eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
805 عکس
361 ویدیو
41 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 164 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده هبه ابونداء ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 دسته‌گل قرمزی توی دستش بود. نوک انگشتانش با اینکه یخ زده و سرد بود؛ اما عرق کرده و می‌لرزید. نفسش را توی سینه حبس کرد و در خانه به رویشان باز شد. چهره آقای جوادی زیر دلش را خالی می‌کرد. چشمش را بست و صلوات فرستاد. دست سمیر را پشت کمرش حس کرد. دست جاوید را گرفته بود کنارش ایستاده بود. صدایش آرامش داشت. نگاهی به او انداخت. چشمکی زد و لب زد: - برو تو داداشی. پا توی حیاط گذاشت. سمیر پشت سرش. سلامی به آقای جوادی و حمیده خانم که کنارش ایستاده بود کرد. سرش را بالا نیاورد و فقط دسته گل را توی دستش فشرد. - بفرمایید. خوش اومدید. - ممنونم. خوش باشید. آقای جوادی دست روی کتفش گذاشت و او را به سمت ساختمان هدایت کرد. مقابل در ورودی عقب ایستاد و رو به آقای جوادی گفت: - شما بفرمایید. پدر تمنا ابرو بالا انداخت و گفت: - نه اصلا! - بفرمایید پدر جان، من خجالت می‌کشم اینطوری. پدر تمنا خواست چیزی بگوید که سمیر از پشت سر گفت: - می‌گما... می‌خواید تعارف کنید من برم تو. حیدر چشم غره غلیظی به او رفت، سمیر خندید و سرش را پایین انداخت. آقای جوادی خنده کوتاهی کرد و وارد خانه شد. حیدر پشت سرش رفت. تمنا وسط دو خواهرش ایستاده بود. پدر تمنا پرده جلوی در را بالا گرفته تا سمیر و جاوید هم وارد شدند. پرده را انداخت و در را بست. عزیز و پدر و مادرش با تعارف حمیده خانم روی مبل ها نشسته بودند. - سلام. ترانه پاسخ سلامش را داد و گفت: - پدر جان، آقایونو راهنمایی کنید و اشاره زد تا چند لحظه تمنا و حیدر را تنها بگذارد. همه که رفتند. حیدر قدم جلو گذاشت و دسته گل را سمت تمنا گرفت. دخترک هم می‌لرزید. دو دستش را جلو برد و بالای دسته گل را گرفت. - ممنون. بفرمایید. حیدر لبخندی زد و گفت: - شما بفرمایید. تمنا جلوتر حرکت کرد و بالاخره روی مبل ها جا گیر شدند. تعارفات و احوالپرسی‌ها انجام شد. عزیز کلافگی حیدر و بی‌حوصلگی تمنا را دید. بلند گفت: - یه صلوات بفرستید بریم سر اصل کار، حوصله بچه‌ها سر می‌ره. سمیر بلند صلوات فرستاد و گفت: - منم موافقم... این بار آقای موحد به او چشم غره رفت. سمیر انگار نمی‌خواست امشب هم دست بردارد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
🔰 جوانان و کودکان را به کتابخوانی عادت بدهیم! ما باید جوانان را به کتابخوانی عادت دهیم، کودکان را به کتابخوانی عادت دهیم؛ که این تا آخر عمر همراهشان خواهد بود. کتابخوانی در سنین بنده - که البته بنده چندین برابر جوانها کتاب میخوانم - غالباً تأثیرش بمراتب کمتر است از کتابخوانی در سنین جوانها. (20/ 07/ 1391) پ.ن: @sokhanesadid
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معرفی کتاب (مجید بربری) کلیپ رو ملاحظه بفرمایید. پیشنهاد خوندن
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 - چشم، حرف نمی‌زنم؛ ولی دیگه این آخرا صبر داداشم داره لبریز می‌شه. زودتر تاریخ عقد رو مشخص کنید. هرچی زودتر بهتر. ترانه خندید و گفت: - منم موافقم. می‌گم نظرتون چیه من و شما تاریخ عقد رو مشخص کنیم بقیه برسن به احوالپرسی؟ - اگه جون منو شما ضمانت کنید و آقای جوادی پناه بدن بهم موافقم. ترانه سر تکان داد و گفت: - من ضمانت می‌کنم. شما چه وقتی رو پیشنهاد می‌دید. سمیر خواست چیزی بگوید که آقای موحد با تحکم صدایش زد. - سمیر! سمیر صدایش را صاف کرد و سر به زیر شد. مرتب نشست و گفت: - چشم. ترانه نگاهی به پدرش انداخت و گفت: - نه بذارید بگن. جوون‌ها معمولا بهتر و سریع تر فکر می‌کنن، چون درگیر رسوم و نمی‌دونم چیزهای جانبی نمی‌شن. آقای جوادی سر تکان داد و گفت: - بله، بگو پسرم. سمیر دیدی به پدرش نداشت. دستش را بهم گره زد. دلش می‌خواست از پدرش هم اجازه بگیرد. حیدر دستش را لمس کرد و فشرد. لبخندی روی لب‌های سمیر نشست. چشمش دوباره برق زد. سرش را بالا گرفت و گفت: - همین شنبه، میشه سه روز دیگه. میلاد آقا امام حسن عسکری علیه السلام هست. خوبه دیگه نه؟ آقای جوادی از انرژی سمیر خوشش آمده بود. لبخندی زد و گفت: - مبارکه، آقا سمیر، چند دختر و پسر، عروس داماد کردی؟ همه خندیدند. سمیر لب گزید و گفت: - یه ده بیستایی بودن. دوباره همه خندیدند و این بار مشغول برنامه ریزی شدند. قرار شد فردا برای آزمایش و خرید حلقه بروند و مهمان‌هایشان را برای عقد دعوت کنند. دل توی دل حیدر نبود. تا شنبه چطور باید روز ها را پشت سر می‌گذاشت. مینو خانم جعبه‌ای به دست مادرش داد. عزیز جعبه را باز کرد و رو به آقای جوادی گفت: - اگه اجازه بدید ما نشون رو دست عروسمون کنیم. پدر تمنا گفت: - اجازه ما هم دست شماست. حلقه زیبا و پرنگین توی دست تمنا لق می‌زد. عزیز دست تمنا را فشرد و گفت: - عزیزم چقدر تو ظریفی! ان شاءالله فردا برید اندازه‌اش کنید. روز آزمایش ترانه و مینو خانم همراهیشان کردند. هر کدام توی اتاق جدا رفتند تا آزمایش ها را بدهند. جواب آزمایش همانجا آماده شد و حیدر یک قدم دیگر به داشتن همیشگی تمنا نزدیک شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
Part08_خار و میخک.mp3
12.15M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 8⃣ @audio_ketab
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
بسم الله الرحمن الرحیم.