eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
752 عکس
340 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت عصر☺️ رمان رو همه پارت هاشو شب میذارم الان دستنویسام همرام نیست😅
تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد چشم انتظار باش در این ماجرا تو هم🌻 فاضل نظری📖 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا تذکر بدیم؟ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰───────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم حمیده هم به شوخی گفت: آره دیگه آبجی از این به بعد باید زیاد بخوری که جون بگیری از پس شوهر داری و خونه داری بر بیای خانباجی که کنار پنجره نشسته بود لب گزید و گفت: دخترمو اذیت نکنید. مادر به زور و تند تند قاشق غذا را به دهانم می گذاشت. خانباجی حالت نشستنش را عوض کرد و گفت: من الان یادم آمد. هی از او روزا میگفتم این احمد آقا چه قدر به نظرم آشناس ولی یادم نمیومد کجا دیدمش امشب که زیور خانم کلفت شونو دیدم فهمیدم کیه. ای احمد آقا خیلی پسر خوبیه مسجدیه از بچگی یه پای ثابت مسجد بود. همیشه تو کارای عزاداریا کمک می کرد. برنج پاک می کرد، ظرف می شست، سیب زمینی پیاز پوست می کرد، خلاصه هر وقت تو مسجد دیگ نذری به پا می شد انگار اون هم یه پای ثابت دیگا بود هرچی زیور خانم تلاش می کرد ببردش خونه حریفش نمی شد. از وقتی هم که بزرگتر شد تو مردانه خدمت می کرد. دیگ می شست، ظرف می شد، از وقتی بالغ شد چون سمت مردانه بود دیگه قیافه شو ندیده بودم ولی از زیور خانم می شنیدم که هست و حریفش نمیشه که بفرستش خونه. زیور خانم می گفت بیشتر وقتا تا اذون صبح مسجد می مونه جارو می کنه بعد نماز برمی گرده خانه. ریحانه گفت: بارک الله، پس یه چیزی هست که آقاجان این قدر ذوق کرده بود قراره این آقا دامادش بشه مادر با غضب گفت: الکی نگو خانباجی ... این پسره اگه این قدر مومن می بود این قدر بی حیایی نمی کرد. خانباجی هینی کشید، لب گزید و گفت: خانم جان؟! چرا تهمت می زنی؟ چه بی حیایی کرده جوون مردم؟ مادر با غضب گفت: بی حیایی نکرده؟! آبروی ما رو جلوی همه برد. هم عقدشان کردن دست دختره رو گرفته ول نمی کنه انگار که این میخواد در بره گرفتش فرار نکنه صدای خنده خواهرانم اتاق را منفجر کرد. مادر با غضب گفت: نخندین! بعدشم چنان بی حیا جلو همه زل زده تو صورت دختره پلکم نمی زنه ربابه گفت: مادر جان اینم شد بی حیایی؟ دست زنش رو گرفته، به صورت زنش زل زده ، دست ناموس مردم رو که نگرفته شمام یه چی میگین مادر که انگار با یادآوری رفتار احمد لحظه به لحظه عصبانی تر می شد گفت: زنشه درست، ولی یکم دندون رو جیگر بذاره آخر شب که رفتن تو اون اتاق خراب شده هر کار خواست بکنه دست زن شو بگیره ول نکنه تا صبح زل بزنه تو صورت زنش پلکم نزنه برای چی جلوی این همه جمعیت این جوری ندید بازی از خودش درمیاره؟ خانباجی خندید و گفت: خانم جان؟ اول ازدواج خودتون یادت رفته ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم مادر از خجالت سرخ شد. خانباجی رو به خواهرانم ادامه داد: به قول خانم جان آقاجان تونم مثل این احمد آقا خیلی بی حیا بود. همش دست مادرتان رو می چسبید. اگه با مادرتونم کار داشت، دیگه نگاه نمی کرد و کار نداشت الان تو خانه ان، تو کوچه ان، جلو آشنا غریبه داد می زد فیروزه جان! دوباره صدای خنده اتاق را پر کرد. خانباجی ادامه داد: بنده خدا خانم بزرگ خدابیامرز تان هم حرصش می گرفت مدام باهاش دعوا می کرد پسر یکم حیا داشته باش ای قدر به زنت نچسب مادر با حرص گفت: خوب بله خانباجی جان شما که دیدی من جوونیام چقدر برای همین کارای آقا اذیت شدم حالام باید ببینم دخترم سر همین کارا عذاب بکشه هی مادرشوهر خدابیامرزم راه می رفت زیر لب نفرینم می کرد غرولند می کرد که معلوم نیست این یه ذره بچه چی کار می کنه که حیا و غیرت پسرم به باد رفته نمی دونست کرم از خود درخته از پسرشه راضیه گفت: خوب مادر، شاید خانم بزرگ حسودیش می شده بابا بهت محبت می کنه واسه همین مدام غرولند می کرده مادر در حالی که قاشق غذا را به زور در دهانم می گذاشت گفت: منم همین فکرو می کردم همه اش به آقات می گفتم نکن حداقل جلوی مادرت نکن شاید حسادتی چیزی پیش بیاد ولی آقات انگار نه انگار بعضی وقتا هم می گفت خانم! من بیشتر از این محبتی که به تو می کنم به مادرمم می کنم می گفت اگه محبت کردن بده پس چرا وقتی به مادرم محبت می کنم نمیگه نکن زشته می گفت این حرفا همش قید و بندای الکیه دین و مسلمونی میگه هر کیو دوست داری باید بهش محبت کنی و علاقه ات رو نشون بدی میگفت دین میگه وقتی ایمان مرد زیاد بشه محبتش به زن هم بیشتر میشه این حرفای شما با دین نمی خونه و سخت گیری الکیه خانباجی گفت: خداوکیلی آقا راست می گفته این خانم بزرگ خدابیامرز عادت داشت تو همه چیز سخت می گرفت. مدام برا خودش قید می ذاشت. شما هم الان شدین عین همون خدابیامرز و دارین زندگی رو به کام خودتون و بقیه تلخ می کنین مادر با اعتراض به خانباجی نگاه کرد و پرسید: خانباجی من الان کجا مثل خانم بزرگم؟ خانباجی گفت: همین سخت گیری های الکی این کارو نکنیم بده اون کارو نکنیم مردم حرف در نیارن این کارو نکنیم توجه کسی جلب نشه ول کن اینا رو خانم زندگی تو بکن مردم همیشه حرف در میارن حالا چی شما سخت بگیری چه نگیری ریحانه هم در تایید حرف خانباجی رو به مادر گفت: خانباجی راست میگه مادر جان تو بعضی مسائل الکی خیلی سخت می گیری مادر قاشق غذا را در سینی گذاشت و با اعتراض پرسید: کجا سخت می گیرم؟ ربابه گفت: مثلا همین الان که از داماد جدید ناراحتین به خاطر سختگیری های الکیه که دارین ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ربابه ادامه داد: بنده خدا جوون یهو کنار خودش یه حوری بهشتی دیده که حلاله بهش محرمه نتونسته خودش رو نگه داره حالا دستش رو تو دستش گرفته مگه چه اشکالی داره؟ اصلا مادر من حدیث داریم وقتی زن و شوهر دست همو می گیرن گناهاشون از لای انگشتاشون می ریزه بعد با خنده شیطنت آمیزی ادامه داد: ایشون هم که ماشاء الله با ایمان، مومن، شاید می خواسته زود گناهاش بریزه. خواهرانم، حمیده و خانباجی ریز خندیدند و من از خجالت آب شدم. ولی مادر با غضب گفت: میخواد گناهاش بریزه بره تو خلوت. دندون رو جیگر بذاره آخر شب که با زنش تنها شد دست زنش رو بگیره تا صبح گناهاش بریزه ... حمیده وسط حرف مادر پرید و گفت: مادر جان برن تو اتاق تا صبح یه جور دیگه بار گناهاشو سبک می کنه با حرف حمیده اتاق از خنده منفجر شد و من از خجالت آب شدم. مادر با غرولند گفت: هیس ساکت!.الان مردا با خودشون میگن این جا چه خبره ریحانه گفت: مخلص کلام مادر جان، کار احمد آقا از لحاظ شرعی هیچ اشکالی نداره حالا این که تو عرف مردم بعضیا مثل شما سخت گیری می کنن و این چیزا رو بد می دونن بحثش جداست و این فکر شماست که باید عوض بشه. مادر کمی ناراحت شد. سینی غذا را کنار گذاشت و آهسته گفت: من کاری به این حرفا ندارم. من میگم داماد پُر رو یه (پر رو است😅) شما میگین نه موقع شام هم پامو بیرون گذاشتم سریع چفت درو انداخت. راضیه هینی کشید و با خنده گفت: مادر؟! خودت بهش گفتی چفت درو بندازه بچه ها نرن مزاحم شام خوردن شون بشن مادر پشت چشم نازک کرد و گفت: بله من گفتم ولی این حرفو به شوهرای شاماهاهم زدم چرا اونا درو نبستن؟ بنده خدا ها درو وا گذاشته بودن خانباجی گفت: خانم جان حالا یکی تو دامادا پیدا شد به حرفت گوش داد ناراحتی؟ راضیه با خنده گفت: شوهرای ما می ترسیدن اگه درو ببندن کار دست خودشان بدن این بنده خدا لابد از خودش مطمئن بوده که خبطی نمی کنه دسته گل به آب نمیده برا همین درو بسته. مگه نه رقیه؟ از خجالت سرخ شدم و سر به زیر انداختم. ربابه هم در حالی که ریز می خندید گفت: مادر جان دیگه واقعا داری بهانه الکی می گیری ماشاء الله گوش شیطون کر، چشم حسود و بخیل کور، خدا یه داماد همه چی تموم بهت داده خانواده اصیل، نجیب، مومن، خودش مومن، با کمالات، کاری، دستش به دهانش می رسه به چشم خواهری خوش قیافه و خوش قد و بالا و خوش لباسم هست. فقط تنها عیبش اینه که امشب یکم جوگیر شده بنده خدا تازه اگه بشه اسمشو اشکال و عیب گذاشت. چون این که مردی دست زنش رو بگیره یا بهش نیگا کنه اصلا چیز بدی نیست فقط قدیمیا این رو بد می دونن و میگن بی حیاییه حمیده گفت: اصلا مادر جان اگه گرفتن دست همدیگه بده چرا بعد عقد توی جمع دست عروسو تو دست داماد میذارن؟ عروس دامادو ببرن تو خلوت بعد اونجا دست به دستشون کنن تا کسی نبینه و زشتم نباشه مادر از حرف حمیده جا خورد و با بهت به حمیده خیره شد ولی ترجیح داد حرفی نزند. خانباجی آمد نزدیک من نشست و گفت: این حرفا رو ولش کنین من از دل خانم جان خبر دارم از این که دختر دسته گل و دردانه شو دو دستی تقدیم یکی دیگه کرده ناراحته حالا با این حرفا میخواد دلشو سبک کنه وگرنه مادرتان بیشتر از همه دامادو پسندیده سر شماها هم همین بهانه ها رو می آورد و همین ایرادا رو می گرفت. مادره دیگه پاره وجودش رو عروس کنه انگار یه چیزی ازش کندن ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸«اِبراز قانع نشدن»، غیر از «قانع نشدن» است! | خطر خدشه به حجیّت و نافذالحکم بودن رهبری🔸 ⛔️ اجانب دوست دارند این اتحادی که مردم با رهبر دارند شکسته شود. یکی بگوید رهبر این را گفت و من .* وقتی این کلیت شکسته شود، اجانب پیروز میدان خواهند شد. [در جنگ تحمیلی]، مردم صدها هزار شهید دادند. با شعار جنگ جنگ تا پیروزی [سال‌ها جنگیدند]. بلافاصله یک روز امام گفت صلح می‌کنم و این صلح من تاکتیکی نیست. مردم تردید نکردند و به نفع امام در غدیر راهپیمایی کردند. مردم ما تربیت شدۀ هزار سال انتظارند. ⛔️ مردم عاشق چشم و ابروی بزرگان دینی نیستند. مردم امام غائبشان را در عالِم وارسته خود می‌بینند و برای حفظ ارتباط خود [با او]، سر و جان می‌دهند. ⛔️ درست است علماء معصوم نیستند اما حجت هستند. امام هم معصوم نبود، اما حجت بود. فرق است بین و . وقتی گفته می‌شود «من قانع نشدم»، نفی عصمت نیست [که بدون اشکال باشد، بلکه] نفی حجیت است. ⛔️ امام فرمود وقتی مردم به خبرگان رأی دهند و خبرگان مجتهد عادلی را انتخاب کنند او ولیّ منتخب مردم است و حکمش نافذ است. «من قانع نشدم»، نفی نافذ الحکم بودن است نه نفی عصمت. نافذ الحکم بودن پرچم ماست، سرود ملی ماست. هرکس پرچم نافذ الحکم بودن را سست کند، پرچم جایگزین بدون هیچ تردید پرچم استکبار است. ⛔️ اشعث ابن قیس برای رسیدن خدمت حضرت علی (علیه السلام) از قنبر اجازه گرفت. قنبر به دستور حضرت آن زمان راهش نداد. اشعث مشت به بینی قنبر کوبید و خون جاری شد. قنبر خدمت حضرت علی (علیه السلام) با صورت خون آلود رسید. حضرت چه کند با رئیس بزرگترین قبیله؟! تنها این جمله را به اشعث گفت: «ما لی و لک یا أشعث أما و اللّه لو لعبد ثقیف تمرست لا قشعرت شعیراتک»، اگر آن بردۀ ثقفی را ببینی موهای اندامت به لزره در می‌آید. آن‌ها که برای امیر المؤمنین می‌کردند، در مقابل حجاج ابن یوسف بودند. ⛔️ ، غیر از است. قانع نشدن اختیاری نیست، اما ابراز آن، انتخابِ حجیت خود بر حجیت نظام و نافذ الحکم بودن خود بر نافذ الحکم بودنِ نظام است. ما هزار سال صبر کرده‌ایم تا «اسلام امامت» را در جهان جا بیاندازیم. این حجیتِ زمامدار، جانشین امامت است. این حجیت، شیشۀ عمر مردم ماست. مردم تحمل نمی‌کنند کسی به شیشۀ عمرشان سنگ بزند. وقتی امام گفت «جنگ»، مردم تردید نکردند و وقتی امام گفت صلح، مردم تردید نکردند؛ چون می‌خواستند در آخرِ شبِ غیبت، را ببینند. —————————— *اشاره به صحبت‌های یکی از نمایندگان سابق مجلس، در مورد گفتگویش با رهبر معظم انقلاب. ایشان اظهار کرده بود که از صحبت رهبری در مورد حصر سران فتنه، «قانع نشدم»! @haerishirazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
01 Falling Asleep White Noise.mp3
3.08M
╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
پارت جدید از 👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم مادر آهی کشید. بدون این که به کسی نگاه کند از جا برخاست. چادرش را از دور کمرش باز کرد و بر سر کشید و رو به خانباجی پرسید: می خوام برم چایی بیارم شمام می خورین؟ ربابه سریع از جا برخاست و گفت: مادر شما بشین من میارم همین که ربابه از در بیرون رفت صدای یا الله آقاجان شنیده شد. مادر بفرمایید گفت. چادرم را روی سرم انداختم و مانند بقیه به احترام آقاجان ایستادم. آقاجان و برادرم محمد امین وارد اتاق شدند. آقاجان با تحسین نگاهی به من انداخت و من با خجالت سر به زیر شدم. آمد کنار من روی صندلی نشست و تعارف کرد من هم بنشینم. مادر هم رفت پیش خانباجی کنار پنجره نشست. آقاجان رو به مادرم گفت: خدا رو شکر دختر آخرمونم ازدواج کرد ان شاء الله عاقبت به خیر بشه. مادر هم دست هایش را بالا آورد و ان شاء الله گفت. آقاجان ادامه داد: دیگه من موندم و شما با پسرا. بعد نگاهی به خانباجی کرد و گفت: خانباجی هم که تاج سرماست. خانباجی گوشه روسری اش را جلوی دهانش گرفت تا لبخند شادی اش را از پدرم مخفی کند و گفت: اختیار دارید آقا این حرفا چیه آقاجان لبخندی زد و گفت: امشب شما و خواهراتون خیلی زحمت کشیدین و سنگ تموم گذاشتین. ما که همیشه شرمنده شماییم و نمی تونیم جبران کنیم. خدا خودش اجرتون بده. آقاجان به محمد امین اشاره کرد و او به سمت خانباجی رفت و پاکت پولی را به او داد. خانباجی در حالی که از گرفتن پاکت امتناع می کرد گفت: آقا این کارها چیه کاری نکردیم من تا عمر دارم مدیون شمام. مادر که کنار خانباجی نشسته بود گفت: عه خانباجی این حرفا چیه.دیگه نشنوم این حرفا رو بزنی شما مدیون هیچ کس نیستی شما واسه ما مادری کردی و حق مادری به گردن مون داری. مادر پاکت را از دست محمد امین گرفت و در دست خانباجی گذاشت. تمام کارهای مراسم امشب را خانباجی همراه دو خواهر و دخترش انجام داده بودند. ظرف ها را شسته بودند و قرار بود فردا برای نظافت خانه بیایند. خواهران خانباجی برای کمک از نیشابور آمده بودند و شب را در خانه دختر خانباجی می ماندند. ربابه با سینی چای وارد شد و چای دور داد. بعد صرف چای آقا جان رو به خواهرانم کرد و گفت: شوهراتون منتظرن. اگه شب اینجا می مونید قدم تون روی چشم اگه نه که بندگان خدا خسته ان. خواهرانم از جا برخاستند تا لباس بپوشند. یکی یکی آمدند و خداحافظی کردند. آقاجان و مادر و خانباجی برای بدرقه آن ها از اتاق بیرون رفتند. بعد از رفتن خواهرانم آقاجان وارد اتاق شد. در وسط مهمانخانه را باز کرد و گفت: احمد آقا بفرمایید. حمیده چادرش را مرتب کرد و گوشه اتاق ایستاد. احمد و بعد برادرانم وارد اتاق شدند. چادرم را روی سرم کمی جا به جا کردم. آقاجان به احمد تعارف کرد روی صندلی کنار من بنشیند و او هم نشست. به یک باره داغ شدم. احساس کردم عرق شرم روی همه بدنم نشست. جلوی برادرانم خجالت می کشیدم. ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
در بررسی ساختار داستان، هیچ کدام از عناصر و اجزای داستان بر دیگری رجحان ندارند، زیرا هر یک، کارکردی مخصوص به خود دارند. استفاده درست از اجزای داستان، ساختار را انسجام بخشیده و آن را به قوّت می رساند. در واقع هماهنگی و عملکرد درست عناصر داستان، طوری که تأثیر روانی خاصی روی خواننده بگذارد، حکایت از ساختاری درست دارد. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم سنگینی نگاه غیرتی محمد علی برادر 18 ساله ام را بر روی خودم احساس می کردم و جرات سر بالا آوردن نداشتم. مادر به اتاق آمد و کنار آقاجان نشست و کمی بعد خانباجی با سینی چای وارد اتاق شد. آقاجان گفت: خدا رو شکر امشب شب خوبی بود و همه چیز به خوبی تمام شد احمد از روی صندلی بلند شد و روی زمین نشست و گفت: دست تون درد نکنه حسابی زحمت کشیدین و سنگ تموم گذاشتید مادر که سینی چای را از دست خانباجی گرفته بود به احمد آقا تعارف کرد که چای بردارد. احمد استکانی برداشت، از مادرم تشکر کرد و در حالی که به مادر نگاه می کرد تا مخاطب حرف هایش قرارش دهد گفت: غیر از امشب باید تمام عمر ازتون ممنون و متشکر باشم که چنین دختر خوب و نجیبی رو تربیت کردین و منو به دامادی تون قبول کردین مادر با شنیدن حرف او خشکش زد. هیچ کس توقع شنیدن چنین چیزی را نداشت. آقاجان تمام صورتش شکفت و لبخند تمام صورتش را پر کرد و من که از خجالت سرخ و سفید شده بودم چادرم را جلو کشیدم. محمد علی سرفه ای کرد. معلوم بود حسابی رگ غیرتش باد کرده است. با سرفه او مادر به خودش آمد و در حالی که سعی می کرد لبخند و ذوق زدگی اش را مخفی کند به سمت برادرانم رفت تا چای تعارف کند. آقاجان استکان چای خالی اش را جلویش گذاشت و خطاب به خانباجی گفت: خانباجی ... دیر وقته ... لطفا رقیه و احمد آقا رو به اتاق شون راهنمایی کن. از آقاجان بعید بود این حرف را بزند. حتی مادر و خانباجی هم تعجب کردند. آقاجان خطاب به برادرانم گفت: پاشین برین بخوابین فردا کلی کار داریم. محمد امین و حمیده زودتر از همه برخاستند شب به خیر گفتند و به اتاق شان که کنار مهمانخانه بود رفتند نگاه تند و تیز غیرت بار محمد علی و بی تفاوتی آقاجان به حساسیت های او بیشتر از همه چیز آزارم می داد. احساس می کردم محمد علی با نگاهش می خواهد مرا خفه کند. رابطه من و محمد علی خیلی با هم خوب بود ولی از وقتی قرار بر ازدواج من شد کمی تلخ و سرد برخورد می کرد و امشب هم که انگار با نگاهش می خواست مرا دار بزند خانباجی از جا برخاست. به سمت در رفت و به ما اشاره کرد: بفرمایید ... رقیه ... احمد آقا . از جا برخاستیم. احمد آقا به من تعارف کرد جلوتر بروم. درحالی که از شدت شرم و خجالت سرم پایین بود و جرات نداشتم در چشم کسی نگاه کنم، با صدایی که به زور از گلویم بیرون می آمد شب به خیر گفتم و بیرون رفتم. کفش هایم پایم بود. خانباجی جلوتر از من راه افتاد و احمد شانه به شانه ام می آمد. به طرف اتاق خودم، همان اتاقی که آرایشگر مرا در آن آراسته بود رفتیم. اتاقی که تمام خاطرات خوش کودکی ام همراه خواهرانم خصوصا راضیه در آن اتفاق افتاده بود. اتاق کنار در ورودی حیاط و نزدیک دستشویی بود. اتاق پسرها هم کنار مطبخ در آن طرف حیاط بود. آقاجان و مادر هم معمولا در اتاق کوچک کنار مهمانخانه استراحت می کردند. خانباجی هم در پستوی پشت آشپزخانه برای خودش اتاقی داشت. خانباجی در اتاق را گشود و تعارف کرد وارد شویم. جلوی در ایستادم. خانباجی خم شد و کفش هایم را در آورد و تعارف کرد اول احمد آقا وارد شود. بعد کمی مرا کنار کشید و آهسته در گوشم گفت: مواظب خودت باش. نه خیلی خجالتی باش نه خیلی بی حیا فقط مواظب باش بهت دست درازی نکنه منظور خانباجی را نمی فهمیدم ولی در جوابش چشم گفتم. خانباجی مرا بوسید و به داخل اتاق فرستاد. پرده را انداخت، در را بست و رفت. ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
صدا کن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید🌻 سهراب سپهری📖 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم اتاق را مرتب و خلوت کرده بودند. پارچ آبی به همراه لیوان و ظرف میوه و شیرینی روی طاق گذاشته بودند. تشک و لحافی قشنگ با رنگ قرمز و مروارید دوزی شده در انتهای اتاق پهن شده بود. به گمانم نو بود چون تا به آن زمان آن لحاف را ندیده بودم. شاید هم فقط برای مهمان های خاص استفاده می شد. صندوق لباس هایم را هم انگار به بیرون از اتاق برده بودند. احمد آقا کنارم ایستاد. من هم که انگار خشکم زده بود همان طور دم در ایستاده بودم و چادرم را محکم گرفته بودم که از سرم نیفتد. او از پشت دست برد و چادرم را از روی سرم برداشت. با احترام آن را مرتب کرد و بر روی طاق گذاشت. دستش را پشت کمرم گذاشت و مرا به سمت طاق برد تا روی آن بنشینم و خودش هم کنارم نشست. سرم پایین بود و دوباره قلبم به شدت می تپید. دست هایم را در هم گره زده بودم. دستش را جلو آورد و دستم را گرفت. هر چه قدر دست های من سرد و یخ زده بود به جایش دست های او گرم بود. گرمایی که ناخودآگاه از آن احساس آرامش به من منتقل می شد. سرم را آهسته بالا آوردم و دیدم او به دست های مان خیره است. نگاه او نگاه مرا هم به دست های مان کشاند. دست های کوچک و ظریفم در میان دست های مردانه او جای گرفته بود. دست هایی که زیاد زمخت و خشن نبود خیلی هم نرم و لطیف نبود. در حالی که دستم را در دست داشت با شستش پشت دستم را نوازش می کرد. نگاهش را کم کم بالا آورد و به صورتم دوخت. دزدانه نگاهش کردم. از نگاهش و از لبخند زیبایی که همه امشب بر روی صورتش نقش بسته بود حس خوبی به من منتقل می شد. در حالی که سرش را کمی نزدیک آورد لب به صحبت گشود و پرسید: در مورد من چی می دونی؟ آب دهانم را فرو بردم. باید جواب می دادم اما چه باید می گفتم؟ پس از چند لحظه سکوت، آهسته و با صدایی لرزان گفتم: همون چیزایی که مادرتان و آقاجانم گفتن دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت: دوست دارم خودم رو بهت معرفی کنم. کمی به سمتم چرخید تا صورتم را بهتر ببیند گفت: من احمدم. بچه دوم حاج علی صفری. آقام کارگاه تولید ظرف مسی داره خدا رو شکر وضع مالیش خوبه و تو بازار روبروی حجره آقات حجره داره. دو تا داداش دارم محمد که از من بزرگتره و اسم خانومش هم سوگله حتما خانومشو دیدیش داداش حمیدم هم کوچیکه 8 سالشه خواهرام همه از من کوچیک ترن من تا دیپلم درس خواندم . دوست داشتم مثل محمد من هم معلم بشم یا حتی برم دانشگاه ولی نشد. برای همین آمدم سراغ کار آزاد ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت معصومه علیها سلام.mp3
4.36M
✍مهدیه حدادیان 🎙اخگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز آدم چیزهای تازه‌ای یاد میگیره، ولی یه چیز هس که من خوب میدونم، وقتی آدم محتاج میشه، یا گرفتاری و بدبختی و غمی داره، باید دردشو پیش آدمهای ندار ببره. اینها هسن که به آدم کمک میکنن، فقط اینها. 📚کتاب خوشه‌های خشم ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم هر چند راغب نبودم ولی سربازیمم رفتم. یه مدت برای آقام شاگردی کردم و بعد کار و کاسبی خودمو راه انداختم. منم مثل آقاجان تان تو کار چرمم. وضع مالی ام بد نیست و هر چی دارم با تلاش خودم بهش رسیدم. دیگه چی بگم برات ... از بچگیم مسجدی ام. همیشه حتما نماز جماعت میرم. اخلاقامم می تونم برات بگم ولی ترجیح میدم خودت دستت بیاد. چون ممکنه الان بگم مو این جوریم اون جوری ام بعد دو روز دیگه تو زندگی ببینی با اون چیزی که گفتم متفاوته و دلسرد بشی. فقط اگه خلاصه بخوام برات بگم اهل رفیق بازی و خیلی کارای دیگه که جوونای الان می کنن نیستم. همیشه با عقلم تصمیم گرفتم نه دلم. فقط یه بار با دلم تصمیم گرفتم او هم وقتی بود که برای اولین بار شما رو تو ضیافت خانه حاجی حیدری دیدم. در تمام مدتی که صحبت می کرد او به من خیره بود و من هم سرم پایین بود. اما با شنیدن این جمله سرم را بالا آوردم. او بر خلاف تمام امشب که چشم از من بر نمی داشت به سقف چشم دوخت. انگار دوباره داشت آن شب را مرور می کرد: کمتر از یک ماه قبل بود، شاید ‭‭‭25-26‬‬‬ روز پیش بود. می خواستم برم تبریز برای مغازه جنس بیارم. رفتم حجره آقام خداحافظی که نذاشت برم و گفت حاجی حیدری امشب ولیمه پسرشه دعوت کرده و سفارش کرده حتما احمد هم بیاد. هر جور خواستم در برم و به سمت تبریز راه بیفتم آقام نذاشت. شب با هزار زور و اجبار فقط به حرمت آقام و احترامی که برا حاجی حیدری قائل بودم اومدم. اگه یادت باشه فرش کرده بودن مردها تو حیاط نشسته بودن و خانوما تو خونه بودند. تو حیاط همون نزدیکای در نشستم که حاجی حیدری منو ببینه و بعد که یکم گذشت برم. چند دقیقه ای که گذشت آمدم برم که دیدم آقای شما حاجی معصومی از در اومد تو و با حاجی حیدری سلام و احوالپرسی کرد. خواستم جلو بیام و با حاجی معصومی احوالپرسی کنم که یک دفعه چشمم به شما افتاد. همونجا یک لحظه میخکوب رفتم. در نهایت حیا و نجابت سلامی به حاجی حیدری کردی و سر به زیر انداخته بودی. حدس زدم دختر حاجی معصومی باشی ولی مطمئن نبودم. رفتم پیش آقام. زبونم، عقلم، هیچ چیزم به اختیار خودم نبود. نمی دونم چرا ای جمله از دهانم در آمد و به آقام گفتم: بابا این دختر کیه که این جوری مهرش به دلم نشسته؟ خندید و ادامه داد: آقام اول جا خورد و با تعجب نگام کرد. شما داشتی با مادرت سمت زنونه می رفتی و نگاه من هم از پشت سر دنبال تون میومد. آقام با خنده گفت: دختر حاجی معصومی رو میگی؟ همه بدنم خیس عرق شده بود. قلبم به شدت می زد. سر جام نشستم. دیگه تبریز رفتن رو فراموش کرده بودم. تا آخر ضیافت نشسته بودم ولی انگار اونجا نبودم. آقام گاهی نگام می کرد و بهم می خندید. آخر ضیافت بعد از شام دوباره آقاجان تان رو دیدم ولی شما رو نه. همه او شب رو تا صبح بیدار بودم. حال خودمو نمی فهمیدم ❌کپی نکنید❌ پارت اول⬇️ https://eitaa.com/hayateghalam/‭9407‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با ترس‌های توی ذهنت عقب نکش، با رویاهای توی قلبت جلو برو فقط یکم تلاش کن؛ با کمک خدا میتونی رفیق. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم تمام اون شب رو تا صبح بیدار بودم. حال خودمو نمی فهمیدم. از طرفی خودم رو لعن و نفرین می کردم چرا چشمم به ناموس مردم افتاد و مدام چهره دختر حاج آقا معصومی تو ذهنم می چرخه از طرف دیگه هم دلم می خواست کاش برای به بار دیگه نگاهم باز بهت بیفته و اون احساس خوب دوباره تو وجودم ریشه کنه. از آقام شرم داشتم که چرا چنین جمله ای بهش گفتم. چند روزی رو اصلا جرأت نداشتم نزدیک حجره آقام و آقاجونت بشم تا این که یه روز که رفتم حرم واقعا با همه وجودم از امام رضا خواستم روزی ام کنه با دختری مثل تو ازدواج کنم. گفتم خدایا اگه صلاحه و خیر در اینه ای دختر رو روزیم کن که با هم ازدواج کنیم و تا آخر عمرم کنارش باشم اگرم صلاح نیست کمک کن کاری کن فراموش کنم هم چی دختری وجود داره و چشم مو هم بهش افتاده. هفته نگذشته بود دوباره تصمیم گرفتم برم تبریز که آقام صدام زد و گفت شما رو خواستگاری کردن و خانواده تان هم موافقت کردن... گفت قرار گذاشتن فردا شبش برای قول و قرارای عروسی خانه حاجی معصومی بریم نمی دانم از کجای صحبت هایش به بعد نگاه های مان یه هم خیره شده بود و او با شور و شوق تعریف می کرد و من با همه وجود گوش می دادم. با هیجان ادامه داد: وقتی آقام این خبر مهم رو بهم داد دلم می خواست از خوشحالی بال در بیارم. همونجا به زمین افتادم و سجده شکر به جا آوردم. باورم نمی شد ازت خواستگاری کردن. از رفتار آقام اون شب تو ضیافت حاجی حیدری فکر می کردم خنده هاش برای تمسخرمه ولی انگاری آقام همون شب از آقاجانت اذن خواستگاری گرفته بوده و دو سه روز بعد مادرم به خونه شما آمده بود. از مادرم می شنیدم میگه برام رفته خواستگاری ولی این قدر گیج و منگ شده بودم و تو فکر اون شب بودم که اصلا فکرشم نمی کردم اون دختری که سعی داره از کمالات خودش و خانوادش برام تعریف کنه شمایی. خندید و گفت: هر وقت میومد تعریف کنه از دستش در می رفتم کاری یا چیزی رو بهانه می کردم. سر به زیر انداخت و سکوت کرد. در حالی که دستم را در دستش می فشرد در چشمانم خیره شد و گفت: برای همین من خیلی خوشحالم. خوشحالم همونجا که من تو حرم دعا می کردم خدا دعامو مستجاب کرده بود و منو به شما رسوند..خوشحالم همون احساسی که روزها دنبال تکرارش بودم امشب هر لحظه دوباره و هزار باره برام تکرار شد. کنار تو احساس آرامش می کنم وقتی نگات می کنم دلم پر از آرامش و شادی میشه انگار که هیچ غمی دیگه تو دنیا باقی نمی مونه سرم را پایین انداختم تا لبخندی که بر لبم نقش بست را از او مخفی کنم. او هم ساکت شد و برای چند دقیقه اتاق در سکوت فرو رفت. سکوتی که دیگر برایم ترسناک یا دلهره آور نبود بلکه برایم رنگ و بوی عشق داشت. از این که احساس می کردم محبوب کسی هستم، کسی هست که مرا با تمام وجود دوست دارد خرسند بودم. پرسید: شما چی؟ با تعجب نگاهش کردم. _وقتی اولین بار منو دیدی چه حسی داشتی؟ یا در موردم چی تصوری داشتی؟ چه سوالی! چه جوابی باید می دادم؟ سکوتم انگار او را متوجه کرد که پرسید: شما قبلا منو دیده بودی؟ به علامت نفی سر تکان دادم. با تعجب سر تکان داد و پرسید: یعنی چی؟ نکنه بعد عقد تازه اولین بارت بود منو می دیدی. به تایید سر تکان دادم. با تعجب گفت: چه جوری حاضر شدی با کسی سر سفره عقد بشینی و بهش بله بگی که نمی دونستی کیه چه شکلیه؟ ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
جبهه های حق مجلای نوری است که همه پروانه ها را به خود می کشد و چه کند آن نوجوان اگر پروانه ی عاشقی در درون خود دارد؟ ✨شهید آوینی ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────