❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت34
#زسعدی
به رویش لبخند زدم و نخود چی کشمش در دهانم گذاشتم.
احمد خودش را جلو کشید و از پاکت درون دستم آجیل برداشت.
فاصله صورت های مان بسیار نزدیک بود و گویا قصد نداشت عقب بکشد.
قلبم به تپش افتاده بود.
لب هایش که روی گونه ام نشست نفسم بند آمد.
از خجالت داغ شدم.
وسط بیابان جای این کار ها بود؟
احمد مرد خوبی بود اما انگار اصلا خود دار نبود.
با دست هایش صورتم را قاب گرفت و گفت:
خیلی دوست دارم رقیه.
قلبم دیوانه وار می تپید.
از کارش واقعا خجالت کشیدم و دیگر جرات نداشتم نگاهش کنم.
این بوسه هم آیا جزء همان دست درازی هایی که مادر و خانباجی می گفتند و درباره اش هشدار داده بودند حساب می شد؟
به روی گونه ام که از بوسه او گر گرفته بود دست گذاشتم.
من از خجالت آب شدم ولی احمد نفسش را آزاد و راحت رها کرد.
به صورتم دست کشید و گفت:
چه حس خوبیه داشتنت، لمس کردنت، بوسیدنت.
انگار خواب و رویاس
هنوزم باورم نمیشه می ترسم چشم ببندم و وقتی باز کنم ببینم همش خواب بوده.
او این همه احساس و حرف های قشنگ را از کجا می آورد؟
در مقابل حرف های قشنگ و دلفریب او من فقط سکوت بودم.
بلد نبودم مثل او قشنگ حرف بزنم.
این سکوت و این خجالت حق او نبود.
ریحانه گفته بود خودم را نباید دریغ کنم
باید با زبانم با زیبایی ام با همه وجودم برای خوشحالی و رضایت او تلاش کنم.
هنوز زود بود که من برای رضایتش تلاش کنم یا دیر شده بود؟
این خجالتی که الان به جانم افتاده بود طبیعی بود؟
باید از یک جایی خجالت را کنار می گذاشتم و برایش همسری می کردم.
باید برایش دلفریب می بودم.
به قول ریحانه وقتی احساس او و میل جن*سی اش را کامل سیراب می کردم خودم خوشبخت می شدم.
آرامش زندگی خودم بیشتر می شد.
وقتش بود که برایش دلبری کنم.
حالا که در این بیابان درندشت تنها بودیم
حالا که او، همسرم، کسی که بزرگترین حق را به گردن من داشت احساسش را خرج من می کرد حقش نبود من سکوت کنم و احساسش را بی جواب بگذارم.
من زنش بودم.
از لحظه ای که خطبه عقد خوانده شد و محرمیت بین مان جاری شد بزرگترین وظیفه من تامین و تحصیل رضایت او شد.
آب دهانم را فرو دادم و خجالتم را کنار گذاشتم.
سختم بود اما به او نگاه دوختم و به رویش لبخند زدم.
سختم بود اما ته ریشش را لمس کردم و گفتم:
شما خواب نیستی بیدار بیداری
من هم از دیروز فکر می کردم خوابم رویاس
ولی هر موقع شما لپم رو کشیدی فهمیدم بیدارم و این که شما شوهرمی و ما با هم عقد کردیم خود حقیقته
احمد از حرفم به خنده افتاد.
گونه ام را نوازشوار لمس کرد و گفت:
الهی قربونت برم عروسک من
ببخشید اگه دردت اومد.
قصد اذیتت رو نداشتم ولی بس که شیرینی دست خودم نیست دلم میخواد لپاتو بکشم.
حرف بدی زدم؟
مثلا می خواستم احساساتم را نشان دهم اما انگار گند زدم.
لبخند خجولی زدم و گفتم:
نه منظورم این نبود.
زیاد دردم نمیومد.
بالاخره هر کسی یه جوری احساسش رو نشون میده
شمام این جوری خواستی نشون بدی منو .... میخوای
جان کندم ...
چقدر گفتن این حرف ها سخت بود.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت34
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت35
#زسعدی
احمد خودش را جلو کشید. با دو دستش صورتم را قاب گرفت و پیشانی ام را محکم و طولانی بوسید و گفت:
یک ذره هم شک ندارم با تو همیشه حالم خوبه و زندگیم پر از آرامش و حال خوبه
کاش زودتر می دیدمت
کاش زودتر وارد زندگیم می شدی
از دیشب تا حالا به یقین رسیدم جات تو تک تک لحظه های زندگیم خالی بوده
همه بیست و سه سال عمرم یه طرف این لحظه ها از دیشب تا حالا یه طرف
به صندلی اش تکیه داد. نفس عمیقی کشید و با همه وجودش الهی شکر گفت.
هر چند همه احساسات درونی ام به غلیان افتاده بودند اما ترجیح دادم سکوت کنم که دوباره با حرف هایم گند نزنم.
کمی جلوتر احمد به یک جاده خاکی پیچید و کم کم از دور روستایی نمایان شد.
به سمت باغ ها و زمین های کشاورزی راند و بعد از کلی بالا و پایین شدن ماشین در مسیر خاکی کنار درخت های توت که مشرف به گندم زارهای طلایی رنگ بودند توقف کرد.
از ماشین پیاده شد و گفت:
بیا قربونت برم
اینم یه جای دنج و خلوت برای خودم و خودت.
از ماشین پیاده شدم و در اطراف چشم چرخاندم.
هیچ بنی بشری به چشم نمی آمد.
احمد صندوق ماشینش را باز کرد و یک حصیر و دو بالشت بیرون آورد.
خنده ام گرفت.
انگار در صندوق عقب ماشینش همه چیز داشت.
حصیر را پهن کرد و گفت:
هر چیزی که یک ماه پیش گذاشتم پشت ماشین برم تبریز امروز به کارم اومد.
هی زیور خانم می گفت نمیری وسایلاتو از تو ماشین بیار هی می گفتم نه فردا میرم
بالشت ها را گذاشت و روی حصیر دراز کشید و گفت:
بیا بشین قربونت برم.
کفش هایم را در آوردم و کنار او نشستم.
دست بر روی پیشانی اش گذاشت و ادامه داد:
فردا که می شد می گفتم برم حرم یه بار دیگه به امام رضا رو بزنم بعدش میرم
می رفتم حرم روم هم نمی شد باز تو رو از آقا بخوام
نهایتش می گفتم آقا ما یه بار حرفامونو به شما زدیم
منتظر کرم و عنایتت می مونم
می دونم زیاد معطلم نمی کنی
خندیدم و گفتم:
واقعا از امام رضا این جوری حاجت می خواستی؟
لبخند زد و دستم را در دست گرفت و گفت:
جور دیگه روم نمی شد.
نه غیرتم اجازه می داد اسم ناموس کسی رو به زبون بیارم
نه وجدانم اجازه می داد تو حرم بهت فکر کنم
خیلی سخته یه چیزی که مال تو نیست و برات ممنوعه رو با همه وجود بخوای
ما تا دیروز به هم نامحرم بودیم و هیچ صنمی با هم نداشتیم
تو متعلق به من نبودی که بخوام راحت بهت فکر کنم یا راحت در مورد خودم و خودت خیالبافی کنم
به آقا گفتم دلمو زنجیر می کنم افسارشو به دست می گیرم سمت ناموس حاجی معصومی نره دیگه
شمام یا این دخترو روزیم کن یا کاری کن فراموشش کنم یادم نیاد هم چی دختری بوده و چشمم بهش افتاده و دلم براش لرزیده
خیلی سخت بود
این بیست و چند روز انگار وسط خود برزخ بودم
_پس اینا که چند ساله عاشقن چی می کشن
پس این مجنون واقعا حق داشته از عشق لیلی دیوانه بشه
_من نمی دونم واقعا چی می کشن
برای خودم سخت ترین روزای عمرم بود که فکرم و دلمو نگه دارم سمت کسی که دلم براش لرزیده و براش به تمنا افتاده نره
خدا رو شکر امام رضا تو رو بهم داد و از ای برزخ منو گذاشت وسط بهشت.
به رویش لبخند زدم و به دست های در هم گره خورده مان چشم دوختم.
احمد لپم را کشید و گفت:
عروسک خانم شما قصه لیلی مجنون رو از کجا می دونی؟
نگاهم را به او دوختم و با لبخند گفتم:
آقاجان هر وقت بتونه برامون کتاب شعر می خونه
شعراش که من زیاد نمی فهمم ولی آقاجان خودش بعدش برامون میگه این شعرا چی میگه
آقاجانم کتاب زیاد داره
کتاب شعرای خیلی شاعرای قدیمی رو هم داره
بعضی وقتا شاهنامه می خونه
گاهی وقتا گلستان
بعضی وقتا کتابای نظامی، مخزن الاسرار و ....
از همه قصه هاش لیلی مجنونو بیشتر دوست داشتم
_دلت می خواست جای لیلی باشی؟
ابرو بالا انداختم و نچ گفتم.
احمد با خنده پرسید:چرا؟
_لیلی زشت بوده دلم نمیخواد لیلی باشم
به جاش دلم می خواست مجنون باشم
_چرا مجنون؟
_به نظرم این که یه نفرو خیلی بخوای از جون خودتم بیشتر خیلی قشنگه
البته آقاجان می گفت مجنون اگه جای لیلی عاشق خدای لیلی می شد این همه سوز و گدازو برای خدا می داشت لیلی که سهله خدا کل دنیا و لیلی های دنیا رو بهش می داد
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت35
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت36
#زسعدی
احمد نشست و به صورتش دست کشید و گفت:
آقاجونت درست میگن.
از قدیمم گفتن با خدا باش و پادشاهی کن بی خدا باش و هر چه خواهی کن.
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
پاشو بریم یکم راه بریم.
به کفش هایم چشم دوختم.
آخر این چه کفشی بود خانباجی به من داد.
نگاه احمد هم به کفش هایم افتاد و پرسید:
با این کفشا اذیتی؟
سر تکان دادم و گفتم:
بله ... تا حالا از اینا نپوشیده بودم.
خانباجی گفت یه مدت بپوشی عادت می کنی
ولی فکر کنم پشت پام از صبح تا حالا تاول زده خیلی درد می کنه و می سوزه.
احمد نوازشوار به صورتم دست کشید و گفت:
شرمنده نمی دونستم اذیتی وگرنه این همه راه نمی بردمت
به اطراف نگاه کرد و گفت:
کاش همون اول صبح بعد حرم میومدیم همین جا
اشتباه کردیم رفتیم اونجا
_اشکال نداره خاطره شد
توی عمرم اون همه حیوون مختلف ندیده بودم
فقط حیف طفلیا تو قفس بودن
_تو قفس نباشن که میان سر وقت مون
لبخند زدم و گفتم:
نه نمیگم تو شهر آزاد باشن
کاش همه شون تو جنگل و بیابون خونه خودشون بودن نه که تو قفس باشن ما آدما بریم تماشاشون کنیم
بالاخره اونام جون دارن حق شون این نیست به خاطر کیف کردن ما آدما زندانی بشن
احمد سر تکان داد و گفت:
راست میگی
تا حالا بهش فکر نکرده بودم.
چشم هایش را فشرد و گفت:
کاش بساط چایی همراه مون می بود
خیلی خوابم گرفته
_خوب یه چرت بزنید.
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
نه بهتره کم کم بریم دیگه
دلم نمیخواد پیش حاجی معصومی بد قول بشم
بریم که قبل اذان برسیم
_خوب شما خوابت میاد می تونی رانندگی کنی؟
یه چرت کوچیک بزنید یکم استراحت کنید بعد بریم
احمد به ساعتش نگاه کرد. ساعتش را از دور دستش باز کرد و به دستم داد و گفت:
باشه خوشگل خانم
این ساعتو بگیر دستت نیم ساعت دیگه منو بیدار کن.
بالشت ها را برداشت و کنار درخت گذاشت و گفت:
پاشو اینجا بشین
مگر نمی خواست بخوابد؟ پس چرا بالشت ها را برای تکیه زدن من گذاشته بود؟
بی حرف از جا برخاستم و به خواسته او به درخت تکیه زدم.
پاکت آجیل را از داخل ماشین آورد و با لبخند گفت:
اینم برای این که بیکار نباشی.
پاهاتم دراز کن راحت باشی.
با خجالت پاهایم را دراز کردم.
احمد سرش را روی پایم گذاشت و چشم بر روی هم گذاشت.
او زیادی راحت بود یا من زیادی خجالتی بودم؟
آن قدر خسته بود که تا چشم بست به خواب رفت.
من هم خسته بودم همه اش فاصله اذان تا طلوع را خوابیده بودم اما تمام تلاشم را کردم خوابم نبرد.
با خوردن آجیل سعی کردم خودم را بیدار نگه دارم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت36
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت37
#زسعدی
به صورت غرق خوابش چشم دوختم.
آهسته به روی موهای مرتبش دست کشیدم.
می ترسیدم موهایش بهم بریزد اما نمی توانستم جلوی خودم را هم بگیرم.
چند باری دستم را روی موهایش کشیدم و دوباره سرم را به خوردن آجیل گرم کردم.
ساعت هنوز 11 و نیم بود.
چشم هایم را به هم فشردم و به گندم زارهای روبرویم خیره شدم.
کاش سرش روی پایم نبود و می توانستم چند قدمی راه بروم.
کم کم پایم هم درد گرفت ولی نمی توانستم پایم را حرکت دهم یا از زیر سر او بردارم.
دوباره به ساعت بند چرمی او چشم دوختم.
یک ربع بود خوابیده بود.
صدای پرنده هایی که روی شاخه های درخت ها نشسته بودند یا در حال پرواز بودند تنها صدایی بود که شنیده می شد.
کمی آجیل در دهانم گذاشتم.
تشنه ام هم شده بود.
جوی آبی که از کنار درخت توت رد می شد بی آب بود.
به ته ریشش دست کشیدم.
از لمس صورتش لبخند روی لبم آمد.
حس می کردم کار خلافی انجام داده ام. کار خلافی که بسیار شیرین هم بود.
دستم که دوباره صورتش را لمس کرد احمد از خواب بیدار شد.
لب گزیدم و سریع دستم را عقب کشیدم.
احمد به رویم لبخند زد و نشست.
به صورتش دست کشید و گفت:
عجب خوابی رفتم.
ساعتش را به سمتش گرفتم و گفتم:
هنوز نیم ساعت نشده.
احمد ساعتش را گرفت و به مچ دستش بست و گفت:
همینم نباید می خوابیدم ولی وقتی گفتی بخواب نتونستم نه بگم.
با دست به پای خواب رفته ام چند ضربه آرام زدم و گفتم:
خسته شده بودین باید می خوابیدین. راه دوره با این وضع چه جوری می خواستین رانندگی کنید.
احمد یا علی گویان از جا برخاست.
پیراهنش را مرتب کرد و به سراغ صندوق ماشینش رفت.
کلمن آبش را بیرون آورد و چند بار مشتش را از آب پر کرد و به صورتش پاشید.
از جا برخاستم و چادرم را روی سرم مرتب کردم و گفتم:
میشه یکم آب بدین تشنه مه
احمد لیوان کلمن را بیرون آورد و گفت:
به روی چشم ولی آبش گرم و البته مونده اس
_اشکالی نداره خیلی تشنه ام
لیوان را پر کرد و به دستم داد.
تشکر کردم و کمی از آب نوشیدم.
احمد وسایل را جمع کرد و پرسید:
بریم؟
_بریم.
صندوق عقب ماشین را بست و سوار ماشین شدیم.
مسافت طولانی بود و چون دیر شده بود کمی پر سرعت رانندگی می کرد.
اذان ظهر که تمام شد ماشین سر کوچه مان توقف کرد.
از او خداحافظی و پیاده شدم.
داخل کوچه شدم و در حیاط را کوبیدم.
سر کوچه منتظر مانده بود تا وارد خانه شوم.
برادرم محمد حسین در را باز کرد.
برای احمد دست تکان دادم و وارد حیاط شدم.
از محمد حسین سراغ مادر را گرفتم و گفت همراه خانباجی و راضیه در مهمانخانه نشسته اند.
چادرم را در آوردم و به مهمان خانه رفتم و جلوی در به همه سلام کردم.
مادر کنار خودش برایم جا باز کرد و گفت:
بیاتو دخترم.
خوب بود؟ خوش گذشت؟ زیارتا قبول.
بین مادر و راضیه نشستم و با خجالت گفتم:
ممنون آره خوش گذشت.
خانباجی کمی هندوانه در پیش دستی گذاشت و تعارف کرد بخورم.
پیش دستی را گرفتم و تشکر کردم.
مشغول خوردن شدم و به صحبت های مادر و خانباجی گوش می دادم که راضیه آهسته در گوشم گفت:
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت37
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت38
#زسعدی
به قیافه ات میاد حالت خوبه و مثل دیروز ناراحت و سر در گم نیستی
درست میگم؟
با خجالت سر به زیر انداختم و در تایید حرفش سر تکان دادم.
آهسته پرسید:
احساست چیه؟ راضی هستی؟
با راضیه مگو نداشتم. برای همین آهسته گفتم:
حق با تو بود...
شاید بی شرمی باشه اینو بگم
ولی از دیشب تا الان واقعا عشق رو تجربه کردم همونی که تو گفتی
من از این که این اتفاق افتاده و من زن این مرد شدم خیلی راضی ام
صورت راضیه از شادی شکفت و گفت:
خدا رو شکر
از دیشب تا الان خیلی نگرانت بودم.
مادر که متوجه من و راضیه شد پرسید:
شما دو تا چی با هم پچ پچ می کنین؟
راضیه به دیوار تکیه زد و با لبخند گفت:
هیچی مادر جان داشتم حالش رو می پرسیدم.
خانباجی با خنده و کنایه گفت:
حالش پرسیدن نداره
رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون
نمی بینی آب زیر پوستش رفته رنگ و روش حسابی باز شده
مادر و راضیه خندیدند و من از خجالت آب شدم.
مادر گفت:
خدا رو شکر که بچه ام حالش خوبه و شوهرش رو پسندیده
الهی همیشه تو زندگیش خوب و خوش باشه رنگ غم و ناراحتی نبینه
خانباجی دست هایش را بالا آورد و الهی آمین گفت.
مادر از جا برخاست و از بالای طاقچه کیسه ای برداشت، به دستم داد و گفت:
بیا دخترم
این کیسه طلاهاته
ببر تو اتاق بذار تو صندوق گم نشه.
کیسه را از دستش گرفتم و تشکر کردم.
مادر جعبه ای دیگر از بالای طاقچه برداشت و به سمتم گرفت و گفت:
اینم مال توئه
با تعجب پرسیدم:
مال من؟!
در جعبه را باز کردم.
پر از لوازم آرایش و کرم و پودر و ... بود.
مادر نشست و گفت:
اینو دیروز مادر شوهرت داد گفت خود احمد آقا رفته بازار اینا رو واسه تو خریده.
راضیه با خنده گفت:
این احمد آقا چه کارا می کنه.
خانباجی گفت:
لابد بین خانواده خودش این چیزا عادیه و بد نمی دونن
خیلی خجالت کشیدم.
مادر گفت:
اینا رو ببر اتاقت از این به بعد هر وقت اومد چند قلمش رو بمال به صورتت
راضیه گفت:
چند تاشم بذار تو کیفت همیشه که اگه جایی رفتی مثلا مهمونی یا خونه مادر شوهرت اونجام آرایش کنی.
نگاهم به درون جعبه بود.
خیلی از محتویات درون جعبه را نمی دانستم چیست و به چه کار می آید.
اصلا مگر من بلد بودم آرایش کنم؟
راضیه کمی در جایش جا به جا شد و از مادر پرسید:
معلوم نشد تا چند وقت قراره عقد بمونن؟
_من نمی دونم
دیشب از آقاتان پرسیدم گفت حاجی صفری گفته احمد بره و برگرده میاییم زمان عروسی رو معلوم می کنیم.
_پس زیاد نباید باشه
کی میرین جهیزیه بخرین؟
مادر پاهایش را روی هم انداخت و به قطار النگوهایش دست کشید و گفت:
نمی دونم. به من باشه از فردا میرم بازار
ولی دیشب مادر احمد آقا یه حرفی زد موندم چه کنم
جرأت هم نکردم به حاجی بگم.
راضیه پرسید:
مگه چی گفت؟
_گفت احمد آقا گفته که از ما بخواد برای رقیه جهیزیه نخریم.
گفته خودش در حد توانش برای خانومش همه چی می خره.
خانباجی با حیرت دست زیر چانه اش زد و گفت:
وا؟! خانم جان مگه میشه دخترو بی جهیزیه بفرستیم بره خونه بخت؟
_منم دیشب همینو به مادرش گفتم.
بهش گفتم خدا رو شکر ما دست مون به دهان مون میرسه
به دخترای دیگه مون دادیم به رقیه هم با جون و دل جهیزیه میدیم ان شاء الله
ولی مادرش گفت می دونن ما کم نمیذارین و واسه جهیزیه دخترا سنگ تموم میذاریم.
حتی گفت می دونن حاجی هر سال برای چند تا عروس بی بضاعت جهیزیه میده ولی گفت احمدآقا دوست داره خودش برای خانومش جهیزبه بخره و به شدت روی این حرفش اصرار داره.
من جرات نکردم به حاجی بگم چون می دونم ناراحت میشه
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت38
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت39
#زسعدی
مادر دوباره چهار زانو نشست و گفت:
میخوام امشب به مادرش بگم از قول ما به احمد آقا بگه دستش درد نکنه ما جهیزیه دخترمونو کم یا زیاد خودمون می خریم.
احمد آقا اگه اصرار به خرید جهیزیه دارن همونو بخرن بدن به یه خانواده بی بضاعت که دختر دم بخت دارن
خانباجی در حالی که پوست هندوانه را می تراشید گفت:
کار خوبی می کنی خانم جان
حتما بگو
قصد احمد آقا هرچند که خیر باشه ولی مردم بعدا پشت سر رقیه حرف در میارن سرکوفتش می زنن
درسته دهان مردم رو نمیشه بست ولی بهونه هم نباید دست شون داد یه عمر دخترمون عذاب بکشه
مادر آستین های لباسش را بالا زد و رو به من گفت:
پاشو مادر نمازت رو بخون بیا نهار بخوریم
چشم گفتم و به حیاط رفتم.
لب حوض وضو گرفتم و به اتاق رفتم.
اتاق بوی عطر احمد می داد و ناخودآگاه لبخند روی لبم آمد.
لباس هایم را عوض کردم و نماز خواندم.
به مطبخ رفتم و وسایل سفره را آماده کردم و کم کم به مهمانخانه بردم.
آقاجان و محمد امین و محمد حسن از سر کار آمدند.
محمد امین لباس عوض کرد و برای نهار به خانه پدر خانمش رفت.
با این که خیلی خسته بودم اما سفره را جمع کردم و کنار حوض ظرف ها را شستم و به مطبخ بردم.
به اتاق رفتم و بدن خسته ام را کش و قوس دادم.
خواستم دراز بکشم که تقه ای به در خورد و راضیه صدایم زد:
رقیه آبجی
تعارف زدم و گفتم:
بیا تو آبجی.
نفس نفس زنان به اتاق آمد و به رویم لبخند زد.
روزهای آخر بارداری اش بود و حسابی نفسش سنگین شده بود.
چادر رنگی اش را از دور کمرش باز کرد و به پشتی تکیه زد و گفت:
آقا جان می خواست چرت بزنه اومدم مزاحم خواب شون نباشم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت39
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#پارت40
#زسعدی
کنار راضیه به پشتی تکیه دادم و نشستم.
راضیه گفت:
خوب تعریف کن خوش گذشت؟
کجاها رفتین امروز؟
احمد آقا خوب سنت شکنی می کنه آقاجانم مهربون باهاش همکاری می کنه.
از حرف راضیه لبخند خجولی زدم.
راضیه عمیق بو کشید و گفت:
چه اتاقت بوی خوبی میده
با خجالت گفتم:
بوی عطر احمد آقاست.
_عطرشو جا گذاشته؟
_نه همون صبح که به لباساش زد بوش مونده
راضیه دستش را روی پشتی حائل کرد و زیر سرش گذاشت و گفت:
این شوهرت خیلی عجیب غریب به نظر میاد قبول داری؟
در عجیب بودن احمد شک نداشتم ولی از راضیه پرسیدم:
واسه چی؟
_نمی دونم
یه جورایی کارها و رفتاراش با هم نمی خونه
همه از یک کنار روی سرش قسم می خورن که دین دار و مومنه
ولی فکلی و کراواتیه
سرش رو بالا نمیاره تو چشم کسی نیگا کنه ولی بعد محرمیت تون ....
خندید و گفت:
یعنی من دیشب هرکیو دیدم داشت پشت سرش حرف می زد چه پر روئه چه بی حیا و بی آبروئه
برای خواستگاری که دو بار اومد هر دو بار من دیدمش صورتش صاف به قول حسنعلی مورچه رو صورتش سر می خورد بس که شیش تیغه اصلاح کرده بود
ولی برای دیشب که اومد ته ریشش در اومده بود و برعکس همه تازه دامادا به صورتش صفا نداده بود
اینم از این جعبه لوازم آرایش
راضیه به روی پایم زد و گفت:
راستی کو برو بیارش
از جا برخاستم و جعبه را از روی طاقچه برداشتم و به دست راضیه دادم.
راضیه جعبه را باز کرد و لوازم را یکی یکی بیرون آورد و نگاه کرد.
با خنده گفت:
به جز این سرمه و مداد و این ماتیک و کرم و پودرش دیگه من نمی دونم بقیه اش به چه کار میاد و مال چیه
بعدا فهمیدی به منم بگو
از حرفش لبخند زدم و گفتم:
باز خوبه تو اینا رو می شناسی من نه می دونم چی ان نه چه طور باید استفاده کرد.
_فکرم نکنم لازم بشه بدونی
جایی نیست که بخوای آرایش کنی اینا رو استفاده کنی
نهایتش آخر شبا یه سرمه و یه ماتیک بزنی یا به مداد بکشی صبحم پاک کنی برای نماز
راضیه سرمه و ماتیک را به دستم داد و گفت:
اینا رو بذار تو کیفت فقط همینا لازمت میشه
بقیه اش بذار تو همین جعبه بمونه.
خونه مادر شوهرتم رفتی آرایش کرده جلوشون قدم نزنی یک سره
میگن این دختر بی حیاست.
شب قبل خواب بزن ده دقیقه یه ربع هم احمد آقا ببینت بسه صبح برو بشور
آرایش زن و خوشگلیش فقط باید برای شوهرش باشه
الان عقدین همون آخر شب یکم به خودت برسی بسه
رفتی خونه خودت به خودت حسابی برس
البته اگه قرار شد با مادرشوهرت یه جا بشینی بازم همون آخر شب بسه
تو روز معمولی باش
هم همه بد می دونن پشتت حرف در میارن
هم یکی میاد یکی میره این شکلی نامحرم نبینتت گناه داره.
در تایید حرف او سر تکان دادم و گفتم:
باشه آبجی.
راضیه در جعبه را بست و به دستم داد و گفت:
مبارکت باشه الهی به دل خوش ازشون استفاده کنی و چشم شوهرت رو سیر کنی.
راضیه پشتی را خواباند و به پهلو روی زمین دراز کشید.
من هم با فاصله کمی رو به او دراز کشیدم.
راضیه پرسید:
دیشب خوب بود؟
سر تکان دادم و گفتم:
آره
احمد آقا کلی حرف زد.
از خودش از این که دلش برام لرزیده و این که از امام رضا خواسته یا قسمت بشه یا فراموشم کنه تعریف کرد
_چه جالب.
دیشب تونستی بخوابی؟
اذیت و معذب نبودی؟
راضیه خندید و گفت:
من شب عقدم از ترس این که حسنعلی دست از پا خطا نکنه تا صبح نخوابیدم
ولی اون تخت خوابید
به راضیه لبخند زدم و گفتم:
قبل اذان تا نزدیک طلوع خوابیدم.
_چه قدر کم.
از صبحم بیرون بودی حسابی خسته ای.
پس الان بخواب قبل غروب بیدارت می کنم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت40
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت41
#زسعدی
گره چارقدم را شل کردم و گفتم:
نه آبجی زیاد خسته نیستم.
شب می خوابم.
_تا شب خیلی مونده
الان بیدار بمونی شب کسلی
یه چرت بزن برای شب سر حال باشی.
_آخه من بخوابم تو تنها می مونی
راضیه لبخند زد و به صورتم نوازشوار دست کشید و گفت:
منم همین جا کنارت یه چرت کوچولو می زنم بخواب.
راضیه چادرش را رویش انداخت و چشم بست.
غرق تماشای صورت مثل ماهش بودم که کم کم خواب رفتم.
آن قدر خسته بودم که تا خود غروب خواب بودم.
با تکان دادن ها و صدای راضیه بیدار شدم:
رقیه آبجی پاشو باید کم کم حاضر شیم بریم.
از جا برخاستم و چشم هایم را مالیدم.
اتاق تقریبا تاریک شده بود.
راضیه گفت:
برو زود وضوت رو بگیر کم کم همه میان
قراره همه بیان این جا از این جا با هم راه بیفتیم بریم خونه حاجی صفری.
خواب آلود و خسته از اتاق خارج شدم و لخ لخ کنان خودم را به حوض رساندم.
به محمد علی که به زیر زمین می رفت تا حمام کند سلام کردم.
به صورتم چند بار آب زدم تا خوابم بپرد.
به دستشویی رفتم، وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.
راضیه لباس برایم آماده کرده بود و گفت:
بیا مادر گفت امشب اینو بدم بپوشی.
یکی از همان لباس هایی بود که مادر تازه برایم خریده بود.
پیراهنی کرم رنگ که قدش تا یک وجب پایین زانو ام می آمد.
جلوی دامنش پلیسه داشت و روی کمرش یک کمربند چرم مشکی با سگک طلایی رنگ داشت.
جوراب های ضخیم مشکی ام را تا ران پایم بالا کشیدم و روسری سفیدم را سرم کردم.
النگوهایم را زیر آستین لباسم دادم و با صدای اذان برای نماز قامت بستم.
بعد از نماز حمیده و ربابه و ریحانه هم به اتاقم آمد و حسابی سر به سرم گذاشتند.
حمیده خیلی شاد و شوخ طبع بود.
با همه شوخی می کرد و گرم می گرفت.
مادر حمیده را خیلی دوست داشت و به او خیلی احترام می گذاشت.
می گفت او پیش ما امانت است و اگر به او محبت کنیم و دوستش داشته باشیم، اگر او را اذیت نکنیم و حرمتش را حفظ کنیم زندگی محمد امین شیرین می شود.
در این دو سالی که با ما بودند بین مان مشکلی پیش نیامده بود اما کم کم با اتمام کار بنایی خانه شان می خواستند از پیش ما بروند و مستقل زندگی کنند.
آقاجان که از مسجد آمد
همه سوار ماشین شدیم تا به خانه حاجی صفری برویم.
من و مادر و خانباجی در ماشین آقاجان نشستیم، محمد علی و محمد حسن و محمد حسین سوار ماشین محمد امین شدند.
راضیه هم سوار ماشین حسنعلی شد و ربابه و ریحانه هم با ماشین های خودشان.
قطار ماشین ها به سمت منزل حاجی صفری راه افتاد.
خانه شان چند کوچه از خانه ما بالاتر بود.
چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که به خانه حاجی صفری رسیدیم.
خانه که نه عمارت حاجی صفری!
نوکرشان در را به روی مان باز کرد و وارد عمارت شان شدیم.
شاید خانه شان دو سه هزار متری بود.
حیاطی بزرگ، به گمانم فقط حوض وسط حیاط شان به اندازه کل حیاط خانه ما بود.
همه مان از دیدن این خانه بزرگ و مجلل شگفت زده شده بودیم.
نوکرشان ما را راهنمایی کرد.
احمد به استقبال مان آمد.
کت و شلوار طوسی رنگ با کروات زرد رنگی پوشیده بود.
با آقاجان، برادرانم و دامادهای مان دست داد و ما را به سمت مهمانخانه راهنمایی کرد.
پدرش، برادرش و دامادهای شان هم در ایوان به انتظارمان ایستاده بودند.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت41
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت42
#زسعدی
احمد جلو آمد و با من و مادر گرم احوالپرسی کرد و دست مرا فشرد و خوشامد گفت و تعارف کرد تا همراهش به داخل خانه شان برویم
احمد همراه پدر و برادرانم و دامادها جلوتر می رفت.
بعد از احوالپرسی با آقایان ما خانم ها را به مهمانخانه شان راهنمایی کردند و مردها در خوش نشین مجلل شان نشستند.
وارد مهمانخانه مجلل و بزرگ شان شدیم.
سالنی بزرگ پر از فرش های دستباف نفیس، پرده های ابریشمی با تابلوهایی زیبا که بر دیوارشان زده بودند
مادر و خواهران احمد همراه عروس شان سوگل در مهمانخانه منتظر ما بودند.
همه شان لباس های شیک و فاخری پوشیده بودند و روسری بر سر نداشتند.
ظاهر اعضای خانواده ما در مقابل آن ها به شدت ساده بود.
اصلا فکر نمی کردم عروس چنین خانواده ثروتمندی شده باشم.
آقاجان هرگز درباره این که آن ها از لحاظ مادی درچه حدی هستند و این قدر از ما بالاترند حرفی نزده بود.
تصور من هم از آن ها خانواده ای در سطح خودمان بود و حالا همه مان از دیدن خانه وسیع و بزرگ و وسایل زندگی شان و لباس های فاخر شان جا خورده بودیم.
مادر احمد تعارف کرد روی مبل های شان بنشینیم.
همه مان غرق تماشای مهمانخانه مجلل شان بودیم.
مادر با وجود این که خودش هم از دیدن خانه شان حیرت کرده بود اما با چشم و ابرو به ما اشاره می کرد این قدر با حیرت به در و دیوارشان نگاه نکنیم.
راضیه که کنار من نشسته بود آهسته در گوشم گفت:
چه خونه بزرگی دارن.
خندید و گفت:
چه جوری تمیزش می کنن؟
هر دو ریز خندیدیم.
راضیه دوباره آهسته گفت:
لابد واسه همینه نوکر و کلفت دارن.
خانباجی که آن سمتم نشسته بود آهسته مرا نیشگون گرفت و گفت:
زشته این قدر پچ پچ نکنید و نخندین میگن چه دخترای سبکی.
لبهایم را به داخل دهانم جمع کردم و دوباره در مهمانخانه مجلل شان نگاه چرخاندم.
اگر به خودم بود و می دانستم از خانواده های اعیان هستند هرگز قبول نمی کردم عروس شان شوم
راضیه آهسته گفت:
حسنعلی قبلا که بحث خواستگاریت پیش اومد می گفت مادر احمد آقا نوه یکی از شاهزاده های قاجاره
می گفت خیلی ثروتمندن
اگه این خونه زندگی نواده های قاجاره ببین خود شاها چه جوری زندگی می کنن.
قبل از این که چیزی بگویم، سوگل آمد نزدیک مان نشست و خوشامد گفت.
به شکم راضیه اشاره کرد و گفت:
ماشاءالله ... چند وقت دیگه داری؟
راضیه چادرش را روی شکمش مرتب کرد و گفت:
خدا بخواد آخراشه
سوگل موهای فرفری اش را که از گیره اش بیرون زده بود پشت گوشش فرستاد و گفت:
ان شاء الله به سلامتی فارغ بشی
برای زایمانت میخوای چه کار کنی؟
بیمارستان میری یا قابله میارین خونه؟
راضیه کمی در جایش جا به جا شد و دستش را به کمرش گرفت و گفت:
راستش نه خودم نه شوهرم بیمارستانو دوست نداریم و قراره قابله بیاریم.
مادر و خواهران احمد هم آمدند و روبروی ما نشستند و دوباره خوشامد گفتند و با مادر و خانباجی گرم صحبت شدند.
ما گرم صحبت بودیم و نشسته بودیم و دو کلفت شان پذیرایی می کردند.
ظاهر و لباس کلفت های شان هم تمیز و مرتب بود حتی شاید بهتر و شیک تر از خانواده ما بودند.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت42
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت43
#زسعدی
ساعتی بعد سفره شام پهن شد.
مرغ های بریان شده، خورشت بادمجان، دیس های پلو، ظرف های سالاد که با سلیقه فراوان تزئین شده بودند سفره اشرافی شان را زینت بخشید.
بودن در این خانه و سر این سفره اذیتم می کرد.
عادت به این تشریفات نداشتیم.
همه مان از این سفره و این همه بریز و بپاش ناراحت بودیم و می دانستم غذا از گلوی هیچ کدام مان به راحتی پایین نمی رود.
مادر احمد تعارف می کرد که برای خودمان غذا بکشیم و بخوریم اما دست مان به سمت سفره دراز نمی شد.
خانباجی چادرش را زیر بغلش جای داد و با کنایه گفت:
دست شما درد نکنه واقعا راضی به این همه زحمت و رنگ و لعاب نبودیم
مادر احمد انگار متوجه کنایه خانباجی نشد و با افتخار گفت که همه این غذاها و تزئینات کار دست زیور خانم است.
زیور خانم هم سن و سال خانباجی بود اما از خانباجی کمی تیز و زرنگ تر بود.
همه مان کنار سفره ماتم گرفته بودیم که مادر برای این که دلخوری پیش نیاید اشاره کرد بخوریم.
با بی میلی تمام چند قاشقی غذا خوردیم و تشکر کردیم.
مادر حین تشکر گفت:
حاج خانم با ما خودمونی باشید.
این جوری ما راحت تریم.
الان یه آبگوشتی یه غذای ساده ای میذاشتین ما راضی تر بودیم
نیاز به این همه زحمت و بریز و بپاش نبود.
مادر احمد هم گفت:
کاری نکردیم حاج خانم. قابل شما رو نداشت.
کلفت ها سفره را جمع کردند و ما فقط تماشای شان کردیم.
ما از جا برخاستیم که کمک کنیم اما مادر احمد منع مان کرد و گفت ما مهمان هستیم و خودمان را به زحمت نیندازیم.
خودشان هم نشستند و پا روی پا انداختند و زیور خانم و کلفت دیگرشان خم و راست می شدند و وسایل سفره را جمع می کردند.
بعد از شام برای مان هندوانه آوردند و کمی بعد زیور خانم اطلاع داد که آقاجان گفته آماده رفتن شویم.
از این که قرار است برویم به شدت خوشحال شدم.
تحمل تک تک لحظات بودن در این خانه و این ضیافت برایم سخت بود.
مادر احمد برای پاگشایم یک سرویس کامل 12 نفره کامل هدیه داد و مادر هم کت و شلوار و ساعتی را که هدیه آورده بود تقدیم کرد.
از مهمانخانه خارج شدیم.
مادر و خواهران احمد و سوگل هم چادر پوشیدند و برای بدرقه مان آمدند.
همه خداحافظی کردیم و خواستیم برویم که آقاجان صدایم زد و گفت:
بابا جان احمد آقا فردا راهی سفرن و حاج علی آقا اصرار کردند شما امشب این جا بمونی
از حرف آقاجان جا خوردم.
از ناراحتی وا رفتم.
با التماس به مادر نگاه کردم تا شاید او مخالفتی کند. اما مادر هیچ وقت در جمع روی حرف آقاجان حرفی نمی آورد.
دلم نمی خواست این جا بمانم.
آقاجان به شانه احمد زد و گفت:
این دفعه استثناءًا قبول کردم.
دیگه خیلی دارم سنت شکنی می کنم و روی رسم و رسوم پا می ذارم.
امشب رقیه بمونه ولی فردا آفتاب نزده باید خونه باشه.
قبوله پسرم؟
احمد سر به زیر انداخت و گفت:
به روی چشم آقا جان.
از این که مجبور بودم بمانم خیلی ناراحت شدم.
دلم می خواست گریه کنم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت43
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت44
#زسعدی
مادر مرا بغل کرد و بوسی و دوباره در گوشم توصیه های لازم را کرد.
همه خدا حافظی کردند و رفتند.
دلم داشت از ناراحتی می ترکید.
دلم نمی خواست این جا بمانم.
از این خانه خوشم نمی آمد.
از این زندگی تجملاتی و آدم هایش خوشم نمی آمد.
از این که راحت بنشینند و پا روی هم بیندازد و دو خانم مسن و سن بالا همه کار را بکنند و کسی دلش برایشان نسوزد و به کمک شان نرود خوشم نمی آید.
من با این نوع زندگی بیگانه یا بهتر بگویم از این نوع زندگی بیزار بودم.
در این خانه و در کنار این رفتارها حس خفگی داشتم.
حتی شاید اگر بگویم از احمد هم بدم آمده بود دروغ نگفته بودم.
او هم اهل این خانه بود و قطعا با این نوع زندگی خو گرفته بود.
به تعارف حاج علی همه در ایوان نشستیم و کلفت ها چای آوردند.
از گلویم پایین نمی رفت و چای برنداشتم.
صمٌّ بکم و حتی شاید عصبانی و یا غمگین در جمع شان نشستم.
احمد آهسته در گوشم پرسید:
خوبی عروسکم؟
جوابش را ندادم.
تظاهر کردم که اصلا صدایش را نشنیدم و رویم را به سمت دیگر گرفتم.
چرا پدرش خواست من بمانم؟
حتما احمد از او خواسته بود.
این مرد چقدر راحت و پر رو بود و این چیزها را بد نمی دانست.
احمد آهسته به بازویم ضربه زد و صدایم زد:
رقیه جان ...
دیگر نمی توانستم تظاهر کنم که متوجه نشدم.
به ناچار نگاه به او دوختم.
مگر می شد نگاه مهربانش را ببینم و دوباره دلم با او نرم نشود؟
مگر می شد نگاهش کنم و دلم برایش به تب و تاب نیفتد؟
ابروهای در هم گره خورده ام از هم باز شد و در کمتر از ثانیه ای لب هایم به لبخند کش آمد.
صورت او هم به لبخند شکفت.
پرسید:
خوبی؟
در جوابش سر تکان دادم و زیر لب بله گفتم.
_چرا چای برنداشتی؟ میخوای برم برات بیارم؟
خواستم بگویم بری بیاری یا دستور بدی؟ که لب فرو بستم.
مگر بلد بودی از جایت برخیزی و کاری را خودت انجام دهی.
خدا کند بعد عروسی قرار نباشد این جا زندگی کنم و مثل ارباب ها یک گوشه بنشینم و به بقیه دستور دهم.
_چای نمی خواستی؟
در جواب احمد گفتم:
نه دست شما درد نکنه
رویم را از احمد برگرداندم و به صحبت های پدرش با داماد بزرگ شان گوش سپردم.
سر در نمی آوردم چه می گویند و موضوع صحبت شان چیست فقط دلم نمی خواست در جمع با احمد پچ پچ کنم و بعدا همین برایم موجب حرف و حدیث شود.
استکان های چای که خالی شد احمد از جا برخاست و استکان ها را جمع کرد.
مادرش گفت:
بذار پسرم زیور خانم میاد خودش جمع می کنه.
احمد گفت:
میذارم جلوی مطبخ بر می گردم.
مادرش چیزی نگفت و احمد با سینی استکان ها رفت.
کم کم همه خداحافظی کردند و رفتند.
مادرش به احمد گفت که امشب را در یکی از اتاق های نزدیک مهمانخانه بمانیم اما احمد قبول نکرد و مرا به سمت اتاق خودش هدایت کرد.
اتاق احمد از سمت در ورودی عمارت شان اولین اتاق و کنار اتاق آقا حیدر و زیور خانم بود.
از پله های ایوان باریک شان بالا رفتیم.
احمد در فلزی و زنگ زده اتاقش را باز کرد و گفت:
بذار پنکه رو روشن کنم یکم خنک بشه هوای اتاق دم داره.
حوصله ایستادن نداشتم و روی پله های جلوی ایوان نشستم و به عمارت شان چشم دوختم.
احمد کنارم نشست و دستم را در دست گرفت.
نگاهش نکردم و هم چنان نگاهم به عمارت شان بود.
_حالت خوبه؟
نگاه کوتاهی به او کردم و لبخند زدم و دوباره به عمارت چشم دوختم.
_چیزی شده؟
جوابی ندادم.
_ناراحتی؟ کسی چیزی گفته یا کاری کرده رنجیدی؟
سرم را به بالا تکان دادم و گفتم:
نه
_پس چرا تو همی؟ سرحال نیستی
از این که موندی پیشم ناراحتی؟
نگاه به او دوختم.
ناراحت بودم اما نه از ماندن در کنار او از ماندن در این خانه که انگار داشت خفه ام می کرد ناراحت بودم.
دستش را فشردم و گفتم:
ناراحت نیستم
فقط یکم حیرت زده ام
فکرش نمی کردم شما این قدر ثروت داشته باشین و عروس هم چی خانواده ای شده باشم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت44
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت45
#زسعدی
احمد کراواتش را شل کرد و پرسید:
این که خانواده من وضع مالی شون خوب باشه خوشحالت می کنه؟
به او چشم دوختم و گفتم:
نه اصلا
_ناراحتت می کنه؟
چه می گفتم.
نکند فکر کند حسودی می کنم که او چنین ثروتمند است و من در خانواده ای معمولی بوده ام.
شانه بالا انداختم و گفتم:
فرقی به حال من داره
روزی آدما با هم فرق داره.
خدا به هر کسی روزیش رو میده یکی روزیش کمه یکی زیاد.
آقاجانم میگه مال دنیا مال دنیاست. باید گذاشت و رفت.
پس کمی و زیادیش مهم نیست فقط مهمه حلال باشه و براش زحمت کشیده باشی.
میگه داشتن بد نیست ولی با داشته هات نباید دل بسوزونی و دل بشکنی
میگه نباید مال رو مال انبار کنی باید تا می تونی دست بگیری و کمکِ بقیه کنی.
احمد آه کشید و گفت:
آقاجانت راست میگه
خیلی خوب میگن
مال دنیا رو باید گذاشت و رفت
مهم اخلاق و مرام آدمه.
من خودم از تجملات و این وضع زندگی کردن بدم میاد.
دلم میخواد یه زندگی ساده و معمولی داشته باشم.
دلم میخواد ایمان تو زندگیم حرف اولو بزنه نه پول تو جیبم و خونه و ماشینم و ...
نفسش را بیرون داد و گفت:
خونه به این بزرگی واقعا برای ما زیادیه
نصف اتاقاش خالیه
ولی مادر این طور زندگی کردن رو دوست داره و آقام هم میگه خونه باید به دل زن باشه تا توش راحت باشه.
کراواتش را باز کرد و دور دستش پیچید و گفت:
پدر بزرگ مادرم از شاهزاده های قاجار بوده
همونا که به اسم وصل بودن به شاه کلی زمین و املاک بی صاحب و با صاحبو برای خودشون مصادره کردن.
از تبار این آدما بودن افتخار نداره واقعا ...
مادرم از وقتی چشم باز کرده اشرافی زندگی کرده
واسه همین آقام نمیخواد از سطح خونه پدریش چیزی کم داشته باشه.
مادرم آدم خوبیه ولی تربیتش این طوری بوده.
خود آقام هم دلش نیست این جوری زندگی کنیم ولی به خاطر مادرم ...
احمد سکوت کرد و بعد گفت:
پاشو بریم اتاق. خسته ای
از جا برخاست و دست مرا هم گرفت و بلندم کرد.
احمد تعارف کرد که قبل از او وارد اتاق شوم.
اتاقی تقریبا سه در چهار که بسیار ساده بود و با تمام خانه شان متفاوت بود.
زیلوی رنگ و رو رفته ای کف اتاق پهن بود و یک دست رختخواب و یک کمد لباس وسایل درون اتاق بود.
گوشه اتاق و روبروی در یک میز مطالعه کوچک بود که رویش پر از کتاب بود.
اتاقش سه طاقچه داشت که روی یکی از طاقچه ها آینه، شانه، شیشه های عطر و جانماز کوچکی قرار داشت.
دو طاقچه دیگر هم پر از کتاب بود.
احمد تعارف کرد بنشینم. نشستم و به پشتی گوشه اتاق تکیه زدم.
احمد کتش را در آورد و در کمدش را باز کرد تا آن را آویزان کند..
احمد در حالی که کمربندش را باز می کرد پرده جلوی در اتاق را انداخت و گفت:
چادرت رو در بیار راحت باش.
احمد شلوارش را در آورد.
از دیدنش خنده ام گرفت.
مردی که از شب قبل تا آن لحظه او را شیک و مرتب دیده بودم حالا با بیژامه روبرویم ایستاده بودم.
متوجه خنده ام شد و با خنده گفت:
دیگه همینه عروسکم بیرون اونجوری خونه این جوری
خیلی بهم میاد این جوری باشم؟
سر به زیر انداختم و خندیدم.
احمد جوراب ها و پیراهنش را هم در آورد و پیراهنش تا کرد و روی میزش گذاشت.
گره روسری ام را کمی شل کردم و به او که روبرویم نشست نگاه دوختم.
دست جلو آورد و روسری ام را از سرم برداشت و گفت:
بذار موهای قشنگت رو ببینم.
روی موهایم دست کشید و من از خجالت سر به زیر شدم.
همیشه روسری سرم بود و عادت نداشتم بی روسری باشم و حالا روسری ام در دست او بود.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت45
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️