eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
845 عکس
384 ویدیو
42 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
در خاطر من هستی محبوب تماشایی همچون نفسم حبسی در سینه به زیبایی محبوب دلارامم، دل را به امید وصل راضی ز خزان کردیم دادیم تسلایی یادت که جوان‌تر شد، دل باز جوانه زد اندیشه چه روشن شد، با مکتب رویایی هر کار که فرمایی، هر امر که بنمایی فرجام بیانجامد ای جمله‌ی دارایی آخر به چه گویم نیست با تو نظرم چون هست؟ حافظ به گمانم خود، در بند تو شد جائی🌻 شباهنگ 📖 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸امربه‌معروف، به‌منزلۀ موج‌شکن طوفان فتنه‌ها🔸 خیلی شبیه به است. در بهمن، یک‌چیز سنگین می‌آید روی این لایۀ یک متری برف. برف دورش را می‌گیرد و مثل یک کوهی می‌غلتد و می‌آید. طوفان هم این‌گونه است؛ طوفان وقتی می‌آید، ابتدا یک موجی در هوا ایجاد کرده. در چرخش بعدی، هوای اطراف هم به مدد این موج می‌آید. بعد در تاب دوم و تاب سوم، هی مدد پیدا می‌کند. حال وقتی بهمن یا طوفان می‌آید، هرچه فضا وسیع‌تر و موانع کمتر باشد، طوفان هم شدیدتر است؛ از این جهت، در اقیانوس‌ها ارتفاع امواج غیر از خلیج‌فارس است. آنجاها به خاطر وسعت عظیمی که دارد، طوفان‌هایش هم وسیع است. در هم عین همین است. انسان‌های تابع و و پذیرا، مثل فضای بدون مانع‌اند. انسان‌های و پیگیر، مثل کوه‌ها هستند، مثل موج‌شکن‌ها در دریا هستند. ایستادن آن‌ها در مقابل امواج، جلوی پیدایش طوفان‌ها را می‌گیرد. اگر انسان را جوری تربیت کنیم که موج‌شکن شود، در جامعه امنیت ایجاد می‌کند. یعنی طوفانی که می‌خواهد به وسیلۀ برخی انسان‌ها به وجود بیاید، این انسان‌های مؤمن دست به دست هم می‌دهند و این را می‌شکنند و فضا را قطعه‌قطعه می‌کنند. وقتی موج به این افراد می‌خورد، موج برمی‌گردد نه اینکه او را همراهش ببرد. برخورد شیء ثابت به طوفان و شیء غیر ثابت به طوفان همین است. شیء غیر ثابت، در طوفان تبدیل به می‌شود؛ تپۀ شن با همۀ سنگینی که دارد، ابزار دست طوفان است. طوفان با این شن، دیگران را سنگ‌باران می‌کند. هرچه غیر ثابت تربیت کنیم، بازو می‌شود برای فتنه‌ها و طوفان‌ها. برای ثابت بودن، « » نیز نیاز است. حتی اگر ماسه هم درست بکنیم، اما چون به همدیگر اتصال ندارند فایده ندارد. ماسه، چگالی اش زیاد است، اما با یکدیگر اتصال ندارند. اگر مؤمنین به هم عشق و الفت و اعتماد نداشته باشند، مثل ماسه‌های پراکنده پخش می‌شوند و ابزار فتنه می‌شوند. سوره عصر را ملاحظه کنید: از «انسانِ منفرد» حرف نمی‌زند. این «تواصوا بالحق» و «تواصوا بالصبر»، انسان را مثل سنگ می‌کند. دیگر مثل تودۀ شنی نیست. تودۀ شنی، «تواصوا بالحق» و «تواصوا بالصبر» ندارند. به همدیگر، نمی‌شوند. با هم قفل نمی‌شوند. از این جهت در جای دیگر می‌گوید که: «یؤمن بالله و یؤمن للمؤمنین»: بین او و مؤمنین بدبینی نیست. بین او و مؤمنین، اعتماد است. @haerishirazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام با عرض پوزش امشب هر سه پارت رو با هم میذارم حلال کنید
لطفا گوسفند نباشید: محمود نامنی کتاب لطفا گوسفند نباشید از کتاب‌های بسیار پرفرو‌ش‌ و پرطرفدار‌ی است که در زمینه‌‌ی روان‌شناسی نوشته شده است. اصلی‌‌ترین ویژگی این کتاب شیوه‌ی تدوین آن براساس فرهنگ ایرانی است. در این کتاب علاوه‌ بر مباحث روان‌شناسی می‌توانید دریایی از جملات و شعرهای شخصیت‌های معروف را مطالعه کنید. کتابی در مورد خودشناسی وطرز زندگی انسان‌ها و یاد گرفتن از تجربیات و افکار و کارهای دیگران که باعث خجالت و یا سرافرازی یک انسان واقعی می‌شود و پی بردن به نوع زندگی که آن را نبینیم و فکر می‌کنیم درسته ولی وقتی از بیرون نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم که راه را اشتباه رفته‌ایم. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
اگه آدم کسی رو نداشته باشه دیوونه میشه. فرق نمی‌کنه طرف آدم کی باشه. هرکی می‌خواد باشه! اما پهلوت باشه! 📚 موش‌ها و آدم‌ها ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم مادر مرا بغل کرد و بوسی و دوباره در گوشم توصیه های لازم را کرد. همه خدا حافظی کردند و رفتند. دلم داشت از ناراحتی می ترکید. دلم نمی خواست این جا بمانم. از این خانه خوشم نمی آمد. از این زندگی تجملاتی و آدم هایش خوشم نمی آمد. از این که راحت بنشینند و پا روی هم بیندازد و دو خانم مسن و سن بالا همه کار را بکنند و کسی دلش برایشان نسوزد و به کمک شان نرود خوشم نمی آید. من با این نوع زندگی بیگانه یا بهتر بگویم از این نوع زندگی بیزار بودم. در این خانه و در کنار این رفتارها حس خفگی داشتم. حتی شاید اگر بگویم از احمد هم بدم آمده بود دروغ نگفته بودم. او هم اهل این خانه بود و قطعا با این نوع زندگی خو گرفته بود. به تعارف حاج علی همه در ایوان نشستیم و کلفت ها چای آوردند. از گلویم پایین نمی رفت و چای برنداشتم. صمٌّ بکم و حتی شاید عصبانی و یا غمگین در جمع شان نشستم. احمد آهسته در گوشم پرسید: خوبی عروسکم؟ جوابش را ندادم. تظاهر کردم که اصلا صدایش را نشنیدم و رویم را به سمت دیگر گرفتم. چرا پدرش خواست من بمانم؟ حتما احمد از او خواسته بود. این مرد چقدر راحت و پر رو بود و این چیزها را بد نمی دانست. احمد آهسته به بازویم ضربه زد و صدایم زد: رقیه جان ... دیگر نمی توانستم تظاهر کنم که متوجه نشدم. به ناچار نگاه به او دوختم. مگر می شد نگاه مهربانش را ببینم و دوباره دلم با او نرم نشود؟ مگر می شد نگاهش کنم و دلم برایش به تب و تاب نیفتد؟ ابروهای در هم گره خورده ام از هم باز شد و در کمتر از ثانیه ای لب هایم به لبخند کش آمد. صورت او هم به لبخند شکفت. پرسید: خوبی؟ در جوابش سر تکان دادم و زیر لب بله گفتم. _چرا چای برنداشتی؟ میخوای برم برات بیارم؟ خواستم بگویم بری بیاری یا دستور بدی؟ که لب فرو بستم. مگر بلد بودی از جایت برخیزی و کاری را خودت انجام دهی. خدا کند بعد عروسی قرار نباشد این جا زندگی کنم و مثل ارباب ها یک گوشه بنشینم و به بقیه دستور دهم. _چای نمی خواستی؟ در جواب احمد گفتم: نه دست شما درد نکنه رویم را از احمد برگرداندم و به صحبت های پدرش با داماد بزرگ شان گوش سپردم. سر در نمی آوردم چه می گویند و موضوع صحبت شان چیست فقط دلم نمی خواست در جمع با احمد پچ پچ کنم و بعدا همین برایم موجب حرف و حدیث شود. استکان های چای که خالی شد احمد از جا برخاست و استکان ها را جمع کرد. مادرش گفت: بذار پسرم زیور خانم میاد خودش جمع می کنه. احمد گفت: میذارم جلوی مطبخ بر می گردم. مادرش چیزی نگفت و احمد با سینی استکان ها رفت. کم کم همه خداحافظی کردند و رفتند. مادرش به احمد گفت که امشب را در یکی از اتاق های نزدیک مهمانخانه بمانیم اما احمد قبول نکرد و مرا به سمت اتاق خودش هدایت کرد. اتاق احمد از سمت در ورودی عمارت شان اولین اتاق و کنار اتاق آقا حیدر و زیور خانم بود. از پله های ایوان باریک شان بالا رفتیم. احمد در فلزی و زنگ زده اتاقش را باز کرد و گفت: بذار پنکه رو روشن کنم یکم خنک بشه هوای اتاق دم داره. حوصله ایستادن نداشتم و روی پله های جلوی ایوان نشستم و به عمارت شان چشم دوختم. احمد کنارم نشست و دستم را در دست گرفت. نگاهش نکردم و هم چنان نگاهم به عمارت شان بود. _حالت خوبه؟ نگاه کوتاهی به او کردم و لبخند زدم و دوباره به عمارت چشم دوختم. _چیزی شده؟ جوابی ندادم. _ناراحتی؟ کسی چیزی گفته یا کاری کرده رنجیدی؟ سرم را به بالا تکان دادم و گفتم: نه _پس چرا تو همی؟ سرحال نیستی از این که موندی پیشم ناراحتی؟ نگاه به او دوختم. ناراحت بودم اما نه از ماندن در کنار او از ماندن در این خانه که انگار داشت خفه ام می کرد ناراحت بودم. دستش را فشردم و گفتم: ناراحت نیستم فقط یکم حیرت زده ام فکرش نمی کردم شما این قدر ثروت داشته باشین و عروس هم چی خانواده ای شده باشم ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم احمد کراواتش را شل کرد و پرسید: این که خانواده من وضع مالی شون خوب باشه خوشحالت می کنه؟ به او چشم دوختم و گفتم: نه اصلا _ناراحتت می کنه؟ چه می گفتم. نکند فکر کند حسودی می کنم که او چنین ثروتمند است و من در خانواده ای معمولی بوده ام. شانه بالا انداختم و گفتم: فرقی به حال من داره روزی آدما با هم فرق داره. خدا به هر کسی روزیش رو میده یکی روزیش کمه یکی زیاد. آقاجانم میگه مال دنیا مال دنیاست. باید گذاشت و رفت. پس کمی و زیادیش مهم نیست فقط مهمه حلال باشه و براش زحمت کشیده باشی. میگه داشتن بد نیست ولی با داشته هات نباید دل بسوزونی و دل بشکنی میگه نباید مال رو مال انبار کنی باید تا می تونی دست بگیری و کمکِ بقیه کنی. احمد آه کشید و گفت: آقاجانت راست میگه خیلی خوب میگن مال دنیا رو باید گذاشت و رفت مهم اخلاق و مرام آدمه. من خودم از تجملات و این وضع زندگی کردن بدم میاد. دلم میخواد یه زندگی ساده و معمولی داشته باشم. دلم میخواد ایمان تو زندگیم حرف اولو بزنه نه پول تو جیبم و خونه و ماشینم و ... نفسش را بیرون داد و گفت: خونه به این بزرگی واقعا برای ما زیادیه نصف اتاقاش خالیه ولی مادر این طور زندگی کردن رو دوست داره و آقام هم میگه خونه باید به دل زن باشه تا توش راحت باشه. کراواتش را باز کرد و دور دستش پیچید و گفت: پدر بزرگ مادرم از شاهزاده های قاجار بوده همونا که به اسم وصل بودن به شاه کلی زمین و املاک بی صاحب و با صاحبو برای خودشون مصادره کردن. از تبار این آدما بودن افتخار نداره واقعا ... مادرم از وقتی چشم باز کرده اشرافی زندگی کرده واسه همین آقام نمیخواد از سطح خونه پدریش چیزی کم داشته باشه. مادرم آدم خوبیه ولی تربیتش این طوری بوده. خود آقام هم دلش نیست این جوری زندگی کنیم ولی به خاطر مادرم ... احمد سکوت کرد و بعد گفت: پاشو بریم اتاق. خسته ای از جا برخاست و دست مرا هم گرفت و بلندم کرد. احمد تعارف کرد که قبل از او وارد اتاق شوم. اتاقی تقریبا سه در چهار که بسیار ساده بود و با تمام خانه شان متفاوت بود. زیلوی رنگ و رو رفته ای کف اتاق پهن بود و یک دست رختخواب و یک کمد لباس وسایل درون اتاق بود. گوشه اتاق و روبروی در یک میز مطالعه کوچک بود که رویش پر از کتاب بود. اتاقش سه طاقچه داشت که روی یکی از طاقچه ها آینه، شانه، شیشه های عطر و جانماز کوچکی قرار داشت. دو طاقچه دیگر هم پر از کتاب بود. احمد تعارف کرد بنشینم. نشستم و به پشتی گوشه اتاق تکیه زدم. احمد کتش را در آورد و در کمدش را باز کرد تا آن را آویزان کند.. احمد در حالی که کمربندش را باز می کرد پرده جلوی در اتاق را انداخت و گفت: چادرت رو در بیار راحت باش. احمد شلوارش را در آورد. از دیدنش خنده ام گرفت. مردی که از شب قبل تا آن لحظه او را شیک و مرتب دیده بودم حالا با بیژامه روبرویم ایستاده بودم. متوجه خنده ام شد و با خنده گفت: دیگه همینه عروسکم بیرون اونجوری خونه این جوری خیلی بهم میاد این جوری باشم؟ سر به زیر انداختم و خندیدم. احمد جوراب ها و پیراهنش را هم در آورد و پیراهنش تا کرد و روی میزش گذاشت. گره روسری ام را کمی شل کردم و به او که روبرویم نشست نگاه دوختم. دست جلو آورد و روسری ام را از سرم برداشت و گفت: بذار موهای قشنگت رو ببینم. روی موهایم دست کشید و من از خجالت سر به زیر شدم. همیشه روسری سرم بود و عادت نداشتم بی روسری باشم و حالا روسری ام در دست او بود. ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
اگر تو به یادِ من باشی برام مهم نیست بقیه به یادم باشند یانه:) ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم تمام دیشب بدون روسری بودم و آن قدری که الان معذب بودم اذیت نشده بودم. باید عادت می کردم و با نبودن روسری ام کنار می آمدم. باید به دل او می بودم. او محرمم بود. همسرم بود و بعد خدا بالاترین حق را به گردنم داشت. به موهایم دست کشیدم و به روی احمد لبخند زدم. احمد از جا برخاست و به سراغ کمد رفت. بسته ای روزنامه پیچ شده بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت: اینم ناقابل تقدیم به شما. اگه بده زشته به خوبی و قشنگی خودت ببخش. برایم هدیه گرفته بود؟ با ذوق بسته را از دستش گرفتم و تشکر کردم. سریع روزنامه اش را پاره کردم. برایم لباس هدیه گرفته بود لباس صورتی بلند که آستین هایش کوتاه بود و یقه نسبتا بازی داشت. لباس زیبایی بود. با شادی از او تشکر کردم و دوباره غرق تماشای لباس شدم. احمد گفت: قابل شما رو نداره عروسکم. خوشحالم خوشت اومده. از جا برخاست و لباس و جورابش را از روی میز برداشت و گفت: من میرم این لباسم رو بشورم. شمام راحت باش لباست رو عوض کن تا من بیام. چه گفت؟ انتظار داشت امشب من این لباس با این یقه باز را بپوشم؟ از اتاق بیرون رفت و در را بست. دو دل بودم. به لباس چشم دوختم. من با این لباس از خجالت آب می شدم. لباس را برداشتم و جلوی خودم گرفتم و در آینه اتاق به خودم خیره شدم. به پشت در اتاق رفتم. کلید روی در بود. در را قفل کردم و لباسم را عوض کردم. همراه لباس جوراب های بلند کرم رنگ هم گرفته بود. جوراب هایم را هم عوض کردم و به خودم در آینه چشم دوختم. واقعا زیبا شده بودم اما می دانستم زیر نگاه او تاب نمی آورم و از خجالت آب می شوم. باید خجالت هایم را کنار می گذاشتم. شاید این خجالت کشیدن ها او را اذیت کند. او محرم ترین آدم زندگی ام بود. باید برای او زیبا و خوش پوش می بودم و او را از خودم راضی می کردم. به لباسم دست کشیدم و به جنگ خجالت هایم رفتم. موهایم را باز کردم و کمی با دست مرتب شان کردم و دوباره با گیره بستم. نکند توقع داشت برایش آرایش هم بکنم؟ من که بلد نبودم! او هم که خبر نداشت سرمه و ماتیک همراهم دارم. پس به نظرم لازم نبود. چادرم و لباسم را تا زدم و گوشه اتاق گذاشتم. قفل در اتاق را باز کردم و سر جایم نشستم. قلبم از هیجان به تندی می زد. صدای قدم هایش که به اتاق نزدیک می شد را شنیدم. در را که باز کرد از جا برخاستم. وارد شد و پرده را کنار زد. تا نگاهش به من افتاد مبهوت شد. چند ثانیه حتی چند شاید دقیقه ای محو تماشایم بود و پلک هم نزد. زیر نگاهش معذب بودم اما با لبخند به او چشم دوختم کم کم جلو آمد و از نزدیک نگاهم کرد. مرا غرق در محبت خود کرد و از زیبایی ام تعریف کرد. از او تشکر کردم و گفتم: ممنون ... خیلی قشنگه و خیلی خوشحالم کردین این لباسو کی خریدین؟ _بعد از ظهر یه سر رفتم بازار چشمم بهش افتاد خوشم اومد گفتم حتما تو تن شما قشنگ ترم میشه که همین طورم شد. احمد رختخوابش را پهن کرد و پرسید: خوابت میاد؟ سر جایم نشستم و گفتم: من بعد از ظهر خوابیدم الان زیاد خوابم نمیاد. احمد گفت: من هر کار کردم خوابم نبرد. همون خواب صبحی به اندازه کل عمرم شیرین و دلچسب بود و خستگی رو از تنم در کرد. احمد در رخت خواب نشست و اشاره کرد من هم وارد رخت خواب شوم. ترس همه وجودم را گرفت. یاد حرف های ریحانه، مادر و خانباجی افتادم ❌کپی نکنید❌ 46 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️