eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
853 عکس
391 ویدیو
44 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی پاییز بهاریست که عاشق شده است🌻 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرایـه‌ی ادبـی چیسـت؟ آرایه‌های ادبی(یا صنایع ادبی) مجموعه شگردهایی است که شاعر یا نویسنده جهت زیبا کردن شعر یا نثر خود به کار می‌برند. تقسیم بندی آرایه‌های ادبی: الفـ) بیان: به آرایه‌هایی گفته می‌شود که به وجود آورنده‌ی خیال در متن ادبی هستند. مانند:← تشبیه، مجاز، استعاره، تشخیص، کنایه و... بـ) بَدیعِ لفظی: به آرایه‌هایی گفته می‌شود که به وجود آورنده‌ی موسیقی لفظی در متن ادبی هستند. مانند:← واج آرایی، واژه آرایی(تکرار)، سجع، موازنه، ترصیع، جناس و... پـ) بَدیعِ معنوی: به آرایه‌هایی گفته می‌شود که به وجود آورنده‌ی موسیقی معنوی در متن‌ ادبی  هستند .مانند:← مُراعــاتُ النَّظیــر (تناسب)، تلمیــح، تضمیــن، تضـاد(طباق)، مُتناقض نـِما(پارادوکس،تناقض)، لَفُّ و نشر، اغراق، ایهام، ایهامِ تناسب، حُسن تَعلیل، اُسلوب معادله،اِرسال المثل(ضرب المثل)، تمثیل(مثل)، نماد، حس آمیزی و... ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم چند دقیقه ای طول کشید تا به مغازه ای که احمد می گفت برسیم. نه من تجربه خرید داشتم و نه احمد می دانست الان چه چیزی باید بخریم. گیج و سردرگم به وسایل و اجناس نگاه می کردیم و در آخر دو دست بشقاب برنجوری، خورشت خوری و پیش دستی ملامین خریدیم و بیرون آمدیم. سوار ماشین شدیم که احمد پرسید: زشت نیست؟ نباید طلا می خریدیم؟ شانه بالا انداختم و گفتم: نمی دونم ... به نظرم خوبه بچه اش که دختر نیست براش طلا بخریم احمد ماشین را روشن کرد و گفت: ان شاء الله که خوبه بریم که خیلی دیر شد آقاجانت ناراحت نشه خوبه. کاش همون موقع حواسمو جمع می کردم از بازار یه چیزی می خریدیم. _همینم خیلی خوبه دست تون درد نکنه کسی توقعی از شما نداره. احمد به رویم لبخند زد و چشم به خیابان دوخت. ماشین آقاجان سر کوچه پارک بود و احمد هم پشت آن پارک کرد. با هم وارد کوچه شدیم و در زدیم. محمد حسن در را به روی مان باز کرد و خوشامد گفت. احمد یا الله گویان پا به حیاط گذاشت. خانباجی از آشپزخانه به استقبال مان آمد. مرا محکم در آغوش کشید و بوسه بارانم کرد و گفت: چه عجب اومدی ... هر روز از حاجی سراغ تو می گرفتم هی می گفت میارمش خانباجی با احمد هم حال و احوال کرد و خوشامد گفت. با هم به ایوان رفتیم که خانباجی به آقاجان گفت: حاج آقا بازم گلی به جمال احمد آقا این قدر امروز فردا کردی رقیه رو نیاوردی که خود احمد آقا از تبریز اومد آوردش دیدن خواهرش. دل همه مون خون شد و چشم مون به در خشک شد برای دیدنش آقا جان تسبیحش را دور دستش انداخت و گفت: رقیه دیگه زن احمد آقاست زن و شوهر هر جا میرن باید با هم برن مادر برای خوشامد گویی به ایوان آمد و من هم برای دیدن راضیه به اتاق رفتم. راضیه در رختخواب نشسته بود و پسرش محمد مهدی در کنارش خواب بود. جلو رفتم و راضیه را محکم در آغوش گرفتم و با هم حال و احوال کردیم. روی ماه نوزادش را بوسیدم و کادو ام را بالای سرش گذاشتم. هدیه احمد هم بیرون بود و چون احمد می گفت سنگین است به دستم نداد. کنار نوزاد نشستم که راضیه گفت: چقدر دیر اومدی دیدنم. خیلی ازت دلگیرم رقیه. همه اومدن دیدنم جز تو. گفتم: تقصیر من نیست. باور کن من هر روز و هر شب از آقاجان می خواستم بیارتم یا بذاره با حمیده بیام ولی نمیذاشت. دیگه امروز که احمد آقا از سفر اومده تونستم بیام. _چشمت روشن ... با هم اومدین؟ آهسته گفتم: _آره ... آقاجون منو برد بازار پیش احمد آقا بعد با هم اومدیم این جا _باز آقاجون سنت شکنی کرده سر تکان دادم و خجالت زده به رویش لبخند زدم. با آمدن مادر به اتاق با راضیه در مورد مسائل دیگری مشغول صحبت شدیم نیم ساعتی بود که نشسته بودیم. محمد حسین صدایم کرد و گفت آقاجان گفته آماده شوم تا برویم. دلم نمی خواست به این زودی از پیش راضیه و نوزادش بروم اما در مقابل آقاجان مهربانم چاره ای جز اطاعت امر نداشتم. چندین بار مادر و راضیه و خانباجی را بوسیدم تا دلم راضی شد از آن ها دل بکنم و بروم. مادر برای بدرقه مان به حیاط آمد و خانباجی در اتاق پیش راضیه ماند. مادر به احمد گفت که شب جمعه ولیمه ختنه سوران و عقیقه محمد مهدی است و از او و خانواده اش دعوت کرد حتما بیایند. به آقاجان هم جدا سفارش کرد که حتما از حاج علی دعوت کند. سر کوچه که رسیدیم احمد خواست خداحافظی کند و برود که آقاجان رو به او گفت: احمد جان پسرم من یه خرده کار دارم باید برم دنبال اونا پسرا رو هم با خودم می برم شما بی زحمت رقیه رو برسون خونه. احمد از حرف آقاجان جا خورد ولی گفت: چشم آقاجان هر چی شما بگید. آقا جان رو به من کرد و گفت: امشب شام نذار. هوس کباب کردم از بیرون میگیرم میام. زیر لب چشم گفتم و از آقاجان و برادرهایم خداحافظی کردم و سوار ماشین احمد شدم. ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم احمد در حالی که استارت می زد با خنده گفت: خیلی از آقاجانت خوشم میاد. یعنی مریدش شدم. خدا خیرش بده. می دونه من دلم برات تب و تاب داره هی فرصت میده بیشتر باهات باشم و ازت آرامش بگیرم. احمد ماشین را به حرکت در آورد. به رویش لبخند زدم و گفتم: آقاجان من با همه باباهای دنیا فرق داره. مهربونه. دختراشم خیلی دوست داره. احمد به رویم نگاه کرد و گفت: آخه مگه میشه تو رو داشت و دوسِت نداشت؟ حاجی حتی اگرم می خواست نمی تونست تو رو دوست نداشته باشه بس که تو شیرین و خواستنی هستی. رویم را با چادر گرفتم و لبخند دندان نمایم را پنهان کردم و گفتم: البته بابای من داماداشم خیلی دوست داره خصوصا شما رو. احمد ماشین را داخل کوچه مان برد، توقف کرد و گفت: حاجی به من لطف دارن. همیشه لطف داشتن. بزرگترین لطف شون هم این بود اجازه دادن من و تو با هم ازدواج کنیم و ما بشیم. کوچه خلوت بود و کسی نبود. احمد به سمتم چرخید و گفت: وقتی پیش تو ام این قدر بهم خوش میگذره که نمی فهمم چقدر زمان گذشته. به چشم های مهربانش خیره شدم. چه محبتی از نگاهش به همه وجودم منتقل می شد! چقدر دلم برای این نگاه، برای این مرد و مهربانی هایش تنگ شده بود. دستم را جلو بردم و دست گرم و مردانه اش را گرفتم. احمد به رویم لبخند زد. از کارم خجالت کشیدم و سر به زیر انداختم اما دستش را رها نکردم. احمد دست دیگرش را روی دستم گذاشت. کاش زمان کش می آمد و مجبور به جدایی و خداحافظی نمی شدیم. احمد آرام گفت: خیلی دوست دارم عروسکم. به رویش لبخند زدم. کاش من هم می توانستم ابراز محبت کنم و کلمات زیبا به کار ببرم و احساساتم را به زبان بیاورم ولی افسوس ... احمد آهسته دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: پاشو خانم جون برو این طوری از من دلبری می کنی تحملم کم میشه برو خونه تون منتظرم بمون پس فردا شب میام پیشت. از این که باید تا پس فردا شب منتظرش بمانم و نمی شد امروز بیشتر با هم باشیم غصه ام شد. احمد انگار غصه ام را از نگاهم خواند که گفت: خیلی دلم میخواد می شد الان پیشت بمونم اما می دونی که نمیشه. پس فردا شب میام پیشت و تلافی این دو هفته دوری رو در میارم. چیزی نگفتم. لبخند کمرنگی به رویش زدم و آرام از ماشین پیاده شدم. در را بستم و خداحافظی کردم. کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. برای احمد دست تکان دادم و وارد حیاط شدم. با تو چه قدر زود می گذشت، چه قدر خوش می گذشت! چادرم را در آوردم و همان جا در حیاط به خاک افتادم و سجده شکر به جا آوردم. با دیدن او انگار دوباره جان گرفته بودم. انگار دوباره زنده شده بودم. لباس هایم را تکاندم و به اتاق رفتم. لباس عوض کردم و به حیاط آمدم. حمیده از پنجره اتاقش صدایم زد. به او سلام کردم و احوال مادرش را پرسیدم. حمیده لب پنجره نشست و گفت: خوبه خدا رو شکر. کجا رفته بودی؟ _آقاجان گفت حاضرشم منو ببره دیدن راضیه _خوب پس به سلامتی بالاخره رفتی دیدنش سر تکان دادم و گفتم: آره بالاخره رفتم. _دیدی چه قدر بچه اش نازه؟ به رویش لبخند زدم و گفتم: آره خیلی ناز بود. ان شاء الله به زودی قسمت خودت بشه حمیده با ذوق گفت: ان شاء الله. خدا از دهانت بشنوه. حمیده همان اول ازدواجش باردار شد ولی دو ماه پیش از غصه اتفاقی که برای مادرش افتاد فرزندش را سقط کرد. مادر حمیده هنگام پهن کردن برگه های زرد آلو از پشت بام به پایین افتاد و واقعا زنده ماندنش معجزه بود. دست و پای مادرش به شدت شکسته بود و برای همین نیاز به مراقبت داشت و حمیده و خواهرش هر کدام چند روز در هفته برای مراقبت از او و رسیدگی به کارها به منزل مادرشان می رفتند. چون می دانستیم انجام کارهای منزل مادرش چه قدر او را خسته می کند دیگر در انجام کارها از او توقعی نداشتیم ولی او خودش در انجام بعضی کارها به ما کمک می کرد. حمیده پرسید: شام چی میخوای بذاری تو از راه اومدی خسته ای من بذارم. تشکر کردم و گفتم: دستت درد نکنه ولی آقاجان گفت امشب شام نذارم. گفت از بیرون می گیره میاد ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤢 از علی داری تو نام و ابن ملجم گشته ای در میان آب جاری توده ء سَم گشته ای آنقدر پستی کریمی آنقدر هستی نجس پیش پای آل صهیون از ادب خم گشته ای دوست دارم تا بیاید این خبر صبح سحر که تو از جمعیت کل جهان کم گشته ای توخودت قاتل شدی کشتی تو کودک را پلید از برای او کنون سرشار از غم گشته ای؟! می‌رسد روزی کریمی میروی بالای دار... از برای لشکر شیطان تو پرچم گشته ای "عاصی" به نظرم یک گروه تحقیقاتی یه بررسی بکنند که چرا یک آدم تبدیل به اینچنین حیوانی شده. چون اصلا طبیعی نیست این حجم از نفرت‌پراکنی. واقعا از قوه قضاییه می‌خوایم که این سگ رو بگیره محاکمه کنه. واقعا آدم از مقایسه این حیوان با سگ خجالت می‌کشه.🤔
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم _دستش درد نکنه چه خوب. _آره _بیا بالا با هم چای بخوریم _بذار حصیر پهن کنم تو حیاط بشینیم. _باشه. از حوض آب برداشتم و روی آجر فرش های حیاط پاشیدم. جارو زدم و حصیر پهن کردم. حمیده با دو لیوان چای به حیاط آمد و با هم به صحبت نشستیم. برایش گفتم که احمد را دیده ام و با هم به دیدن راضیه رفتیم. اذان که گفتند در حیاط به نماز ایستادم. زیر سماور را روشن کردم و برای آقاجان چای تازه دم کردم. حمیده از باغچه سبزی جمع کرد و کنار حوض شست. آقا جان و برادرهایم با هم به خانهدآمدند. بوی کباب در حیاط پیچید. حمیده چای برد و من بساط سفره را آماده کردم. شام را که خوردیم آقاجان برای مان شاهنامه خواند. آقاجان به کتاب علاقه زیادی داشت و حداقل هفته ای یک بار برای مان کتاب های شاعران قدیمی را می خواند. گاهی شاهنامه، گاهی مثنوی معنوی، گاهی گلستان و در اعیاد هم حافظ می خواند و برای مان تفأّل می زد. خیلی از اوقات هم از ما می خواست برایش کتاب بخوانیم. آقا جان معمولا کتاب های دینی و شعر مطالعه می کرد و زندگی و کارهای روزمره اش را بر اساس کتاب حلیة المتقین علامه مجلسی انجام می داد. شاهنامه که می خواند از ما می خواست آن چه را فهمیده ایم برایش توضیح دهیم و بعد خودش استادانه نظرات ما را تصحیح و تکمیل می کرد. می گفت شاهنامه، مثنوی و گلستان پر از درس زندگی است و اگر درست بفهمیم می توانیم درست زندگی کردن را بیاموزیم. آقاجان می گفت به شاهنامه نباید فقط به عنوان کتاب قصه و افسانه نگاه کرد، می گفت فردوسی مرد بزر‌گی بوده، پر از علم و دانش ، اعتقاد شیعی قوی داشته و علم و اعتقادات خود را لا به لای اشعارش به ما عرضه کرده است. آقاجان هر چند کاسب و بازاری بود ولی علم آموزی را دوست داشت. هر چند نگذاشت من و خواهرانم مدرسه برویم ولی در خانه تاکید داشت حتما کتاب بخوانیم و عمر خود را به بطالت نگذرانیم. حتی از ما می خواست برای مادر و خانباجی که سواد غیر قرآنی نداشتند هم کتاب های دینی بخوانیم تا آن ها هم مسائل دینی شان را بیاموزند و عمل کنند. ظرف های شام را شستم و در حیاط برای آقاجان رخت خواب پهن کردم و به اتاقم رفتم. آن شب را با دل خوش و خاطرات شیرین آن روز خوابیدم. ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
-1850859775_1479839550.mp3
18.56M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات امروز رهبر انقلاب در دیدار جمعی از مردم اصفهان. 📥 https://khl.ink/f/51369
خوشا آنانکه مردانه مرده‌اند و تو ای عزیز می دانی تنها کسانی مردانه می‌میرند که مردانه زیسته باشند. یاد شهدایمان بخیر، یاد شهدایمان بخیر، یاد شهدایمان بخیر... ✨شهید آوینی ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────