eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی گالری حوا: (لباس زنانه) https://eitaa.com/joinchat/3479896174Cf95aff1aa3 ادمین تبلیغ،تبادل،نظرات: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ نقش خوشرویی در 🍃 امام علی علیه السلام می‌فرماید: چهره شاداب و ؛ مهرآور و نزدیک‌کننده به خدا است و چهره گرفته و ؛ دشمنی‌آور و دورکننده از خدا است. ♦️ابن شعبه حرانى، حسن بن على‏، تحف العقول عن آل الرسول(ص)، ص 296♦️ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 💥 : 👈اصل و اساس یه زندگی موفق و مهربونیه. 👈خوشرویی به طور معجزه آسایی و دل هارو به هم گره می زنه😳 👈اگه می خواید همسرتون هرگز از انتخاب شما پشیمون نشه به هم و تا می تونید همدیگه رو بخندونید.😁 👈همون خوشرویی و برخورد درستی که صل الله علیه و اله و سلم با خدیجه کبری داشت با عایشه هم داشت...😳 👈این یعنی اینکه اگه یکی از همسران هم _بجا داشته باشه برای آرامش اون زندگی کفایت میکنه اون یکی هم کم کم راه میفته...😊 اگه در تعامل با همسر ما و اهل بیت علیهم السلام باشن همه چی حله.😐 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔴مشکلات اقتصادی هست،کرونا هست، اما در همین اوضاع، بهزیستی گفته از ابتدای امسال ۷۵۰کودک بی‌سرپرست توسط خانواده‌های ایرانی به فرزندخواندگی پذیرفته شده‌اند.تازه عشق و محبت ایرانی‌ها اینجاست که ۶۴کودک معلول و ۸۳کودک دارای بیماری خاص و صعب‌العلاج هستند افتخار نکنیم به داشتن چنین مردمی؟ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
✨همه ی تغییرات بزرگ وقتی رخ میدهد که 🌺شما تصمیم می گیرید مثل هرکسی نباشید... ❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
اگہ وجود خدا بشہ... خدا یہ نقطہ میزاڔه زیر باورٺ میشه ؛) نامہ‌اے‌از‌بہشٺ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 از هرگز ساده وخوشحال نگذرید..‌‌😏 🎞 پیشنهاد دانلود☝️ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 یادم بده گرد و غبار از دل بگیرم قلب مرا آماده کن پیش از ظهورت . . . یا عج 🕊☘ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃 تازه به تکلیف رسیده بودم که با مهربانی صدایم کرد چشم‌هایش کم‌سو شده بود و به سختی می‌توانست چیزی را ببیند اما کنارش که می‌رفتم 🌙 یک طوری قربان صدقه‌ی لپهای گل انداخته و دامن رنگی‌ام می‌رفت که انگار قشنگ‌تر از دیگران می‌بیند آن روز 💜 بعد همان قربان‌صدقه‌رفتن‌ها برایم کلی حرفهای خوب زد یادم داد هر آرزویی را فقط از خدا بخواهم و قبل از دعاکردن، چندتا صلوات بفرستم 🔆 یا سوره‌هایی که بلدم را بخوانم و من هنوز 🌿 هر دعایی که می‌خوانم یاد مادربزرگ می‌افتم یاد حرفهای خوبش یاد مهربانی‌هایش بخیر . . . 🌸🍃 غروب جمعه تا اذان وقت استجابت دعاست برای ظهور و برای هم دعا کنیم 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و از لحن معصومانه ام، صورتش به خندهای شیرین گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمیدانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: «قبول باشه الهه جان! » چشم از چشمم برنمیداشت و شاید گرهِ گریه را روی تار و پود مژگانم میدید که محو حال خوشم شده و پلکی هم نمیزد که خودم شهادت دادم: «مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط گریه میکردم که خدا منو به خاطر امام علی (ع) ببخشه! فقط گریه میکردم چون از این گریه کردن لذت میبردم...» * * * هر چند لباس سیاه به تن نکرده و مثل مجید و آسید احمد و بقیه عزادار امام علی (ع) نبودم، ولی از شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه ای از خاطرم جدا نمیشد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان خدیجه و زینبسادات برای احیاء شب 21 ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی اش شده بودم که از صبح کتاب نهج البلاغه ای را که از زینب سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در بوستان کلمات قصار امام علی (ع) خرامان میگشتم. البته پیش از این هم در مقام یک مسلمان اهل سنت، دوستدار خاندان پیامبرم(ص) بودم، اما گریه های این دو شب قدر، به این محبت صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه ای که از امروز برای مراسم فردا شب بیقراری میکردم و دلم میخواست هر چه زودتر سفره شب 23 پهن شده و من از جام مناجات هایی جانانه سیراب شوم! ساعتی تا اذان ظهر مانده بود که زنگ در به صدا در آمد. عبدالله بود که حالا مثل گذشته مرتب به خواهرش سر میزد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه رمضان بود و نمیتوانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. چندان سرِ حال نبود که با همه بی مِهری های پدر و ابراهیم، نگران حالشان شدم و با دلواپسی سؤال کردم: «از بابا و ابراهیم خبری شده؟ » نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته پاسخ داد: «نه! بابا که کلاً گوشی اش خاموشه. از ابراهیم هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم. » ترس از سرنوشت مبهم پدر و برادرم، بند دلم را پاره کرد که نمیدانستم دیگر قرار است چه بلایی به سرِ خانواده ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم: «لعیا چی کار میکنه؟ » عبدالله هم مثل من دلش برای بیکسی لعیا و ساجده میسوخت که آهی کشید و گفت: «لعیا که داره دِق میکنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه مونده اینجا سرگردون! به هر دری هم که میزنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بیمعرفت یه زنگ نمیزنه یه خبری به زن و بچه اش بده! » دلم به قدری بیقرار برادرم شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا عبدالله سؤال کرد: «پس مجید کجاس؟ » نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم: «هر روز از صبح تا غروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده. » و همین کار ساده و حقوق بسیار جزئی اش، برای من و مجید که هنوز نمیتوانست از دست راستش استفاده کند، غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم: «خدا رو شکر! حالا دکتر گفته إنشاءالله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و میتونه دوباره برگرده پالایشگاه. » که عبدالله لبخندی زد و به طرزی مرموزانه سؤال کرد: «حالا تو چی کار میکنی تو این خونه؟ » متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد: «آخه یادمه پارسال که با مجید ازدواج کرده بودی،خودت رو به هر آب و آتیشی میزدی تا مجید سُنی شه. حالا تو خونه یه روحانی شیعه داری زندگی میکنی و مجید صبح تا شب تو مسجد شیعه ها کار میکنه! و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی خندید و گفت: «خودتم که دیگه نهجالبلاغه میخونی! » و هر چند گمان نمیکرد پاسخ سؤالش مثبت باشد، اما با همان حالت رندانه اش یک دستی زد: «حتماً ازت خواستن که باهاشون مراسم احیاء هم بری، مگه نه؟ » و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه شهادت دادم: «نه، اونا نخواستن. من خودم رفتم!» ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و و نمیتوانستم برایش بگویم این مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کِی بود مانند دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک جمله گفتم: «خیلی خوب بود عبدالله! » لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: «خُب مراسم دعا معمولاً حال خوبی داره!» ولی هنوز هم باورش نمیشد با آنهمه شور و شوقی که به سُنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد: «من موندم! تو هر کاری میکردی که مجید سُنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بیخیال شدی؟ انگار اصلاً برات مهم نیس! » و میخواست همچنان موضع منصفانهاش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: «البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سُنی کردن مجید مخالف بودم! میگفتم خُب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی میخوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟ » و این تغییر چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که میدیدم در مسلمانی اش هیچ نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و میدیدم که در همه شور و شعارهای مذهبیشان، تنها نام خدا و پیامبر(ص) را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد(ص) به عرش مغفرت الهی میرسند! که حالا میدانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنان فرصت میدهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین شیعه و سُنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و به رژیم صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا میفهمیدم همان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید همسرم برای طلاق برداشتم، به برادر بیحیای نوریه و پدر بیغیرتم مجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دلهای عاشق ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یکسال پیش نبودم که از روی آرامشی مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم: «عبدالله! من تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم! » و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرح دهم و میدیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمیگوید که هر آنچه میگفتم عین حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز کودک نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم برمیداشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرِ شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل اینکه از توصیف شبهای قدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد: «حالا فردا شب هم میری؟ » و شوق شرکت در مراسم احیاء شب 23 آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمیشناختم! میدانستم شب 23 با عظمتترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین میشود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: «إنشاءالله! » و نمیدانم چه حکمتی در کار بود که از صبح 22 ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم. ساعت از هفت بعدازظهر میگذشت و من به قدری تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی نمیتوانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم کمی بهتر شود تا احیاء شب بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید دیروز که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرما خورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، تمام استخوانهایم از درد فریاد میکشید و بدنم در میان تب میسوخت. گاهی به قدری لرز میکردم که زیر پتو مچاله میشدم و پس از چند دقیقه در میان آتش تب، گُر میگرفتم. آبریزش بینیام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای عطسه هایم پُر شده بود. خوشحال بودم که امشب مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف روزه داری این روزهای طولانی هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمیتوانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای اذان مغرب بلند شد. هر چه میکردم نمیتوانستم مهیای نماز شوم و میدانستم که تا دقایقی دیگر مجید هم به خانه باز میگردد و ناراحت بودم که حتی برای افطار هم چیزی مهیا نکرده ام .. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
توجه به نظرات همسر! 🔹یکی از راه‌های توجه به این است که به آنها نشان دهید. 🔸مثلا آقا لطیفه‌ای می‌گوید و همسرش می‌خندد. آقا در خیابان به ماشین مدل بالا و شیکی اشاره می‌کند و همسرش با تکان دادن سر تصدیق می کند، انگار که می گوید با نظر تو موافق هستم، به این می گن ماشین. خانم هنگام خوردن غذا، نمک را می خواهد و همسرش با میل و رغبت نمکدان را به او می دهد. خانم در مورد چیدمان منزل نظر می دهد و آقا نظر او را تایید می کند. ✅پژوهش نشان می دهد این شیوه ، به مرور رابطه همسران را استوار کرده و به خوب نسبت به یکدیگر غنا می بخشد. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
اخلاق خوب❗️ منظور از «صفات و ویژگی‌های پسندیده در نظر عقل و شرع» است. مثل ، حق‌پذیری، تواضع، راست‌گویی، خوش‌بینی، وقار و متانت، مهربانی و...است. اخلاق نیک نه تنها از بهترین مزایای یک شایسته است، بلکه از مزایای واقعی هر انسانی به شمار می‌آید و باید در موقع انتخاب همسر به طور کامل مورد توجه قرار گیرد. اخلاق حسنه تا آخرین لحظات عمر در طراوت و و شیرینی مؤثر است. مردی به نام حسین بشّار می‌گوید: خدمت امام رضا(ع) نامه نوشته و پرسیدم که یکی از بستگانم برای دخترم نزد من آمده است ولی او جوانی بداخلاق است. نظر مبارک شما درباره ‌زن دادن به او چیست؟ حضرت فرمودند: اگر بداخلاق است به او زن نده. 📚بحارالانوار، ج103، ص 372 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
امام على عليه السلام: مَن كَثُرَ مُناهُ كَثُرَ عَناؤُهُ هر كه آرزوهايش بسيار باشد، رنجَش بسيار خواهد بود 📚غررالحكم حدیث 8603 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
✅«آرزوهای بزرگ، و خشنودی را تهدید می کنند… بر اساس نظریه ی فاصله ی هدف با ، آرزوهای بزرگ به رضایت کمتری منجر می شوند (چرا که غالبا دست نیافتنی هستند و نتیجه ای جز ناکامی و ندارند). البته داشتن اهداف کلی در قالب آرزو، برای سلامت زندگی مفید هستند؛ اما باید هدف ها، مناسب، صحیح و متناسب با شخص انتخاب شوند (به گونه ای که امکان دستیابی به آن وجود داشته باشد و فراتر از توان فرد نباشد، در غیر این صورت، آرزوها، واهی و سرابی بیش نخواهند بود).»(1) ◀️گاهی آنقدر در پیش بینی خواسته هایمان در آینده غرق می شویم که همین لحظه ای که در آن زندگی می کنیم را از یاد می بریم. و موضوع این است که همین لحظه ای که در آن هستیم هدیه ای از جانب خداوند است. 📚(1)“روانشناسی شادی” نوشته ی مایکل آرگایل صفحه 83 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
همتایی و تناسب❗️ ◀️تناسب اقتصادی: تناسب مالی به این معنا است که زندگی گذشته دختر و پسر به گونه‌ای نباشد که یکی در ناز و نعمت می‌کرده و دیگری با مشقت و سختی. به عنوان مثال اگر جوانی که از لحاظ مالی و یا متوسط است، با دختری از خانواده‌ای ثروتمند کند، اگر شبانه روز هم کار و تلاش کند نمی‌تواند همسرش را راضی کند، مگر اینکه آن فرد و خانواده‌اش از لحاظ بسیار قوی باشند و بتوانند به خاطر خدا گذشت کنند. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرسش: چگونه همسر خود را به محافل و عبادت‌هاى دينى ترغيب كنيم؟ 🎥 | 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و شاید از شدت ضعف و تب، در حالتی شبیه خواب و بیهوشی بودم که صدای دلواپس مجید، چشمان خمارم را کمی باز کرد. پای تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال خرابم نشسته بود. به رویش لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی مضطرب سؤال کرد: «چی شده الهه؟ حالت خوب نیس؟ » با دستمالی که به دستم بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از شدت گلو درد به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم: «نمی دونم، انگار سرما خوردم... » با کف دستش پیشانیام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی! » و دیگر منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفت. نمیدانستم میخواهد چه کند که دیدم با چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هر چه اصرار میکردم که نمیخواهم بروم، دست بردار نبود و همانطور که چادرم را به سرم میانداخت، با خشمی عاشقانه توبیخم میکرد: «چرا به من یه زنگ نزدی؟ خُب به مامان خدیجه خبر میدادی! لااقل روزه ات رو میخوردی! » و نمیتوانستم سرِ پا بایستم که با دست چپش دور کمرم را گرفته و یاریام میکرد تا بدن سُست و سنگینم را به سمت در بکشانم. از در خانه که خارج شدیم، از همان روی ایوان صدا بلند کرد: «حاج خانم! » از لحن مضطرّ صدایش، مامان خدیجه با عجله در خانهشان را باز کرد و چشمش که به من افتاد، بیشتر هول کرد. مجید دیگر فرصت نداد چیزی بپرسد و خودش با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه حالش خوب نیس. ما میریم دکتر. » مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و حرارت بدنم متوجه حالم شد که بی آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. مجید کمکم کرد تا از پله های کوتاه ایوان پایین بروم که صدای مامان خدیجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید! » ظاهرًا امشب آسید احمد ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید سوئیچ را گرفت و به هر زحمتی بود مرا از حیاط بیرون بُرد و سوار ماشین کرد. با دست راستش فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده میکرد. نمیدانم چقدر طول کشید تا به درمانگاه رسیدیم. به تشخیص پزشک، آمپولی تزریق کردم و پاکتی از قرص و کپسول برایم تجویز کرد تا این سرماخوردگی بیموقع کمی فروکش کند. مجید در راه برگشت، برایم شیر و کیک گرفت تا روزه ام را باز کنم و من از شدت تب و گلو درد اشتهایی به خوردن نداشتم و آنقدر اصرار کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم. میدانستم خودش هم افطار نکرده و دیگر توانی برایم نمانده بود تا وقتی به خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان خدیجه به هوای بیماری ام، خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تختم دراز نکشیده بودم که برایمان شام آورد. در یک سینی، دو بشقاب شیر برنج و مقداری نان و خرما آورده بود و اجازه نداد مجید کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: «مادرجون! وقت نبود برات سوپ درست کنم. حالا این شیر برنج رو بخور، گلوت نرم شه. » و با حالتی مادرانه رو به مجید کرد: «چی شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟ » و مجید هنوز نگران حالم بود که نگاهی به صورتم کردو رو به مامان خدیجه پاسخ داد: «گفت سرما خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! یه آمپول زدن، یه سری هم دارو داد. » مامان خدیجه به صحبت های مجید با دقت گوش میکرد تا ببیند باید چه تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: «مادرجون! خوب استراحت کن تاإنشاءالله زودتر خوب شی! فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری. » که مجید با قاطعیت تأ کید کرد: «نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتی بیوتیک ها رو سرِ ساعت بخوره. فردا نمیتونه روزه بگیره. » مامان خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه خودشان رفت تا من و مجید راحت باشیم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و مجید بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از اینهمه مهربانیاش قدردانی کردم: «ممنونم مجید! خودم میخورم! » و میدیدم رنگ از صورتش پریده که با دلواپسی عاشقانهای ادامه دادم: «خودتم بخور! ضعف کردی! » خم شد و همچنانکه بشقاب دیگر شیر برنج را از روی سفره بر میداشت، با مهربانی بینظیری پاسخ داد: «الهه جان! من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی! من از این حال و روز تو ضعف کردم! » از شیرین زبانی اش لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به رویش خندیدم. هنوز تمام بدنم درد میکرد، آبریزش بینی ام بند نیامده بود و به امید اندکی بهبودی مشغول خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خدیجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه میگرفت. همانطور که روی تخت نشسته و تکیه ام را به دیوار داده بودم، هر قاشق از شیربرنج را با تحمل گلو درد شدید فرو میدادم که نگاهم به ساعت افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز میشد که بشقاب را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به مجید کردم: «مجید! یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه، من هنوز نماز هم نخوندم! » و مجید مصمم بود تا امشب مانع رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: «الهه جان! تو که امشب نمیتونی بری مسجد! همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا چجوری میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!! » از تصور اینکه امشب نتوانم به مسجد بروم و از مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از صورتم پرید که مجید محو چشمانم شد و من زیر لب زمزمه کردم: «مجید! آسید احمد میگفت امشب خیلی مهمه!اگه امشب نتونم بیام... » و حسرت از دست دادن احیاء امشب طوری به سینه ام چنگ زد که صدایم در گلو خفه شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمیتوانستم بپذیرم امشب به مسجد نروم که از اینهمه کم سعادتی خودم به گریه افتادم. خودم هم میدانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به سختی نفس میکشیدم و مدام عطسه میکردم، ولی شب قدر فقط همین یک شب بود! مجید بشقابش را روی سفره گذاشت، خودش را روی تخت بیشتر به سمتم کشید، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: «الهه! داری گریه میکنی؟ » شاید باورش نمیشد دختر اهل سنتی که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم احیاء پیش نمیرفت، حالا برای جا ماندن از قافله عشاق الهی، اینچنین مظلومانه گریه میکند که با صدای مهربانش به پای دلِ شکستهام افتاد: «الهه جان! قربون اشکهات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیاء میگیریم! » ولی دل من پیِ شور و حال مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان گریه بیصدایم شکایت کردم: «نه! من میخوام برم مسجد... » ولی حقیقتاً توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسلیم مجید شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر جگرم آتش گرفته بود که مدام گریه میکردم. ده دقیقه ای به ساعت ده مانده بود که مامان خدیجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم میدانست نمیتوانم به مسجد بروم که با لحنی جدی رو به مجید کرد: «پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه میمونم! » ولی مجید کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر پرستار مهربان و دلسوزی مثل مامان خدیجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با مهربانی نجیبانهای پاسخ داد: «نه حاج خانم! شما بفرمایید! من خودم پیش الهه میمونم! » و هر چه مامان خدیجه اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و التماس دعا، راهی اش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم احیاء جا ماندم. به گمانم از اثر آمپول و کپسول و شیر برنج گرم مامان خدیجه بود که پس از خواندن نماز، همانجا روی تخت به خواب سبکی فرو رفته و همچنان در حالت بدی بین تب و لرز، دست و پا میزدم که صدای زمزمه زیبایی به گوشم رسید. چشمان خواب آلودم را به سختی از هم گشودم و دیدم مجید کنار تختم روی زمین نشسته و با صدایی آهسته دعا میخواند. حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر شیعیان، کلمات این دعای عارفانه برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن کبیر میخواند. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛💚💛 ✨ یه تمرین برای همسرداری 💬 وقتی شوهرم خرید میکنه مدام هزینه‌هایی که کرده رو تکرار میکنه، و میگه: میدونی اینا چند شده؟ میدونی چقدر گرون شده؟ یعنی همش منت میذاره! 🔻این موضوع رو با مادرم درمیون گذاشتم. مامانم بهم گفت: وقتی شوهرت زیاد منت میذاره، «تو بزن تو پَرش»..! یکی دوبار که این کار رو کردی دیگه منت نمیذاره. 😐😑 ————————————————— ✅ خب به نظر شما این راه درسته ⁉️ ☑️ حقیقت اینه که اگه تو پر مرد بزنی اونم تو سرت میزنه. نمیشه که تو پر مرد زد. ⁉️شاید بپرسی پس چیکار باید بکنم؟ 🔰دفعه بعد که شوهرت میگه: چیزا گرونه، میدونی چند شده؟ دیگه نمیتونم بخرم! 💡به شوهرت بگو: 🔸هر چی میخواد گرون باشه، من به تو ایمان دارم. إن شاءالله تو زنده باشی و سایه‌ت بالای سرم! 🔺اگه نداشتیم کمتر میخوریم؛ برای اینجور چیزا اینقدر خودتو ناراحت نکن؛ برم یه چایی☕️ واسه‌ت بیارم. ❣️❣️❣️❣️❣️❣️ ♥️ | اینجور جوابا چون مرد رو تقویت میکنه، شدیداً بهش احساس خوبی میده و احتمال منت گذاری شو کم میکنه. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌟❤️🌟 🎶 | ⭕️ زن‌ها وقتی دلگيرن، اگه علّتشو پرسیدین و گفتن: "هیچی؛ مهم نيست، می‌گذره." يعنی: •°| هيچ جا نرو؛ كنارم بشين و دوباره بپرس. دوباره پرسيدن‌هات حالمو خوب می‌كنه! |°• 👈 اصلِ توجّه شماست که حال زن رو بهتر می‌کنه حتّی اگه راه‌حل ندید. همانطور که مرد از ذوق‌زده می‌شه، (چون بطور مستقیم از بُعد مردانه‌اش حمایت می‌شه.) 🎶❣️زن هم از "گفتگو" به هیجان میاد و این عمل از بُعد زنانه‌اش حمایت می‌کنه. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
✳️ حقوق معنوی زن وشوهر نسبت به یکدیگر 1️⃣ احترام گذاشتن 🔻همسرانی که برای هم احترام قائل می‌شن، اجازه نمیدن موضوعاتی ساده و قابل حل، زندگیشون رو دچار اختلاف کنه. 2️⃣ صداقت و راست‌گویی 🔻همسرانی که صادق نیستند خیلی زود روابطشون دچار خدشه می‌شه، چراکه دروغ پایه‌های اعتماد تو زندگی رو از بین میبره. 3️⃣ گذشت و فداکاری 🔻در هر زندگی اشتباهاتی رخ میده. مهم اینه كسی كه مرتكب اشتباه می‌شه، اشتباهش رو بپذیره، طرف مقابل گذشت کنا و اجازه جبران بده. 4️⃣ مشورت 🔻زندگی مشترک مسیری دو نفره هست و كسی نمی‌تونه تو این مسیر به‌دلخواه خودش توقف كنه، مسیر عوض كنه و با تک‌روی پیش بره. 5️⃣ معاشرت نیکو 🔻هیچ‌كدوم از همسران حق ندارند با پرخاش و سوء معاشرت به دنبال دریافت حقی باشن. حتی اگه حقی از کسی ضایع بشه راه دفاع یا به دست‌آوردنش پرخاشگری نیست. 6️⃣ محبت کردن 🔻محبتی كه با تعادل و رفتاری مناسب ابراز بشه پایه‌های زندگی مشترک رو محكم می‌کنه و به افزایش حس خوشبختی در دو طرف کمک می‌کنه. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸🍃💰🍃🌸 ❌مسائل مالی خط قرمز آقایون! 📌نقطه ضعف بزرگ مردها از اونها در مورد مسائل مالی و اونها با افراد موفق از نظر مالیه!! 🌟 پول برای مردها حکم برای خانم‌ها رو داره.... 👈💔 اگر گفتی چرا پول نداری؟ چرا عقب هستی از نظر مالی؟ بهش ضربه مهلکی زدی!! 👌همیشه از نظر مالی ابراز رضایت و قناعت کن تا همسرت از بودن در کنارت ! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🕊 | ارزش زن با وجود تفاوت 💌 | زن‌و مرد باهم ارزش‌و نقش‌عظیمی دارند 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و کمی روی تخت جابجا شدم و آهسته صدایش کردم: «مجید... » سرش را بالا آورد و همین که دید بیدار شدهام، با سرانگشتانش اشکش را پاک کرد و پرسید: «بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟ » کف دستم را روی تشک عصا کردم، به سختی روی تخت نیمخیز شدم و همزمان پاسخ دادم: «بهترم... » و من همچنان بیتاب شب بیداری امشب بودم که با دل شکستگی اعتراض کردم: «چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟ » هنوز هم باورش نمیشد یک دختر سُنی برای احیای امشب اینهمه بیقراری کند که برای لحظاتی تنها نگاهم کرد و بعد با مهربانی پاسخ داد: «دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی! » و من امشب پیِ استراحت نبودم که رواندازم را کنار زدم و با لحنی درمانده التماسش کردم: «مجید! کمکم میکنی وضو بگیرم؟ » و تنها خدا میداند به چه سختی خودم را از روی تخت بلند کردم و با هر آبی که به دست و صورتم میزدم، چقدر لرز میکردم و همه را به عشق مناجات با پرودگارم به جان میخریدم. هنوز سرم منگ بود و نمیدانستم باید چه کنم که مجید با دنیایی شور و حال شیعیانه به یاری ام آمد. سجاده ام را گشود تا رو به قبله بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداریام داد: «الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم. » نمیدانستم چه کنم که من دو شب گذشته با نوای گرم و پُر شور آسید احمد وارد حلقه عشقبازی مراسم شب قدر شده و حالا امشب در کنج تنهایی این خانه نشسته و تمام بدنم از درد ناله میزد. مجید کنار سجاده ام نشست و شاید میخواست پای دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دلنشین صدایش آغاز کرد: «الهه جان! ما اعتقاد داریم تو این شب سرنوشت همه معلوم میشه! نه فقط سرنوشت انسانها، بلکه مقدرات همه موجودات عالم امشب مشخص میشه! » سپس به عشق امام زمان عج صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد: «ما اعتقاد داریم امشب نامه سرنوشت هر کسی به امضای امام زمان عج میرسه. به قول یه آقایی که میگفت امشب امام زمان عج با خدا کلی چونه میزنه تا خدا بدیهای ما رو ندید بگیره و به خاطر گل روی امام زمان عج هم که شده، ما رو ببخشه! که اگه امشب کسی بخشیده بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش مینویسه و امام زمان عج هم براش امضا میکنه... الهه! امشب بیشتر از هر شب دیگه ای، میتونی حضور امام زمان عج رو حس کنی! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚