eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.6هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. مهارت همسرداری تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava گروه تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴مشکلات اقتصادی هست،کرونا هست، اما در همین اوضاع، بهزیستی گفته از ابتدای امسال ۷۵۰کودک بی‌سرپرست توسط خانواده‌های ایرانی به فرزندخواندگی پذیرفته شده‌اند.تازه عشق و محبت ایرانی‌ها اینجاست که ۶۴کودک معلول و ۸۳کودک دارای بیماری خاص و صعب‌العلاج هستند افتخار نکنیم به داشتن چنین مردمی؟ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
✨همه ی تغییرات بزرگ وقتی رخ میدهد که 🌺شما تصمیم می گیرید مثل هرکسی نباشید... ❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
اگہ وجود خدا بشہ... خدا یہ نقطہ میزاڔه زیر باورٺ میشه ؛) نامہ‌اے‌از‌بہشٺ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
27.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 از هرگز ساده وخوشحال نگذرید..‌‌😏 🎞 پیشنهاد دانلود☝️ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 یادم بده گرد و غبار از دل بگیرم قلب مرا آماده کن پیش از ظهورت . . . یا عج 🕊☘ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃 تازه به تکلیف رسیده بودم که با مهربانی صدایم کرد چشم‌هایش کم‌سو شده بود و به سختی می‌توانست چیزی را ببیند اما کنارش که می‌رفتم 🌙 یک طوری قربان صدقه‌ی لپهای گل انداخته و دامن رنگی‌ام می‌رفت که انگار قشنگ‌تر از دیگران می‌بیند آن روز 💜 بعد همان قربان‌صدقه‌رفتن‌ها برایم کلی حرفهای خوب زد یادم داد هر آرزویی را فقط از خدا بخواهم و قبل از دعاکردن، چندتا صلوات بفرستم 🔆 یا سوره‌هایی که بلدم را بخوانم و من هنوز 🌿 هر دعایی که می‌خوانم یاد مادربزرگ می‌افتم یاد حرفهای خوبش یاد مهربانی‌هایش بخیر . . . 🌸🍃 غروب جمعه تا اذان وقت استجابت دعاست برای ظهور و برای هم دعا کنیم 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_هفتاد_و_ششم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و دیگر امشب جای این بهانه گیریها نبود
از و از لحن معصومانه ام، صورتش به خندهای شیرین گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمیدانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: «قبول باشه الهه جان! » چشم از چشمم برنمیداشت و شاید گرهِ گریه را روی تار و پود مژگانم میدید که محو حال خوشم شده و پلکی هم نمیزد که خودم شهادت دادم: «مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط گریه میکردم که خدا منو به خاطر امام علی (ع) ببخشه! فقط گریه میکردم چون از این گریه کردن لذت میبردم...» * * * هر چند لباس سیاه به تن نکرده و مثل مجید و آسید احمد و بقیه عزادار امام علی (ع) نبودم، ولی از شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه ای از خاطرم جدا نمیشد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان خدیجه و زینبسادات برای احیاء شب 21 ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی اش شده بودم که از صبح کتاب نهج البلاغه ای را که از زینب سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در بوستان کلمات قصار امام علی (ع) خرامان میگشتم. البته پیش از این هم در مقام یک مسلمان اهل سنت، دوستدار خاندان پیامبرم(ص) بودم، اما گریه های این دو شب قدر، به این محبت صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه ای که از امروز برای مراسم فردا شب بیقراری میکردم و دلم میخواست هر چه زودتر سفره شب 23 پهن شده و من از جام مناجات هایی جانانه سیراب شوم! ساعتی تا اذان ظهر مانده بود که زنگ در به صدا در آمد. عبدالله بود که حالا مثل گذشته مرتب به خواهرش سر میزد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه رمضان بود و نمیتوانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. چندان سرِ حال نبود که با همه بی مِهری های پدر و ابراهیم، نگران حالشان شدم و با دلواپسی سؤال کردم: «از بابا و ابراهیم خبری شده؟ » نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته پاسخ داد: «نه! بابا که کلاً گوشی اش خاموشه. از ابراهیم هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم. » ترس از سرنوشت مبهم پدر و برادرم، بند دلم را پاره کرد که نمیدانستم دیگر قرار است چه بلایی به سرِ خانواده ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم: «لعیا چی کار میکنه؟ » عبدالله هم مثل من دلش برای بیکسی لعیا و ساجده میسوخت که آهی کشید و گفت: «لعیا که داره دِق میکنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه مونده اینجا سرگردون! به هر دری هم که میزنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بیمعرفت یه زنگ نمیزنه یه خبری به زن و بچه اش بده! » دلم به قدری بیقرار برادرم شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا عبدالله سؤال کرد: «پس مجید کجاس؟ » نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم: «هر روز از صبح تا غروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده. » و همین کار ساده و حقوق بسیار جزئی اش، برای من و مجید که هنوز نمیتوانست از دست راستش استفاده کند، غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم: «خدا رو شکر! حالا دکتر گفته إنشاءالله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و میتونه دوباره برگرده پالایشگاه. » که عبدالله لبخندی زد و به طرزی مرموزانه سؤال کرد: «حالا تو چی کار میکنی تو این خونه؟ » متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد: «آخه یادمه پارسال که با مجید ازدواج کرده بودی،خودت رو به هر آب و آتیشی میزدی تا مجید سُنی شه. حالا تو خونه یه روحانی شیعه داری زندگی میکنی و مجید صبح تا شب تو مسجد شیعه ها کار میکنه! و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی خندید و گفت: «خودتم که دیگه نهجالبلاغه میخونی! » و هر چند گمان نمیکرد پاسخ سؤالش مثبت باشد، اما با همان حالت رندانه اش یک دستی زد: «حتماً ازت خواستن که باهاشون مراسم احیاء هم بری، مگه نه؟ » و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه شهادت دادم: «نه، اونا نخواستن. من خودم رفتم!» ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_هفتاد_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی از لحن معصومانه ام، صورتش به خندهای
از و و نمیتوانستم برایش بگویم این مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کِی بود مانند دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک جمله گفتم: «خیلی خوب بود عبدالله! » لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: «خُب مراسم دعا معمولاً حال خوبی داره!» ولی هنوز هم باورش نمیشد با آنهمه شور و شوقی که به سُنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد: «من موندم! تو هر کاری میکردی که مجید سُنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بیخیال شدی؟ انگار اصلاً برات مهم نیس! » و میخواست همچنان موضع منصفانهاش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: «البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سُنی کردن مجید مخالف بودم! میگفتم خُب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی میخوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟ » و این تغییر چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که میدیدم در مسلمانی اش هیچ نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و میدیدم که در همه شور و شعارهای مذهبیشان، تنها نام خدا و پیامبر(ص) را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد(ص) به عرش مغفرت الهی میرسند! که حالا میدانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنان فرصت میدهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین شیعه و سُنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و به رژیم صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا میفهمیدم همان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید همسرم برای طلاق برداشتم، به برادر بیحیای نوریه و پدر بیغیرتم مجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دلهای عاشق ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یکسال پیش نبودم که از روی آرامشی مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم: «عبدالله! من تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم! » و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرح دهم و میدیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمیگوید که هر آنچه میگفتم عین حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز کودک نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم برمیداشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرِ شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل اینکه از توصیف شبهای قدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد: «حالا فردا شب هم میری؟ » و شوق شرکت در مراسم احیاء شب 23 آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمیشناختم! میدانستم شب 23 با عظمتترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین میشود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: «إنشاءالله! » و نمیدانم چه حکمتی در کار بود که از صبح 22 ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم. ساعت از هفت بعدازظهر میگذشت و من به قدری تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی نمیتوانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم کمی بهتر شود تا احیاء شب بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید دیروز که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرما خورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، تمام استخوانهایم از درد فریاد میکشید و بدنم در میان تب میسوخت. گاهی به قدری لرز میکردم که زیر پتو مچاله میشدم و پس از چند دقیقه در میان آتش تب، گُر میگرفتم. آبریزش بینیام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای عطسه هایم پُر شده بود. خوشحال بودم که امشب مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف روزه داری این روزهای طولانی هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمیتوانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای اذان مغرب بلند شد. هر چه میکردم نمیتوانستم مهیای نماز شوم و میدانستم که تا دقایقی دیگر مجید هم به خانه باز میگردد و ناراحت بودم که حتی برای افطار هم چیزی مهیا نکرده ام .. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
توجه به نظرات همسر! 🔹یکی از راه‌های توجه به این است که به آنها نشان دهید. 🔸مثلا آقا لطیفه‌ای می‌گوید و همسرش می‌خندد. آقا در خیابان به ماشین مدل بالا و شیکی اشاره می‌کند و همسرش با تکان دادن سر تصدیق می کند، انگار که می گوید با نظر تو موافق هستم، به این می گن ماشین. خانم هنگام خوردن غذا، نمک را می خواهد و همسرش با میل و رغبت نمکدان را به او می دهد. خانم در مورد چیدمان منزل نظر می دهد و آقا نظر او را تایید می کند. ✅پژوهش نشان می دهد این شیوه ، به مرور رابطه همسران را استوار کرده و به خوب نسبت به یکدیگر غنا می بخشد. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
اخلاق خوب❗️ منظور از «صفات و ویژگی‌های پسندیده در نظر عقل و شرع» است. مثل ، حق‌پذیری، تواضع، راست‌گویی، خوش‌بینی، وقار و متانت، مهربانی و...است. اخلاق نیک نه تنها از بهترین مزایای یک شایسته است، بلکه از مزایای واقعی هر انسانی به شمار می‌آید و باید در موقع انتخاب همسر به طور کامل مورد توجه قرار گیرد. اخلاق حسنه تا آخرین لحظات عمر در طراوت و و شیرینی مؤثر است. مردی به نام حسین بشّار می‌گوید: خدمت امام رضا(ع) نامه نوشته و پرسیدم که یکی از بستگانم برای دخترم نزد من آمده است ولی او جوانی بداخلاق است. نظر مبارک شما درباره ‌زن دادن به او چیست؟ حضرت فرمودند: اگر بداخلاق است به او زن نده. 📚بحارالانوار، ج103، ص 372 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
امام على عليه السلام: مَن كَثُرَ مُناهُ كَثُرَ عَناؤُهُ هر كه آرزوهايش بسيار باشد، رنجَش بسيار خواهد بود 📚غررالحكم حدیث 8603 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚