@malakeservatScreen_Recordin-1697380432236.mp3
زمان:
حجم:
11.7M
صوت دلنشین سوره واقعه ✨
💥امام باقر علیه السلام :
هر آنکس در هر شب پیش از خواب سوره واقعه را بخواند خدا را ملاقات می کند در حالی که چهره اش چون ماه شب چهارده تابان باشد.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ۳۳۰
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_اول
حالا من وسط یک فیلم ترسناک بودم و دیوید نبود.
افسر پرونده، پشت میز فلزی سیاه رنگ نشسته بود. روی دیوار خاکستری پشت سرش، نقشهی اسراییل بزرگ، به شکل یک چکمه، دیده میشد. نور کمجانی، روی نقشه میتابید. پاشنه چکمه تو مصر بود و بقیهاش تو فلسطین، اردن، سوریه، عربستان و عراق. نوک چکمه هم تو خلیج فارس بود. رو کرد به لنا:« خانم لنا لوسادا! دقیقا و ریز به ریز توضیح بدید روز هفتم اکتبر چه اتفاقی افتاد؟»
لنا روی صندلی جابجا شد. به مرد درشت هیکل رو به رویش نگاه کرد. چشمهایش هنوز به نور کم اتاق عادت نکرده بود. چشم ریز کرد. مرد لباس نظامی تنش بود و کلاه کیپای سفیدی، روی سر کم مویش داشت. چهرهاش شبیه اروپاییها بود:« من و دیوید از چند روز پیش اونجا بودیم.»
افسر روی برگه جلویش یادداشت میکرد. ستارههای سر شانهی لباسش دیده میشد. میان حرف او پرید:« دیوید؟»
لنا سر را بالا و پایین برد. موهای لخت روشنش ریخت جلوی چشم. با دست داد پشت گوش :« دوست پسرم. ما قرار بود ازدواج کنیم.»
:« خب!»
لنا خودش را جمع و جور کرد:« میدونید که آخرهفته اونجا جشنواره موسیقی برگزار میشد. ما هم با چندتا از بچه ها رفته بودیم تعطیلات. من و دیوید بیشتر از دوساله که دوستیم و دیوید قرار بود پیش بچهها منو سورپرایز کنه و ازم خواستگاری کنه.»
افسر دست از نوشتن کشید. سر بلند کرد. به لنا خیره شد. چشمهای آبیرنگش مثل صیادی بود که به طعمه نگاه میکرد:« عجب؟»
لنا دستها را محکم به هم فشرد، انگار که میخواست تمام ترسهایش را لای انگشتها له کند. نفسهایش تند و سطحی بود، گویی هوای اتاق را تیغهای نامرئی بریده بودند:«اون شب... زیادی خورده بودم. دیوید مدام لیوانها را پر میکرد. آخرین چیزی که یادم میاد، صدای خندههاش بود...»
سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرد. افسر حتی پلک هم نزد. سایهٔ نقشهٔ چکمهوار روی دیوار، مثل هیولایی خزیده، تا پای میز کشیده شده بود.
لنا سر به زیر انداخت:« صبح که از سروصدا بیدار شدم، سرم تیر میکشید. همهجا پر از دود بود. دیوید... دیوید کنارم نبود. فقط تفنگ به دوشهایی رو دیدم که...»
صدایش شکست:«...که مثل هیولاها میدویدند و میزدند. منم فرار کردم.»
🖋خاتمی
🍀@hayateghalam🍀
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
رمان های موجود در کانال:
🌸🌸🌸
نقاب هیولا ( در حال بارگزاری)
https://eitaa.com/hayateghalam/16173
💐💐💐💐
یک سال و نیم با تو: ( تکمیل شده)
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
🌼🌼🌼
ستاره سهیل: ( تکمیل شده)
https://eitaa.com/hayateghalam/11112
🌺🌺🌺
بیدل: ( تکمیل شده)
https://eitaa.com/hayateghalam/11736
🌹🌹🌹
بینفس ( تکمیل شده)
https://eitaa.com/hayateghalam/12614
🌻🌻🌻🌻
تو مجنون نیستی ( تکمیل شده)
https://eitaa.com/hayateghalam/13180
🌷🌷🌷🌷
در دیده مجنون- فصل دوم تو مجنون نیستی( تکمیل شده)
https://eitaa.com/hayateghalam/13776
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
امیرحسین الساجدی سوره انسان_5938544722040587513.mp3
زمان:
حجم:
10.5M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست ❤️
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ۳۳١
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_دوم
لنا مکثی کرد. افسر با انگشتانش روی میز ضربه زد: «بعدش چه شد؟»
قطره اشکی از گوشه چشم لنا سر خورد و توی انحنای چانه گم شد. لنا دستمال کاغذی از روی میز برداشت. صورتش را پاک کرد. صدایش میلرزید:« جهنم بود. از همه طرف صدای شلیک میآمد. خودم رو از اتاق پرتاب کردم بیرون. دیویدو دیدم که سوار ماشین شد و روشنش کرد. هنوز گیج بودم. نمیتونستم تند بدوم. با این حال سعی کردم خودمو بهش برسونم. دیویدو صدا زدم اما صدام تو غرش ماشین گم شد. تو اون گرد و خاک دنبالش میدویدم. اگه دیوید تو آینه نگاه میکرد منو میدید، اما... منو جا گذاشت و فرار کرد.»
لنا دستمال کاغذی را گرفت جلوی صورتش. با صدای بلند زد زیر گریه. هقهق کنان گفت:« ما قرار بود تا آخر عمر پیش هم بمونیم اما اون ... مثل آدمای پست فرار کرد.»
🖋خاتمی
🍀@hayateghalam🍀
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀