نجیبانه پاسخ داد: «آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمیتونستم قبل از تموم شدن ماه صفر کاری بکنم. » تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم:
«خُب مگه گناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟ »
لبخندی بر چهرهاش نقش بست و جواب داد: «نه! گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم! » برای لحظاتی احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و
زیر لب زمزمه کرد: «بخاطر امام حسین صبر کردم و با خودشم معامله کردم که تو رو برام نگه داره! » از شنیدن کلام آخرش، دلگیر شدم.
خاندان پیامبر (ص) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسانهای زنده و البته خداست، درمورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز می آمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد:
«الهه جان! دستپختت حرف نداره! عالیه! »
ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتی ام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مشاوره_مذهبی_رایگان 13
#مشاوره
❓خلاصه سوال :
🔻چگونه #زود_باور نباشیم؟ تا مورد سو استفاده قرار نگیریم!
🔻با #خواستگار ریز بین چطور رفتار کنیم؟
پاسخ: #حجت_الاسلام_مهدوی
💞 به ڪآناڷ #همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
وقتی که #امام_خمینی ، خطاب به #امام_خامنه ای فرمود:
شما رهبر بشوید!
صوت این جریان را از اینجا کامل بشنوید:
https://eitaa.com/mawezah_ir/1400
💞 به ڪآناڷ #همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
👩 #خانمها_بخوانند
👈 تو #خونه و جمع های خودی بعد از اسم همسر "#جان" بزاریم و در جمع های رسمی تر "#آقا" مثلا احسان جان، آقا احسان
👈 چیزی که بیش از هرچیز #ظرافت زن رو خراب میکنه داد زدن و #جیغ جیغو بودنه
👈 انجام کارهای خونه رو مثل یه #کدبانو انجام بدیم نه مثل یک کلفت❌
👈 در مورد #همسر دیگران نظر ندید، چه مثبت چه منفی.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#عاشقانه_مذهبی 🤩
آدَمْ بـآیَدْ خـاٰطِرِ ڪَسےْ رو بِخـواٰدْ ڪِہْ خُـدآ هَمْ خاٰطِرِشوْ بِخواٰدْ..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#هردو_بدانیم
مدارا کنیم تا...
زندگی با صفا باشه😉
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#آقایان_بخوانند
🧔مرد بایستی به همسر خود، بخصوص در حضور دیگران احترام بگذارد.
👩زن نیازمند دریافت محبت و احترام از شوهر است به ویژه هنگامی كه در حضور دوستان و آشنایان قرار داشته باشد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#عاشقانه_مذهبی 🤩
مى نويسم "تــــو"
سنجاق مى كنم به روى قلبم
و تپيدن آغــاز مى شود...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش #نقاشی
خیلی دیدنی 😍
عجب منظره ای رو میشه به این راحتی کشید 👌😍
صدای آهنگشو آقایون ببندن 😐
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_چهل_و_سوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
* * *
عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمی آمد. مادر خیلی
اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم.
بی حوصله دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم.
اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزرده ام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ
برنامه سرگرم کننده ای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هر چه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم: «سلام مجید! »
و صدای مهربانش در گوشم نشست: «سلام الهه جان! خوبی؟ »
ناراحتی ام را فروخوردم و پاسخ دادم: «ممنونم! خوبم! » و او آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! شرمندم که امشب اینجوری شد!»
نمیتوانستم غم دوری اش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهی اش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بیقراری اش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش میکردم. شنیدن نغمه ای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان
هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژهای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانه ی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیه اش برای چشمان بیخوابم به اندازه
یک عمر میگذشت.
چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارم نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراریام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد.
برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجاده ام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚