eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
747 عکس
338 ویدیو
38 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم سرم را پایین انداخته بودم. آهسته گفتم: راستش ... اصلا خوشحال نیستم ... آخه چرامن باید زن کسی بشم که نمی دونم کیه چه شکلیه یا حتی اسمش چیه؟ راضیه با تعجب گفت: واقعا اسمش رو نمی دونی؟ این همه این چند روز همه احمد احمد کردن نفهمیدی اسم خواستگارت احمده؟ خوب حالا حداقل الان می دونی اسمش چیه. پرسیدم: تو قبل از ازدواجت آقا حسنعلی رو دیده بودی؟ راضیه به پشتی کنار دیوار تکیه زد و گفت: خوب آره ... چند باری دیده بودم ... از اون جایی که حسنعلی پسر عموی جواد آقاس (شوهر خواهر بزرگم) چند بار تو مهمونیا تو خونه ریحانه و مادرشوهرش دیده بودمش یه چند باری هم با جواد آقا اومده بودن این جا.... خود جواد آقا هم توی یکی از همین مهمونیا منو از آقاجان خواستگاری کرد براش لبخندی زد و بعد در حالی که نگاهش به گوشه ای از اتاق خیره مانده بود گفت: آقاجان یه بار تو مهمونی خونه آبجی ریحانه به حسنعلی گفته بود این قدر که تو همه جا با مایی هر کی ندونه فکر می کنه یا پسرمونی یا داماد مونی. جواد آقا هم سریع گفته بود خوب این بنده خدا هم خیلی دوست داره داماد شما بشه آقاجان جا خورد ولی بعد اجازه داد بیان خواستگاری راضیه انگار خاطرات شیرینی در ذهنش زنده شد و لبخند تمام صورتش را پوشانده بود. آهسته گفتم: آخه مگه من چند سالمه. هنوز تازه 13 ساله شدم ... زوده عروس شم _عه ... یعنی چی زوده همه دخترا همین سن عروس میشن دختر خاله فرشته رو نیگا ... طفلک خواستگار داشت هی شوهر خاله رد کرد گفت زوده حالا طفلک 20 سالش شده هر کی میاد میگه سنش زیاده. الان یا براش خواستگار نمیاد یا هم اگه بیاد زن مرده و زن طلاق داده یا بچه دار میاد سراغش میخوای بمونی پیر دختر بشی؟ لبخند تلخی زدم و دوباره سر به زیر انداختم. راضیه خودش را جلو کشید. نوازش وار به صورتم دست کشید. چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد. در چشم هایم خیره شد و گفت: رقیه ... منم روز قبل عقدم گیج و منگ بودم. نمی دونستم داره چی میشه و چه اتفاقی داره میفته به تو هم حق میدم گیج و منگ باشی یا حتی بترسی ولی بهت قول میدم مطمئن باش امشب بهترین شب زندگیت میشه! کمی جلوتر آمد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد و با صدایی آهسته تر گفت: تو امشب برای اولین بار تو زندگیت عشق رو تجربه می کنی تو امشب برای اولین بار تو زندگیت با مردی میخوای باشی که رابطه اش با تو با رابطه بقیه مردهایی که تا حالا دور و برت دیدی مثل آقا جان مثل داداشا فرق می کنه تو با اون عمیق ترین و صمیمی ترین روابط رو تجربه می کنی صورت راضیه گل انداخت و گفت: من قرار نیست همه چیزو برات توضیح بدم. خانباجی میاد برات میگه فقط بدون امشب قشنگ ترین شب زندگیته از امشب عشق تو زندگیت شروع میشه ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم صدای در اتاق آمد. خانباجی سرش را داخل اتاق کرد، به ما نگاهی کرد و خطاب به راضیه گفت: قرار بود کمک کنی لباسش بپوشه نشستی به اختلاط؟ دست بجنبون الان آرایشگر می رسه این را که گفت در را بست و رفت. راضیه از جا برخاست و دست به کمرش گرفت. به سمت صندوق رفت و لباسم را از رویش برداشت و آورد. کمکم کرد لباسم را عوض کنم و لباس بله برانم را بپوشم. زیپ لباس را که بالا کشید روبرویم ایستاد. با تحسین نگاهم کرد و بعد محکم مرا بغل گرفت و گفت: شبیه عروسکا شدی. از بغل هم بیرون آمدیم. دستم را گرفت و گفت: این مرد که امشب قراره محرمش بری بعد خدا بزرگترین حق رو به گردنت داره باید خیلی مراقب رابطه ات با اون باشی. باید بهش عشق بدی، محبت کنی خجالت بیجا رو بذار کنار ... پیش شوهرت دیگه خجالت معنا نداره نمیگم بی حیا باش ... نه امشب نه خیلی بی حیا و بی قید باش نه خیلی خجالتی رفتار کن. به سرتا پایم نگاهی انداخت و با لبخند عمیقی گفت: قربون خواهرم برم تو این لباس ماه شدی راضیه چادر سفیدش را از سر طاقچه برداشت و به سرش کشید و گفت: من برم یکم تو کارها کمک کنم تو هم همین جا باش تا وقته آرایشگر نیومده یکم بشین قرآن بخون دلت آروم بگیره راضیه از اتاق بیرون رفت و مرا در خلوت خودم تنها گذاشت. کنار پنجره رفتم و دوباره از پشت پرده به هیاهوی داخل حیاط خیره شدم. با حرف های راضیه کمی دلم آرام گرفت. خدا را شکر کردم که چنین خواهری دارم که اضطراب مرا درک می کرد. از کنار پنجره چشمم به آینه روی طاقچه افتاد که تصویرم در آن خودنمایی می کرد. جلوی آینه ایستادم. تصویر من با آن لباس بلند سفید که یقه و آستین هایش تور بود درون آینه خودنمایی می کرد. لباس قشنگی بود. مادر به همراه ریحانه از بازار خریده بودند. غیر این لباس چند دست دیگر هم خریده بودند که بعد از عقد جلوی همسر آینده ام بپوشم. جلوی احمد ... احمد آقا! پس نام این مرد احمد است. مردی 23 ساله که 10 سال از من بزرگتر بود. مردی که می گویند خیلی آدم مومن، شریف و نجیبی است. اوضاع مالی اش خوب است و اهل هیچ کار خلافی نیست. به قول آقاجان حتی دستش به سیگار و قلیان و چپق نخورده چه برسد که بکشد و یا اهل چیز دیگری باشد. آقاجان می گفت تنها عیبش ظاهر و لباس پوشیدنش است. می گفتند کروات می زند. آقاجان از کروات و آدم های کراواتی بدش می آمد اما درباره این مرد می گوید غرب زده نیست، ادای فرنگی ها را هم در نمی آورد. فقط برای این که مرتب تر به نظر برسد کراوات می زند. رفتم دوباره قرآن را برداشتم. آقاجان ما را مانوس با قرآن بار آورده بود. قرآن را گشودم سوره طه آمد. از اول سوره آوردم و مشغول تلاوت شدم. هنوز تمام نشده بود که در اتاق باز شد. خواهرم ربابه بود. با خنده پرسید: ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نبایدانقدغفلت کنم که اومدنتوجدی نگیرم. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم عروس خانم خوبی؟. ربابه به داخل اتاق آمد. قرآن را بستم و در طاقچه گذاشتم. ربابه چادرش را دور کمرش پیچید. دستم را گرفت، از جا بلندم کرد و گفت: ماشاء الله ... هزار الله اکبر ... چقدر تو این لباس خوشگل شدی ... مثل ماه شدی ماشاء الله ... لا حول و لا قوة الا بالله بشین ... بشین کارت دارم. نشستم و خودش هم روبرویم نشست. به چشم هایم خیره شد و گفت: خواهر کوچولوم دیگه بزرگ شده ... باورش برام سخته که امشب قراره عقدت کنن همش میگم خواب و خیال و رویاست. در دلم گفتم پس خوب است که امروز دیگری هم مثل من همین احساس را دارد. فقط من گیج و منگ نیستم. ربابه هر دو دستم را در دستانش گرفت و گفت: آبجی جونم تو امشب متعلق به یه مرد میشی مردی که میشه همه کَسِت از این به بعد هر چی اون بگه باید بگی چشم، هر کاری گفت باید انجام بدی بعد خدا بالاترین حق رو به گردنت داره ... می دونم تو دختر خیلی عاقل و فهمیده ای هستی ... می دونم خیلی به همه احترام میذاری و تا حالا من ندیدم به کسی بی احترامی و توهین کنی یا حتی دل کسی رو بشکنی ولی تو قراره از این به بعد با کسی باشی که از یک خانواده دیگه و یه تربیت و فرهنگ دیگه است. خیلی چیزاش با من و تو و خانواده مون فرق داره همه تلاشت رو بکن که هر چی شد، هر اتفاقی افتاد حرمت بین تون شکسته نشه بالاخره تو هر زندگی اختلاف و ناراحتی پیش میاد. از قدیم هم گفتن دعوا نمک زندگیه ولی باید حواست باشه شورش رو در نیارین. تو با همسرت رابطه ات باید خیلی صمیمی باشه اون قدر صمیمی که انگار یه نفرید نه دو نفر جدا از هم ولی باید حواست باشه این صمیمیت باعث نشه حرمت ها شکسته بشه! همیشه بین خودت و شوهرت یه حریم باقی بذار احترامو فدای صمیمیت نکن! به همه چیز و همه کارش سرک نکش. سعی کن ارتباط تون با هم یه ارتباط احترام آمیز توأم با صمیمیت باشه اگه شخصیت شوهرت رو حفظ کنی، خُردش نکنی شخصیت خودت هم حفظ میشه ولی اگه به شوهرت بی احترامی کنی، خردش کنی، بهش توهین کنی قبل از این که شخصیت اونو خرد کنی شخصیت خودت خُرد میشه شخصیت خودت در مقابل شوهرت یا خانواده اش خراب میشه اجر و قُربِت برای شوهر و خانواده شوهرت از بین میره حتی اگه گله یا شکایتی داری، به تنگ اومدی با زبون ملایم تو خلوت بدون داد و فریاد با شوهرت مطرح کن. ببخش آبجی سرت رو به درد آوردم. امیدوارم خوشبخت بشی و به پای شوهرت پیر بشی الهی هر لحظه زندگیت پر از شادی و خوش باشه ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
چادرنمازهای به خون غلطیده ،هزینه ی روسری هایست که بالای سر چرخانده شد. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ربابه از جا برخاست. چادرش را باز کرد و بر سرش کشید. موهایم را بوسید و از اتاق بیرون رفت. دوباره قرآن را برداشتم. باز در دل خدا را شکر کردم که چنین خواهران عاقل و فهمیده ای دارم که مرا چنین عاقلانه نصیحت می کنند. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که صدای دف زدن و کل کشیدن از داخل حیاط توجهم را به خود جلب کرد. اتاقی که در آن بودم نزدیک در ورودی حیاط بود. در اتاق باز شد. مادر، خانباجی با سپند دان، مادر شوهر آینده ام مادر احمد ... وارد اتاق شدند. بعد از آن ها اقدس خانم همسایه مان که دف می زد و بعد هم آرایشگر و دو همراهش، بعد هم خواهرانم و خواهران احمد و همسر برادرم وارد اتاق شدند. در اتاق را بستند و اتاق از صدای دف و دست و کل پر شد. اول از همه مادر احمد جلو آمد. مرا بوسید و النگویی را به دستم کرد. بعد از او خواهران احمد زکیه و زینب جلو آمدند و آن ها هم هر کدام النگویی را به دستم کردند. بعد از آن ها مادرم جلو آمد و دستبندی را به دور دستم بست و مرا در بغل گرفت و بوسید. خواهرانم و همسر برادرم هم هر کدام النگویی هدیه دادند و خانباجی هم انگشتری را در دستم کرد. همین که آرایشگر بساطش را پهن کرد مادر احمد کلی پول بر سرش شاد باش ریخت. اول باید مرا اصلاح می کرد و اشاره کرد ساکت شوند. صدای دف و دست و کل قطع شد. همه ساکت ایستادند و فقط صدای جرقه های ذغال در سپند دان به گوشم می رسید. صورتم از درد می سوخت و اشکم فرو ریخت ولی صدایم در نمی آمد. وقتی کار اصلاح تمام شد، در حالی که صورت من از شدت درد خیس اشک بود صلواتی فرستادند و دوباره اقدس خانم زد و دست زدند و کل کشیدند. دوباره مادر احمد بر سر آرایشگر ها شاد باش ریخت. آرایشگر مشغول آرایش صورتم شد. همه ساکت شدند و گهگاهی خانباجی در حالی که سپند روی آتش می ریخت صلوات ختم می کرد، شعر می خواند و چشم حسود کور می خواندند. بالاخره کار آرایشگر تمام شد. اول صلوات فرستادند و بعد کل کشیدند. مادر احمد از آرایشگر تشکر کرد و جدا از مبلغی که بر سرشان شادباش ریخته بود، مبلغی را به عنوان دستمزد به او و همراهانش پرداخت کرد. همه از زیبایی ام تعریف می کردند و ماشاء الله می گفتند. ریحانه آینه آورد و جلوی رویم گرفت. از دیدن خودم در آینه جا خوردم. چقدر تغییر کرده بودم ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم چشمم در آینه بر تصویرم خیره مانده بود. چهره دخترانه و معصومم حالا به چهره ای زنانه مبدّل شده بود. مادرم و مادر احمد مرا بوسیدند. ربابه آرایشگر و همراهانش را تا بیرون مشایعت کرد و بعد کم کم همه از اتاق ببرون رفتند. من در عالم خودم غرق بودم و صدای کسی را به درستی نمی شنیدم. دلم می خواست مادرم را بغل کنم و یک دل سیر گریه کنم . خانباجی جلو آمد و اسپند دور سرم چرخاند و روی زغال ها ریخت. چشم هایش پر از اشک شده بود. مرا بغل کرد و محکم بوسید و گفت: ماشاء الله عین ماه شدی الهی که خوشبخت بری انگار حالم را از چشمانم فهمید که گفت: مواظب باش گریه نکنی آرایشت خراب نشه یکم دیگه اذانه نمازت رو بخون مهمونا بعد اذان میان. هر وقت عاقد آمد میام دنبالت. دوباره رویم را بوسید و از اتاق بیرون رفت. راضیه که گوشه اتاق ایستاده بود جلو آمد و قربان صدقه ام رفت و گفت: منم باید برم پاشو سوره نور و دو رکعت نماز به نیت آرامش دلت و خوشبختی و عاقبت به خیری ات بخون. باز تنها شدم. نشستم و به تصویر خودم در آینه خیره شدم. گریه ام گرفت اما جلوی اشکم را گرفتم که سرازیر نشود. سوره نور و نمازی را که راضیه گفته بود را خواندم که صدای اذان کربلایی محمد از مسجد به گوش رسید. بالاخره شب شد. هر چه تاریکتر می شد تپش قلب من هم انگار بیشتر می شد. کم کم مردهایی که در حیاط خانه مشغول پخت و پز بودند به حیاط خانه همسایه رفتند. جشن زنانه در خانه ما بود و جشن مردانه در خانه همسایه. چون شب میلاد حضرت زهرا بود و ما هم خانواده مذهبی بودیم قرار بود مدح اهل بیت خوانده شود. از طرفی کادر می گفت که داماد یعنی احمد آقا به مادرش سفارش کرده بود که از ما بخواهند مجلس را بدون هر گناه برگزار کنیم. آقاجان خیلی از این حرف او خوشش آمده بود. احساس می کردم آقاجان به شدت راضی به این وصلت است و منتظر است زودتر اتفاق بیفتد. آقا جان چند سالی بود با پدر احمد آشنا بود و به قول خودش هیچ چیز پوشیده ای بین شان نبود. کم کم صدای مولودی خوانی و کف زنی از مهمانخانه که آن طرف حیاط بود به گوش رسید. ساعتی نگذشته بود که ریحانه همراه دخترش نجمه به اتاق آمدند. نجمه دوید و مرا بغل کرد. پشت سرش هم حمیده زن برادرم آمد. ریحانه گفت: این نجمه منو کشت بس که گفت منو ببر خاله رقیه رو ببینم ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
شاید.. تو هر روز تکیه به کعبه می‌دهی وندای "‌الا یااهل العالم اناالمهدی" رو فریاد می‌زنی ولی صدای تورو نمی‌شنویم ازبس سرمون گرمِ زندگیست... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
د‌ل های ما که به هم نزدیک باشن دیگر چه فرقی می کند که کجای این جهان باشیم دور باش اما نزدیک من از نزدیک بودن‌ های دور می‌ترسم🌻 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📩 واکنش رهبر انقلاب به شکنجه شهید طلبه جوان در تهران؛ چه گناهی کرده بود؟ 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دیدار دانش‌آموزان: ببینید این قضیه‌ی شاهچراغ شیراز این چه جنایت بزرگی بود. آن پسربچه‌ی پایه‌ی دوم یا پایه‌ی ششم یا پایه‌ی دهم، اینها چه گناهی کرده بودند؟ آن طفلک شش ساله‌ای که پدر و مادر و برادرش را از دست داده این کوه سنگین غم را چرا بر دوش او انبار کردند؟ چرا؟ این بچه چکار کند با این غم بزرگ، غیرقابل تحمل، این جنایت این جنایتهای بزرگی است اینها. 🔹آن طلبه‌ی جوان، طلبه‌ِی شهید جوان در تهران ــ آرمان عزیز! ــ او چه گناهی کرده بود؟ طلبه‌ِی جوان، دانشجو بوده آمده طلبه شده، متدیّن، مؤمن، متعبّد، حزب‌اللهی، شکنجه کنند زیر شکنجه او را بکشند، جسدش را بیندازند در خیابان، اینها کارهای کوچکی است؟ اینها که‌اند؟ این [را] باید فکر کرد؟ اینها که‌اند؟ این بچه‌های ما که نیستند، این جوانهای ما که نیستند اینها،‌اینها که‌اند؟ از کجا دستور میگیرند؟ چرا این کسانی که مدّعیِ حقوق بشرند اینها را محکوم نکردند؟ چرا قضیه‌ی شیراز را که یک انفجار بود محکوم نکردند؟ اینها طرفدار حقوق بشرند؟ 🔺اینها را بشناسیم، اینها را بشناسید. البته ما یقه‌ی اینها را رها نخواهیم کرد، نظام جمهوری اسلامی به حساب این جنایتکارها خواهد رسید حتماً. هرکس ثابت بشود که همکاری داشته با این جنایتها در این جنایتها دستی داشته مجازات خواهد شد ان‌شاءاللّه بدون تردید. ۱۴۰۱/۰۸/۱۱ 🏷 | 💻 Farsi.Khamenei.ir
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم نجمه با ذوق نگاهم می کرد و مدام می گفت خاله چه قدر قشنگ شدی و به لباسم دست می کشید. ریحانه او را از من جدا کرد و به سمت حیاط هدایتش کرد و گفت: حالا بدو برو با بچه ها بازی کن. نجمه را بیرون فرستاد. در را بست و آمد کنارم نشست. حمیده هم آن طرف اتاق روی طاقچه کنار پنجره نشست. ریحانه گفت: شرمنده آبجی حرفایی رو که الان میخوام بهت بزنم رو باید مادر یا خانباجی بهت می زدن ولی چون کار داشتن منو فرستادن ریحانه شروع به صحبت کرد. حرف هایش طولانی بود و من که تا به حال از این همه ریزکاری ازدواج خبر نداشتم هراسی در دلم نشست. یعنی واقعا می توانستم از پس این مسئولیت بر بیایم؟ سرم سنگین شد و ترس تمام وجودم را فراگرفت. تمام بدنم گر گرفته بود. ریحانه که حال مرا دید با خنده گفت: چته دختر؟ نترس چیزی نیست که ... زندگی همینه پر از مسئولیت پر از مشکلات تو باید قوی باشی مطیع همسرت و به دلش باشی مشکلی پیش نمیاد خدا بعد ازدواج گفته باید تمکین کنی یعنی روی حرف همسرت روی خواسته های حلالش نه نیاری یک کتاب هست بعدا برات میارم بخونی تا بفهمی چقدر از پیامبر و ائمه در مورد زندگی مشترک و این که وظیفه ات چیه و چه باید بکنی حدیث هست. زن برادرم هم با خنده گفت: نترس هم چی ازدواج چیز وحشتناک و ترسناکی هم نیست. ما همه تجربه اش کردیم. ریحانه به حرف حمیده خندید. بعد رو به من گفت: یه جورایی حمیده راست میگه. شاید اولش بترسی، اذیت بشی، از خودت بدت بیاد ولی کم کم شرایط و وظایف زندگی مشترک رو می پذیری اگه میخوای زندگیت شاد باشه، همسرت ازت راضی باشه و زندگیت پر از صفا و صمیمیت و عشق باشه بهترین راهش اینه که وظایفت در قبال شوهرت رو به بهترین شکل همون طور که تو حدیث ها اومده انجام بدی . هرگز خودت رو از همسرت دریغ نکن. پیش اون خجالت رو باید کنار بذاری رو ترش نکنی و کاری نکنی که از ارتباط با تو سرد بشه هر اتفاقی هم که تو خلوت تون بیفته فقط مربوط به تو و همسرته و نباید برای کسی نقل کنی صدای یا الله از بیرون شنیده شد و پشت سرش صدای آقاجان که از دم در می گفت: عاقد آمد. دقیقه نگذشته بود که مادر و خانباجی سریع وارد اتاق شدند. خانباجی از ریحانه پرسید: گفتی بهش؟ حمیده هم گفت: از رنگ و روی پریده عروس خانم معلومه که بهش گفته و عروس توجیه شده حمیده ریز خندید و خانباجی لب گزید. مادر جلو آمدو مرا بغل کرد و چادر سفیدی را روی سرم انداخت ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
خواندن برای هر کسی که می خواهد بنویسد، ضروری ست. برای نوشتن یک داستان کوتاه خوب، باید در ابتدا داستان های کوتاه دیگران را بخوانید. خواندن نه تنها انگیزه و الهام لازم برای نوشتن داستانتان را به شما می دهد، بلکه به شما می آموزد چگونه دیگر نویسندگان بر خواننده تاثیر می گذارند و همچنین یاد می گیرید که از سبک های آن نویسنده ها به عنوان پایه ای برای خلق سبک و تاثیر متعلق به خودتان استفاده کنید. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماموریت مخفی آن روز عمه طبق معمول هر ماه به خانه‌مان آمده بود. خیلی ما را دوست داشته و دارد. عمه آمنه، خوش برخورد و مهربان بود. به احترام بزرگتر هم خیلی حساس و مقید بود. مهدی برادرم به مدرسه رفته بود. مادر برای آوردنش آماده شده بود. عمه داشت برنج پاک می‌کرد. سرش را بالا گرفت سینی را جلو داد و گفت: _ زنداداش میخوای من برم؟ دوره شما خسته میشی، صبحم خودت بردیش. مادرم لبخند مهربانش را به عمه تحویل داد و گفت: _ نه عزیزم. همینجوریش هم شرمنده شدم. از دیشب که اومدی همش داری به من کمک میکنی. قربونت. زود میام. مهدی گرماییِ. ظهرا تند تند راه میره بعد هم هر دو خندیدند. مادر رفت. سپیده خواهرم هم نقاشی‌اش را به عمه نشان داد و رفت توی حیاط تا وضو بگیرد و برای نماز آماده شود. من ماندم و عمه. عمه هم یک لحظه بلند شد و داخل آشپزخانه رفت. با صدای ملایمی صدایم زد: _ آقا رضا! عزیزم همانطور که مشغول ور رفتن با بازی جدیدِ گوشیِ مادرم بودم جواب دادم _ بله عمه! _ میگم یه ماموریتی دارم واست کنجکاو شدم. شاخک‌هایم فعال شد. یعنی یک پسر ۱۲ ساله چه ماموریتی می‌تواند داشته باشد؟ با لحنی که کنجکاوی از آن می‌بارید پرسیدم _ چه ماموریتی؟ کمی بعد صدایش را شنیدم _ میخوام خواهش کنم امروز تا آخر شب، بشمری ببینی چند بار با محبت و آرامش و تن صدای کنترل شده با پدر و مادرت صحبت می‌کنی؟ هر بار این کارو کردی خودتو تحسین کنی و این کارو یک هفته ادامه بدی. کمی فکر کردم. مرور کردم. چقدر خوب بود که عمه مرا نمی‌دید. وگرنه بیشتر خجالت می‌کشیدم. حق با عمه بود. من با پدر و مادرم خیلی تند صحبت میکنم. حتما باید بیشتر دقت کنم. سپیده که برگشت عمه هم آمد ادامه برنج‌ها را پاک کرد. و یک لیوان آب هم با خودش آورد. که یعنی رفته بودم آب بخورم. ولی من آن روز تا مدرسه به این موضوع فکر کردم.... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم چادر سفید ضخیمی بود که از زیرش چیزی را نمی دیدم. مادر دستم را گرفت و تا دم در اتاق آورد. ریحانه بیرون از اتاق کفش های سفید عروس را به پایم کرد. در حیاط مادر در حالی که مرا به سمت مهمانخانه می برد آهسته در گوشم می گفت: آروم باش دخترم، عاقد که شروع به خوندن خطبه کرد دفعه سوم که پرسید وکیلم میگی با اجازه آقا جانم بله. بله تنها نگی پشتت حرف بیفته بگن دختره هول بود. تو مهمونخونه سعی کن نخندی یه لبخند بزنی کافیه بخندی میگن عروس خیلی خوشحال و شاده که عروس شده سنگین باش. گریه هم نکنی که هم آرایشت خراب میشه هم مردم میگن عروس بچه اس. با کمک مادر از پله های مهمانخانه بالا رفتم. دود اسپند به مشام می رسید. به محضی که وارد اتاق شدم صدای دف و کف و کل فضا را پر کرد. چادر روی سرم بود که مرا روی صندلی کنار سفره عقد نشاندند. مهمان ها ساکت شدند که کسی گفت: ای بابا اون چادره رو از سرش بردارِین ببینیمش دیگری گفت: می ترسن عروس رو چشم کنی مادر احمد آقا جواب داد: نه خانما این حرفا چیه. خدا رو شکر تو جمع حسود و چشم شور نداریم. الان عاقد میاد دوباره حجاب کردن برای عروسم سخته. جوابش به نظرم خیلی عاقلانه آمد. صدای یا الله گفتن پدرم، برادرم و چند مرد دیگر به گوش رسید. همه خانم ها انگار حجاب کرده بودند. مرد ها وارد اتاق شدند. قلبم به شدت می تپید. احساس می کردم الان از سینه ام بیرون می زند یا این که از کار می ایستد. صدای مادر احمد به گوشم رسید که آهسته گفت: بیا پسرم این جا بشین وجود مردانه اش را برای اولین بار در کنارم احساس کردم که با کمی فاصله روی صندلی کناری ام نشست. مادرش باز آهسته پرسید: جات خوبه مادر؟ راحتی؟ چیزی لازم نداری؟ با صدای مردانه ای که در گوشم پیچید گفت: نه مادر جان ممنون. صدایش نه خیلی بم بود و نه خیلی زیر. صدایی میانه نه خیلی کلفت و نه خیلی نازک. عاقد اسم ما را پرسید و بعد گفت: قرآن رو باز کنید سوره نور رو بخونید. راضیه که بالای سرم ایستاده بود تا قند بسابد گفت: حاج آقا قبل اومدن شما عروس خانم سوره رو خوندن عاقد گفت: دوباره بخونن. موقع عقد ثواب داره سوره نور رو بخونن. بعد به داماد گفت: آقای داماد، قرآن رو بردار بین خودتون بگیر با هم بخونید. خم شد و قرآن را برداشت. مادر آمد کمی مرا به سمت چپ و به سمت او چرخاند و چادرم را کمی عقب کشید و مرتب کرد تا بتوانم قرآن بخوانم. او -احمد- قرآن را جلوی خودش و من گرفته بود. کتی مشکی بر تن داشت که آستین لباس سفیدش از زیرش بیرون زده بود. تا این زمان فقط صدایش را شنیده بودم و دستش را که قرآن را بین مان گرفته بود دیده بودم ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
Bikalam.mp3
2.99M
╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم شروع به خواندن سوره نور کردم. عاقد هم شروع به خواندن خطبه و وکالت گرفتن شد: دوشیزه مکرمه سرکار خانم رقیه معصومی آیا وکیلم شما را با مهریه معلومه، یک جلد قرآن کریم، یک جفت شمعدان و آیینه و 14 مثقال طلای ساخته شده شما را به عقد دائمی آقای احمد صفری در بیاورم؟ کسی گفت: عروس رفته گل بچینه برای بار دوم وکالت گرفت و ولوله ای در دلم افتاد. صدای عاقد در گوشم پیچید: برای بار سوم می پرسم سرکار خانم رقیه معصومی ... آیا وکیلم؟ سکوت محض اتاق را فراگرفته بود و فقط صدای ساییده شدن قند روی سرم به گوشم می رسید. در دل بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و بعد با صدایی که به زور از حنجره ام بیرون می آمد گفتم: با اجازه آقاجانم ... مادرم ... بله صدای کل در فضای اتاق پیچید. عاقد بلند گفت: لطفا ساکت. بعد گفت: آقا داماد، آقای احمد صفری وکیلم؟ با صدای مردانه اش که گوش هایم برای شنیدنش تیز شده بود گفت: با توکل به خدا، بله دوباره همه کل کشیدند. عاقد گفت: لطفا ساکت! یکی از مواقع استجابت دعا موقع خواندن خطبه عقده. هر کس هر حاجتی داره از خدا بخواد. عروس و داماد هم برای خودشان، خوشبختی شان، حاضرین در مجلس، ملتمسین دعا و تعجیل در فرج امام زمان دعا بفرمایند. و بعد مشغول خواندن خطبه عقد شد. همه چیز انگار دور سرم می چرخید. در دل فقط دعا می کردم. وقتی عاقد بلند گفت صلوات فهمیدم تمام شد. من و او، من و احمد به هم محرم شدیم. من شدم زن او، مال او و او شد همسرم، شوهرم و به تعبیری همه کسم. عاقد رفت و همه شروع به کل کشیدن و دست زدن کردند. اقدس خانم هم دف می زد. مادر دستم را گرفت و از جا بلندم کرد. آقاجانم که جلو آمده بود چادرم را از سرم بردتشت. از خجالت سرخ شدم. تبریک گفت، مرا بوسید و دستم را در دست او گذاشت. دست های یخ کرده ام میان دست های گرم او جای گرفت. انگار از دستش حس آرامش و صمیمیت به تمام وجودم منتقل می شد. آقاجان با او هم روبوسی کرد. بعد از آقاجان پدرش-پدر احمد- آمد با من روبوسی کرد و برای مان آرزوی خوش بختی کرد. بعد هم مادر و مادرش، خواهرانم و کلی افراد دیگر جلو آمدند، تبریک گفتند و روی مان را بوسیدند. هر کی با ما روبوسی می کرد عکس هم می گرفت. در تمام مدت هم دست من در میان دست او بود ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸شکار بصیرت🔸 امروز دشمن با تمام اطلاعاتش، ما را نشانه رفته است. «جنگ نرم» برای شکار بصیرت است و «جنگ سخت» برای شکار صبر. کتاب آیینه تمام نما / ص ۴۵ @haerishirazi
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم انگار نمی خواست دستم را رها کند. من هم تمام مدت از خجالت سرخ و سفید می شدم. دوباره هدیه دادن ها شروع شد و دست و گردنم پر از طلا شد. تقریبا همه با ما عکس گرفتند و رفتند. خانباجی نیامده بود. از مادر خواستم خانباجی را صدا کند که او هم بیاید و با ما عکس بگیرد. خانباجی که گوشه ای ایستاده بود با شادی کنارم آمد مرا بوسید چادرش را مرتب کرد و عکس گرفتیم. صدای دف اقدس خانم در گوشم بود. به خانباجی گفتم که بگوید اقدس خانم هم بیاید. خانباجی رفت و صدای اقدس خانم از ته مهمانخانه به گوش رسید که با تعجب بلند پرسید: چی؟ رقیه میخواد منم باهاش عکس بگیرم؟! بعد با شادی سریع خودش را به من رساند. محکم مرا بوسید کنارم ایستاد و عکاس عکس گرفت. اقدس خانم یکی از همسایه های مان بود که از جوانی همسرش را از دست داده بود. چند فرزند داشت که در خانه ای کوچک در انتهای کوچه مان زندگی می کرد و با کارگری در زمین های کشاورزی، در خانه های مردم و گاهی دف زنی در مجالی خرج زندگی شان را در می آورد. زن خوب و خوش اخلاقی بود با این که کمتر از 40 سال داشت ولی چهره اش بسیار پیر و شکسته شده بود. مادر با وجود این که اهل دف و مطربی نبودیم برای این که به او کمکی کرده باشد از او برای دف زنی دعوت کرده بود. همه عکس گرفتند و رفتند اما من هنوز صورت او را ندیده بودم. نمی دانستم دستم در دست چه کسی است. مادر احمد جلو آمد. دست راست مرا گرفت و مرا به سمت او چرخاند و دست دیگرمان را هم در دست هم گذاشت. برای اولین بار با هم رخ به رخدشدیم. نیم نگاهی به او کردم و سرم را پایین انداختم ولی انگار او به من خیره شده بود. همان نیم نگاه برایم کافی بود. با نگاهی که سرشار از آرامش بود به من نگاه می کرد. ابروهایی کشیده و پر، چشمانی نه خیلی درشت و نه خیلی ریز، بینی عقابی، با لب و دهانی معمولی که لبخند ملایمی بر آن نقش بسته بود. ته ریش و پوستی گندمی داشت. همه اجزای صورتش معمولی بود نه خیلی بزرگ نه خیلی کوچک. انگار خدا در خلقت او همه چیز را میانه آفریده بود. چهره اش در همان نگاه اول به دلم نشست. کت و شلوار سیاه، پیراهنی سفید با کراواتی مشکی با خال های زرد رنگ پوشیده بود. عکاس صدا زد: عروس خانم و آقا داماد میخوام عکس بگیرم چند لحظه به صورت هم نگاه کنید. با هزار شرم و خجالت دوباره سرم را بالا آوردم. نگاه مهربانش همراه با لبخند ملایمی که روی لبانش نقش بسته بود بر روی صورتم خیره مانده بود. ❌کپی نکنید❌ 13 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا