🍃🌸🍃
🔹 اگه پیش اومده براتون
که روزایی رو پشت سر بذارید
که بعدش به خودتون بگید
اگه فلانی نبود، من از غم میمُردم،
🔹 اون فلانیای که شما رو تو روزای کُشنده از غم، زنده نگه داشته رو نگهش دارید برا تمام روزای عمرتون!
🔹اون بزرگترین غنیمتیه که شما تو جنگِ با روزگار به دستش آوردید!
👈 از دستش ندید! 😊
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
چیزی که برندهها را
از بازندهها جدا میکند،
واکنشی است
که در مقابل بالا و پایینهای #زندگی
از خود نشان میدهند.
مقاومت و تلاش بیشتر یا تسلیم؟
انتخاب با شماست...
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️❤️
تفاوتها
غالبا #زنان در جوانی، مهربان و در پیری تهاجمی و خشن می گردند.
و این در حالیست که اغلب #مردان در جوانی، خشن و خودخواه و در پیری ، مهربان می شوند.
👌تفاوتها رو بشناسیم تا سازگارتر زندگی کنیم .
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_شصت_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی همچنانکه در اتاق را باز میکردم، گفتم: «قبل از ای
#پارت_شصت_و_چهارم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: «شما بشین، من تمیز میکنم. » دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد: «قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و عبدالله رو، هم آقا مجید رو. »
لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه اش را با مهربانی دادم:
«چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما همه زحمتها رو به جون میخریم! »
کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی نشستم و گفتم: «مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه میکنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش. » چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه مادرجون، من چیزیم نیس. فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه. »
نگران نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه چی شده؟ » و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدر آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر دردِ دلش باز شد:
«من دارم از دست بابات دِق میکنم! داره سرمایه یه عمر زنوگی رو به باد میده! » و در برابر نگاه غمزده ام سری جنباند و ادامه داد: «دیروز عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش در نمیاومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به بابا نیس! »
به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم:
«مگه چی شده؟ »
که با اندوه عمیقی پاسخ داد: «میگفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این تاجرِ عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه روی یه برج تجاری سرمایه گذاری کنه. »
با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد!
یعنی پدر همه محصول نخلستانهایش را به ازای سرمایه گذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد غیر رسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر ذهنم را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید: «ابراهیم میگفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایه گذاری وضعت رو از این رو به اون رو میکنه. آخه من نمیدونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! حقوق تو و محمد که سر جاشه." حالا محمد بیخیال تره، ولی ابراهیم داشت سکته میکرد. »
با صدایی گرفته پرسیدم: «شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟ » آه بلندی کشید و گفت: «من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد. »
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:
«حالا فکر میکنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد میکنه، احدی هم حریفش نمیشه. »
کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شورهای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم: «بلاخره یکی باید یه کاری
کنه. اینجوری که نمیشه. شما هم تو این زندگی حق داری. »
از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلختر سرش را پایین انداخت. از نگاهش میخواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگیمان میلرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر میتپد، ولی نه تنها خودش که من هم میدانستم هیچ کس حریف خودسری های پدر نمیشود، هر چند مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااقل
بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر بحث را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای مشاجره شان تا طبقه بالا می آمد و من از ترس اینکه مبادا مجید بانگ بد و بیراه های پدر را بشنود، همه در و پنجر ه ها را بسته بودم.
هرچند درِ قطور چوبی و پنجره های شیشه ای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند و تک تک کلماتش به وضوح شنیده میشد. گاهی صدای مادر و عبدالله هم میآمد که جمله ای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر
کسی ناسزا میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد. به هر بهانه ای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاش هایم آنقدر ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت.
ادامه دارد ...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🌹☘
آفتاب به گیاهی می تابد که
سر از خاک بیرون آورده باشد
سلام روزتون بخیر 😍🌹🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💔 #قهرکردن های مداوم
قهرکردن های مداوم کاری میکند که به مرور زمان فرد ازچشم شوهرش بیفتد و این کار او عادی بشود و همسرش تلاشی را جهت بهبود ارتباط انجام ندهد.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🔴 هیچوقت كسى رو که داره برای #بهتر شدن
تلاش میکنه دلسرد نكن
حالا هر چقدر هم آهـسته قدم برداره
مهم اینه که افتاده توی مـسیرِدرست....
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#انگیزشی
✅تنها #ردی که باید سعی کنید از او #بهتر باشید ...👆👆
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#یادت باشه...
👈دفعهی بعد که خرابکاری کردی،
یه داستان سر هم نکن
فقط مسئولیت کارت رو قبول کن
👌 اگه اشتباه خودمون رو ببینیم و بپذیریم، دفعه بعدی اون اشتباه رو تکرار نمیکنیم.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💔« #عشق یک سره باعث دردسره!»💔
👈 اگر میزان علاقه و انرژی ای که شما برای رابطه تان می گذارید به طرز چشمگیر و احتمالا آزاردهنده ای بیشتر از طرف مقابل است (یا برعکس)، امکان اینکه در رابطه تان دچار #ناکامی شوید زیاد است.
👈تحقیقات نشان داده است که رابطه ای که حالت متعادل دارد و دو طرف تقریبا به یکاندازه به آن علاقه دارند و سرمایه گذاری (مادی و معنوی) نسبتا یکسانی در رابطه شان می کنند دوام بیشتری دارد.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🍃🌹🍃
♦️گاهی برای همسرت یک #هدیه کوچک بخر
❣️ این هدیه های بی مناسبتخیلی بیشتر
ازهدیه های بزرگ درمناسبتهای خاص
زندگیتان راشیرین میکند.❣️
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
👈سونگ ایل گوک بازیگر جومونگ، سه تا پسر داره(سه قلو) به اسم های
ده هان ، مینگوگ، مانسه.
معنی ترکیب این اسمها میشه جمهوری کره زنده باد❗️
⚠️مقایسه کنید با سلبریتیهای ما که میرن بچهشونو کانادا به دنیا میارن که خدای نکرده یه وقت #ایرانی نباشه😏
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_شصت_و_چهارم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: «شما بشین، من
#پارت_شصت_و_پنجم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به خانه بازگردد، معرکه تمام شود والبته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحثها خاتمه داد :
«من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هر کی میخواد بخواد، هر کی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه! »
فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، خاموش کرد.
* * *
بوی کتلت های سرخ شده فضای خانه را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی به میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را میداد. خیار شور و گوجه ها را با سلیقه خُرد کرده و نانهای باگت را برای پیچیدن ساندویچ آماده کرده بودم.
ازقبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل زیبای بندرعباس نوش جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخی های پدر را به دل دریا بسپاریم. همچنانکه وسایل شام را مهیا میکردم، خیالم پیش یوسف بود.
دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی ماهش به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانه ای داشت که نام یوسف را بیشتر برازنده اش میکرد. در خیال شیرین برادرزاده عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلامش را دادم و با اشاره ای به سبد وسایل شام که روی اُپن قرار داشت، گفتم:
«همه چی آمادهاس، بریم؟ »
نفس بلندی کشید و با شیطنت گفت:
«عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم! » و صدای خنده شاد و شیرینش اتاق را پُر کرد. لحظه های همراهی با حضور گرم و پرشورش، آنقدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم میآمد باز هم با بحث و جدل حتی درمورد مسائل اعتقادی خرابش کنم، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش میتپید، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پَر پَر میزد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله
به خرج داده و با سعه صدر فراختری این راه طولانی را ادامه میدادم.
از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت:
«خدا رو شکر امشب خیلی سرحالی! » لبخندی زدم و پاسخ دادم: «آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده! » و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم: «اول اینکه مامان بلاخره راضی شد و صبح زود رفتیم همه آزمایشها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده. بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمیدونی یوسف چقدر ناز و خوشگله! » همانطور که با اشتیاق به حرفهایم گوش میداد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد: «خُب به عمه اش رفته! » در برابر تمجید هوشمندانهاش خندیدم و گفتم:
«وای! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی عالیه! » بانگاه عاشقش به عمق چشمانم خیره شد و با لبخندی شیرین جواب داد: «الهه! باور کن جدی میگم، برای من تو قشنگترین و نازنینترین زنی هستی که تا حالا دیدم! » و آهنگ صدایش آنقدر بی ریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پاک و زلال او، چهره معمولی من این همه زیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کلامش به قدری هوشربا بود که چند قدمی را در سکوت برداشتیم که پرسید:
«حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟ »
فکری کردم و پاسخ دادم:
«دقیقاً نمیدونم، ولی فکر کنم عبدالله گفت شنبه باید بره دنبال جواب. »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💔 #طلاق عاطفی💔
طلاق عاطفی، قابل درمان است
اگر
زنوشوهر یا حتی یکی از آنها در صدد اصلاح باشند
و با یک #مشاور خوب در ارتباط باشند.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌹😘❤️
زڹدگـــــــے
بھ جــــــݫ
ݥحبتــــــــ
دۏٵيـــــــے
نــــــــدارد
❤️😘❤️😘❤️😘❤️😘❤️😘
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#انگیزشی
۵ قانون براے داشتن یه زندگے #شاد تر:
۱. خودتونو دوست داشته باشید
۲. ڪاراے نیک انجام بدید
۳. اهل گذشت و بخشش باشید
۴. به هیچ ڪس آسیب نرسونید
۵. مثبت باشید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
#بوسه_شش_ثانیهای 😍😋🤪
💖 بوسهی شش ثانیهای را فراموش نکنیدبسیاری از کارشناسان مسائل ازدواج، بر قدرتبوسهی شش ثانیهای تأکید دارند.
💖بسیاری از همسران به یک بوسهیگذرا اکتفا میکنند و خودشان را از قدرت یک ارتباط طولانیتر و متمرکزتر محروم میکنند.
وقتی یک بوسهی عاشقانه شش ثانیه طول میکشد، جادویی اتفاق میافتد که فقط باید خودتان تجربهاش کنید تا متوجه قدرت آن بشوید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_شصت_و_پنجم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به خانه بازگردد
#پارت_شصت_و_ششم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت:
«همه مادرا عزیزن، ولی خدایی مامان تو خیلی دوست داشتنیه! » با شنیدن این جمله، جرأت کردم و سؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود،
پرسیدم: «مجید! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام نگفتی. » لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد: «از چیزی که خودم هم نمیدونم، چی بگم؟!!! » در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با صدایی که رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد:
«من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی اخلاقم مثل بابامه. »
ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار ساده ای نبود و برای تجسم اخلاق پدرش پرسیدم:
«یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟ » از حرفم خندید و بی آنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و ناراحتی را در دریای وجودش حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصهای که ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم:
«مجید جان ببخشید! نمیخواستم ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم. »
جمله ام که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی میزند. ولی باز هم دلش نیامد دلم را بشکند و با چشمانی که زیر ستارههای اشک میدرخشید، به رویم خندید و گفت:
«نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم یادشون میافتم، دلم خیلی براشون تنگ میشه! »
سپس باران بغض روی شیشه صدایش نَم زد و ادامه داد:
«آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلاً یه خاطرهای ازشون داره، هر وقت دلش میگیره یاد اون خاطره میافته. ولی من هیچ ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطرهای برام زنده نمیشه. اصلاً نمیدونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف میزدن. برا همین فقط میتونم با عکسشون حرف بزنم ... »
سپس مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، میان بغض غریبانه اش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را از جیش بیرون می آورد، گفت:
«راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم عکس گرفتم. »
و با گفتن «بیا ببین! » صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگی نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند. با اینکه تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورت پدرش بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده میکردند.
با نگاهی که نغمه دلتنگی اش را به خوبی احساس میکردم، به تصویر پدر و مادرش خیره شد و گفت: «عزیز میگفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشون
گرفتن. کنار رودخونه جاجرود. » سپس آه دردناکی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
«یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ... » از حال و هوای غمگینی که همه وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم را
گرفت. انگار هیچ کدام نمیتوانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوتِ پر از غم و اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم و زیبای خلیج فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید: «خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟ » در هوای گرم شبهای پایانی فصل بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم:
«نمیدونم، همه جاش قشنگه! » که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم: «اونجا خلوته! بریم اونجا. » حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسه هایی که هنوز از تابش تیز آفتابِ روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 #نماهنگ_امام_رضایی
یه حس ناب
یه هوای عاشقانه
توی حرم همیشه جاریه که
به هر صحن میرسم
انگار
از شونههام
بار غمها برداشته میشه ...💜
#دهه_کرامت
🌸👈 این_کلیپ_زیبا_رو_حتما_ببینین
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💌 #یه_داستان_قشنگ
فقط نه با مردم و حتی
با مخالفان، با حیوانات هم
طوری رفتار میکردند که
میشد
فهمید مهربانیشان
مثل دریا، انتهایی ندارد...
آن روز
🔆 امام حسن (ع) را ديدم که
غذا میخوردند و در مقابلشان هم
یک حیوان بود
امام (ع) هر لقمه كه میخوردند
لقمهاى هم براى آن حيوان
میانداختند 🍏
با شتاب، جلو رفتم و گفتم:
اى فرزند رسول خدا، مزاحمتان شده!
اجازه بدهید كه اين حیوان را
از غذاى شما دور كنم ...🍁
امام حسن (ع)
نگاهم کردند و فرمودند:
آن را رها كن... زيرا من از خدا
شرم میکنم كه جاندارى به من
نگاه كند و من غذا بخورم
و به آن، لقمهای ندهم . . .
#السلام_علیک_ایها_الکریم💚💜
📗 بحارالانوار، ج ۴۳،ص ۳۵۳
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_شصت_و_ششم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت: «همه مادر
#پارت_شصت_و_هفتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
زیبایی بی نظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با ابهتش، گوشهایمان را سِحر میکرد. شبِ ساحل، آنقدر شورانگیز و
رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره میکردیم که مجید سرِ حرف را باز کرد:
«الهه جان! دوست دارم برام حرف بزنی! »
با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که تلاطم احساسش کم از خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: «خُب دوست داری از چی حرف بزنم؟ » در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده ای ملیح باز شد و گفت: «از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟ »
و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از
مذهب تشیع بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را
به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خَش میاندازد که سکوتم طولانی شد و دل مجید را لرزاند:
«الهه جان! چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟ » به آرامی خندیدم و با گفتن «هیچی! »
سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی حصیر بلند شد، با پای برهنه روی ماسه های نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟ نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟ »
آهنگ صدایش، ندای نگاهش و حتی نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که باور کردم میتوانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم:
«مجید! دلم میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم... »
بی آنکه چیزی بگوید، لبخندی ملیح صورتش را پُر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هر چه میخواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آهسته آغاز کردم:
«مجید! به نظر تو سُنی بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی اهل بیت پیامبر (ص) برای همه ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا جدا کنین؟ »
حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور زرد چراغهای ساحل سرخ شده و
نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز غم غریبی که در چشمانش میجوشید و با سکوت نجیبانهای پنهانش میکرد که
سرانجام با صدایی آهسته پرسید: «کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمو نا جدا میکنیم؟ »
و من با عجله جواب دادم: «خُب شما سه خلیفه اول پیامبر (ص) رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه مسلمونا محترم هستن. » با شنیدن این
جمله خودش را خسته روی ماسه ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم:
«مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟ » لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربانتر، پاسخ گلایه پُر نازم را داد:
«من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز ناراحتت کنم... »
سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پَر کشید و تمنا کرد: «الهه جان! من عاشق یه دختر سُنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چی کار کنم؟!!! »
صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بیچون و چرا، پذیرای مذهب اهل
تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای
این مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفتهام که با سر زانو خودش را روی ماسه ها به سمتم کشید و دلداریام داد: «الهه جان! میشه بخندی و فعلاً فراموشش کنی؟»
و من هم به قدری دلبستهاش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره را از سبد بیرون میکشیدم، پاسخ دادم:
«آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه الهه رو بخور! »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚