eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
844 عکس
384 ویدیو
42 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
برای این‌که به نویسنده‌ای مقتدر تبدیل شوید، باید خودتان را عادت دهید که هر روز حتما بنویسید و روزانه نویسی را فراموش نکنید... نگذارید هیچ روزی بدون نوشتن سپری شود؛ در حوزه‌ی ادبیات، از کمیتِ زیاد، کار با کیفیت پدید می‌آید. با این کار، کم‌کم موتور ذهنتان شروع به کار می‌کند و مطالب بهتر و بیشتری به ذهنتان خطور می‌کند... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 🥀🍂🥀🍂 🍂🥀🍂 🥀🍂 🍂 ادامه‌ی «نخ کش‌های دروغ» با هم خندیدیم. با خودم فکر کردم رمز این آرامش و جذابیتی که دارد از کجاست! کمی این پا و آن پا کردم و گفتم: _ ببخشید نوراجون از کجا فهمیدین این دوستتون که همسرتون شد واقعا عاشقتونه و می‌تونید زندگی خوبی باهاش داشته باشین؟ گلویش را نمایشی صاف کرد و گفت: _ ببین دختر گلی! فقط صداقته که حرف اول رو میزنه برای یه عمر زندگیه با عشق. اگه تو پایه‌های زندگیت رو درست بنا کنی، موندگاره. من و همسرم تو یه روند عاقلانه و صادقانه همدیگر رو شناختیم، حرف زدیم و خودمون رو با شرایط هم سنجیدیم و بعد از این‌که همدیگرو انتخاب کردیم، شدیم دوست هم، و بعد از مدت کمی هم عشق هم. سرم را به تایید تکان دادم. به درختان انتهای پارک نگاهی کردم و گفتم: _ پس من خیلی اشتباه رفتم‌. هر کسی رو هم پیدا می‌کنم یا پیشنهاد دوستی میده بهم یه روز دروغگو از آب در میاد. راستش اوممم الانم با یکی قرار داشتم که هنوز نیومده، خودم جدیدا حس خوبی بهش ندارم اما گفتم شاید بیشتر ارتباط پیدا کنیم بتونم عاشقش بشم. صدای نفس عمیقش را شنیدم. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: _ اولین چیزی که نمی‌تونی روی عشقش سرمایه گذاری کنی همین مدل روابطه. چون تو مطمئن نیستی چه الان چه بعدها، این آقا فقط با خود تو ارتباط داشته و داره‌. همش نگرانی که یک روز دروغی بودن روابط معلوم بشه. اگه کسی تو خواستنت صادق باشه از روش درست پیگیری می‌کنه، نه رفت و آمدهای وابستگی آور. تمام حرف‌هایی که می‌زد، مثل میخی در قلبم فرو می‌رفت. می‌دانستم درست می‌گوید اما نمی‌دانستم چه کنم. نگاهی به گوشی‌اش انداخت. از کنارم بلند شد و گفت: _ ستاره‌ جان من باید برم. خوشحال شدم از آشناییت. موفق باشی. من هم بلند شدم و با تشکری دوباره از او خداحافظی کردم. هنوز به سر پارک نرسیده بود که سامان تماس گرفت و بابت مشکلی که برای ماشینش پیش آمده بود و مجبور شده بود به تعمیرگاه برود، عذرخواهی کرد و قرارمان را به یک روز دیگر موکول کرد. بعد از تماسش عکسی به تلگرامم ارسال شده بود. از همکلاسی نچسب و حسودم که همیشه با من مشکل داشت. عکس را باز کردم. سامان با دختری توی کافی‌شاپ در حال بگو و بخند بود. زیرش نوشته بود: «کافه‌ی بهار، همین الان یهویی آقا سامان و عشق جدیدش!» همان‌جا روی صندلی وا رفتم. حالم از این زندگی نکبت‌بار پر دروغ به‌هم می‌خورد. دلم می‌خواست برایم مهم نباشد اما بود. ارزشم و شخصیتم زیر سوال رفته بود. یاد حرف‌های نورا افتادم. آرامشی که از صادقانه بودن زندگی و انتخابش داشت، برق چشم‌های عاشقش. با یک تصمیم اساسی شماره‌ی سامان را که از قبل هم در این زمینه از کارهایش چشم پوشی کرده بودم، بلاک کردم. نفس عمیقی کشیدم. شال قرمز لعنتی را که برای خوش‌آیند یک دروغگو پوشیده بودم جلوتر آوردم و به سمت خانه به راه افتادم. پایان. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰──── 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم _ببخشید من فقط نظرمو گفتم. اگه خودتون دوست دارید کراوات بزنید مختارید من قصد ... وسط حرفم پرید و گفت: من دیگه مرد مجرد نیستم که هر طور دلم خواست لباس بپوشم. من دیگه متاهلم. باید طوری لباس بپوشم که شما می پسندی. نباید ظاهرم شما رو آزار بده. از این به بعد باید همه چی ام، ظاهرم، رفتارم، گفتارم طوری باشه که ذره ای شما رو ناراحت نکنه. با من راحت و رو راست باش. هر چیزی از رفتارم، گفتارم یا هر چیزی که آزارت میداد یا ذهنت رو مشغول کرد بگو من سعی می کنم برطرفش کنم یا حداقل اگر در توانم نبود اونو برطرف یا اصلاحش کنم حداقل علتش رو برات توضیح بدم و تو رو قانع کنم. کسی او را صدا زد. پشت پنجره رفت و گفت: بله مهتاب خانم؟ کلفت شان بود. با صدای بلند گفت: سفره صبحانه تو اتاق خانم پهنه. آقا و خانم منتظر شمان که با هم صبحانه بخورید. احمد در جوابش گفت: دست شما درد نکنه مهتاب خانم الان می آییم. احمد به سمتم چرخید و پرسید: آماده ای بریم؟ از حایم برخاستم. خواستم چادر مشکی ام را بپوشم که احمد گفت: با اون چادر سفیده بیا بی حرف چادر مشکی ام را گذاشتم و چادر سفید را پوشیدم. با احمد از اتاق خارج شدیم. آقا حیدر داشت جارو می کرد. تا ما را دید از همان جا سلام و احوالپرسی کرد. اتاق مادر احمد در آن سمت حیاط و سمت خوش نشین بود. اتاق نسبتا بزرگی بود. اتاق با سه فرش مفروش شده بود و در طاقچه های اتاق شمعدان های زیبایی چیده بودند و یکی از طاقچه ها هم پر از کتاب بود. به پدر و مادر احمد که کنار هم نشسته بودند سلام کردم. مادرش روسری بر سر نداشت و این که او روسری نمی پوشید برایم به شدت عجیب بود. من هیچ وقت مادرم یا خانباجی را بدون چارقد و روسری ندیده بودم. بین احمد و پدرش نشستم. زینب و حمید خواهر برادر احمد هم بعد از ما به اتاق آمدند و کنار مادرشان نشستند. مادر احمد رو به من گفت: روسری و چادرت رو در بیار دخترم راحت باش. یک لحظه جا خوردم. من همیشه جلوی آقاجان و برادرهایم روسری سرم بود. به احمد نگاهی کردم. او به مادرش نگاهی کرد و در حالی که به حمید اشاره می کرد گفت: همین طوری راحته مامان جان. ممنون. حاج علی از احمد پرسبد: کی راه می افتی بابا جان؟ احمد در حالی که در استکانم چای می ریخت گفت: خانمم رو ببرم خونه شون میرم دنبال اسماعیل که بریم. مادرش پرسید: با هم برین با هم برمی گردین دیگه؟ درسته؟ احمد گفت: معلوم نیست. حاجی معصومی بارش آماده است. برسیم تبریز اسماعیل تحویل میگیره بر می گرده ولی من کلی کار دارم حداقل دو هفته ای باید بمونم که هم سفارشای جدید حاضر بشه هم به بقیه کارها برسم. مادرش گفت: ان شاء الله که زود برگردی. حمید هم گفت: داداش سوغاتی هم یادت نشه احمد با لبخند گفت: چشم داداش شما امر بفرما چی دوست داری برات بیارم. حمید با شیطنت گفت؛ همه چی خوراکی بخر بیار شکلات تسبیحی، باقلوا، راحت الحلقوم، قرابیه، پنیر، چوروتمه و ... همه چی بیار دیگه احمد گفت: چشم داداش. همه چی برات میارم ان شاء الله ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 خاطرات شهید همت: 🌿 از وقتی این ظرف های تفلون را خریده بودیم، چند بار گفته بود یادت نره! فقط قاشق چوبی بهش بزنی. دیگر داشت بهم بر می خورد. با دل خوری گفتم: ابراهیم! تو که این قدر خسیس نبودی. برای این که سوء تفاهم نشود، زود گفت: نه! آدم تا اون جا که می تونه، باید همه چیز رو حفظ کنه. باید طوری زندگی کنه که کوچکترین گناهی نکنه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم حاج علی رو به احمد گفت: بابا جان این دفعه خواستی سفارش بدی زنونه هم بگو برات بذارن. بازار زنونه خوبه درآمدت حسابی میره بالا. احمد لقمه اش را فرو داد و گفت: خدا رو شکر درآمدم خوبه نیاز نیست زنونه بیارم _باباجان من که نمیگم درآمدت بده میگم خوبه خوب تر بشه دیگه الان زن داری دو روز دیگه میرین سر خونه زندگی تون بچه میاد خرجت میره بالا _خدا روزی هر کسی رو خودش می رسونه آقاجان _بله ولی گفتن از تو حرکت از خدا برکت _من دارم تلاشم رو می کنم خدا هم برکتش رو داده و بعد این هم میده ان شاء الله _باباجان جنس زنونه بازار بهتری داره. مرد میاد یه کفش می خره دو سال سه سال می پوشه پاره بشه میده تعمیر باز سه چهار سال دیگه می پوشه ولی جنس زنونه بازارش گرمتره بیشتر ازت خرید می کنن سربعتر می تونی خودتو بکشی بالا. احمد دست از خوردن کشید و الهی شکر گفت و رو به حاج علی گفت: آقا جان شما که می دونید مشتری جنس زنونه، زنه من دلم نمیخواد برای کسب درآمد با ناموس مردم هم کلام بشم و سر و کله بزنم. نمیگم همه ولی بعضی از همینا برای این که دو زار کم کنی و یکم تخفیف بگیرن کلی ادا و کرشمه میان و برای من قابل تحمل نیست. بعضی هاشونم که اصلا حجاب ندارن دلم نمیخواد پای این افراد به مغازه ام باز بشه. برای من همین که چشمم گوشم از گناه حفظ بشه در معرضش قرار نگیرم بهتر از اینه جیبم پر بشه ولی نگاهم به غیر از ناموس خودم به کس دیگه ای بیفته _باشه بابا جان حرف گوش نکن. خودت ضرر می کنی احمد خم شد و دست پدرش را بوسید و گفت: حرف شما رو سر من جا داره آقاجان کی از پول بیشتر بدش میاد؟ ولی برای من مهم تر از پول در آوردن بی شبهه بودنشه. من از خودم مطمئن نیستم بتونم با نامحرم سر و کله بزنم ولی بتونم نگاهم و دلم رو حفظ کنم و لحظه ای به گناه نلغزه. من جوونم با هزار و یک احتمال خطا و گناه اگه یه روزی از خودم مطمئن شدم چشم حتما میارم. احمد رو به من کرد و پرسید: بریم؟ آخرین لقمه ام را در دهانم گذاشتم و گفتم: بریم. حاج علی گفت: عجله نکن بابا بذار دخترم صبحانه اش رو بخوره لقمه ام را فرو دادم و گفتم: دست شما درد نکنه سیر شدم دیگه احمد از جا برخاست و گفت: زود بریم که من به حاجی معصومی قول دادم آفتاب نزده رقیه خونه باشه. از جا برخاستم، از پدر و مادر احمد تشکر کردم و از اتاق بیرون آمدیم. به اتاق احمد رفتیم. احمد کتش را پوشید و جلوی آینه ایستاد و یقه اش را مرتب کرد. چادر سفید را تا زدم و چادر مشکی ام را پوشیدم. احمد ساک لباسش را برداشت. پنجره اتاقش را بست و پرده اش را انداخت. به سمتم چرخید و پرسید: آماده ای؟ بریم؟ سر تکان دادم و گفتم: آره بریم. ساکش را زمین گذاشت و مرا در آغوش گرفت و گفت: نرفته دلم برات تنگ شده چه جوری دوریت رو تحمل کنم؟ صورتم را میان دست هایش گرفت و با عشق خیره ام شد. به صورت مهربانش نگاه کردم. به چشمان پر از احساسش چشم دوختم و پرسیدم: کی بر می گردی؟ _نمی دونم ... شاید دو سه هفته ای نباشم. _چقدر زیاد _تو هم دلت برام تنگ میشه؟ دل من از همین لحظه هم تنگ شده بود اما در جوابش هیچ نگفتم. زبانم نچرخید بگویم فکر کردن به این دو سه هفته که قرار نیست ببینمت هم سخت است چه برسد به تحمل کردنش. احمد صورتم را بوسید و دوباره مرا در آغوش خود فشرد. خم شد و ساکش را برداشت و گفت: بیا بریم دیر میشه. چراغ اتاق را خاموش کرد و از اتاق بیرون رفتیم. در اتاق را قفل کرد و کلیدش را در جیبش گذاشت. پدر و مادرش، زینب و حمید و زیور خانم برای بدرقه جلوی در عمارت شان ایستاده بودند. در دست مادرش سینی آب و قرآن بود و در دست زیور خانم فلاسک چای و ظرف غذا. احمد پدر و مادر و خواهر و برادرش را بغل گرفت و بوسید. از زیر قرآن رد شد و بعد از خداحافظی از خانه بیرون آمدیم. ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/9407 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
هر سوالی انتقادی نظر در مورد رمان داشتین تو گروه نقد در خدمت تون هستم. مثلا دوستان گفتن لهجه دار بودنش خوب نیست حذف کردم منتظرتونم👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/190710003Cf2819797c6 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرچه بیشتر می‌آموزی، کمتر می‌هراسی. «آموختن» نه به مفهوم تحصیل دانشگاهی، بلکه به معنای شناختن عملی زندگی. 📚 درک یک پایان ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────