eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی گالری حوا: (لباس زنانه) https://eitaa.com/joinchat/3479896174Cf95aff1aa3 ادمین تبلیغ،تبادل،نظرات: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
👩 💞در کلیه موارد معیشت اعم از تملک و درآمده وغیره از کلمه ما استفاده نمایید . نه من و نه تو فراموش نکنید که زندگی مشترک شروع شده و دیگر من و تو معنی و مفهومی ندارد. 💞همسر خود را مقابل بستگانش تحقیر نکنید و از تعریف و تمجید بستگان خود پیش وی خودداری کنید. 💞در مقابل همسر خود هرچند گاهی حق به جانب شماست ولی لجبازی و اصرار نکنید و مرد بودن وی را در نظر بگیرید. 💞از مخالفت و مشاجره با همسر خود بپرهیزید. 💞اگر کمکی از طرف خانواده خود داشتید آن را دائما به رخ همسر خود نکشید. 💞در معاشرت با بستگان همسر خود بیش از حد معمول گرم نگیرید 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
بعد از ازدواج خودتون رو رها نکنید همیشه همان دختر زیبا و خوش اندام باشید نگذاریدخنده زیبای روی لبتان محو گردد هر بار که به هم مینگرید گمان کنید روزهای اول اشناییست 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
👩 مواظب باشید دیگران آن قدر همسر شما را تحسین و تشویق نکنند که جای شما را بگیرند یک مرد برای تشویق و تحسین بیش از هر کسی به همسرش نیاز دارد همین نکته برای مردان نسبت به همسرانشون هم هست 😉 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸🌸🍃🍃🌷🌷☘️☘️🌺🌺🍂🍂 . 🌹چند_لحظه_تفکر . 👈 بگذارید راحت زندگی کنیم : . 🌷 «دختر بدحجابی که در مقابل تذکر دیگران می‌گوید : «بگذارید راحت زندگی کنیم!» به اعتقاد خود با داشتن حجاب نمی‌تواند راحت زندگی کند. بنابراین وقتی کسی به او می‌گوید با حجاب باش، در حقیقت مزاحم زندگی راحت او است. . 🌷تفسیری که او از زندگی دارد (اعتقاداتش، جهان بینی و طرز فکرش) با داشتن حجاب، سازگار نیست. باید به جای گفتگو درباره حجاب، از او تفسیر زندگی را پرسید که . 🌷زندگی درنگاه تو چیست که به خاطرش نباید حجاب داشت و با داشتن حجاب نمی‌توان آن را خوش و راحت سپری کرد؟ . 🌷زندگی کردن یعنی چکار کردن؟ . 🌷این پرسش را نویسنده از بیش از پنج هزار خانم بی‌حجاب و کم پوشش جویا شده است و تاکنون کسی به وی پاسخ قانع کننده ای نداده است.»(منظورم این نیست که بی‌حجابان پاسخ این سوال را نمی‌دانند و همه باحجاب‌ها، می‌دانند. خیر؛ منظورم این است که آنها در پاسخ خود، از زندگی تفسیری ارائه کردند که حقیقت معنای زندگی فراتر از آن بود که آنها می‌پنداشتند. به همین خاطر در تفسیر ناقص خود از زندگی، آن را با داشتن حجاب در تضاد می‌دیدند.) . . ⬅️ ادامه دارد... . بخشی از کتاب : «راز یک فریب» 📖 نوشته : «یوسف غلامی» 👌 . ✨💙✨💙✨💙✨💙✨ . ❇️💠❇️💠❇️💠❇️💠❇️ . 💌💌💌💌💌💌💌💌💌 . 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و پدر همچنانکه دستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: «چه خبر بود؟ » و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانیاش را هم داد: «اومده بود برای همسایه شون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن. » پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد، سؤال بعدیاش را پرسید: «چی کاره اس؟ » که مادر پاسخ داد: «پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو شیلات کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن. » باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان مییافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای درِ حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن «عبدالله اومد! » پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: «نه، عبدالله نیس. آقا مجیده. » از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه ای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره ای بشاش بازگشت. تراول هایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: «از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده. » و مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد، پاسخ داد : «خدا خیرش بده. جوون با خداییه! » و باز به سراغ بحث خودش رفت: «عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره. » و پدر با جنباندن سر، رضایت داد. * * * ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی میکرد. از خطوطِ در هم رفته چهره ام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیده ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: «چی شد؟پسندیدی؟ » از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم: «نه! » از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: «مگه چِش بود؟ » چادرم را بی حوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: «چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد! » به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: «یعنی اینم مثل بقیه؟ » ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذه ام میکرد: «خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟ » من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: «عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه... » که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: «تا کِی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!! » حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشهای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: «یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی! حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید: «چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم! » ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥|حیدر حیدر اول و آخر حیدر ساقی کوثر حیدر ▪️ایام ضربت خوردن حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام تسلیت باد▪️ 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ 🖤 @havayeadam 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز بیست و یکم ماه مبارک 👆
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تند خوانی (تحدیر) قرآن کریم استاد معتز آقایی 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️ ← بهترین راه برای جلوگیری از این است که با شریک زندگیتان رابطه‌ای عالی بسازید. ← وقتی نیازهای احساسی و فیزیکی ما در زندگی مشترک رفع شود، دیگر به رفع آنها در جای دیگر، علاقه‌ی چندانی نشان نمی‌دهیم. ← بسنجید که تاچه میزان خواسته‌ها ونیازهای همسرتان را رفع می کنید و برعکس. ← در زمینه‌هایی که ضعف می‌بینید، درباره‌ی آن صادقانه باشریکتان صحبت کنید و چیزهایی را که برای رضایت و خوشحالی در آن زمینه‌ی خاص به آن نیازمندید با او درمیان بگذارید. 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
سوز سردی بر صورتم می خورد. درستــ همان جا ایستادم؛ کنار سقاخانه حرم. آن روز جمعه مهدی هم کنارم ایستاده بود. هر دو برای زیارت به حرم امام رضا (ع) آمده بودیم. نزدیکی های ظهر بود که بعد از زیارتــ خواستیم برگردیم خانه. مهدی گفت: «صبر کنیم، نماز جمعه را که خواندیم، برمی گردیم …» لرزیدم و گفتم: «آخه با این هوا؟ سرما می خوریم …» کتش را از تن درآورد و روی زمین پهن کرد: «بشین روی لباسم تا سرما نخوری …» خودش هم همان طور با لباس نازکی که بر تن داشتـ، کنارم روی زمین نشست آن روز نماز جمعه را با هم خواندیم؛ درست همان جا کنار سقاخانه حرم … . همسرشهید مهدی هنرور باوجدان 💞 به ڪآناڷ همسرداری حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚