eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
779 عکس
347 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 165 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده فروغ عباسی ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 باد توی ورودی رواق می‌پیچید. صدای برخورد آویز چهلچراغ‌ها بهم، بهترین موزیکی بود که می‌توانست امروز بشنود. کفش‌های براقش را از زمین برداشت. نگاهی به تمنا انداخت؛ محکم رو گرفته بود. وارد رواق شیخ حر عاملی شدند. کفش‌هایشان را تحویل کفش داری دادند. حواسش پی گرفتن شماره جاکفشی بود که تمنا را میان جمعیت فامیل گم کرد. شماره را توی جیبش گذاشت و پشت سر آن‌ها راه افتاد. هنوز صبح زود بود، با این وجود، رواق تقریبا شلوغ بود. چشم چرخاند. سید روحانی را کنار یکی از ستون ها پیدا کرد. با ذوق به سمتش رفت: - حاج آقا. سید سر بلند کرد. با دیدنش خندید. دست دراز کرد و با هم مصافحه کردند. حاج آقا با لبخند گفت: - بالاخره جواب مثبت گرفتی ها؟ حیدر خندید. دست او را محکم فشرد و گفت - آره خدا رو شکر، به سختی! دست روی کمر سید گذاشت، او را به سمت گوشه دنجی که فامیل‌هایشان جمع شده بودند هدایت کرد. دو سجاده سفید کنار هم روی زمین پهن شده بودند و قرآن سبز رضوی روی رحل وسط دو جا نماز دلبری می‌کرد. روی سجاده نشست. از این فاصله متوجه تفاوت رنگ گل‌های دو سجاده شد. گل سجاده او آبی بود و سجاده کناری صورتی. دقیقه‌ای بعد تمنا با چادر سفید کنارش نشست. چادر سفیدش صورتش را پوشانده بود. سید کنارش نشست و توی گوشش از مهریه‌ پرسید. همانطور آرام جوابش را داد. عاقد از همراهان عروس و داماد خواست صلوات بفرستند و همهمه کمی آرام شد. صدای صلوات های تمنا توی گوشش می‌پیچید. عاقد حدیث خواند و مشغول اجازه گرفتن شد: - عروس خانم، تمنا جوادی، آیا وکیلم شما را، با مهریه یک جلد کلام الله مجید و ۱۱۴ سکه تمام بهار آزادی، به عقد آقای حیدر موحد در بیاورم؟ قبل تمنا صدایی از پشت سر آمد. - وا چه خبره؟ ۱۱۴ تا! خوبه شوهر اولش نیست. تمنا چشم بست. صدایش را صاف کرد و قبل اینکه نه از دهانش بیرون بیاید صدای دیگری شنید. - یه بار ازدواج کرده؟ مینو یه طور می‌گفت واسه حیدرم ال می‌کنم بل می‌کنم گفتم چه دختری براش بگیره. تپش قلب تمنا بالا رفت. اخم، روی چهره حیدر نشست. سید گفت: - خانما یک صلوات بفرستید. در محضر امام رضاییم، غیبت نکنید. رو به حیدر و تمنا کرد و برای بار دوم وکالت گرفت: - خانم تمنا جوادی، به بنده وکالت می‌دهید تا شما را با مهریه و صداق یک جلد کلام الله مجید و ۱۱۴ سکه تمام بهار، به عقد آقای حیدر موحد در بیاورم؟ صدای تمنا لرزید؛ اما بلند گفت: - نه! با این مهریه نه حاج آقا! این صدایی که طعنه بارانش می‌کرد را خوب می‌شناخت: - چیه بیشتر می‌خوای؟ - نه من مهریه سنگین نمی‌خوام. مهریه نه خوشبختی، و نه آینده منو تضمین می‌کنه! ارزش منم به مهریه‌ام نیست. ۱۴ سکه و دوبار سفر کربلا. بیشتر از این نمی‌خوام. حیدر گفت: - سید من کمتر از این نمی‌تونم مهریه تعیین کنم! با ۱۱۴ تا سکه و چهار تا سفر کربلا و یک سفر حج! قسمت بود ما یادمون بره تعیین مهریه کنیم. تمنا لب گزید و گفت: - ولی من... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 پدر حیدر میان حرفش آمد و گفت: - ولی نداره دخترم. ۱۱۴تا هم برای گلی مثل تو کمه. مینو خانم هم از پشت سرش گفت: - آره عزیزم. ما از اول هم همینو مد نظر داشتیم. به پدرت هم گفتیم. آقای جوادی شما رضایت دارید؟ آقای جوادی گفت: - تمنا خودش عاقل و بالغ، تو این مسئله رضایت خودش شرطه. سید گفت: - راضی شدید عروس خانم؟ تمنا نگاهی به دست‌هایش انداخت. آب دهانش را فرو برد. صدای پچ پچ ها اذیتش می‌کرد. سید فهمید؛ نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت فامیل‌های عروس و داماد چرخاند. - کسی جز پدر و مادر عروس و داماد اینجا نباشد. برید بیرون رواق تا عروس و داماد بیان. تمنا هنوز دو دل بود. حیدر که رد اشک را روی گونه او نمی‌دید؛ زیر گوشش گفت: - رضایت بدید. من مهریه رو می‌دم، من راضی‌ام! نه بگید انگار منو قابل نمی‌دونید. سید گفت: - خب، بسم الله الرحمن الرحیم. دخترم خودت رو بابت این حرف‌ها ناراحت نکن. ثابت کردی ارزشت بالاتر از تمام سرمایه‌های دنیاست. تمنا رضایت داد و سید، دوباره حدیث خواند و وکالت را با ۱۱۴ سکه، چهار سفر کربلا و یک سفر حج گرفت. عروس نفس عمیقی کشید و گفت: - با توکل به خدا و اجازه پدر و مادرم بله. عاقد با لبخند، مبارک باشدی گفت و این بار وکالت را از حیدر گرفت. حیدر هم بله را گفت. صبرش دیگر داشت لبریز می‌شد. این لحظات آخر دیگر واقعا سخت می‌گذشت. سید آنقدر طولش می‌داد که کلافه‌اش کرده بود. دستش را به حالت دعا روی زانویش گذاشته بود. چشمش را بست؛ دلش می‌خواست بلند بگوید: - سید تمامش کن دیگر... اما سید داشت چند بار و با کلمات متفاوت صیغه عقد را می‌خواند. بالاخره مبارک باشد را گفت و مشغول دعا شد. حیدر تند تند الهی آمین می‌گفت. عاقد دوباره مبارک باشد گفت و حیدر چشم باز کرد. حیدر دست برد و سر انگشتان تمنا را که از چادر بیرون زده بود گرفت. دیگر نفهمید کجاست. قلبش آرام گرفت. انگار دریایی از عسل ریخت توی جانش... از شیرینی آن سر مست شد و جان دیگری گرفت... مینو خانم جعبه مخمل حلقه را مقابلش آورد. رینگ ساده طلایی را از آن بیرون کشید. به اصرار خود تمنا این حلقه را خریده بودند. توی طلا فروشی با خجالت گفته بود: - دوست دارم حلقه‌ای که تو حرم دستم میشه رو همیشه تو دستم داشته باشم. از حلقه‌های شلوغ خوشم نمیاد. حلقه را انداخت توی دست های ظریف تمنا. دستش را محکم فشرد . هنوز صورتش را ندیده بود. دیگر باید خوب و عمیق نگاهش می‌کرد. تمنا هم رینگ ساده نقره‌ای را انداخت توی دستان بزرگ حیدر. دیگر دستانشان باهم ست بود. شوهرش آهسته گفت: - میشه ببینمت؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
از سوریه چه خبر؟.mp3
14.25M
چه اتفاقی در سوریه داره می افته؟ 🔹مخاطب این صوت: نوجوان جوان والدین طلاب معلمین (جهت روشنگری) 🔹نکات مهمی که در صوت بالا می شنوید: 🔻چرا به ۴۸ ساعت یک شهر رو از دست میدن؟ 🔻آشنایی با جنگ رسانه حرفه ای اسرائیلی در فتح منطقه ای سوریه 🔻ارتباط اتفاقات منطقه با جریان حکومت مهدوی و ظهور امام زمان عج 🔻تک تک ما چه کمکی می تونیم بکنیم به جریان مقاومت و مهدویت این دوران... 🔻عملیات روشنگری و کنش‌گری ما، چطور بقیه رو روشن کنیم؟ و چه محتوایی بدیم؟ 🔹 تمام اینها در صوت بالا، ۳۰ دقیقه، که با دور تند گوش بدی کافیه ۱۵ دقیقه وقت بذاری (بقول امام صادق ع: مومن عالم به زمانه خودشه)
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
4_6010094453375633592.mp3
4.93M
نمازی برای دردهای نگفتنی... یکی از بزرگان قم، به مولای مهربان عالم، از طریق نماز استغاثه امام عصر علیه السلام. 📚 بحارالانوار ج99 ص245
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 166 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده فریبا تذاکری ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 تمنا دستش را از دست حیدر بیرون کشید و چادر را کمی از صورتش کنار زد. چشم‌هایش درشت‌تر دیده می‌شدند و مژه های خیسش، معصومیت نگاهش را بیشتر کرده بودند. حیدر محو تماشا شده بود. بعد ماه ها که برایش به اندازه سال‌ گذشته بود، همین نگاه پر بود از قند و شکری که توی دلش آب می‌شد. صدایی باعث شد از آن همه قند دل بکند و اینبار خودش چادر را بکشد توی صورت تمنا. این منظره مخصوص خودش بود. آن همه عسل سهم خودش بود و هیچ شریکی را برایش قائل نمی‌شد. - داداش؟ ایستاد. سمیر بود که خودش را توی آغوش برادر انداخت و گفت: - مبارکت باشه داداشی. ان شاءالله به پای هم پیر بشید. حیدر یادش بود که سمیر گفت دست بکش روی سرم. از ته دل هم برای خواسته‌های قلبی او دعا کرده بود. - ان شاءالله تو رو لباس دومادی ببینم. سمیر خندید. شانه حیدر را بوسید و از او فاصله گرفت؛ لب زد: ان شاءالله، ان شاء الله... لبخندش پهن تر شد و ادامه داد: - اجازه هست به خانمت تبریک بگم؟ نگاه انداخت. تمنا ایستاده بود و آقای موحد به سرش بوسه زد. سر تکان داد. از سمیر فاصله گرفت و به سمت آقای جوادی و خانواده‌اش رفت. آقای جوادی گرم دستش را فشرد. حیدر خم شد و دست او را بوسید. آقای جوادی توی گوشش گفت: - خیلی زیاد باید مراقبش باشی. خیلی شکننده است. - چشم. مادر تمنا کنارشان ایستاده بود. با لبخند گفت: - مبارک باشه پسرم. حیدر با خجالت دست مادر زنش را فشرد. - مواظب دخترم باش. خوش و بشی با ترانه و تینا کرد. با جناق هایش هم به او تبریک گفتند. آقای جوادی تمنا را به حیدر سپرد و آن‌ها را تنها گذاشتند. تمنا هنوز چادر سفید داشت. دست تمنا را فشرد و گفت: - چادرتو عوض کن بریم. هنوز یک کلام هم حرف نزده بود. لبخندی به حیدر زد و سرش را تکان داد. روزه سکوت گرفته بود؟ مگر خبر از دل حیدر نداشت؟ به سمت دیوار رفت. حیدر هم دنبالش رفت. تمنا چادر سیاهش را با چادر عروسش عوض کرد. حیدر چادر سفید تمنا را تا زد و گذاشت توی پلاستیک کنار دیوار. نگاهی به اطراف انداخت. هرکس حواسش پی عقد خودش بود. زیر گوش تمنا که هنوز صورتش سمت دیوار بود گفت: - روت رو محکم بگیر. تمنا شماره کفشش را از کیفش بیرون آورد و به سمت حیدر گرفت. چادرش را تا روی ابرویش پایین کشید و صورتش را پوشاند. حیدر هم از روی چادر دست آزادش را گرفت. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞