eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
853 عکس
394 ویدیو
45 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همسرم قبل نجف آمدنم می‌پرسید مهرتان چیست بفرما که بپردازم زود باورت می‌شود آقا که به اینجا برسم؟ همه‌ی مهریه‌ام دیدن این گنبد بود🌻 شباهنگ 📖 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم مادر دوباره چهار زانو نشست و گفت: میخوام امشب به مادرش بگم از قول ما به احمد آقا بگه دستش درد نکنه ما جهیزیه دخترمونو کم یا زیاد خودمون می خریم. احمد آقا اگه اصرار به خرید جهیزیه دارن همونو بخرن بدن به یه خانواده بی بضاعت که دختر دم بخت دارن خانباجی در حالی که پوست هندوانه را می تراشید گفت: کار خوبی می کنی خانم جان حتما بگو قصد احمد آقا هرچند که خیر باشه ولی مردم بعدا پشت سر رقیه حرف در میارن سرکوفتش می زنن درسته دهان مردم رو نمیشه بست ولی بهونه هم نباید دست شون داد یه عمر دخترمون عذاب بکشه مادر آستین های لباسش را بالا زد و رو به من گفت: پاشو مادر نمازت رو بخون بیا نهار بخوریم چشم گفتم و به حیاط رفتم. لب حوض وضو گرفتم و به اتاق رفتم. اتاق بوی عطر احمد می داد و ناخودآگاه لبخند روی لبم آمد. لباس هایم را عوض کردم و نماز خواندم. به مطبخ رفتم و وسایل سفره را آماده کردم و کم کم به مهمانخانه بردم. آقاجان و محمد امین و محمد حسن از سر کار آمدند. محمد امین لباس عوض کرد و برای نهار به خانه پدر خانمش رفت. با این که خیلی خسته بودم اما سفره را جمع کردم و کنار حوض ظرف ها را شستم و به مطبخ بردم. به اتاق رفتم و بدن خسته ام را کش و قوس دادم. خواستم دراز بکشم که تقه ای به در خورد و راضیه صدایم زد: رقیه آبجی تعارف زدم و گفتم: بیا تو آبجی. نفس نفس زنان به اتاق آمد و به رویم لبخند زد. روزهای آخر بارداری اش بود و حسابی نفسش سنگین شده بود. چادر رنگی اش را از دور کمرش باز کرد و به پشتی تکیه زد و گفت: آقا جان می خواست چرت بزنه اومدم مزاحم خواب شون نباشم ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
گروه نقد و بررسی رمان https://eitaa.com/joinchat/190710003Cf2819797c6 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂اگه رفیق منی.... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰────
معنویاتِ منهای خداشناسی، اعتبار ندارد. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
سلام عزیزان شرمنده امشب شرایط ارسال پارت ندارم حلال بفرمایید ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم کنار راضیه به پشتی تکیه دادم و نشستم. راضیه گفت: خوب تعریف کن خوش گذشت؟ کجاها رفتین امروز؟ احمد آقا خوب سنت شکنی می کنه آقاجانم مهربون باهاش همکاری می کنه. از حرف راضیه لبخند خجولی زدم. راضیه عمیق بو کشید و گفت: چه اتاقت بوی خوبی میده با خجالت گفتم: بوی عطر احمد آقاست. _عطرشو جا گذاشته؟ _نه همون صبح که به لباساش زد بوش مونده راضیه دستش را روی پشتی حائل کرد و زیر سرش گذاشت و گفت: این شوهرت خیلی عجیب غریب به نظر میاد قبول داری؟ در عجیب بودن احمد شک نداشتم ولی از راضیه پرسیدم: واسه چی؟ _نمی دونم یه جورایی کارها و رفتاراش با هم نمی خونه همه از یک کنار روی سرش قسم می خورن که دین دار و مومنه ولی فکلی و کراواتیه سرش رو بالا نمیاره تو چشم کسی نیگا کنه ولی بعد محرمیت تون .... خندید و گفت: یعنی من دیشب هرکیو دیدم داشت پشت سرش حرف می زد چه پر روئه چه بی حیا و بی آبروئه برای خواستگاری که دو بار اومد هر دو بار من دیدمش صورتش صاف به قول حسنعلی مورچه رو صورتش سر می خورد بس که شیش تیغه اصلاح کرده بود ولی برای دیشب که اومد ته ریشش در اومده بود و برعکس همه تازه دامادا به صورتش صفا نداده بود اینم از این جعبه لوازم آرایش راضیه به روی پایم زد و گفت: راستی کو برو بیارش از جا برخاستم و جعبه را از روی طاقچه برداشتم و به دست راضیه دادم. راضیه جعبه را باز کرد و لوازم را یکی یکی بیرون آورد و نگاه کرد. با خنده گفت: به جز این سرمه و مداد و این ماتیک و کرم و پودرش دیگه من نمی دونم بقیه اش به چه کار میاد و مال چیه بعدا فهمیدی به منم بگو از حرفش لبخند زدم و گفتم: باز خوبه تو اینا رو می شناسی من نه می دونم چی ان نه چه طور باید استفاده کرد. _فکرم نکنم لازم بشه بدونی جایی نیست که بخوای آرایش کنی اینا رو استفاده کنی نهایتش آخر شبا یه سرمه و یه ماتیک بزنی یا به مداد بکشی صبحم پاک کنی برای نماز راضیه سرمه و ماتیک را به دستم داد و گفت: اینا رو بذار تو کیفت فقط همینا لازمت میشه بقیه اش بذار تو همین جعبه بمونه. خونه مادر شوهرتم رفتی آرایش کرده جلوشون قدم نزنی یک سره میگن این دختر بی حیاست. شب قبل خواب بزن ده دقیقه یه ربع هم احمد آقا ببینت بسه صبح برو بشور آرایش زن و خوشگلیش فقط باید برای شوهرش باشه الان عقدین همون آخر شب یکم به خودت برسی بسه رفتی خونه خودت به خودت حسابی برس البته اگه قرار شد با مادرشوهرت یه جا بشینی بازم همون آخر شب بسه تو روز معمولی باش هم همه بد می دونن پشتت حرف در میارن هم یکی میاد یکی میره این شکلی نامحرم نبینتت گناه داره. در تایید حرف او سر تکان دادم و گفتم: باشه آبجی. راضیه در جعبه را بست و به دستم داد و گفت: مبارکت باشه الهی به دل خوش ازشون استفاده کنی و چشم شوهرت رو سیر کنی. راضیه پشتی را خواباند و به پهلو روی زمین دراز کشید. من هم با فاصله کمی رو به او دراز کشیدم. راضیه پرسید: دیشب خوب بود؟ سر تکان دادم و گفتم: آره احمد آقا کلی حرف زد. از خودش از این که دلش برام لرزیده و این که از امام رضا خواسته یا قسمت بشه یا فراموشم کنه تعریف کرد _چه جالب. دیشب تونستی بخوابی؟ اذیت و معذب نبودی؟ راضیه خندید و گفت: من شب عقدم از ترس این که حسنعلی دست از پا خطا نکنه تا صبح نخوابیدم ولی اون تخت خوابید به راضیه لبخند زدم و گفتم: قبل اذان تا نزدیک طلوع خوابیدم. _چه قدر کم. از صبحم بیرون بودی حسابی خسته ای. پس الان بخواب قبل غروب بیدارت می کنم ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم گره چارقدم را شل کردم و گفتم: نه آبجی زیاد خسته نیستم. شب می خوابم. _تا شب خیلی مونده الان بیدار بمونی شب کسلی یه چرت بزن برای شب سر حال باشی. _آخه من بخوابم تو تنها می مونی راضیه لبخند زد و به صورتم نوازشوار دست کشید و گفت: منم همین جا کنارت یه چرت کوچولو می زنم بخواب. راضیه چادرش را رویش انداخت و چشم بست. غرق تماشای صورت مثل ماهش بودم که کم کم خواب رفتم. آن قدر خسته بودم که تا خود غروب خواب بودم. با تکان دادن ها و صدای راضیه بیدار شدم: رقیه آبجی پاشو باید کم کم حاضر شیم بریم. از جا برخاستم و چشم هایم را مالیدم. اتاق تقریبا تاریک شده بود. راضیه گفت: برو زود وضوت رو بگیر کم کم همه میان قراره همه بیان این جا از این جا با هم راه بیفتیم بریم خونه حاجی صفری. خواب آلود و خسته از اتاق خارج شدم و لخ لخ کنان خودم را به حوض رساندم. به محمد علی که به زیر زمین می رفت تا حمام کند سلام کردم. به صورتم چند بار آب زدم تا خوابم بپرد. به دستشویی رفتم، وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. راضیه لباس برایم آماده کرده بود و گفت: بیا مادر گفت امشب اینو بدم بپوشی. یکی از همان لباس هایی بود که مادر تازه برایم خریده بود. پیراهنی کرم رنگ که قدش تا یک وجب پایین زانو ام می آمد. جلوی دامنش پلیسه داشت و روی کمرش یک کمربند چرم مشکی با سگک طلایی رنگ داشت. جوراب های ضخیم مشکی ام را تا ران پایم بالا کشیدم و روسری سفیدم را سرم کردم. النگوهایم را زیر آستین لباسم دادم و با صدای اذان برای نماز قامت بستم. بعد از نماز حمیده و ربابه و ریحانه هم به اتاقم آمد و حسابی سر به سرم گذاشتند. حمیده خیلی شاد و شوخ طبع بود. با همه شوخی می کرد و گرم می گرفت. مادر حمیده را خیلی دوست داشت و به او خیلی احترام می گذاشت. می گفت او پیش ما امانت است و اگر به او محبت کنیم و دوستش داشته باشیم، اگر او را اذیت نکنیم و حرمتش را حفظ کنیم زندگی محمد امین شیرین می شود. در این دو سالی که با ما بودند بین مان مشکلی پیش نیامده بود اما کم کم با اتمام کار بنایی خانه شان می خواستند از پیش ما بروند و مستقل زندگی کنند. آقاجان که از مسجد آمد همه سوار ماشین شدیم تا به خانه حاجی صفری برویم. من و مادر و خانباجی در ماشین آقاجان نشستیم، محمد علی و محمد حسن و محمد حسین سوار ماشین محمد امین شدند. راضیه هم سوار ماشین حسنعلی شد و ربابه و ریحانه هم با ماشین های خودشان. قطار ماشین ها به سمت منزل حاجی صفری راه افتاد. خانه شان چند کوچه از خانه ما بالاتر بود. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که به خانه حاجی صفری رسیدیم. خانه که نه عمارت حاجی صفری! نوکرشان در را به روی مان باز کرد و وارد عمارت شان شدیم. شاید خانه شان دو سه هزار متری بود. حیاطی بزرگ، به گمانم فقط حوض وسط حیاط شان به اندازه کل حیاط خانه ما بود. همه مان از دیدن این خانه بزرگ و مجلل شگفت زده شده بودیم. نوکرشان ما را راهنمایی کرد. احمد به استقبال مان آمد. کت و شلوار طوسی رنگ با کروات زرد رنگی پوشیده بود. با آقاجان، برادرانم و دامادهای مان دست داد و ما را به سمت مهمانخانه راهنمایی کرد. پدرش، برادرش و دامادهای شان هم در ایوان به انتظارمان ایستاده بودند. ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️