💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویست وهشتادوپنج✨
#سراب_م✍🏻
رو کرد به آقای موحد که شبکه ها را بالا پایین میکرد؛ صدایش را صاف کرد و گفت:
- آقا مجید، یه لحظه بیاین کارتون دارم.
آقای موحد کنترل را روی مبل رها کرد و بلند شد. چشم چپ حیدر خیره به تلویزیون، کوچک شده بود. تمنا رد نگاهش را گرفت. روی شبکه خبر بود. باز هم یک نفر داشت حرف میزد. تمنا لب گزید. نگاه حیدر رویش سنگین شد؛ آهسته چرخید.
حیدر با همان نگاه پرتهدیدش آهسته گفت:
- که من شبکه خبرم.. هوم؟
صدای پق خنده از گلوی تمنا بیرون جست. حیدر اخمش را درهم برد. آهسته لب زد:
- کوفت...
بلند شد و راه افتاد سمت راهپله. خدا را شکر تنها بودند. تمنا هم بلند شد و دنبالش رفت. دستی به نرده کشید و گفت:
- دوست دارم سوار صندلی بشم.
- ان شاءالله محتاجش نشی! فردا ولی سوارت میکنم.
تمنا با ذوق لبخند زد و دو پلهای که حیدر بالاتر بود را دوید و بازوی او را گرفت.
- حیدرم.
حیدر از گوشه چشم نگاهش کرد. بالای پلهها دست تمنا را از بازویش جدا کرد و گفت:
- اینجا نه!
پای کوبان دنبال حیدر راه افتاد. حیدر در را باز کرد و عقب ایستاد. تمنا بغ کرده پا به اتاق گذاشت. حیدر هم خواست وارد شود که مینو خانم صدایش زد:
- حیدر مامان!
- جان؟
قدمی به سمت مادرش برداشت. مینو خانم دستش را گرفت و گفت:
- قربونت برم، مقدمه چینی نمیکنم، مامان جان با تمنا حرف بزن. دلش به تو خوشه تو این خونه. ما میگیم تو کم حرف و مهربونی... اون ممکنه دلش بگیره و فکری کنه با خودش.
حیدر خم شد و سر مادرش را بوسید.
- حرف میزنم باهاش مامان. دلنگران نباش اصلا. حواسم هست.
مینو خانم لبخندی زد و گفت:
- چیزی لازم نداری؟
- نه مامان جان.
وقتی وارد اتاق شد تمنا پرده مخمل آبی اتاقش را کنار زده بود و دست کشیده بود به شیشههای بخار گرفته. حیدر روی لب تخت پشت به پنجره نشست. تمنا با صدای در و قژ قژ تخت برگشت.
- اینجا چیه حیدر؟ تاریکه دیده نمیشه!
- حیاط پشتی!
تمنا پرده را انداخت و گفت:
- از جایی دید نداره؟
- نه!
تمنا پشت حیدر روی تخت نشست. حیدر با موبایلش مشغول بود و چیزی را چک میکرد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویست وهشتادوشش✨
#سراب_م✍🏻
کمی او را از پشت برانداز کرد. کمی خمیده نشسته بود. لب به دندان کشید. تمام طول سفر هیچ وقت ندیده بود حیدر غرق موبایلش شود. همیشه موبایلش توی جیبش یا روی میز بود.
چشم بست. بعد چند نفس عمیق توی ذهنش جرقهای خورد. چشمش درشت و براق شد. کف دو دستش را بهم مالید و خودش را جلو کشید و ناخنش را روی کمر حیدر گذاشت و نوشت:
- دوستت دارم!
کمر حیدر صاف شد و صدای خندهاش بلند شد. ابروهای تمنا بالا پریدند. قلقلکش آمده بود یا...
- من خیلی بیشتر!
لبخند تمنا پهن شد روی صورتش، دوباره روی کتف حیدر ناخن کشید:
- عاشقتم!
حیدر دوباره بلند خندید. موبایلش را گذاشت روی تخت و چشم بست:
- اول من عاشقت شدم!
بازی جالبی بود و عجیبتر اینکه حیدر متوجه حرفش شده بود. انگار حس لامسهی قویای داشت. با انگشت کوچک روی کتفش نوشت:
- حیدر من!
و لبهایش را نشاند روی همان جایی که ناخن کشیده بود.
عطر حیدر را نفس کشید. حیدر با آرامش گفت:
- جان؟
سرش را گذاشت روی کتف او و گفت:
- نامرد، دلم تنگ شده بود!
- گفته بودم دارم برات! این اولیش بود. فکر کردی تهدید تو خالی میکنم؟
گونهاش را محکم تر به شانه او فشرد و لبش را هم.
- قهرم باهات!
- قهری؟
دستش را حلقه کرد دور کمر حیدر. گونه اش را به کمر او کشید:
- اوهوم...
دست تمنا را گرفت و کمی کشید. همزمان خودش هم چرخید. سر تمنا افتاد روی بازویش. موهایش دورش پخش شد.
- بار اول که اومدی کارگاه شوکه شدم با دیدنت. آخه یه خانم با اون هیبت، چطوری اومده اونجا؟
موهای تمنا را پشت گوشش زد و گفت:
- انقدر نرم اومدی توی دلم که نفهمیدم کی اومدی، فقط اومدی... به خودم اومدم دیدم دارم هر برنجی رو که میخورم، میبوسم و میذارم تو دهنم.
تمنا با چشم بسته لب زد:
- من موندم، تو این همه احساسو کجا قایم کرده بودی این همه وقت!
حیدر خندید و گفت:
- منم موندم تو چرا اینقدر با چادر زشت میشی!
تمنا خندید و گفت:
- حالا خوبه زشت میشم ثانیهای ۶۰ بار میگی روتو بگیر!
حیدر آهسته به گونه او زد و گفت:
- خوبه حالا روز عقد فقط بهت گفتما... حالا گیر بده!
چشم تمنا باز شد و لبخند زد:
- نه عزیزم. من کیف میکنم وقتی تو حواست به من هست! من برام مهمه حجابم... پس اگه بهم بگی نقصی توش به وجود اومده خوشحالم میشم. اینم هی از سر کیف میگم.
حیدر لبخندی زد و گفت:
- پس دیگه با مردی جز من شوخی نکن! چون چشم براقت حجاب لازم میشه!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب انهٜٜ
طبق قࢪاࢪهࢪشب
.یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم
🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون....
🌱#حالـــــتوسادهخوبکن
#واقعہهرشبموݩ
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 187
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به بانوان مومن از ابتدای حیات انسان
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویست وهشتادوهفت✨
#سراب_م✍🏻
تمنا از حیدر جدا شد و لبش را برگرداند. سرش را کج کرد.
- من که با کسی شوخی نکردم. تو ماشینم که منظورم با خودت بود.
- میدونم عزیزم. از دل پاک تو خبر دارم. ولی...
تمنا لبخندی زد و گفت:
- منم میفهمم منظور تو رو. چشم. حواسم و جمع میکنم.
دست تمنا را گرفت و شصت دستش را کشید پشت دست او، لبخندی زد و آهسته دستش را فشرد.
- سمیر خیلی پسر خوبیه. دلش پاکه... مهربونه، شوخه... به قول بسیجیها سیمش وصله، میگم که خیالت راحت، ناراحت نمیشم باهاش حرف بزنی.
- من تو کارم مجبورم با آقایون...
دستش را کمی محکمتر فشرد. تمنا حرفش را ادامه نداد. حیدر لبخندی زد. پلک بهم زد و گفت:
- نه عزیزم. مشکلی ندارم اصلا... چون میدونم تو از پس خودت بر میای. شاید اگه تو محیط کار ندیده بودمت، مشکل داشتم؛ ولی اگه از اون بینزاکتها به پستت خورد، تو حق نداری حتی یک کلمه حرف بزنی. من خودم مثل خودشون جوابشونو میدم.
تمنا خندید و گفت:
- آره... میدونم.
- بخواب. من برم مسواک بزنم میام.
از روی تخت بلند شد. تمنا سر گذاشت روی بالش. حیدر پتو را روی تنش انداخت و از اتاق بیرون رفت.
چراغ راهرو خاموش بود. وارد سرویس طبقه بالا شد. کارهایش که تمام شد؛ چراغ سرویس را خاموش کرد. صدای گریه مردانهای توی راهرو پیچیده بود.
سمیر بود. گریه او را خوب میشناخت. آهسته به سمت اتاق او رفت. در نیمه باز را هول داد. سمیر روی سجاده نشسته بود و دست روی صورتش گذاشته بود.
- خدایا... خستهام. نگاهم میکنی؟ دارم خفه میشم!
سرش را به چهار چوب تکیه داد. این یکی/ دو ساله، سمیر خیلی تغییر کرده بود. از زمین تا آسمان...
- مگه زیاده؟ خدایا... دارم از همسن و سال هام عقب میمونم. خدایا میترسم!
حیدر تقهای به در زد و گفت:
- زن میخوای؟
صدای نفس سمیر لرزان شد و هق هقش بند آمد. دست از روی صورتش برداشت و دست کشید به صورتش. خندهاش تلخ بود:
- اونو که خیلی وقته گفتم میخوام! جدی نگرفتی.
جلو رفت و کنار سمیر نشست. دست انداخت دور تن او، سرش را به سینه چسباند. سمیر نفس عمیقی کشید و گفت:
- دعا کن داداش. تو دعا کن خدا بهم بده.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویست وهشتادوهشت✨
#سراب_م✍🏻
- باید واسش گریه کنی؟
سمیر اشک چکیده روی صورتش را گرفت و گفت:
- آره!
جدی دوست داری ازدواج کنی زود؟
- آره، ولی گریم واسه ازدواج نیست.
حیدر خندید و گفت:
- باشه. چرا به بابا نمیگی.
سمیر از حیدر فاصله گرفت. تسبیحش را برداشت و لبش را جلو سر داد و گفت:
- خجالت میکشم. آخه نمیگه این چه پرروعه؟
حیدر خندید و گفت:
- دِ پررو که هستی! ولی اگه دوست داری، بگو بهش ایرادی نداره که. خیلی هم خوبه. آصف ۱۸ سالگی ازدواج کرده.
- باشه توی یه موقعیت مناسب بهش میگم!
حیدر دست بلند کرد زد پشت گردن سمیر. پسرک دست گذاشت روی گردنش و با خنده توام با اخم گفت:
- اِ داداش! جلوی زن داداشم میزنیم! نکن دیگه... اِ!
- نگاش کن، بچه! چون پررویی.
سمیر با اخم و بغ کرده رویش را گرفت. پایش را توی شکمش جمع کرد و دست انداخت دور زانویش. حیدر کمی نگاهش کرد و گفت:
- معذرت میخوام.
سمیر جوابی نداد. آب دهانش را فرو برد. حیدر دست گذاشت روی بازوی او و گفت:
- واقعا ناراحت شدی؟
- زن داداشو دعوا کردی بخاطر من؟
حیدر خندید. سمیر سر کج کرد. لبخندی زد و گفت:
- کاش زودتر با زن داداش ازدواج کرده بودی.
- چطور؟
سمیر شانه بالا انداخت و گفت:
- بیخیال. راستی... فردا خونه عمو دعوتیم. خانواده خانمت هم هستند.
حیدر نیم خیز شد و گفت:
- باشه. تو نمیخوای بخوابی؟
سمیر مشغول جمع کردن سجادهاش شد. لبخند داشت. در همان حال گفت:
- ببخش داداش. تو ماشین نمیخواستم اذیتت کنم.
حیدر کمر او را نوازش کرد و گفت:
- اذیت نکردی. باعث شدی یه چیزایی روشن بشه. ماشینو آوردی داخل؟
سمیر نفس عمیقی گرفت و گفت:
- نه، میخوام برم با بچهها جایی. صبح زود میام. نگرانم نباش. مامان و بابا میدونن.
- کجا؟
سمیر ذوق زده گفت:
- قبرستون!
حیدر با خنده چشم گرد کرد. سمیر دست بهم کوبید و گفت:
- وای... چقدر دلم میخواست تو جواب کجا، بگم قبرستون.
- خل شدی رفت!
- ان شاءالله توهم دیوونه بشی که عالمی داره برای خودش.
حیدر آماده شد و پیش چشم سمیر رفت. وقتی به اتاقش برگشت؛ صدای بد نفس کشیدن تمنا توی اتاق پیچیده بود. جلو رفت و زیر سر او را درست کرد.
خودش هم باید میخوابید. فردا کار زیاد داشت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب انهٜٜ
طبق قࢪاࢪهࢪشب
.یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم
🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون....
🌱#حالـــــتوسادهخوبکن
#واقعہهرشبموݩ
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 188
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویست وهشتادونه✨
#سراب_م✍🏻
صبح، تمنا را به خانه شان رساند و خودش به سمت کارگاه رفت. یک جعبه شیرینی سر راه خرید. شیرینی تری که میدانست همه دوست دارند.
ماشینش را سر کوچه بن بست پارک کرد و از ماشین پیاده شد. وسط های کوچه صدای دستگاه صحافی را تشخیص داد. تقهای به در زد و در آلومینیومی را هول داد.
محمد پشت دستگاه نشسته بود و با چکش مخصوصش به شیرازه کتابی میکوبید. سر بلند کرد و با دیدن حیدر لبخند زد:
- به به آقا داماد عزیز! به سلامتی برگشتی؟
حیدر قدم جلو گذاشت و محمد ایستاد و از پشت دستگاه بیرون آمد.
حیدر را به آغوش کشید و روبوسی کردند.
- خوبی؟ خانمت خوبن؟
کمی از او فاصله گرفت و با لبخند گفت:
- شکر خوبن.
محمد به بازویش کوبید و اخم کمرنگی کرد و گفت:
- آبجیم هستن ها! نکنه اذیتشون کنی.
حیدر لبخند زد و در جعبه شیرینی را برداشت.
- بفرما... دهنتو شیرین کن.
دست برد بزرگترین شیرینی را برداشت. کمی براندازش کرد و گفت:
- عجب چیزی هم گرفتی! خیلی خوشحالیها.
حیدر خندید و گفت:
- نباشم؟ به مراد دلم رسیدم به قول عزیز.
در جعبه را گذاشت و ادامه داد:
- خب دیگه برم. از طرف خانمم به خانمت سلام برسون. فکر کنم شما یکی از اون دست اندر کارهای پشت صحنه بودید. لطف کردید به ما!
محمد دستی به گوشه لبش کشید و زبانش را توی دهانش چرخاند و گفت:
- چقدرم خوشمزه است! سلامت باشن. کاری نکردیم که... فقط با آصف دست به یکی کردیم.
خندید. حیدر دستش را بلند کرد و به نشانه خداحافظی تکان داد و از کارگاه بیرون زد. دستی به پالتویش کشید. دانهای برف روی لباسش افتاده بود.
در بزرگ کارگاه را هول داد. کسی نبود. ابرو بالا انداخت و جلوتر رفت. معمولا این وقت، آصف و صادق توی کارگاه بودند.
نفس عمیقی کشید. بوی شکلات داغ میآمد. پس حتما همین دور و بر بودند. صدا بلند کرد و صدا زد.
- آصف، صادق! کجایید؟
صادق مقابل در آشپزخانه ظاهر شد. لبخندی زد و جلو آمد.
- سلام اوستا! خوبید؟ خوش گذشت؟
حیدر لبخندی زد. جعبه شیرینی را سمت او گرفت و گفت:
- خدا رو شکر. آصف کو؟
- رفتن نون بگیرن. بفرمایید. دلمون خیلی تنگ شده بود براتون.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویست ونود✨
#سراب_م✍🏻
دوباره به سمت آشپزخانه برگشت. حیدر پشت سرش راه افتاد و به میزش تکیه زد. حرکت صادق را از در کوچک آن طرف میز میدید.
- صبحونه نخورده شکلات داغ میخوری؟ معده ات داغون میشه که.
صادق خندهای کرد. با سینی چای و شکلاتهای داغی که بخار میکرد بیرون آمد.
- نخورم دیوونه میشم آقا!
حیدر صدای قدم هایی را پشت سرش حس کرد. تا به خود بجنبد و برگردد، سنگینی ای روی کمرش حس کرد و تنش به جلو پرت شد.
نان ها کنار دستش روی میز افتادند. صدای سلام علیکم غلیظ آصف پیچید توی گوشش.
- اشلونک؟
- چی میگی؟!
آصف خندید و گفت:
- میگم چطوری؟
- آها... خوبم.
آصف از او فاصله گرفت و میز را دور زد. لبش به سمت بالا متمایل شده بود و چپ چپ به حیدر خیره ماند!
- انگار نه انگار بعد یه هفته منو میبینه!
صادق خندید و گفت:
- آقا دیگه دلشون واسه کس دیگه است. تنگ بشو برای شما نیست.
آصف شانه بالا انداخت و گفت:
- دل منم که تنگ نمیشه براش. ولی بازم یه شوقی که باید از خودش نشون بده.
حیدر خندید و گفت:
- نه واقعا دلم تنگ شده بود.
- اونم واسه کارگاه... نه آصف بیچاره!
حیدر خندید. نان ها را برداشت و به سمت چپ و تخت گوشه کارگاه قدم برداشت. تخت درست کنار بخاری بود:
- شیرینی بیار صادق. برای عباس و میلاد هم نگهدار.
آصف پشت سرش آمد. روی تخت رو به روی حیدر نشست وگفت:
- میلاد دیگه نمیاد!
حیدر سر تکان داد. آصف ادامه داد:
- داشت برای خودش ماشین میساخت. اول که با اره مویی یکم دستش خراش خورد. بعدم چکش رو کوبید به دستش. فرداش هم مادرش اومد که چرا به بچه این کار رو دادید و... گفت دیگه نمیاد.
حیدر خندید. سرش را تکان داد و گفت:
- بار اول که اجازه گرفتم که میخ بکوبم، یه میخ بزرگ بود.
بند اول انگشت کوچکش را نشان داد:
- سرش این قدر بود. انگشت کوچیکم موند زیر سر میخ و چوب! آقا رسول که انگشتمو کشید بیرون، انگشتم سیاه شد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
14030927_46486_1281k.mp3
52.25M
4_5998842498053576157.mp3
16.08M
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب انهٜٜ
طبق قࢪاࢪهࢪشب
.یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم
🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون....
🌱#حالـــــتوسادهخوبکن
#واقعہهرشبموݩ
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 189
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویست ونودویک✨
#سراب_م✍🏻
نگاهی به صادق انداخت و گفت:
- انگشت بچه سیزده ساله که هنوز زیاد مردونه نشده. گریه نکردم، ولی تا دلت بخواد ناله کردم. وقتی رفتم خونه، نفسم بند اومده بود از درد. بابام گفتن:
میدونم چقدر درد داری؛ ولی تو باید تحملت زیاد باشه... گفت ممکنه هر روز از این اتفاقات بیفته، اگه نجاری رو دوست داری، خب... دردشم تحمل کن. اگه نه که، بیام بگم دیگه نمیری.
چشمش را بست.
- یادم اومد مامانم همیشه با خودش میگفت: آدم تا نسوزه آشپز نمیشه. یادم اومد وقتی سمیر راه افتاد و اولین زمینش رو خورد، عزیزم گفت؛ تا راه بیفته هزار بار زمین میخوره.
بابام گفتن، هر کاری فقط اولش سخته... سر هر کاری... که بری سخته. اگه دوست داری بری سر کار... اگه این کار رو دوست داری... دردش همینه، بریدن دستت... چکش خوردن رو دستت، هر وقت دیگه هم وارد این کار بشی همینه!
صادق با دقت گوش میکرد و آصف به رویش لبخند میزد و چای میخورد. لیوانش را برداشت و ادامه داد:
- دیدم راست میگه، حتی درس خوندنم سختی خودشو داشت. پشت میز نشستن هم سختی خودشو داره... هیچکاری تو دنیا ساده و راحت نیست. موندم...
شانه بالا انداخت و گفت:
- هزاران بار دست و پا و چشمم آسیب دیده. اون اوایل هم که خیلی از این بلاها سرم میاومد؛ ولی هنوز از کار با چوب و تخته، لذت میبرم.
آصف خندید. کوبید به بازوی حیدر.
- نه که الان نمیاد! مخصوصا وقتی خا...
حیدر اخم کرد. تکان کوتاه سرش، جلو آمدن دو لبش، آصف را وادار به سکوت و خوردن حرفش کرد؛ اما خندید. بلندتر از قبل:
- حالا هی اخم کن؛ ولی یه روز برای خودشون تعریف میکنم!
- خودشون عیب نداره!
آصف دوباره خندید و برای صادق ابرو بالا انداخت:
- عاشقی بد دردیه صادق جان!
حیدر نفسش را فوت کرد و چیزی نگفت. صادق شیرینی برداشت و گفت:
- اولین بار این همه با ما صحبت کردید. خیلی خوش صحبتید و جذاب صحبت میکنید.
آصف گفت:
- اثرات زن گرفتنه.
صادق کوتاه خندید و گفت:
- فوایدش!
حیدر چایش را خورد و ایستاد.
- کاری نیست؟
آصف شانه بالا انداخت.
- نه دیروز کار رو تحویل دادیم.
حیدر دستی به موهایش کشید و دستش را سمت آصف گرفت.
- خوب دیگه، من برم. خستگیم در نرفته...
آصف دستش را محکم فشرد و گفت:
- برو برادر! یه روز منتظرتم بیای با خانمت.
- حتما!
با صادق هم دست داد و خداحافظی کرد و از کارگاه بیرون زد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞