eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: @Admin_hava ادمین تبلیغ،تبادل: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
کردن به مثبت همسر و موهبت‌های زندگی باعث میشود 😇تازه‌ای به دمیده شود. تلاش کنید از به خاطر تشکر کنید. 🌸🌸🌸🌸🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
شهید_یعنی... بعد از یازده سال تازه وارد منزل 🏠جدیدمان شدیم. و هنوز وسایل منزلمان را سرجایشان قرار نداده بودم.🥺 سیدسجاد موقع رفتن گفت:خدا راشکر که سقفی بالای سر شما و محمدپارسا آمد تا در نبود من اجاره نشین نباشید.😊 ولی سعی کنید سالن پذیرایی را سرو سامان دهید. زیرا قرار است مهمان هایی داشته باشید و دیگر ادامه نداد😐 او بوی شهادت را حس می کرد و می دانست منزل جدیدمان قرار است مملو از مهمان هایی شود که بعد از شهادتش😭 به دیدار ما خواهند آمد.. همسرشهید سید سجاد حسینی ☺️✋🏻 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
⬅️ما یه زیبایی داریم، یه جذابیت؛ 🌸 یعنی مثلا درشتی چشمها، قد بلند، تناسب قد و وزن، چهارشونه و گندمگون بودن و ... که معمولا ارثیه. 🌼اما جذابیت یعنی خوش خلقی، تیپ مناسب داشتن، با وقار بودن، فهمیده بودن، اندیشه های قشنگ و منطقی و مثبت داشتن و... که کاملا اکتسابیه. ⚠️ پسرهایی که بیشتر به زیبایی بها میدن، حواسشون نیست که چه چیزهایی رو ممکنه از دست بدن... ضمن اینکه چیزی که بادوام هست، جذابیت‌هاست، نه زیبایی‌های طرف مقابل. ❗️البته دخترها هم باید مراقب باشن که گول این سلیقه اشتباه رو نخورن و جذابیت رو بیشتر از زیبایی پرورش بدن 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
اگه خواستگارتون بخاطر اینکه: اجاره‌نشین هستید، یا مبل خونه‌تون قشنگ نیست، یا فرشتون فلانه، یا.... رفت و برنگشت، خب چه بهتر...!! چون آدم ظاهربین تو زندگی هم همینه و سخت میشه باهاش زندگی کرد! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
اگر مشکل مالی دارید؛ حسابی به شوهرتون "قوت قلب" بدید بهش "اعتماد به نفس" بدید بهش بگید: من به تو ایمان دارم😍 تو میتونی از پس مشکلات بربیای 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚 🌸🌸🌸🌸🌸
از و به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: «میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم! » با همه خستگی، درجوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم: «دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس! » سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدیام را داد: «الهه جان!غذای تو همیشه واسه من خوشمزهترین غذای دنیاست!» و با لحنی لبریز محبت ادامه داد: «إنشاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه! » که آهی کشیدم و با گفتن «إنشاءالله! » به اجابت دعایش دل بستم. ظرفهای شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم: «مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟ » تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن «بفرمایید! » تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد: «من امروز صبح با دختر عمهام که پرستاره صحبت میکردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران. » چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد: «چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمیکنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!! » از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت: «پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا میخواید روزههاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟ » و محمد که به خوبی متوجه بهانهگیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد: «گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن. » و عطیه همانطور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت: «زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد. » مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت: «دختر عمه ام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه. » ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت: «همین دیگه، میخواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه! » چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد: «ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت میبینی!!! » و محمد با پوزخندی جوابش را داد: «آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی میکنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟ » که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد: «تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر! » پدر با صدایی که در تردید موج میزد، رو به مجید کرد و پرسید: «فکر میکنی فایده داره؟ » مجید همچنانکه سرش پایین بود، به پدر نگاهی کرد و با صدایی آهسته پاسخ داد: «توکل به خدا! بلاخره ما به امید میریم. إنشاءالله خدا هم کمکمون میکنه. » و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون ابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد: «اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون رو تا کِی عقب بندازیم به امید شما؟!!! » مجید لبخندی زد و با متانت پاسخ داد: «ما إنشاءالله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمیگردیم. » که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و طعنه زد: «اونوقت هزینه این ولخرجی جنابعالی باید از جیب بابای ما بره؟!!! » مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد: «این سفر رو من برنامهریزی کردم، خرجش هم با خودمه. » پدر زیر لایه سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه میکردند و دل من، بیتابِ نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه خسته از این همه مشاجره بی نتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد: «تو دخالت نکن! » سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با عصبانیت ادامه داد: «آقا ما اگه بخوایم مادرمون همینجا درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلایه رهبر انقلاب از ماسک نزدن غصه دار شدن امام خامنه ای از افزایش فوتی های کرونا 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃 🔴 اینارو هیچوقت فراموش نکن👇 👈 ١-قبول كن ديگه گذشته 👈 ٢-مسير زندگي هر كسي با ديگري فرق داره 👈 ٣-بيش از حد به داشته های دیگران و نداشته های خودت فكر كردن باعث ميشه غمگين بشي 👈 ٤-مراقب باش ، زندگيت رو ميسازن 👈 ٥- زمان بهترين حلال مشكلاته. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
اولین بار که میخواست بره آینه قرآن✨گرفتم براش قرآن رو بوسید و باز کرد ترجمه آیه رو برام خوند ولی بار آخری که میخواست بره وقتی قرآن رو باز کرد آیه رو ترجمه نکرد😕 گفتم سعید چرا ترجمه نمیکنی⁉️ رو به من کرد و گفت ✨ اگه ترجمه آیه رو بهتون بگم ناراحت نمیشین؟! گفتم: نه..! گفت: آیه شهادت اومده😔 من به آرزوم میرسم🕊💚 🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و و گفتن همین جمله پُر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از اصرارش برداشته و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، ساکت سرش را پایین بیندازد و در عوض بغض مرا بشکند. پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به ابراهیم کردم: «آخه چرا مخالفت میکنی؟ مگه نمیخوای مامان زودتر درمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت میکنی؟ » و شاید گریه ام به قدری سوزناک بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاه کردم و دیدم با چشمانی که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای نگاهم، طعنههای تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگر خواسته اش را مطرح کند. با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت: «بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه مامانو ببریم تهران... إنشاءالله یکی دو روزه هم بر میگردیم... » و پیش از آنکه ابراهیم فرصت اعتراض پیدا کند، کلام مقتدرانه پدر تکلیف را مشخص کرد: «برید، ببینم چی کار میکنید! » و همین جمله کوتاه سرآغاز سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازهای امیدوار کرد. * * * صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوشآمد میگفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک رمضان که میتوانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان موفق برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتیاش دل بسته بودم. مادر به کمک من و مجید از پله های کوتاه هواپیما به سختی پایین میآمد و همین که هوای صبح گاهی به ریهاش وارد شد، باز به سرفه افتاد. هر بار که دستانش را میگرفتم، احساس میکردم از دفعه قبل استخوانی تر شده و لاغریِ بیمار گونهاش را بیشتر به رخم میکشید. سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدمهای ناتوانش پیش میرفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایلمان را حمل میکرد که صدای مردی که مجید را به نام میخواند، توجه ما را جلب کرد. مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمتمان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید معرفی اش نمود: «آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن. » و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: «پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم. » سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد: «مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل میدونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم. » و بی معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب خروجی میرفت، رو به مجید صدا بلند کرد: «تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در. » و با عجله از سالن خارج شد. مادر همچنانکه با قدمهایی سُست پیش میرفت، از مجید پرسید: «مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلی زحمت میکشید؟ » و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: «اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خدا خیرش بده! » مجید خندید و گفت: «آخه واقعاً ما با هم مثل برادریم. حالا إنشاءالله سر عروسیش جبران میکنم. » از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی نقره ای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درِ عقب را برای سوار شدن مادر باز گذاشته بود. با احترام و تعارفهای پیدرپی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم. از محوطه فرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد: «حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمیکنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین میخوردیم، با هم تو کوچه فوتبال بازی میکردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!» ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❇️ با اشتباهات گذشته مون چطور برخورد کنیم؟ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔴 یکی از دلایلی که موجب می شود خانمها در خانه پرخاشگری کنند یا با فرزندان بدرفتاری کنند 👆👆👆 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
✳️ برخی از دلایل سرد شدن مردان نسبت به همسرانشان 👇 توجه بیشتر زن به خانواده پدری خود بی توجهی زن به رابطه جنسی رفتار تحکم آمیز زن با شوهر تمرکز بیش از حد زن بر روی فرزندان و یا دوستان سرزنش کردن مرد توسط زن وقتی زن مانند یک مادر با همسرش رفتار می کند وقتی زن بذر شک و تردید را در ابتدای رابطه می کارد زنانی که به کار و مادیات بیشتر اهمیت می دهند تحقیر شدن مردان توسط همسرانشان 🌸🌸🌸🌸🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
✅فقدان ارتباط کلامی در همسران ✍️این حقیقت دارد که زوج‌ها به طور متوسط فقط چند دقیقه در روز با هم ارتباط کلامی با کیفیت دارند. هرج‌ و ‌مرج زندگی خیلی راحت شما را درگیر خود می‌کند و باعث می‌شود نتوانید با همسرتان صحبت کنید. اما زندگی بدون ارتباط کلامی زندگی زناشویی موفقی نخواهد بود. سعی کنید برای حرف زدن با همدیگر حداقل روزی چند دقیقه برای هم گفتگوی عاشقانه داشته باشید. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔴 چرا باید ماسک بزنم؟ در این ایام حتما بخونید 👆 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🧔 ⛔️ هرگـز داد نكشيـد و تحقيـر نكنيـد. 🗣 💝 مهـربـانی و نـرم سخـن گفتـن آنچـنان در دل زنـان نفـوذ می كنـد كه تـاثيـرش هــزاران برابـر فريـاد كشيـدن است💏 👈 و برعكـس، داد و فريـاد و تحقيـركـردن، آنچـنان شمـا را از چشـم همسـرتـان می انـدازد كه اگـر بدانيـد هرگز ديگــر داد نمی‌كشيـد. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸🍃 دو_نوع_درد داريم: 👈دردهايی كه باعث قوی‌تر 👈شدنت ميشن و دردهای بی‌فايده. دردهايی كه فقط بابتشون زجر می كشی. 👌 من وقت چيزهای بی فايده رو ندارم. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃🌹🍃 👇 اگر قرار است باهم بمانید. از هم اکنون: 👈 اجازه بدهید همسرتان با خیال راحت حرف‌هایش را تا انتها بگوید. 👈از او بخواهید گذشته را رها کند و فقط به آخرین موضوعی که ناراحت‌ش کرده بپردازد. 👈 برای هر مشکلی همان روز تا "دیر و یا کهنه نشده" جلسه‌ای تشکیل دهید و موضوع را ناتمام باقی نگذارید. 👈 از معذرت‌خواهی نترسید. 👈 اگر با آرامش و بدون قضاوت به تمام حرف‌های او گوش ندهید نمی‌توانید خودتان یا او را متقاعد کنید. 👈 تاکنون هیچ زندگی مشترکی با توهین، فحاشی و متهم کردن یکدیگر نجات نیافته است. پس به قصد گرفتن امتیاز و شکست طرف مقابل، سر میز مداکره ننشینید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرفهای آقا مرتضی، توضیح داد: «آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی میکردن.» و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأییدکرد و باز سر سخن را به دست گرفت: «آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم میپرسید میگفتیم داداشیم! » مجید لبخندی زد و گفت: «خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق پدری داشتن! » که آقا مرتضی خندید و گفت: «البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون کتک زدنهاش مال من بود و قربون صدقه هاش مال مجید! » مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد: «خُب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت میکردی!» و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنت هایش افتاده باشد، خندید و گفت: «اینو راست میگه! خیلی شَر بودم! » سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد: «عوضش حاج خانم هر چی من شَر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه مینوشتم، اونوقت مجید نمره انظباطش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من همینجوری موندم! » مادر در جوابش خندید و گفت: «إنشاءالله شما هم سرو سامون میگیری و خوشبخت میشی پسرم! » و آقا مرتضی با گفتن «إنشاءالله! » آن هم با لحنی پُر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد. طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً متوجه گذر زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمیکردیم. البته ترافیک مشهور خیابانهای تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم. خانه شان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی ریایش وارد خانه شدیم. عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر میکرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشستو با خجالت گفت: «خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟ » صورت سفید عمه فاطمه به خندهای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد: «این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزهایم، ولی شما مهمون ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید! » با دیدن صورت مهربان و همیشه خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید نامزد کرد. آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت: «مامان! اگه کاری نداری من برم. » و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: «هروقت امری داشتید، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام! » و منتظر قدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. عمه فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت: «بفرمایید اینجا چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید! » تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود. مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت: «شوهر عمه فاطمه اس! دو سال پیش فوت کردن! » سپس رو به مادر کرد و با مهربانی ادامه داد: «مامان! هر چی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم! » مادر سری تکان داد و با گفتن «خیر ببینی مادرجون! » پاسخ محبت مجید را داد. از رنگ زرد صورت و لبهای سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم: «مامان! حالت تهوع داری؟ » نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه تأیید فرو آورد. مجید به تختخوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت: «مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، همینجا دراز بکشید! » مادر لب های خشکش را به سختی از هم گشود و گفت: «نه مادرجون! بریم بیرون! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
حتما بخونید 🔴 رابطه انسان و 5 ⚡️ امواج ابلیسی از سر هزار عارف و عامی می‌گذرد. «وادی عبودیت‌، وادی بسیار پیچیده و لطیفی است. این‌طور نیست که بگویید: "به طرف خدا رفتن که کاری ندارد! سرم را زیر می‌اندازم و پیش می‌روم"! هزار نکتۀ باریک‌تر زِ مو اینجاست. کسی که راهرو نیست و در این امواج نیفتاده، نمی‌داند که چه خبر است! خیال می‌كند که با شنا کردن می‌تواند به آن طرف برسد. یا حتی خودش را نجات‌غریق می‌داند! گرداب‌ها و موج‌های چهل‌متری را که کشتی را فرو می‌برد، ندیده است! چنین آدمی ممکن است بگوید پیغمبر یعنی چه و امام(ع) برای چه می‌خواهیم! ما با پای خودمان به طرف خدا می‌رویم! مگر او «أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ» نیست! امواجی که ابلیس می‌فرستد از سَرِ غیرمُخلَصین (إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ) عبور می‌کند و همه را غرق می‌کند. همه باید متمسِّک به امام(ع) باشند؛ «مَثَلُ أَهْلِ بَیتِی فِیکُمْ کَمَثَلِ سَفِینَةِ نُوحٍ، مَنْ دَخَلَهَا نَجَی، وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا غَرِقَ». امواج ابلیسی از سر هزار عارف و عامی می‌گذرد. چه بسیار عرفایی که سجادۀ عبادتشان لانۀ شیطان شده است («فَبَاضَ وَ فَرَّخَ فِي صُدُورِهِمْ وَ دَبَّ وَ دَرَجَ فِي حُجُورِهِمْ فَنَظَرَ بِأَعْيُنِهِمْ وَ نَطَقَ بِأَلْسِنَتِهِم»)؛ از طریق اَلسنه آنها شکارگاه تاریخی برای خودش درست کرده. گاهی می‌بینید بعضی‌ها شکارگاه عظیم و تاریخی ابلیس هستند؛ از افق پانصدساله، افراد را جذب خودش می‌کند و به دهان و جهاز هاضمه ابلیس وارد می‌کند. اینها واقعیت‌های عالم تکوین است. کسی که این جریان‌های پیچیده را در عالم را نمی‌بیند، می‌گوید خدا هست و به ما هم نزدیک‌تر است؛ خودمان راه می‌افتیم و می‌رسیم!» 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
اگر این 15 مورد را دارید یک و تمام عیار هستید:👇 _ نگرش مثبت _ ارتباط موثر _ ادب _ مطالعه _ شخصیت _ سلامتی _ آرامش خاطر _ خلاقيت _ عشق ورزيدن به کار _ داشتن برنامه و هدف _ داشتن قلب و زبان شاکر _ درک ديگران _ استفاده موثر از زمان _ بخشندگی _ توکل ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃 داشته باشیم یا ؟🤔👆 وبی‌‌ملاحظه باشیم یا ؟🧐👆 مشکل خیلی‌هامون😏 ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃 امروز در سنی هستی که میتونی توی دوباره داشته باشی 😳 🍃 پس از امروزت لذت ببر ! ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸🍃 یعنی بترس، بلرز، اما رو بردار... تمام های زندگی، پشت همین قدم اوله.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 اصطلاح « ، » ازنظر علمی نیز اثبات شده است 🌸 که زنان شادتری دارند احساس بیشتری از زندگی دارند 🌸 پس به که خانوماتونو نگه دارید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚