eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.3هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: @Admin_hava ادمین تبلیغ،تبادل: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر: بابا! تو‌ با مامان یه قرار عجیب و غریبی با هم گذاشتین که عیب‌های همدیگه رو به روی هم نیارین؟🧐 پدر: آره . اسمش ازدواجه😊! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💌 در انتظار هستم، آن روز را، ڪه گویم : شڪر خدا ڪه من بہ باب‌الرضا رسیدم . . . دل نوشت: بی توفیقی یعنی تا یک قدمی ات بیام و حتی نتونم حرمت رو ببینم اینو نگذار به پای بی معرفتی ام فردا که مُردم به خاطر همه اومدنام، بیا از دور نگاه نکنی به وضعیت بدی که دارم و بری😭 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مامان میگه من بین بچه هام هیچ فرقی نمیذارم 😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
Ekhtelaf salighe Joorino.mp3
4.56M
این قسمت:🚺🚹 اختلاف سلیقه❕ با جورینو، یه جوری نو به زندگی نگاه کنیم! گوینده: علی زکریائی گوینده کارشناس: خانومش! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و * * * وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خنده ای بلند سر داد و در میان خنده با صدایی بریده گفت: «انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره نمک گیر شد! » ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد: «گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد! » که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت: «حالا هر کی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده! » و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: «ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا چشم چرونی؟!!! » از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: «ابراهیم! خجالت بکش! تو خودت چند بار باهاش سرِ یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه چشم داشته باشه؟ هان؟ » ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد: «من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بُرده؟!!! پول داره؟!!! خونواده داره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!! » پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد: «مگه مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدت ازش لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدامِ ذلیل مرده اس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا میرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم إنشاءالله به کار و بارش برکت میده! » اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید: «یعنی شما راضی میشی خواهر من بره تو یه خونه اجارهای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد سرخونه؟!!! » و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد: «من و تو هم که زندگیمون رو تو همین خونه اجاره ای شروع کردیم! تازه اگه این بنده خدا پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی میکردیم! » و سپس با لحنی قاطع ادامه داد: «من که به عنوان برادر راضیام! » جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که زبان ابراهیم را بست و عطیه با لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت: «من که چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد! » و لعیا هم تأیید کرد: «به نظر منم پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه ازدواج کرد. الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی میکنن! یه بارم نشده که بشنوم مشکلی داشته باشن. » ابراهیم که در برابر حجم سنگین انتقادات کم آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد: «من میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سُنی هستن، چرا انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟ » و این گلایه ابراهیم، بلاخره حرف گلوگیرِ پدر را به زبانش آورد: «به خدا منم دلم از همین میسوزه! » که مادر بلافاصله جواب داد: «عبدالرحمن! ابراهیم جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو میزنی؟ هر کسی یه کُفوی داره! قسمت هر کی از اول رو پیشونیش نوشته شده! اگرم این وصلت سر بگیره، قسمت بوده! » که در اتاق باز شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد: «آقا معلم! تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟ » عبدالله که از سؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، با تعجب پرسید: «کی رو میگی؟ » و ابراهیم طعنه زد: «این شازده دوماد رو میگم! » عبدالله به آرامی خندید و گفت: «خود الهه هم نفهمیده بود، چه برسه به من! » و ابراهیم با گفتن «آخِی! چه پسر سر به زیری!!! » پاسخ عبدالله را به تمسخر داد و رو به مادر کرد: «خُب مامان، ما دیگه زحمت رو کم کنیم! » سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد: «علف هم که به دهن بزی شیرین اومده! مبارک باشه! » و با اشاره ی دست، لعیا را هم بلند کرد و در حالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم،گفتگوها خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔰 مطالبات رهبر انقلاب در حوزه‌ی زن و خانواده 💺به مناسبت بازگشایی 1️⃣ یکم: دفاع اخلاقی و قانونی از زن، بخصوص در داخل خانواده 📣 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: یک نکته که باید مورد توجّه باشد، دفاع اخلاقی و قانونی از زن، بخصوص در داخل خانواده است. 🛡 دفاع قانونی با اصلاح قوانین و ایجاد قوانین لازم 🛡 و دفاع اخلاقی با طرح این مسأله و مواجهه با کسانی که این را درست نمیفهمند و زن را در خانه، مستخدمِ مورد ستمِ مرد، بدون تمکّن از خودسازی معنوی تلقّی و این‌گونه هم عمل میکنند. 🌟 باید با این فکر با قوّت و شدت مقابله شود؛ البته به شکل کاملاً منطقی و عقلانی. ۱۳۷۶/۰۷/۳۰ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
31.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴بشارت ظهور عج از زبان شهید مدافع حرم روح الله قربانی 🔸رفته بودم مناطق سیل زده برای کمک. از شدت خستگی چشم‌هایم گرم شد.😴 🔹دیدم در تاریکی شب روح‌الله داره کمک می‌کنه. با تعجب گفتم: روح‌الله خودتی؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ گفت: اومدم کمک.🚶‍♂️ 🔸گفتم: حالا چرا الان؟ الان که دیگه شب شده. گفت: ما وقتایی کمک می‌کنیم که شما نمی‌بینید. می‌دونستم شهید شده. ازش پرسیدم: روح‌الله اونور چه خبره؟🤔 🔹نگاهم کرد و گفت: همه‌ی خبرها همین جاست... اتفاقای خوبی قراره بیفته. تا سال ۱۴۰۰ انقدر ظهور امام زمان نزدیک می‌شه که دیگه نمی‌گید کی امام زمان میاد، می‌گید چند ساعت دیگه امام زمان میاد⁉️ 🔸از خواب پریدم. از حرف‌های که بینمون رد و بدل شده بود خیلی حس خوبی داشتم.🌸 🔹پ‌ن۱: خواب یکی از دوستان شهید روح‌الله که زمان سیل گلستان دیده بود. 🔸پ ن:۲: منظور این خواب این است که ظهور بسیار نزدیک است و تا سال ۱۴۰۰ مردم لحظه شماری می‌کنند برای ظهور و به هیچ عنوان زمان تعیین نشده است. نشر_دهید @ظهور_نزدیک_است_ان_شاء_الله 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔰 بازخوانی مطالبات رهبر انقلاب در حوزه‌ی زن و خانواده از نهادهای قانون‌گذار 💺به مناسبت بازگشایی 2️⃣ دوم: در مسئله زنان مطابق میل غربی‌ها موضع نگیرید ⁉️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: چرا باید کسانی در زمینه زن، یا در زمینه حقوق بشر، طوری حرف بزنند که گویی ما باید بکوشیم خودمان را با نقطه نظرهای غربیها نزدیک و آشنا کنیم؟ ✅ آنها باید نسبت به مساله زن و حقوق بشر و آزادی و دمکراسی، نقطه‌نظرهای غلط و باطل خودشان را تصحیح کنند و با نظرات اسلامی مواجه نمایند؛ نه این که عده‌ای از این طرف دچار انفعال شوند.۱۳۷۶/۰۲/۱۷ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
✅ ازهمسرتان تعریف کنید هر زمان فرصت یافتید، در میان دوستان و آشنایان از همسرتان تعریف کنید و به او ببالید. این کار را، هم در حضور او و هم بدون حضور او انجام دهید. این کار نه‌ تنها به تقویت عزت نفس همسرتان کمک می‌کند؛ بلکه بر جایگاه او در چشم دوستان و خویشان هم تأثیر می‌گذارد. کاری که می‌کنید این است که داستانی تعریف کنید که همسرتان قهرمان اول آن است؛ تا جایی که می‌توانید از توانایی‌ها و دستاوردهای او تعریف کنید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💦 در آغوش كشيدن مطمئناً احساس خیلی خوبی به شما می بخشد و شواهد نشان می دهد تاثیرات بسیار خوبی هم بر سلامتی ما دارد. کردن هورمون “اکسي توسين” را افزایش ميدهد. ✨ 💓 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥زیارت (عج) در روز 🎤با نوای استاد فرهمند 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و مادر خسته و کلافه از مجادله ای که با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار میداد، ناله زد: «نمیدونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت! » پدر بی توجه به شِکوه مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست، اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم: «حتماً از حرفهای ابراهیم عصبی شدی. » و عبدالله به سمتمان آمد و گفت: «ابراهیم همینجوریه! کلاً دوست داره ایراد بگیره و غُر بزنه! » سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد: «مامان! غصه نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمیتونه مانعش بشه! » ازفرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرفهایش مادر را آرام میکرد، به آشپزخانه رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را که به دستش دادم، هنوز داشت گِله حرفهای نامربوط ابراهیم را به عبدالله میکرد. از یادآوری حرفهای تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و ساکت در خودم فرو رفتم که عبدالله صدایم زد: «الهه جان! میخوام برای شاگرد اول کلاس جایزه بخرم. تو خوش سلیقه ای، میای با هم بریم کمکم کنی؟ » بحثهای طولانی و ناخوشایند بعدازظهر، حسابی رمقم را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را رَد کنم. نگاهی به مادر انداختم که نگرانیام را فهمید و با لبخندی پُر محبت گفت: «حالم خوبه! خیالت راحت باشه، برو! » با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن شدم. به سرِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیرِ منتهی به ساحل کج کرد. با تعجب پرسیدم: «مگه نمیخوای هدیه بخری؟ » سرش را به نشانه تأیید تکان داد و با لبخندی مهربان گفت: «چرا! ولی حالا عجله ای نیس! راستش اینجوری گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات حرف بزنم! حالا موقع برگشت میریم یه چیزی میخریم. » میدانستم که میخواهد در مورد آقای عادلی و تصمیمی که باید در موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم میزد و هیچ نمیگفت. شاید نمیدانست از کجا شروع کند و من هم نمیخواستم شروع کنم تا مبادا از آهنگ صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد. در انتهای مسیر، آبی مایل به سبزِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم شروع کرد: «الهه! فکراتو کردی؟ » و چون سکوتم را دید، خندید و گفت: «دیگه واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن! » از حرفش من هم خندیدم ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که دریا خودش را روی ساحل میکشید، خیره شد و ادامه داد: «الهه جان! مجید پسر خیلی خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم! مردِ آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه! » هر چه عبدالله بر زبان می آورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن دوباره این نغمه گوشنواز، برایم لذت بخش بود و ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید: «الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف میزد، من از چشماش میخوندم که مرد و مردونه پای تو میمونه! » از شنیدن کلام آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکتِ کنار ساحل بنشینم. کنار هم نشستیم و او با لحنی برادرانه ادامه داد: «اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سِری از مسائل رو نادیده بگیری! » و در برابر نگاه پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد: «الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما مسلمونه! منم میدونم خیلی از مصیبتهایی که الان داره کشورهای اسلامی رو تضعیف میکنه، از تفرقه ریشه میگیره! منم میدونم که رمز عزت امت اسلامی، اتحاده! اما دلم میخواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون مثل تو نماز نمیخونه! مثل تو وضو نمیگیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد کلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی! » همچنانکه با نوک پایم ماسههای لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرفهای عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش میبست که سکوت غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت: ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
دوتایی 😍 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
دوتایی 😍 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
✨رفاقت با امام زمان (عج) ابراهیم هادی را دیدم، خیلی ناراحت بود، پرسیدم چیزی شده؟ گفت: دیشب با بچه‌ها رفته بودیم شناسایی‌، هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقی‌ها تیراندازی کردند ما مجبور شدیم برگردیم. تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن هم‌رزمش بوده. هوا که تاریک شد و ابراهیم حرکت کرد و نیمه‌های شب برگشت، آن‌هم خوشحال و سرحال! مرتب داد می‌زد امدادگر، امدادگر ... سریع بیا، ماشاالله زنده است! بچه‌ها خوشحال شدند، مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب... ولی ابراهیم گوشه‌ای نشست و رفت توی فکر. رفتم پیش ابراهیم گفتم چرا توی فکری؟ با مکث گفت ماشالله وسط میدان مین افتاد، آن‌هم نزدیک سنگر عراقی‌ها امّا وقتی رفتم آنجا نبود، کمی عقب‌تر پیدایش کردم و در مکانی امن!!! بعدها ماشاالله ماجرا را این‌گونه توضیح داد: خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم. عراقی‌ها هم مطمئن بودند زنده نیستم. حال عجیبی داشتم، زیر لب فقط می‌گفتم یا صاحب‌الزمان (عج) ادرکنی، هوا تاریک شده بود، جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد و مرا به نقطه‌ای امن رساند. من دردی احساس نمی‌کردم. آن آقا کلی با من صحبت کرد، بعد فرمودند کسی می‌آید و شما را نجات می‌دهد. او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خودش معرفی کرد، خوشا به حالش. 🌷🌷🌷 📚 سلام بر ابراهیم ص١١٧ 🍃 پیشنهاد مطالعه کتاب.. التماس دعا 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مادر « » در پاسخ به سئوالی در مورد اینکه آیا رومینا از دادگاه خواسته بود وی را به خانواده اش تحویل ندهند؟ پیش من همچین حرفی را نزده است. 🔸آیا رومینا را بخاطر مسائل مذهبی به خواستگار‌ش ندادید؟ خیر پدرش با خانواده بهمن موافق نبود و ربطی به مسائل مذهبی نداشت. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ها بیشتر گوش بدن والدین هم برای تربیت فرزندان گوش بدن 🎥 پاسخ استاد پناهیان به سوال یک جوان: 🔻چجوری از شر شهوت جنسی خلاص بشم؟ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
♥️🍃 🔰شخصی به مرحوم علامـه طباطبایی گفت : 🔸یک ریاضتی برای پیشرفت معنوی به من بفرمایید. 🔸علامه فرمودند : بهترین ریاضت برای شما، خوش اخلاقی با خانواده است.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
جواب به یک سوال که زیاد هم پرسیده میشه 🧐 ❓ به کسی که برای تحقیق در امر میاد، ما می توانیم عیب های شخص را نگوییم؟ 🔺بیان عیب در واسطه گری ازدواج س۴. در باره ی واسطه شدن در امر ازدواج, آیا شخصی که واسطه می شود می تواند عیب های آن فرد را به طرف مقابل نگوید؟ ج. در فرض سؤال، وظیفه ای برای گفتن عیب ندارد؛ ولی اگر از او سؤال شود، نمی تواند دروغ بگوید. 🔸مطابق نظر آيت الله خامنه ای 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
خیلی خوب است ... ❤️ دختر خیلی خوب است و رفتار درست با دختر خیلی مهمتر و اساسی تر است. توجه به خواسته ها و نیازهای شرعی و عاقلانه و پیشگیری از اتفاقات ناخواسته، هم امری عقلی و شرعی است. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و گفت: «الهه جان! من اینا رو نگفتم که دلِ تو رو از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع میکنی! من اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو میزنم، چون خیالم از مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده، نه میخواد ما رو گول بزنه! ولی میخوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوتهای مذهبی، اختلافِ زندگی تون بشه! » نگاهم را از زمین ماسهای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم: «عبدالله! اما حرف دل من یه چیز دیگه اس! » از جواب غیر منتظره ام جا خورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر میآمد، ادامه دادم: «عبدالله! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوتِ مذهبی باعث ذرهای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون میدونم اگه این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر(ص) رو ناراحت کردم. چون خوب میدونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض اون چیزی که دلِ خدا و پیغمبر (ص) رو شاد میکنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه! » سپس در برابر چشمان حیرت زده اش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیشبینی کردم: «عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق میافته! میدونم که خدا به هردومون کمک میکنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم! » با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید: «الهه! تو میخوای چی کار کنی؟ » لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج میزد، پاسخ دادم : «من فقط دعا میکنم! دعا میکنم تا دلش به سمت سنت پیامبر(ص) هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه! دعا میکنم که به خدا نزدیکتر شه! میدونم که الان هم یه مسلمون معتقده، ولی دعا میکنم که بهتر از این شه! » و پاسخم برایش اگرچه غافلگیرکننده، اما آنقدر پُر صلابت بود که دیگر هیچ نگفت. * * * برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر سپیدی که نقشی از شاخه های سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی میکرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب میشدم. شب طولانی و به نسبت سردِ 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدیِ من با یک جوان شیعه باشد! تعریف و تمجیدهای محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پُر چین و چروک و آفتاب سوخته اش نشانده و به چهرهاش مهربانیِ کم سابقهای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسمهای مهم استفاده میکرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را میکشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر چای را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمان جدیدی که عمهی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه" صدایش میکردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گامهایی متین و چشمانی که بیش از همیشه میدرخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشهی پُرباری از گلهای رُز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد. موهای مشکی اش را مرتبتر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرقِ شرم و حیا شده بود. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
02 - Joorinow - Aramesh.mp3
6.41M
این قسمت: 🚺🚹 🌻 با جورینو، یه جوری نو به زندگی نگاه کنیم! گوینده: علی زکریائی گوینده کارشناس: خانومش! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🌹🌸 رسول اكرم (ص): یکدیگر را به رفتار نیک با زنان سفارش کنید. 🌸 اِستَوصُوا بِالنِّساءِ خَيرا. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💌 این بال‌ها، فقط پر پرواز نیستند... گاهی سایبان کوچکی می‌شوند برای خاک پاکی که 🔆 آفتاب بی‌واسطه پابوسش می‌آید و گاهی 🍀 غبار اندکی را به دوردست‌ها می‌برد، بلکه روشنی چشم دلتنگ‌های شود... شاید توی دنیای کبوترها فرقی نکند برای کدام حرم باشی اما مثلا فکر کن از کبوتران بقیع باشی تا بی آب و دانه، اما با شوق هرروز، زائر چهار امام غریب شوی . . . 🕊 🕊 السَّلامُ عَلَيْكُـمْ أَئِمَّـةَ الْهُدَى السَّلامُ عَلَيْكُـمْ أَهْلَ التَّقْوَى السَّلامُ عَلَيْكُـمْ أَيُّهَا الْحُجَجُ عَلَـى أَهْـلِ الدُّنْيــا، السَّـلامُ عَلَيْكُمْ أَيُّهَا الْقُوَّامُ فی‌الْبَرِيَّةِ بِالْقِسْط، السَّلامُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الصَّفْـوَةِ، السَّـلامُ عَلَيْكُمْ آلَ رَسُـولِ اللَّه، السَّـلامُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ النَّجْوَى ✋💜 💫 چهار امام در بقیع: امام حسن (ع) امام زین‌ العابدین (ع)، امام باقر (ع) و امام صادق (ع) 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ 🖤 @havayeadam 🖤
هروقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاقم،میگفت: چرااسراف؟چراهدردادن انرژی ؟ آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه ! اطاقم که بهم ریخته بود میگفت :تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه.. حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد تااینکه روزخوشی فرارسید؛چون می بایست درشرکت بزرگی برای کارمصاحبه بدم باخودگفتم اگرقبول شدم،این خونه کسل کننده و پُراز توبیخ رو، رو ترک میکنم. صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول دادوبالبخندگفت:فرزندم! ۱_مُرَتب و منظم باش؛ ۲_ همیشه خیرخواه دیگران باش ۳_مثبت اندیش باش؛ ۴-خودت رو باور داشته باش؛ تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم ازنصیحت دست بردار نیست واین لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه! باسرعت به شرکت رویایی ام رفتم،به در شرکت رسیدم،باتعجب دیدم هیچ نگهبان وتشریفاتی نبود،فقط چندتابلو راهنمابود! به محض ورود،دیدم اشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله.. اومدم تو راهرو ، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت:خیرخواه باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیوفته! از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..‌ پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونارو خاموش کردم! به بخش مرکزی رسیدم ودیدم افراد زیادی زودترازمن برای همان کار آمدن ومنتظرند نوبتشون برسه چهره ولباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛خصوصاً اونایی که ازمدرک دانشگاههای غربی شون تعریف میکردن! عجیب بود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون! باخودم گفتم:اینا بااین دَک و پوزشون رد شدن،مگرممکنه من قبول بشم؟عُمرا!! بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن! باز یادپند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم *اونروز حرفای بابام بهم انرژی میداد* توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن. وارداتاق مصاحبه شدم،دیدم۳نفرنشستن وبه من نگاه میکنند یکیشون گفت:کِی میخواهی کارتو شروع کنی؟ لحظه ای فکر کردم،داره مسخره م میکنه یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش! پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده ام یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!! باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدین؟! گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود. بادوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی ازدرب ورود تااینجا، نقصها رو اصلاح کنی.. درآن لحظه همه چی ازذهنم پاک شد، کار،مصاحبه،شغل و.. هیچ چیزجزصورت پدرم راندیدم،کسیکه ظاهرش سختگیر،امادرونش پرازمحبت بودوآینده نگری.. عزیز!در ماوراء نصایح وتوبیخهای پدرانه، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن راخواهی فهمید... *اما شاید دیگر او کنارت نباشد..* هدیه کن به هرکسیکه دوستش داری... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚