eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.7هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده امن و آرام. مهارت همسرداری تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava گروه تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸داستان حضرت سلیمان و گنجشک🕊 روزی گنجشک نری به یک گنجشک ماده - که نسبت به او بی تفاوت بود - گفت؛ «چرا حاضر نیستی با من زندگی کنی؟ من اگر بخواهم می توانم قبه و بارگاه سلیمان را با نوک خود بکنم و در دریا بیندازم.» باد این سخن را به گوش سلیمان رساند، آن حضرت لبخندی زد و حکم کرد که هر دو را حاضر کنند. سلیمان به گنجشک نر گفت؛ «آیا ادعایی که کردی می توانی انجام دهی؟» گفت؛ «نه یا رسول اللّه ! ولیکن به این وسیله مثل هر موجود دیگری می خواستم خود را نزد زن خود زینت دهم و بزرگ نشان دهم، عاشق را به خاطر آنچه می گوید نمی توان سرزنش کرد.» سلیمان به گنجشک ماده گفت؛ «چرا آنچه را از تو می خواهد انجام نمی دهی در حالی که او ادعای عشق و محبت به تو می کند؟» گنجشک ماده گفت؛ «ای پیامبر خدا! او مرا دوست ندارد، دروغ می گوید و ادّعای باطل می کند، زیرا گنجشک دیگری را دوست دارد.» سخن آن گنجشک در دل سلیمان اثر کرد و بسیار گریه کرد و چهل روز از محل عبادت خود بیرون نیامد و دعا می کرد که خدا دل او را از آلودگی محبت غیر خود پاک کند و مخصوص محبت خود گرداند.» 📚 بحارالانوار، ج 14، ص 95. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
👉🧔👈 ... 👇👇 شما هرقدر هم که رازتان باشد و بتواند به موضوعات نگاه کند، باز هم «مادر» شماست؛ پس اگر با همسرتان دارید و از چیزی هستید، آنها را به او نگویید و مراقب به عنوان عروس خانواده باشید؛ چرا که شما و همسرتان بعد از حل شدن مشکل، می‌کنید و خیلی زود فراموش می‌کنید اما مادرتان ناراحتی پسرش را فراموش کند و این مسائل در نوع نگاه او به عروسش اثر ماندگار خواهد گذاشت... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 زنده 😱 🔞دلـشو نداری نبین🤧‼️ ⚠️عاقبت دوستی های و روابط غیر شرعی 🔥 ✅ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_بیست_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و نمیدانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچ
از و «خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری خودش یه بهانه ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه (ع) باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم! » و بر عکس هر بار، اینبار من قصد مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش خنده ام گرفت و از همین پاسخ فاضلانه اش استفاده کردم که با هوشمندی جواب دادم: «پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد علیه‌السلام تبعیت کن! مگه نمیگی دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!» از لحن عاشقانه ای که خرج امامش کردم مردمک چشمانش به لرزه افتاد شاید باور نمی‌کرد که همسر اهل‌سنت اش این چنین رابطه پر احساسی با شخصی که قرن‌ها پیش از دنیا رفته برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم نمی زد. من هنوز هم به حقیقت این مناجات پیچیده شک داشتم اما می دانستم با هر کار خیری که انجام می‌دهم در کنار رضایت خداوند متعال دل سایر اولیای الهی را هم خشنود می کنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم: «مگه نمی گی امام جواد علیه‌السلام گره های مالی رو باز میکنه خوب تو هم امشب به خاطر امام جواد علیه السلام گره مالی یه بنده خدای رو باز کن!» هنوز نگاهش در هاله ای از تعجب گرفتار شده بود که لبخندی زد و با حالتی متواضعانه پاسخ داد: «الهه جان من کجا و امام جواد علیه السلام کجا؟» حالا بحث به نقطه حساسی رسیده بود که به سختی از حالت خوابیده بلند شدم و همچنان که روی کاناپه می نشستم باز تشویقش کردم: «خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره تو هم به اندازه ای که توانایی داری میتونی گره مالی مردم رو باز کنی!» که بالاخره خندید و با نگاهی به اطراف خانه جواب داد: «الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چندتا تیکه اثاثیه روحم با کلی بدبختی خریدیم طلاهای تورو فروختیم تا تونستیم همین مبل و تلویزیون رو بخریم من این مدت شرمنده تو هم هستم که نمیتونم اونجور که دلم میخواد برات خرج کنم اونوقت چه جوری می خوام به یکی دیگه کمک کنم؟» و من دلم را به دریا زدم که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: «خوب شاید یکی به همین خونه نیاز داشته باشه ما میتونیم بریم یه جای دیگر اجاره کنیم ولی اون آینده و زندگیش به این خونه وابسته اس!» به گمانم فهمیدین همه مقدمه چینی می خواهد به کجا ختم می شود که به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: «حاج صالح بهت زنگ زده؟» کمی خودم را جمع و جور کرده ام و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: «خودش که نه زن و دخترش اومده بودن اینجا» که صورتش از ناراحتی گل انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد: «عجب آدم هایی پیدا میشن من بهش میگم حال خانومم خوب نیس؛ نمیتونیم جابجا بشیم اونوقت میان سراغ تو؟؟؟؟؟!من حتی به تو هم نگفتم به من زنگ زدم که نگران نشی اونوقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!!» به آرامی خندیدم بلکه از نسیم خنده ام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم: «مجید جان خوب این بنده خدا هم گرفتار اومده از ما کمک بخواد خدارو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم این کار و نکنیم!» از روی تاسف سری تکان داد و جواب خیر خواهی مرا با لحنی رنجیده داد: «فکر می کنی من دوست ندارم کار مردم رو راه بندازم الهه جان؟به خدا منم دوست دارم هر کاری از دستم برمیاد برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت منم دلم خیلی براش سوخت خیلی ناراحت شدم دلم میخواست براشون یه کاری می کردم ولی آخه اینا یه چیزی می خوان که واقعاً برام مقدور نیست! » همانطور که با کف دست راستم کمرم را فشار میدادم تا دردش آرام شود پرسیدم: «چرا برات؟خوب ما فکر می کنیم الان یه سال تموم شده و باید اینجا را تخلیه کنیم!» از موج محبتی که به دریای دلم افتاده بود صورتش به خنده های شیرین باز شد و با کلامی شیرین تر ستایشم کرد: «قربون محبت بشم الهه جان که اینقدر مهربونی!» سپس نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با دلواپسی ادامه داد: «ولی اله جان تو باید استراحت کنی ببین الان چند لحظه نشستی باز کمردرد گرفته اون وقت می خوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم!؟ به خدا این جابه جایی برای خودت و این بچه ضرر داره!» ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_بیست_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی «خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسم
از و سرم را فکر کردم و به نیابت از مادر دل شکسته ای که امروز به خانه ام پناه آورده بود تمنا کردم: «مجید! نگران من نباش من حالم خوبه...» و شاید نمی خواست زیر بارش نرم احساسم تسلیم شود که دیگر نگذاشت حرفم را ادامه دهم و با قاطعیت ای مردانه تکلیف را مشخص کرد: «نه!» و در برابر نگاه معصومم با لحن ملایم تر ادامه داد: «من میدونم دلت سوخته و میخوای براشون یه کاری کنی ولی باید اول به فکر خودت و این امانتی که خدا بهت داده باشیم اگه خدای نکرده یه مو از سر این بچه کم بشه من تا آخر عمرم خودم رو نمیبخشم!مگه یادت نیست اون روز دکتر چقدر تاکید کرد که باید استراحت کنی؟مگه نگفتن باید سبک سنگین کنی؟مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟پس دیگه اصرار نکن!» ولی من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از این همه قاطعیت شکسته دلم لرزید و با دلخوری سوال کردم: «پس نمی خوای امشب دل امام جواد علیه السلام رو شاد کنی؟» بلکه به پای میز محاکمه مذهب تشیع تسلیم شود ولی حرف از حدیث دل نگرانی برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد:«الهه جان!همون امام جواد علیه السلام هم میگه اول هوای زن و بچه خودت رو داشته باش بعد به فکر مردم باش! این چه ایثار ایه که من بخاطرش جون زن و بچه‌ام را به خطر بندازم؟!» از اینکه نمی توانستم متقاعدش کنم کاسه سرم از درس سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم.دستم را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم ولی هنوز حرفی روی دلم سنگینی می کرد که سرپا ایستادم. با نگاهی که دیگر به گرداب ناامیدی افتاده بود به چشمان کشیده و مهربانش پناه بردم و تنها یک جمله گفتم: «بهم گفت به جان جواد الائمه علیه السلام در حق دخترش خواهری کنم!» و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدم های کند و کوتاه هم به سمت اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز کشیدم.دستم را روی پهلوی هم گذاشته و رقص پرناز حوریه را زیر انگشتانم احساس میکردم. و خیالم پیش حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «یعنی تو به خاطر امام جواد علیه السلام قبول کردی که از این خونه بری؟» در پاشنه در اتاق ایستاده و تکیه اش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در دل همسر اهل سنت چه می‌گذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم: «من مثل شماها به امام جواد علیه السلام اعتقاد ندارم یعنی فقط میدونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر و اولیای خداست ولی نمی تونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم ولی از ته دلش منو به جان امام جواد علیه السلام قسم داد دهنم بسته شد.» من نمی‌دانستم با بیان این احساس غریبم با دست خودم دریای عشق است به تشیع را طوفانی می‌کنم که چشمانش درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد: «دهن منم بسته شد!» * * عصر جمعه ۲۶ اردیبهشت ماه سال ۹۳ از راه رسیده و دیگر آماده رفتن ازین خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک هفته پرسه زدن های مجید در خیابان های بندر توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار پول پیش پیدا کنیم. هرچند در همین دو ماه باز هم هزینه اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ درخواستی صاحبخانه تامین شود. حالا همه سرمایه زندگی مان باقی مانده حقوق ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به حساب مجید ریخته می شد باید با همین مقدار اندک زندگیمان را سپری میکردیم. با این همه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیبمان شده بود هم یک هفته مانده به این مراسم این خانه را تخلیه می کردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن جهیزیه داشته باشند. عبدالله وقتی فهمید می خواهیم خانه را تخلیه کنیم چقدر با منو مجید جروبحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید بلکه منصرف مان کند. ولی ما با خدا معامله کرده بودیم تا گرهی از کار بنده اش باز کنیم و یقین داشتیم به پاداش این خیرخواهی روزی سرانگشت تدبیر خدا گره بزرگتر از کار زندگی مان خواهد گشود. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
زندگی اسلایسی را .🥂 👈یک نفر عکسی از پاهای تُپل را در توئیتر به اشتراک گذاشته و زیرش نوشته: اگر می‌خواهید گاز بگیرید برید ته صف! صدها نفر برای این پاهای بامزه غش و ضعف رفته‌اند. چند نفر نوشته‌اند همین فردا میرم «شوور»! می‌کنم، دو_سه نفر نوشته‌اند اصلاً من به عشق همین پاها میخوام بچه‌دار شم و... 👈مردی روی نوک کوهی ایستاده و دست‌هایش را باز کرده و نوشته: زندگی یعنی ! 👈زنی در اینستاگرام عکسی از که پخته منتشر کرده و نوشته: هرکی هرچی دلش میخواد بگه. من عاشق اینم که برای همسرم قرمه‌سبزی بپزم، اونم بیاد بشینه موهامو . دهها نفر نوشته‌اند: آره خوشبختی یعنی همین! خوشبختید شما... حسودیم شد... خوش به حال جفت‌تون... دلم برای خودم سوخت و ... 👈مردی عکسی از که خریده را منتشر کرده و نوشته «بالاخره خریدمش». جماعتی لایک کرده‌اند که خوش به حالت و مبارکه و... ☝️اینها همه بُرش‌هایی از زندگی هستند نه تمام آن. ! آن بخش از زندگی که دست‌چین می‌کنیم و به‌واسطه‌ی شبکه‌های مجازی به دیگران اجازه می‌دهیم آن را ببینید و بسیاری بر اساس همین «اسلایس» ما را قضاوت می‌کنند. 👈بسیاری از آنها که برای آن پاهای تپل دوست‌داشتنی غش و ضعف می‌روند اگر همان کودک را به آنها بدهید که ساعت سه نصفه شب می‌شود، زار می‌زند، نمی‌خوابد، نیاز به تعویض دارد، می‌خواهد، را از آدم می‌گیرد و... بعید است هنوز فقط به خاطر گاز گرفتن پاهایش به او وفادار بمانند و کماکان بچه بخواهند. کودک فقط گاز گرفتن نمی‌خواهد، احساس مسئولیت و مراقبت دائمی هم می‌خواهد. می‌توانید؟ ☝️این تصور که زندگی مشترک فقط آن لحظه است که بوی خوش قرمه‌سبزی در فضای خانه می‌پیچد یا مرد می‌نشیند به بافتن گیسوی زن، یک زیباست اما وقتی عملی نمی‌شود بسیاری از همسران احساس ناکامی می‌کنند که پس چرا زن من قرمه‌سبزی نمی‌پزد؟ یا چون همسرم موهام رو نمی‌بافه پس دوستم نداره! ☝️مردی که از جدال در یک زندگی بی‌رحمانه به خانه می‌آید و هنوز ذهنش درگیر پرخاش رئیس و ضرر و زیان ناشی از معامله و ترافیک کُشنده و بی‌ثباتی بازار و ... است دل و دماغی برایش نمی‌ماند که شب‌هنگام وقتی می‌رسد بنشیند به بافتن گیسو! ☝️البته که اگر این کار را بکند عجب مرد نیکویی است اما اگر هم حال و حوصله‌اش را نداشته‌ باشد دلیل بر فقدان عشق و دوست نداشتن همسر نیست. آن یک عکس که دیده‌اید هم نشان خوشبختی تمام‌وقت آن زوج نیست. فقط یک بُرش دست‌چین‌شده از یک زندگی است. یک اسلایس! ☝️فتح قله‌ها لذت‌بخش است اما قبل از آنکه کسی روی نوک‌ کوهی فاتحانه عکس یادگاری بگیرد، باید بالا رفتن از آن را به جان بخرد. عرق‌ ریختن، زمین‌ خوردن، تحمل سرما و گرما، تاول زدن پا و... آن عکس فقط یک بُرش است. فقط یک اسلایس لذتبخش! ☝️مردی که عکسی از سوئیچ ماشینش را به اشتراک گذاشته هم دشواری خریدن آن را که علنی نکرده. غبطه‌ خوردن به آن لحظه گرچه واکنشی طبیعی است اما شاید اگر رسیدن به این موفقیت را می‌دانستیم هرگز نمی‌خوردیم. این تنها یک بُرش از زندگی مرد است. یک اسلایس، نه تمام آن. 👈 حق دارند هر اسلایسی از زندگی‌شان که دوست‌ دارند را به نمایش بگذارند اما حق نداریم آن یک اسلایس را «تمام» زندگی‌شان فرض کنیم، دست به مقایسه‌اش با زندگی خودمان بزنیم و احساس ناکامی کنیم. 👌زندگی اسلایسی می‌تواند آفت آرامش‌مان باشد اگر باور نکنیم که بسیاری از عکس‌هایی که می‌بینیم و حرف‌هایی که می‌شنویم تنها ، نه تمام آن! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
(2) و كسى كه عمل زشتى را كه شنيده است، فاش كند، همانند كسى است كه آن كار زشت را انجام داده است و كسى كه از عمل نيكى با خبر شود و آن را افشا كند، همانند كسى است كه آن كار نيك را انجام داده است. 📚پاداش نيكيها و كيفر گناهان / ترجمه ثواب الأعمال ؛ ؛ ص728 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍁🍂 هرگاه‌از کسی سخن‌ به میان‌می‌آید دیگران‌ به طرز عجیبی‌ می‌کنند و هروقت که از کسی سخنی‌ به میان می‌آید بقیه آغاز می‌شه و این" است برای‌ یک دنیایی‌که 8 میلیارد قضاوت کننده دارد.... 👈خیلی نیاز است که ما سرمون تو لاک خودمون باشه و قضاوت دیگران رو کنیم ... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
✍️💎 🔰 ۱۵_دقیقه_چیست؟ این قانون به قدرت تغییرات کوچک اشاره دارد! ، مولف کتاب اخلاق و اعتماد به نفس، بر این اعتقادست که تکرار نه تنها انسان را میسازد بلکه شخصیت ملت ها را تعیین می کند. 👈۱- اگر روزی ۱۵ دقیقه را صرف کنید در پایان یک سال، ایجاد شده در خویش را به خوبی احساس خواهید کرد. 👈۲-اگر روزی ۱۵ دقیقه از کارهای بی اهمیت خویش ، ظرف چند سال نصیبتان خواهد شد. 👈۳- اگر روزی ۱۵ دقیقه را به فراگیری اختصاص دهید از هفته ای یک بار کلاس زبان رفتن است. 👈۴- اگر روزی 15دقیقه را به سریع اختصاص دهید از هفته ای چند بار به باشگاه ورزشی رفتن، ی بهتری خواهید گرفت. 👈۵- اگر روزی ۱۵ دقیقه و سلول های خاکستری خویش را درگیر کنید؛ به پیشرفت های عظیم دست خواهید یافت. زیبایی روش یا قانون ۱۵ دقیقه در این است که آنقدر که هیچ وقت به بهانه ی این که وقت ندارید آن را به تاخیر نمی اندازید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_بیست_و_چهارم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی سرم را فکر کردم و به نیابت از مادر دل
از و چیزی به ساعت شش بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید خدا، قرارداد اجاره خانه را بنویسد. صاحبخانه جدیدمان پیرزن بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد طلب کرده و بایستی مجید تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش میداد تا کلید خانه را بدهد. دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه شیرینی به درِ خانه آورده و چقدر از مجید تشکر کرده بود که بی آنکه جریمه ای بگیرد، قرارداد را فسخ کرده و خانه را بیدردسر تخلیه میکند، هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به تخلیه خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگی ام بودم که در این جابجایی صدمه ای نخورند. مجید گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراولها را داخل کیف پولش جا میداد که با دل نگرانی سؤال کردم: «میخوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش میریختی تو حسابت، برای صاحبخونه کارت به کارت میکردی. » همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد: «به خانمه گفتم شماره حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، عصبانی شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو میخوای پول رو با خودت بیار بنگاه! » از لحن تعریف کردنش خنده ام گرفت و به شوخی گفتم: «خدا به خیر کنه! حتماً از این پیرزن هاس که همش غُر میزنه! » که به سمتم صورت چرخاند و او هم پاسخم را به شوخی داد: «بیخود کرده کسی سرِ زن من غُر بزنه! خیلی هم دلش بخواد زن من داره میره مستأجر خونه اش بشه! » از پشتیبانی مردانهاش با صدای بلند خندیدم و دلم به همین شیطنت شیرینش شاد شد. زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم: «مجید! کِی بر میگردی؟ » نگاهی به ساعت مچیاش کرد و با گفتن «إنشاءالله تا یکی دو ساعت دیگه خونه ام. » کیف پول باریکش را زیر پیراهنش جاسازی کرد که باز پرسیدم: «شام چی دوست داری درست کنم؟ » دستی به موهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به آیینه، موهایش را مرتب کند و با لبخندی لبریز محبت جواب داد: «همه غذاهای تو خوشمزه اس الهه جان! هر چی درست کنی من دوست دارم! » و از نگاه منتظرم فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خندهای که صورتش را پُر کرده بود، پیشنهاد داد: «خُب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره! » دست روی چشمم گذاشتم و با شیرین زبانی زنانه ام درخواستش را اجابت کردم: «به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی خوشمزه درست میکنم! » از لحن گرم و مهربانم، نگاهش محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: «مواظب خودت باش الهه جان! من زود بر میگردم! » و از کنارم گذشت و هنوز به درِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم: «مجید! خیلی خوشحالم که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم! » دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من چرخید. نگاه غرق محبتش را به چشمان مشتاقم هدیه کرد و با مهربانی بینظیرش پاسخ قدردانی ام را داد: «من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو قبول کردی که این زحمت رو به خودت بدی تا دل اونا رو شاد کنی! » و دیگر منتظر جواب من نشد که در را باز کرد و رفت. هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل نگاهم مانده و پرنده عشقش در دلم پَر پَر میزد که پشت سرش آیتالکرسی خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود. بسته گوشت و لوبیا سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان باز شود، برنج را هم در کاسه ای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی تختم دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر اضطراب اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود. دستم را روی بدنم گذاشته و به بازی لطیف حوریه در بدنم دل خوش کرده بودم. خودش را زیر انگشتانم میکشید و گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیبا و ظریفش، با هر فشاری که می آورد، به فدایش میرفتم که کسی به در خانه زد و نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد. طوری وحشت کردم و از روی تخت پریدم که درد شدیدی در دل و کمرم پیچید و نالهام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان میکوبید. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_بیست_و_پنجم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی چیزی به ساعت شش بعدازظهر نمانده بود که
از و از در زدنهایِ محکم و بی وقفه اش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم چادرم را سر کنم. به هر زحمتی بود، چادر را به سرم کشیدم و با دستهایی لرزان در را باز کردم که دیدم پسر همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس نفس میزند. رنگ از صورت سبزهاش پریده و لبهایش به سفیدی میزد و طوری ترسیده بود که زبانش به لکنت افتاده و نمیتوانست حرفی بزند. از حالت وحشت زدهاش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم: «چی شده علی؟ » به سختی لب از لب باز کرد و میان نفسهای بُریده اش خبر داد: «آقا مجید ... آقا مجید... » برای یک لحظه احساس کردم قلبم از وحشت به قفسه سینه ام کوبیده شد که دستم را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم: «مجید چی؟ » انگار از ترس شوکه شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با صدای لرزانش تکرار کرد: «آقا مجید رو کُشتن... » و پیش از آنکه بفهمم چه میگوید، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار خانه بر سرم خراب شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و ناله ام در گلو خفه شد. چشمانم سیاهی میرفت و دیگر جایی را نمیدیدم. تنها درد وحشتناکی را احساس میکردم که خودش را به دل و کمرم میکوبید و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به زمین خوردم. تمام تن و بدنم از ترس به لرزه افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از شدت درد وحشتناکی جیغ میکشیدم و میشنیدم که علی همچنان با گریه خبر میداد: «خودم دیدم، همین سرِ خیابون با چاقو زدنش! خودم دیدم افتاد رو زمین، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش خونی شده بود... » دیگر گوشم چیزی نمیشنید، چشمانم جایی را نمیدید و تنها از دردی که طاقتم را بریده بود، ضجه میزدم. حالا پسرک از حال من وحشت کرده و نمیدانست چه کند که بیشتر به گریه افتاده و فقط صدایم میکرد: «الهه خانم! مامانم خونه نیس، من میترسم! چی کار کنم... » و من با مرگ فاصله ای نداشتم که احساس میکردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم رعشه میکشید، بی اختیار جیغ میزدم و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل ساختمان کشاند و من دیگر به حال خودم نبودم که چادرم دور بدنم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا میزدم. دلم پیش حوریه بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بی پروا ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و روحم پیش مجید بود و باورم نمیشد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند گریه میکردم و میان ضجه هایم فقط نام مجید را تکرار میکردم. افراد دور و برم را نمیشناختم و فقط جیغ میکشیدم که از شدت درد، دیگر توانم را از دست داده و به هر چه به دستم میرسید، چنگ میزدم. زنی میخواست مرا از روی زمین بلند کند و من با هر دو دست روی زمین ناخن میکشیدم که دیگر نمیتوانستم درد افتاده به دل و کمرم را تحمل کنم و طوری ضجه میزدم که گلویم زخم شده و طعم گرم خون را در دهانم احساس میکردم. نمیدانم چه مدت طول کشید و من چقدر با هیاهوی ضجه هایم همه جا را به هم ریختم که کسی مرا داخل ماشین انداخت. صدای مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، میشنیدم و صحنه گنگ خیابانهایی را میدیدم که اتومبیل به سرعت طی میکرد و باز فقط از منتهای جانم ناله میزدم که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد. دستم را روی بدنم فشار میدادم بلکه مثل همیشه زیر انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمیکرد که وحشتزده فریاد کشیدم: «بچه ام... بچه ام از دستم رفت... » دیگر نه به دردهایم فکر میکردم و نه حسرت مجیدم را میخوردم و فقط میخواستم کودکم زنده بماند و کاری از دستم بر نمیآمد که فقط جیغ میزدم تا پاره تنم از دستم نرود. حالا نه از شدت درد که از اضطراب از دست دادن دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه میزدم : «بچه ام تکون نمیخوره... بچه ام دیگه تکون نمیخوره... بچه ام داره از دستم میره... به خدا دیگه تکون نمیخوره... » ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول راهروی طولانی بیمارستان و سعی و تلاش عده ای پزشک و ماما و پرستار، همه نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود که دخترم مُرده به دنیا آمد.😔 ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قابل توجه پدر و مادرا حواسمون به گوشی هایی که دست بچه هامون میدیم هست؟ 🔴 حتما این کلیپ رو ببینید و منتشر کنید فضای مجازی در این ایام داره چی به سر بچه هامون میاره 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚