eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
845 عکس
388 ویدیو
42 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم تمام دیشب بدون روسری بودم و آن قدری که الان معذب بودم اذیت نشده بودم. باید عادت می کردم و با نبودن روسری ام کنار می آمدم. باید به دل او می بودم. او محرمم بود. همسرم بود و بعد خدا بالاترین حق را به گردنم داشت. به موهایم دست کشیدم و به روی احمد لبخند زدم. احمد از جا برخاست و به سراغ کمد رفت. بسته ای روزنامه پیچ شده بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت: اینم ناقابل تقدیم به شما. اگه بده زشته به خوبی و قشنگی خودت ببخش. برایم هدیه گرفته بود؟ با ذوق بسته را از دستش گرفتم و تشکر کردم. سریع روزنامه اش را پاره کردم. برایم لباس هدیه گرفته بود لباس صورتی بلند که آستین هایش کوتاه بود و یقه نسبتا بازی داشت. لباس زیبایی بود. با شادی از او تشکر کردم و دوباره غرق تماشای لباس شدم. احمد گفت: قابل شما رو نداره عروسکم. خوشحالم خوشت اومده. از جا برخاست و لباس و جورابش را از روی میز برداشت و گفت: من میرم این لباسم رو بشورم. شمام راحت باش لباست رو عوض کن تا من بیام. چه گفت؟ انتظار داشت امشب من این لباس با این یقه باز را بپوشم؟ از اتاق بیرون رفت و در را بست. دو دل بودم. به لباس چشم دوختم. من با این لباس از خجالت آب می شدم. لباس را برداشتم و جلوی خودم گرفتم و در آینه اتاق به خودم خیره شدم. به پشت در اتاق رفتم. کلید روی در بود. در را قفل کردم و لباسم را عوض کردم. همراه لباس جوراب های بلند کرم رنگ هم گرفته بود. جوراب هایم را هم عوض کردم و به خودم در آینه چشم دوختم. واقعا زیبا شده بودم اما می دانستم زیر نگاه او تاب نمی آورم و از خجالت آب می شوم. باید خجالت هایم را کنار می گذاشتم. شاید این خجالت کشیدن ها او را اذیت کند. او محرم ترین آدم زندگی ام بود. باید برای او زیبا و خوش پوش می بودم و او را از خودم راضی می کردم. به لباسم دست کشیدم و به جنگ خجالت هایم رفتم. موهایم را باز کردم و کمی با دست مرتب شان کردم و دوباره با گیره بستم. نکند توقع داشت برایش آرایش هم بکنم؟ من که بلد نبودم! او هم که خبر نداشت سرمه و ماتیک همراهم دارم. پس به نظرم لازم نبود. چادرم و لباسم را تا زدم و گوشه اتاق گذاشتم. قفل در اتاق را باز کردم و سر جایم نشستم. قلبم از هیجان به تندی می زد. صدای قدم هایش که به اتاق نزدیک می شد را شنیدم. در را که باز کرد از جا برخاستم. وارد شد و پرده را کنار زد. تا نگاهش به من افتاد مبهوت شد. چند ثانیه حتی چند شاید دقیقه ای محو تماشایم بود و پلک هم نزد. زیر نگاهش معذب بودم اما با لبخند به او چشم دوختم کم کم جلو آمد و از نزدیک نگاهم کرد. مرا غرق در محبت خود کرد و از زیبایی ام تعریف کرد. از او تشکر کردم و گفتم: ممنون ... خیلی قشنگه و خیلی خوشحالم کردین این لباسو کی خریدین؟ _بعد از ظهر یه سر رفتم بازار چشمم بهش افتاد خوشم اومد گفتم حتما تو تن شما قشنگ ترم میشه که همین طورم شد. احمد رختخوابش را پهن کرد و پرسید: خوابت میاد؟ سر جایم نشستم و گفتم: من بعد از ظهر خوابیدم الان زیاد خوابم نمیاد. احمد گفت: من هر کار کردم خوابم نبرد. همون خواب صبحی به اندازه کل عمرم شیرین و دلچسب بود و خستگی رو از تنم در کرد. احمد در رخت خواب نشست و اشاره کرد من هم وارد رخت خواب شوم. ترس همه وجودم را گرفت. یاد حرف های ریحانه، مادر و خانباجی افتادم ❌کپی نکنید❌ 46 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸با همدیگر، گروه تواصی تشکیل دهید🔸 با همدیگر گروهی تشکیل بدهید و اسم گروهتان را بگذارید . بگویید بیایید ما با هم برادر بشویم. هر وقت من در صبر، کم می آورم، تو کمی به من قرض بده. هر وقت من در بصیرت کم آوردم، کمی بصیرت در جیبم بریز. به من بصیرت بده. من هم هر وقت تو کم بیاوری هرچه بلد هستم به تو می گویم. یعنی ما به همدیگر، توصیه به حق و توصیه به صبر می کنیم. دیگران هم به شما ملحق بشوند. بعد برای هم گروه تواصی درست کنید. @haerishirazi
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم با ترس وارد رختخواب شدم و دراز کشیدم. احمد برخاست چراغ را خاموش کرد و با کمی فاصله از من در رخت خواب دراز کشید. از داخل حیاط کمی نور به داخل اتاق می تابید و از حجم تاریکی اتاق می کاهید. احمد در حالی که نگاهش به صورتم خیره بود گفت: از دیشب تا حالا چنان بهت وابسته شدم که حد نداره. موندم چه جوری فردا برم تبریز. کمی در فکر فرو رفت و گفت: باید زود کارامو سر و سامون بدم بریم سر خونه زندگی مون وگرنه تحمل دوری از تو برام خیلی سخته. نمی تونم صبر کنم هفته بگذره جمعه برسه و بعد بیام پیشت. دلم میخواد هر لحظه و هر ثانیه عمرم کنار تو سپری بشه. دلم میخواد صبح که میرم سر کار از پیش تو برم و شب با شوق دیدن تو به خونه برگردم. با شنیدن حرف هایش حس خوبی در خودم احساس می کردم. با هر کلامی که می گفت مرا شیفته و دلبسته خودش می کرد. دلم می خواست زمان و زمین از حرکت می ایستادند من تمام گوش می شدم و او سخن می گفت. احمد ادامه داد: بریم خونه مون ان شاء الله نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره نمیگم زندگی مجلل و اشرافی برات می سازم نه ولی همه تلاشم رو می کنم یه زندگی شاد و پر از آرامش برات درست کنم. یه زندگی که همه چیزش بوی خدا بده بوی عشق بده برای هم بال بشیم و همدیگه رو به بهترینا برسونیم. بذار از تبریز برگردم بریم خرید جهیزیه بعدم عروسی می گیریم و میریم سر زندگی مون _قراره این جا زندگی کنیم؟ با پدر مادرتون؟ احمد آه کشید و به پشت دراز کشید و گفت: بابا میگه ولی دلم نمیخواد. دوباره به سمتم چرخید و گفت: درسته اگه این جا باشیم سختی نمی بینی کاری نمی کنی آزرده بشی تو رفاه و آسایشی ولی دلم نمیخواد این رفاه و آسایش به نظرم به درد من و شما نمی خوره ما اهل این زندگی نیستیم. هر جور شده بابا رو راضی می کنم مستقل زندگی کنیم توی یک خونه جدا فقط خودم و خودت باشیم. خودم میشم نوکرت شمام میشی تاج سرم. لبخند همه صورتم را پوشاند. خدا را شکر که او به این زندگی دلبستگی نداشت و دلش نمی خواست در این خانه و اشرافی زندگی کند. خیال این که قرار بود در خانه ای جدا به دور از بقیه فقط من باشم و او شیرین بود. به احمد گفتم: چه خوبه اگه این جوری که شما میگی بشه. مادرم امروز می گفت به زودی برای خرید جهیزیه میرن. راستی مادرم می گفت شما گفتین جهیزیه برام نخرن درسته؟ احمد دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: آره من خواهش کردم. _برای چی؟ لپم را کشید و گفت: چون دوست دارم خودم برای عروسکم جهیزیه بخرم. ببرمت بازار هر چی دوست داری بخری. روی موهایم دست کشید و گفت: من می دونم شما دختر خیلی عاقل و فهمیده ای هستی و می دونم حاجی معصومی براتون هم تو تربیت هم تو معیشت سنگ تموم گذاشته و میذاره اگه من میگم خودم جهیزیه می خرم برای این نیست که فکر کنی منظورم اینه اون چیزی که حاجی می گیره در شأن خانواده ما نیست یا خدایی نکرده حاجی کم میذاره اصلا قصد چنین جسارتی رو ندارم فقط دوست دارم خودم همه چی برات بخرم و همه کار برات بکنم. این قدر تو خوبی و این قدر دوست دارم که دلم میخواد دنیا رو به پات بریزم جهیزیه هم یه بخش از این دنیا. به رویش لبخند زدم و گفتم: دست شما درد نکنه ولی جهیزیه یه هدیه از طرف پدر و مادر به دخترشانه. هر کسی در حد توانش میده کسی هم حق نداره دندون اسب پیش کشی رو بشمره. هر چی بدن یا ندن فقط باید بگیم دست شما درد نکنه. می دونم شما اهل این حرفا نیستی که بگین کم گذاشتن یا بد خریدن می دونم چقدر خوب و .... مهربونین و منو هم ..... خیلی .... میخواین اما آقاجان و مادر من هم اصرار دارند همین طور که این هدیه رو به خواهرام دادن به من هم بدن به عنوان یادگاری از خونه پدری که دختر با خودش به خونه شوهر می بره برای خود من اصلا فرقی نمی کنه آقاجان و مادرم بخرند یا شما بخرین هر کدوم تون بخره منت گذاشته سرم و من قدردان لطفش هستم فقط دلم می خواد ساده باشه مثل بقیه مردم دلم نمیخواد اشرافی و مجلل باشه دلم نمیخواد با وسایل خونه و زندگی ام دل کسی بشکنه ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
هر سوالی انتقادی نظر در مورد رمان داشتین تو گروه نقد در خدمت تون هستم. مثلا دوستان گفتن لهجه دار بودنش خوب نیست حذف کردم منتظرتونم👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/190710003Cf2819797c6 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی بی امیراطهر سهیلی ' 40 1399 فارسی بالای 13 سال مستند «بی بی»، روایتی از زندگی فاطمه پریان، بانوی مشهدی، که پس از ورشکستگی همسرش در شغل دباغی، سکان زندگی را به دست می‌گیرد. او با ماشین به مسافرکشی می‌رود، کارهای مختلفی را امتحان می‌کند و در نهایت با تلاش فراوان موفق به تاسیس یک شهرک و کارخانه دباغی می‌شود. ... تهیه شده : سازمان هنری رسانه‌ای اوج تهیه کننده : عطا پناهی نویسنده : امیراطهر سهیلی https://ammaryar.ir/product/بی-بی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمیق ترین غــمِ مـا نبودن ِ شماست،‌چه متوجه باشیم،چه نبـاشیم. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم احمد دوباره لپم را کشید و گفت: ماشاء الله به این درک و فهمت. لبخندی زدم و گفتم: حالا اگه شما ناراحت نمیشین ازتون میخوام اجازه بدین جهیزیه رو آقاجان و مادرم تهیه کنن. این طوری اونها هم راضی ترن. احمد نگاهم کرد. کمی فکر کرد و بعد نفسش را بیرون داد و گفت: باشه عروسکم هر چند پدر و مادرتون اصلا وظیفه ای ندارن و این نهایت لطف و محبت شونو می رسونه و قلبا و واقعا دوست داشتم خودم برات جهیزیه بگیرم ولی چون شما اینو میخوای و حاجی معصومی این طوری راضی تره دیگه حرفی ندارم. از او تشکر کردم. احمد پیشانی ام را بوسید و چشم بست. طولی نکشید که نفس هایش منظم شد و به خواب رفت. تاریکی اتاق و سکوت باعث شد کم کم پلک هایم سنگین شود و خوابم ببرد. از خواب که بیدار شدم احمد در رختخواب نبود. گوشه اتاق ایستاده بود و نماز می خواند. چشم هایم را چند بار فشردم تا بالاخره توانستم در نور کم اتاق ساعت را ببینم. هنوز تا اذان صبح مانده بود. عرق دور گردنم را پاک کردم و گوشه رختخواب نشستم. می ترسیدم اگر بخوابم دیر بیدار شوم و دیر به خانه برگردم و آقاجان دلگیر شود. من همان طور نشستم و چرت زدم و او در حال خودش نماز می خواند. نمازش که تمام شد سجده شکر تقریبا طولانی رفت و بعد جانمازش را جمع کرد. با لبخند گفت: چه زود بیدار شدی عروسکم هنوز تا اذان مونده. به بازوی برهنه ام دست کشیدم و گفتم: شرمنده مزاحم نماز خوندن تون شدم. _نه عروسکم شما هیچ وقت مزاحم نبوده و نیستی. نمازم دیگه تموم شد. کنار رختخواب نشست و پرسید: خوبی عروسکم؟ از او پرسیدم: چرا به من میگین عروسک؟ _ناراحت میشی؟ _نه ... همین جوری پرسیدم. لبخندی زد و گفت: عروسک ها رو دیدی؟ کوچیکن ولی صورتاشون صورت بچه نیست صورت زنانه است. شما هم همین جوری جثه ات هنوز کوچیکه، ظریفه، هنوز اندامت دخترونه و کوچولوئه ولی صورتت رو به زور زنانه کردن هنوز تو صورتت، تو نگاهت اون معصومیت و ناز دخترونه هست . اگه بهت میگم عروسک قصد بی احترامی یا توهین ندارم. به خاطر ریز نقش بودن و معصومیت چهره ات این جوری صدات می زنم. از یه طرف از خودم ناراحتم که این قدر زود تو رو از دنیای پاک بچگی ات بیرون کشیدم و بار مسئولیت همسری رو به دوشت گذاشتم از طرفی هم خوشحالم که قسمت من شدی محبوبم شدی و افتخار دادی همسرم و تاج سرم بشی. ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️