🌷 خاطرات شهید همت:
🌿 از وقتی این ظرف های تفلون را خریده بودیم، چند بار گفته بود یادت نره! فقط قاشق چوبی بهش بزنی.
دیگر داشت بهم بر می خورد. با دل خوری گفتم: ابراهیم! تو که این قدر خسیس نبودی.
برای این که سوء تفاهم نشود، زود گفت: نه! آدم تا اون جا که می تونه، باید همه چیز رو حفظ کنه. باید طوری زندگی کنه که کوچکترین گناهی نکنه.
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت51
#زسعدی
حاج علی رو به احمد گفت:
بابا جان این دفعه خواستی سفارش بدی زنونه هم بگو برات بذارن.
بازار زنونه خوبه درآمدت حسابی میره بالا.
احمد لقمه اش را فرو داد و گفت:
خدا رو شکر درآمدم خوبه نیاز نیست زنونه بیارم
_باباجان من که نمیگم درآمدت بده
میگم خوبه خوب تر بشه
دیگه الان زن داری دو روز دیگه میرین سر خونه زندگی تون بچه میاد خرجت میره بالا
_خدا روزی هر کسی رو خودش می رسونه آقاجان
_بله ولی گفتن از تو حرکت از خدا برکت
_من دارم تلاشم رو می کنم خدا هم برکتش رو داده و بعد این هم میده ان شاء الله
_باباجان جنس زنونه بازار بهتری داره.
مرد میاد یه کفش می خره دو سال سه سال می پوشه
پاره بشه میده تعمیر باز سه چهار سال دیگه می پوشه
ولی جنس زنونه بازارش گرمتره
بیشتر ازت خرید می کنن
سربعتر می تونی خودتو بکشی بالا.
احمد دست از خوردن کشید و الهی شکر گفت و رو به حاج علی گفت:
آقا جان شما که می دونید
مشتری جنس زنونه، زنه
من دلم نمیخواد برای کسب درآمد با ناموس مردم هم کلام بشم و سر و کله بزنم.
نمیگم همه ولی بعضی از همینا برای این که دو زار کم کنی و یکم تخفیف بگیرن کلی ادا و کرشمه میان و برای من قابل تحمل نیست.
بعضی هاشونم که اصلا حجاب ندارن
دلم نمیخواد پای این افراد به مغازه ام باز بشه.
برای من همین که چشمم گوشم از گناه حفظ بشه در معرضش قرار نگیرم بهتر از اینه جیبم پر بشه ولی نگاهم به غیر از ناموس خودم به کس دیگه ای بیفته
_باشه بابا جان حرف گوش نکن. خودت ضرر می کنی
احمد خم شد و دست پدرش را بوسید و گفت:
حرف شما رو سر من جا داره آقاجان
کی از پول بیشتر بدش میاد؟
ولی برای من مهم تر از پول در آوردن بی شبهه بودنشه.
من از خودم مطمئن نیستم بتونم با نامحرم سر و کله بزنم ولی بتونم نگاهم و دلم رو حفظ کنم و لحظه ای به گناه نلغزه.
من جوونم با هزار و یک احتمال خطا و گناه
اگه یه روزی از خودم مطمئن شدم چشم حتما میارم.
احمد رو به من کرد و پرسید:
بریم؟
آخرین لقمه ام را در دهانم گذاشتم و گفتم:
بریم.
حاج علی گفت:
عجله نکن بابا بذار دخترم صبحانه اش رو بخوره
لقمه ام را فرو دادم و گفتم:
دست شما درد نکنه سیر شدم دیگه
احمد از جا برخاست و گفت:
زود بریم که من به حاجی معصومی قول دادم آفتاب نزده رقیه خونه باشه.
از جا برخاستم، از پدر و مادر احمد تشکر کردم و از اتاق بیرون آمدیم.
به اتاق احمد رفتیم.
احمد کتش را پوشید و جلوی آینه ایستاد و یقه اش را مرتب کرد.
چادر سفید را تا زدم و چادر مشکی ام را پوشیدم.
احمد ساک لباسش را برداشت. پنجره اتاقش را بست و پرده اش را انداخت.
به سمتم چرخید و پرسید:
آماده ای؟
بریم؟
سر تکان دادم و گفتم:
آره بریم.
ساکش را زمین گذاشت و مرا در آغوش گرفت و گفت:
نرفته دلم برات تنگ شده چه جوری دوریت رو تحمل کنم؟
صورتم را میان دست هایش گرفت و با عشق خیره ام شد.
به صورت مهربانش نگاه کردم.
به چشمان پر از احساسش چشم دوختم و پرسیدم:
کی بر می گردی؟
_نمی دونم ... شاید دو سه هفته ای نباشم.
_چقدر زیاد
_تو هم دلت برام تنگ میشه؟
دل من از همین لحظه هم تنگ شده بود اما در جوابش هیچ نگفتم.
زبانم نچرخید بگویم فکر کردن به این دو سه هفته که قرار نیست ببینمت هم سخت است چه برسد به تحمل کردنش.
احمد صورتم را بوسید و دوباره مرا در آغوش خود فشرد.
خم شد و ساکش را برداشت و گفت:
بیا بریم دیر میشه.
چراغ اتاق را خاموش کرد و از اتاق بیرون رفتیم.
در اتاق را قفل کرد و کلیدش را در جیبش گذاشت.
پدر و مادرش، زینب و حمید و زیور خانم برای بدرقه جلوی در عمارت شان ایستاده بودند.
در دست مادرش سینی آب و قرآن بود و در دست زیور خانم فلاسک چای و ظرف غذا.
احمد پدر و مادر و خواهر و برادرش را بغل گرفت و بوسید.
از زیر قرآن رد شد و بعد از خداحافظی از خانه بیرون آمدیم.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت51
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
هر سوالی انتقادی نظر در مورد رمان #یکسالونیمباتو داشتین
تو گروه نقد در خدمت تون هستم.
مثلا دوستان گفتن لهجه دار بودنش خوب نیست حذف کردم
منتظرتونم👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿
https://eitaa.com/joinchat/190710003Cf2819797c6
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
هرچه بیشتر میآموزی، کمتر میهراسی. «آموختن» نه به مفهوم تحصیل دانشگاهی، بلکه به معنای شناختن عملی زندگی.
📚 درک یک پایان
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #یه_قاچ_کتاب
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
حسین (ع) یک درس بزرگتر ازشهادتش به ما داده است و آن نیمهتمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است.
مراسم حج را به پایان نمیبرد تا به همه حجگزاران تاریخ، نمازگزاران تاریخ، مؤمنان به سنت ابراهیم، بیاموزد که اگر هدف نباشد،
اگر حسین (ع) نباشد و اگر یزید باشد،
چرخیدن بر گرد خانه خدا،
با خانه بت، مساوی است…
✍️#دکتر_علی_شریعتی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #جملات_ماندگار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت52
#زسعدی
زیور خانم همراه ما به کوچه آمد و وسایل را در ماشین گذاشت.
کمی به احمد سفارش کرد و منتظر ماند تا بعد از رفتن ما آب بپاشد.
احمد از او خداحافظی کرد و ماشین را به حرکت در آورد.
هوا هنوز کمی تاریک و گرگ و میش بود.
پرسیدم:
تبریز که میری کجا ساکن میشی این چند وقت؟
با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
یه مسافرخونه هست تو این دو سه ساله با صاحبش رفیق شدم اونجا میرم
_ترکی هم بلدی؟
خندید و گفت:
نه ... سخته یاد نمی گیرم.
فقط در حد چند کلمه که کارم راه بیفته بلدم.
ولی ماشاء الله اسماعیل شاگرد حاجی معصومی خیلی خوب بلده
_اسماعیل پسر خانباجیه.
شاگرد مغازه نیست به قول آقاجان همه کاره مغازه اس
به سمتش چرخیدم و گفتم:
نمیشه بری سفارشاتو بدی بعد برگردی هر وقت آماده شد بری تحویل بگیری؟
احمد با شیطنت پرسید:
دلت برام تنگ میشه؟
با خجالت سر به زیر انداختم. کاش می توانستم بگویم بله دلم برایت تنگ می شود.
احمد گفت:
نه اگه برگردم ممکنه زود آماده نکنن باید باشم هی پیگیری کنم تا زود آماده بشه.
غیر از اون چند تا کار دیگه هم دارم.
باید به چند نفر و چند جا سر بزنم.
ماشین را سر کوچه متوقف کرد.
به سمت من چرخید و گفت:
خوب رسیدیم.
وقت خداحافظیه.
برام سخته دوریت رو تحمل کنم ولی چاره ای نیست.
دستم را در دست گرفت و گفت:
دلم میخواد بدونی هر لحظه و هر ثانیه به یادتم.
دستم را دور دستش پیچیدم و فشردم.
_دلم برات تنگ میشه.
بغض به گلویم چنگ انداخت.
سرم را پایین انداختم.
احمد دست زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد.
_ببینمت عروسکم.
نگاهم را بالا آوردم و با او چشم در چشم شدم.
_قربون دلت برم زود میگذره این روزا
دعا کن کارام جفت و جور بشه زود بر می گردم.
اگه مجبور نبودم نمی رفتم ولی الان چاره ای غیر رفتن ندارم.
سکوت کرده بودم.
_برام بخند با دل خوش راهی شم برم
_خنده ام نمیاد
_لپت رو بکشم چی؟ خنده ات میاد؟
از حرفش خنده ام گرفت.
_قربون خنده هات برم.
الهی همیشه بخندی.
غم و غصه بهت نمیاد.
صدای در حیاط آمد
به داخل کوچه نگاه کردم. آقاجان از در حیاط بیرون آمد.
ترس و خجالت از آقاجان باعث شد دستم را سریع از دست او بیرون بکشم و بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شوم.
سر به زیر به آقاجان سلام کردم.
احمد هم پیاده شد و با آقاجان که به سمت مان آمد دست داد و سلام و احوالپرسی کرد.
من هم از خجالت سریع خداحافظی کردم و وارد کوچه شدم.
دم در ایستادم.
نگاه احمد به من بود.
برایش دست تکان دادم و وارد حیاط شدم.
همان جا پشت در نشستم.
از این خداحافظی دلم گرفت.
کاش آقاجان کمی دیرتر بیرون آمده بود.
بوی اسپند خانباجی در حیاط پیچید.
کمی بعد خانباجی مرا دید.
با تعجب صدایم زد و پرسید:
رقیه؟! کی اومدی؟ چرا اونجا نشستی؟
از جا برخاستم و سلام کردم.
خانباجی پرسید:
آقا جانت رفت؟
_نمی دونم من اومدم تو کوچه بود.
به همین بهانه سریع در حیاط را باز کردم تا شاید دوباره احمد را ببینم ولی نبود.
گفتم:
نیست ... رفته
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت52
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹
🔸وقتی قول دادم جبران کنم، در باز شد!🔸
👈 (خاطره ای در مورد عواقب #کتمان_شهادت)
▫️خیلی سخت است کسی در مقام شهادت دادن باشد اما شهادت را انکار کند. گاهی به خاطر «یک ریال»، انسان را زمین می زنند! من آنچه برای خودم واقع شده را برای شما می گویم که سعی کنید برایتان تکرار نشود.
▫️زمانی که قم زندگی می کردم، گاهی به زیارت حضرت #علی_بن_جعفر (سلام الله علیه) می رفتم. امامزاده ای است و علاقه داشتم به آنجا بروم. یکبار که اتوبوس سوار شده بودم، کنار دست من هم یک آقای سیدی نشسته بود. آن موقع، فاصلۀ بین حرم تا علی بن جعفر را یک ریال می گرفتند. شاگرد رانندۀ این اتوبوس آمد و پول ها را جمع کرد. سراغ آن سید آمد که بگیرد. گفت من دادم به شما! شاگرد گفت ندادی! این سید گفت که این آقا شاهد بودند که من دادم.
من اگر کمی بیشتر #دقت_میکردم به یاد می آوردم. منتها برای این که وقتم را صرف این مسائل نکنم، فکر کردم وارد بحث اینها نشوم. گفتم که من توجه نداشتم. مسألۀ ساده ای به نظرم رسید و از کنار آن رد شدم.
▫️آمدم در این حرم امامزاده. هر وقت آنجا می آمدم، حالت اقبال و توجه برایم محسوس بود. این دفعه در باز بود، اما در بسته بود!! وقتی آنجا نشستم دیدم، که اصلاً مثل این که داخل حرم نیستم! نه اقبالی، نه توجهی، نه حال عبادتی، هیچ چیز نداشتم. متوجه شدم که یک اشکالی در کار بوده. مسأله ای بوده. امامزاده که همان است که همیشه بود. پس من #عوض شده ام.
▫️گاهی هست که انسان به حضور امامزاده می رود اما چیزی نمی بیند. می گوید امامزاده از آن امامزاده های صحیح النسب نیست! نمی گوید حال خودش و راه آمدنش و ظهورش و حضورش درست نیست. ضعف خودش را به امامزاده نسبت می دهد و با خودش می گوید امامزاده ها فرق می کنند؛ بعضی هایشان چیزهایی دارند که به آدم بدهند ولی بعضی هایشان چیزی ندارند که به آدم بدهند!! خب اگر انسان افتاد در این دنده، مشکل می شود. همیشه خودش را توجیه می کند.
▫️من دیدم که نه! این امامزاده کسی نبوده که من بتوانم در رابطه با آن بگویم که این، دارایی ای ندارد. فکر کردم، یادم آمد که نسبت به این جریانی که در اتوبوس اتفاق افتاد، مسامحه کردم. شاید نیم ساعت من بر اساس همین مسأله به ایشان التماس می کردم و قول می دادم که من می روم و او را هر جوری هست پیدا می کنم و #جبران می کنم. بعدش #در_باز_شد! وقتی من از روی صمیمیت قول دادم، برگشت به همان حالت های قبلی.
▫️مدتی دنبال او می گشتم تا او را پیدا کردم. گفتم آقا آن روز شما در اتوبوس من را به شهادت طلبیدی و من مقصرم در رابطه با شما. گفت: «آقا دقت کنید، این مسامحه ها گاهی مسأله ایجاد می کند». خودش این کار را حمل به عمدی بودن هم نکرد. خودش می دانست. اما به هر حال، گاهی هست که در مقام شهادت، مسامحه کردن مسأله ساز می شود.
▫️کتمان شهادت، خیلی مسأله بزرگی است. قرآن می گوید «و من اظلم ممن کتم شهاده عنده من الله». در این انتخابات گذشته، من بنا داشتم اصلاً نظری ندهم. یکی از آقایان شرکت کننده، نامه ای را آورد که آن کسی که قبل از شما بوده و در این مقام خدمت می کرده، این جور درباره من گفته. شما در رابطه با این، چه می گویید؟ در واقع استشهاد کرد. دیدم مقام، مقام شهادت است و کتمان شهادت، بد است. با اینکه دوست نداشتم در این قسمت مداخله کنم، اما دیدم مسأله، مسألۀ دیگری است. برای کتمان شهادت، چه جوابی به خدا بدهم؟ آن #چوبی که در علی بن جعفر خوردم، کمک کرد که دیگر این چوب دوم خورده نشود. گاهی همین چوب ها، به انسان کمک می کند. یکی از الطافی که خدا در زندگی مؤمن به او دارد این است که او را به خود واگذار نمی کند. نگهش می دارد.
@haerishirazi