eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
754 عکس
340 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشا آنانکه مردانه مرده‌اند و تو ای عزیز می دانی تنها کسانی مردانه می‌میرند که مردانه زیسته باشند. یاد شهدایمان بخیر، یاد شهدایمان بخیر، یاد شهدایمان بخیر... ✨شهید آوینی ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
جنگ دردهای جهان را بزرگ‌تر می‌کند. جنگ هر چند هم بر ضد خرابی‌ها باشد در آخر جور دیگری زمین را آکنده از درد می‌کند. اگر جنگ نهایت عدالت هم باشد همیشه زمین را لبریز غم می‌کند. 📚آخرین انار دنیا ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ظهر روز پنج شنبه بعد از انجام کارها با اجازه آقاجان همراه حمیده به خانه راضیه رفتیم. به محض ورود چادر مشکی مان را با چادر رنگی عوض کردیم و چادر به کمر بسته مشغول شستن میوه و آب و جارو کردن و آماده کردن ظرف و ظروف شدیم. با کمک خواهر شوهر های راضیه همه کارها تا عصر انجام شد و کم کم مهمان ها از راه رسیدند. مادر به من گفت آماده شوم و کمی به خودم برسم. لباسم را عوض کردم و روسری سفیدم را پوشیدم. مادر از من دلگیر شد چرا همه طلاهایم را به سر و گردنم نینداخته ام. معمولا همه در مهمانی ها هر چه طلا داشتند با هم می انداختند و گاهی برخی در یک انگشت دو انگشتر می انداختند. یا تا نزدیک آرنج النگو می پوشیدند تا نشان دهند چقدر طلا دارند. اما من به این کار و این طور فخر فروشی علاقه ای نداشتم. فقط انگشتر نشانم در دستم بود، النگوهایم و سرویس طلایی که هدیه پدر احمد بود را انداخته بودم و همین باعث شد مادر کلی به سرم غرولند کند که شاید مادر احمد ناراحت شود. اذان که گفتند سریع نماز خواندیم. خواستم برای کمک به حیاط بروم که ربابه صدایم کرد و گفت: رقیه بیا. همراه او به پستو رفتم. چراغ را روشن کرد و گفت: رقیه، آبجی ... همه می دونن تو عروس حاج علی شدی من شنیدم مادر شوهرت همیشه تو مجالس یکم آراگیرا می کنه حتی الان بعضیا می گفتن خواهرت چرا مثل مادرشوهرت آراگیرا نداره منم گفتم بعد نماز به خودش می رسه. _یعنی چی؟ _یعنی انتظار دارن عروس حاج علی مثل زن حاج علی باشه با تعجب گفتم _یعنی من الان باید آرایش کنم؟ _بایدی نیست ولی فکر کنم مادرشوهرت خوشحال بشه و خوشش بیاد. با شیطنت خندید و گفت: احمد آقا هم فکر کنم خوشش بیاد یکم به خودت برسی. خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم: نه من خجالت می کشم. تازه من اصلا بلد نیستم از این کارا بکنم. _بلد بودن نمیخواد بیا من برات می کشم. یک قدم خودم را عقب کشیدم و گفتم: نه ربابه... زشته _نه زشت نیست. دیگه تو عروس اون خانواده ای یکم مثل اونا باش. در دل گفتم ای کاش عروس آن ها نبودم! با این که دلم نمی خواست ولی ربابه دست بردار نبود. یک خط چشم، کمی سرخاب و ماتیک به صورتم زد و بعد مرا رها کرد. مادر وظیفه پذیرایی را به من داد. از این که آرایش داشتم و همه نگاهم می کردند خجالت می کشیدم و روسری ام را سفت و محکم و تنگ بسته بودم. مادر احمد همراه خواهر کوچک احمد (زینب)از راه رسیدند. مادرش مرا بوسید و کلی از من و زیبایی ام تعریف کرد و خواست کنارش بنشینم. علی رغم میل باطنی ام کنارش نشستم و دیگر نتوانستم در کارها کمک کتم. بعد از شام و رفتن همه مهمان ها لباس پوشیدیم و خواستم آرایشم را پاک کنم که مادر گفت: نمیخواد پاک کنی بذار باشه. _زشته مادر جان من با این صورت بزک کرده چه جوری بیام بیرون بین مردا؟ _همه رفتن کسی نیست. فوقش روت رو تنگ بگیر تاریکم هست کسی نمی فهمه به ناچار به حرف مادر کردم. از خانباجی که قرار بود چند روز دیگر پیش راضیه بماند خداحافظی کردیم و از خانه بیرون آمدیم. من و مادر و حمیده آخرین کسانی بودیم که خانه راضیه را ترک کردیم. آقاجان و حسنعلی در کوچه ایستاده بودند. با مادر و حمیده جلو رفتیم و از حسنعلی تشکر و خداحافظی کردیم. مادر و حمیده سوار ماشین آقاجان شدند و من هم باید سوار ماشین احمد می شدم. جلو رفتم و به احمد سلام کردم اما خیلی سرد جوابم را داد. از ذوق نگاهش و لبخندی که همیشه بر لب داشت خبری نبود. ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
میگفت:‌اگرمشتاقِ حضرت مهدی شدید آن را درچشــمِ سربازانش«‌شهدا» ببینید. ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم سوار ماشین شدیم. در طول مسیر اخم کرده بود و حرفی نزد. انتظار داشتم با دیدن صورت آرایش کرده ام کلی تعریف و تمجید کند اما او هیچ توجهی به من نداشت. سر کوچه مان توقف کرد ولی ماشین را خاموش نکرد. پرسیدم: پارک نمی کنید؟ جوابی نداد. _مگه امشب نمی خواین بیایین خونه ما؟ باز هم جوابی نداد. علت ناراحتی اش را نمی فهمیدم. فکر می کردم با شوق قرار است به خانه ما بیاید و تا صبح مرا در محبت خود غرق کند اما او بسیار سرد و بی احساس با من رفتار کرد. حتی نگاهم نمی کرد. غصه ام شد. نزدیک بود گریه ام بگیرد. با صدایی لرزان پرسیدم: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ زیر چشمی نگاهم کرد و دوباره رویش را برگرداند. قطره اشکم روی گونه ام غلطید. پرسیدم: از من ناراحتین؟ فقط سکوت کرده بود. با پشت دست اشکم را پاک کردم و منتظر جوابش ماندم. حرصم گرفته بود. چرا باید این قدر سرد باشد؟ مگر نمی گفت هر لحظه به یاد من و بی تاب من است؟ پس این چه رفتاری است؟ با گریه گفتم: تو رو خدا یه چیزی بگید! رویش را به من کرد. عصبانی نگاهم کرد و گفت: اصلا از شما انتظار نداشتم. با گریه پرسیدم: انتظار چی؟ ... انتظار چیو نداشتید؟ از گریه ام کمی دلش به رحم آمد. اخم هایش را باز کرد و آرام گفت: تو دختر پاک و نجیبی هستی همین نجابت و ایمانت منو جذب خودش کرد ... سکوت کرد. منتظر ادامه حرفش بودم. خدایا مگر من چه کرده بودم؟ نکند گناه یا غلطی از من سر زده بود؟ علت این همه عصبانیتش چه بود؟ حرفش را ادامه داد: اصلا دوست ندارم ناموسم با چهره بزک کرده و آرایش کرده تو کوچه خیابون جلوی چشم نامحرم ظاهر بشه. از حرفش جا خوردم و با تعجب پرسیدم: چی؟! شب بود، تاریک بود، از طرفی هم کسی در کوچه نبود، من هم که چادرم را تنگ و محکم گرفته بودم! ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 دوستان سلام رمان رو خوندین؟ جمعه از کانال پاک میشه. میخوام به درخواست شما عزیزان کمی تو نسخه پی دی اف بهش اضافه کنم و تا جشن عروسی شون ادامه اش بدم موافقید؟ اما ... اما چون درگیر رمان هستم وقت کم میارم اگر موافقید یه مدت کوتاه رمان روزی یک پارت بذارم تا بتونم با خیال راحت به رمان یکم ادامه بدم. نظرتونو توی گروه نقد رمان باهام درمیون بذارید. ممنون لینک گروه نقد👇🏿👇🏿👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/‭190710003‬Cf‭2819797‬c6
چند روش برای مطالعه و تمرین نوشتن دیالوگ برای شما! - نمایشنامه و فیلمنامه بخوانید. - تماشای فیلم یا برنامه‌های تلویزیونی. - کتاب‌هایی با رشد شخصیت قوی از طریق گفتگو بخوانید. - در GoodReads برای نقل قول‌ها جستجو کنید تا به شما کمک کند چند انتخاب جالب کتاب پیدا کنید. - به مکالمات شخصی خود و مکالماتی که می‌شنوید با دقت توجه کنید. ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم بدون این که حرفی بزنم خودش گفت: خانومم، هر چند شبه، تاریکه، آخر شبه کسی تو کوچه خیابون نیست ولی همون طور که من تونستم تشخیص بدم شما چهره ات آرایش داره و خوشگلتر شدی مردهای دیگه هم تشخیص میدن. همون طور که من به عنوان یک مرد از آرایش شما خوشم میاد بقیه مردها هم از چهره آرایش کرده خانم ها خوششون میاد. آرایش باید فقط تو خونه باشه برای شوهر برای محرم نه برای بیرون تو کوچه خیابون. این قدر علت عصبانی بودنش برایم عجیب بود که با حیرت نگاهش می کردم. آهسته گفتم: من بی حیا نیستم. قصد خودنمایی برای نامحرمم نداشتم اگه داشتم روم رو نمی گرفتم. فقط گفتم به حرف بقیه کنم پاکش نکنم شما منو با این آرایش ببینی. فکر می کردم اگه منو این جوری ببینی خوشت میاد خوشحال میشی. اگه می دونستم این طوری عصبانی میشی هیچ وقت ... دوبارهرصدایم لرزید و اشکم آرام سرازیر شد. احمد دستم را گرفت و با لحن آرامی گفت: عروسکم ... شما برای من زیباترین زن دنیایی. به نظرم اون قدر زیبایی که نیاز به هیچ آرایشی نداری. درک کن من مردم، غیرت دارم، دوست دارم همه چیز تو از جسمت، از زیباییت، از احساس پاکت ، همه چیت فقط و فقط مال خودم باشه . دوست ندارم حتی تو نگاه کردن به تو با هیچ مرد دیگه ای شریک بشم اگه برای من و خوشحالی من می خواستی آرایش کنی اینو پاک می کردی موقعی که اومدیم خونه تون اون موقع آرایش می کردی که من ببینم و خوشم بیاد. من به تو جسارت نمی کنم، نمیگم شما بی حیایی به نظرم شما پاک ترین دختر دنیایی فقط میگم اشتباهی که بقیه خانما می کنن و میگن کسی نمی بینه کسی نمی فهمه رو نکن. ناخودآگاه آتیش جهنم رو برای خودت نخر! تو زیبایی، زیباییت هم مسحور کننده است. شاید از دری، پنجره ای، بالا پشت بومی، ته کوچه ای جایی یه مرد چشمش بهت می افتاد یه مرد نامحرم مجرد یا مردی که زن زیبایی نداره و با دیدن تو یه لحظه دلش می لرزید. اون وقت اون دنیا روز قیامت چه طور می خواستی جواب بدی؟ ... من فقط میگم احتیاط کن. من خودم مجرد بودم، الانم یه مرد جوونم، این که منِ مرد بخوام چشمم رو حفظ کنم، خودم رو حفظ کنم خیلی سخته خدا شما زن ها رو زیبا آفریده ما مرد ها رو زیباپسند طبع من مرد و ما مردها به زیبایی زن ها کشش داره کافیه کمی ارتباط معنوی مون با خدا کم باشه یا ایمان مون ضعیف باشه حداقلش اینه که با چشم مون دنبال زیبایی زن ها بگردیم و با چشم چرونی این حس رو ارضاء کنیم. خانومم من ازت ممنونم که به فکر خوشحال کردم من بودی ولی ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
«سیأتی ومعه جَیش مِن الشهـــــــــداء» اوباسپاهی ازشهــــــیدان خواهــد آمـــد ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم خانومم ازت ممنونم که به فکر خوشحال کردن من بودی ولی این قدر غیرتم به جوش اومد که نتونستم روی خوش نشون بدم. حتی می خواستم شب نیام خونه تون ولی حالا که دلیلش رو فهمیدم و نظر خودم رو بهت گفتم آروم شدم. اگر شدّتی در کار بود و شما رو رنجوند عذر میخوام. خیلی از این رفتارش و سردی اش دلگیر و ناراحت شدم. چیزی نگفتم و حتی نگاهش هم نکردم. تمام ذوق و شوقم برای امشب از بین رفت. تصورات شیرینی که داشتم همه نقش بر آب شد. آهسته در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. داخل کوچه رفتم و در زدم. او هم ماشینش را پارک کرد و پیاده شد. آقاجان در را باز کرد. سلام کردم و آقاجان جواب داد و پرسید: کجا بودین؟ چرا این قدر دیر اومدین؟ بغض داشتم برای همین چیزی نگفتم. سرم را پایین انداختم و وارد حیاط شدم. آقاجان صدایم زد: رقیه بابا چیزی شده؟ قبل از این که بخواهم جوابی بدهم صدای یا الله احمد از پشت در به گوش رسید و به آقاجان سلام کرد. آقا جان از او پرسید: چیزی شده پسرم؟ احمد در مقابل آقاجانم سر به زیر انداخت. در حیاط نماندم و به اتاقم رفتم. چراغ را روشن کردم، چادر و کیفم را گوشه ای انداختم و جلوی آینه ایستادم. چهره ای که می توانست امشب را شبی شاد و زیبا کند امشب را تلخ کرده بود. از داخل جعبه لوازم آرایش شیر پاک کن را برداشتم و صورتم را پاک کردم. به حیاط رفتم و با آب حوض صورتم را شستم. آقاجان و احمد هنوز دم در حیاط ایستاده بودند و آهسته صحبت می کردند. من صدای شان را نمی شنیدم و از طرفی ناراحتی ام هم اجازه نمی داد که در حیاط بمانم و گوش تیز کنم. به اتاق برگشتم. پنجره را باز کردم و پرده اش را انداختم. تشک پهن کردم و زیر ملحفه خزیدم. صدای بسته شدن در حیاط به گوشم رسید. صدای پای پدرم را هم شنیدم که به مهمانخانه رفت و چراغ های حیاط را هم خاموش کرد. اما از احمد خبری نشد. گمان کردم که احمد رفته است و ناراحتی ام دو برابر شد. از رفتار شدید احمد دلگیر بودم اما اصلا انتظارش را نداشتم که برود و شب در خانه ما نماند. دلم به شور افتاد. نکند آقاجان با او شدید برخورد کرده باشد؟ نکند از او نا امید شده باشد و دیگر اجازه ندهد به خانه مان بیاید؟ نکند دیگر اجازه ندهد من او را ببینم؟ نکند به محرمیت من و احمد خاتمه دهد؟ ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹 🔸امر به معروف یعنی در دنده بودن!🔸 امربه‌معروف و نهی از منکر چیست؟ به ساعتتان نگاه کنید؛ این چرخ‌دنده‌های ساعت، در هم دنده شده‌اند. دنده‌هایشان داخل هم است؛ یکی که می‌چرخد، دیگری را هم می‌چرخاند. امربه‌معروف، یعنی اینکه دندۀ یکی در دندۀ دیگری گیر کند. امربه‌معروف، دنده است؛ ترک امربه‌معروف، یعنی خلاص کردن! خلاص کردن یعنی اینکه یکی بچرخد و دیگری نچرخد. وقتی امربه‌معروف و نهی از منکر ترک می‌شود، یعنی این چرخ و آن چرخ از هم دور شده‌اند؛ زده‌ای توی خلاص! این می‌چرخد، اما آن دیگری نمی‌چرخد. دندۀ فرد نمی‌خورد به دندۀ جمع؛ یعنی خوبی فرد، سرایت به دیگری نمی‌کند. خوبی‌ها وقتی شخصی شد و امر به معروف تعطیل شد، این دارد برای خودش می‌چرخد و آن دیگری هم دارد برخلاف آن می‌چرخد و منکرش را انجام می‌دهد. نتیجه‌اش اینست که «مجموعۀ جامعه» نمی‌چرخد. گاهی انسان زورش نمی‌رسد دیگری را بچرخاند، می‌زند در خلاص؛ خودش در زندگی شخصی‌اش یک آدم سالمی است، اما در زندگی اجتماعی دنده‌اش به دیگران گیر نمی‌کند. می‌خواهد اگر دیگران در غفلت می‌روند، او در غفلت نرود؛ اگر دیگران نمازشان را به تأخیر می‌اندازند، او به تأخیر نیاندازد، لذا دنده را خلاص می‌کند تا بتواند نمازش را سر وقت بخواند. اما نه، هنر این است که در عین اینکه انسان نمازش را سر وقت می‌خواند، در دنده هم بزند. @haerishirazi
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم خودم را لعنت کردم. چه آرایش بی جا و اشتباهی بود. دیگر هیچ وقت هیچ جا اجازه نمی دهم کسی مرا آرایش کند و بعد بگوید پاک نکن. ملحفه را مچاله کردم و با عصبانیت به سمت دیگر اتاق پرت کردم. از جا برخاستم و روی طاق نشستم. از رفتارش دلگیر شدم، ناراحت بودم اما واقعا دلم می خواست شبم در کنار او صبح شود. دلتنگش بودم! زانوهایم را در بغل گرفتم و سر بر زانوهایم گذاشتم. چشم هایم پر از اشک شد و همین که خواست سرازیر شود کسی به در اتاق زد. از جا برخاستم و چند بار چشم هایم را فشار دادم تا اشکم بند بیاید. پرده را کنار زدم. احمد بود! او نرفته بود. با شرم نگاهم کرد و پرسید: اجازه هست بیام تو؟ از دیدنش و بودنش خوشحال شدم. لبهایم داشت به لبخند کش می آمد که سر به زیر انداختم و گفتم: بفرمایید. احمد کفش هایش را در آورد و وارد اتاق شد و در را بست. قبل از این که چیزی بگویم گفت: ببخشید رفتارم نسنجیده و اشتباه بود. زود از کوره در رفتم. شدید برخورد کردم و شما رو ناراحت کردم. همیشه با خودم می گفتم اگه ازدواج کنم نمی ذارم آب تو دل زنم تکون بخوره یا خم به ابروش بیاد ولی الان با این رفتار تند دل شما رو شکستم و اشکت رو در آوردم. پشیمان بود. نباید باعث شرمندگی بیشترش می شدم. برای همین از شدت ناراحتی و دل شکستگی ام چیزی به زبان نیاوردم و گفتم: صدای در اومد فکر کردم رفتید. احمد گفت: اگه ناراحتی، دلگیری یا دوست نداری پیشت بمونم برم. یعنی رفتن برایش راحت بود؟ خودش دوست نداشت پیشم بماند؟ پس آن همه تب و تابی که می گفت چه شد؟ سر به زیر انداختم و با صدای لرزانم گفتم: نه ... بفرمایید بشینید. تازه متوجه اتاق شدم. چقدر بهم ریخته اش کرده بودم. چادر و کیفم را گوشه ای پرت کرده بودم. رختخواب ها ریخته بود. تشک وسط اتاق بود و ملحفه را سمت دیگر اتاق پرت کرده بودم. در جعبه لوازم آرایش باز بود و شیرپاک کن جلوی آینه رها شده بود. احمد کتش را در آورد و روی طاق نشست و در اتاق نامرتب نگاه چرخاند. خجالت کشیدم و به سراغ رخت خواب ها رفتم و مرتب شان کردم و پرسیدم: آقا جانم بهتون چی گفت؟ احمد آهی کشید و سر به زیر انداخت و گفت: هیچی. کتش را روی طاق گذاشت و از جا برخاست. چادرم را از روی زمین برداشت و مرتب تا زد و گفت: خراب کردم. هر چند خودمو مُحِقّ می دونم اما شما و حاجی معصومی رو رنجوندم. چادرم را روی صندوق گذاشت و خودش هم همانجا نشست و گفت: حاجی فهمید بین مون چیزی شده ازم پرسید منم نتونستم بهش نگم چی شده اونم گفت آدم نباید با زنش اخم و تخم کنه گفت زن لطیفه زود می شکنه گفت اگه دلخوری چیزی داری باید تو خلوت با زبون خوش و محبت آمیز تذکر بدی اینو گفت و تعارف کرد بیام تو خودشم رفت بخوابه واقعا از رفتارم خجالت کشیدم. می خواستم برم ولی گفتم شاید درست نباشه گفتم بیام ازت دلجویی کنم اگه دلت بود بمونم اگر نه .... ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
نوروزِ نقطه‌نقطه (قست اول) پدرم خیلی به بزرگتر و کوچکتر اعتقاد دارد. برای همین همیشه عید نوروز اولین جایی که ما را می‌برد همان خانه‌ی عمو محمد است. آن سال هم که من ۵ ساله بودم، طبق معمول همراه پدر و مادرم به آنجا رفتیم. وارد که شدیم حیاط بزرگ و پر از گل‌شان چشممان را گرفت و به لبخند هر سه نفرمان عمق بخشید. بعد از احوالپرسی‌های معمول وارد خانه شدیم. خانه‌ی عمو یک هال خیلی بزرگ داشت. و کلی اتاق تو در تو اطراف هال بود که در سه تای آنها، پسرهای عمو با همسرشان زندگی می‌کردند. هر چه خانه‌ی کوچک ما پر از وسایل تجملی و اسباب بازی بود، خانه‌ی آنها ساده بود. چند پشتی دور تا دور هال گذاشته بودند و ۴ تا فرش ۱۲ متری که جلوی هر اتاقی یک روفرشی پهن بود و نوه‌های عمو روی آنها بازی می‌کردند.برعکس مادر و خاله‌هایم که چادر نمی‌پوشیدند عروس‌های عمو هم هر کدام با چادر رنگی و کاملا پوشیده بودند. اما دست خالی برمی‌گشتند. هر کس گوشه‌ای مشغول بود. من هم با عرفان بازی می‌کردم چون بقیه نوه‌های عمو یا خیلی بزرگ بودند یا خیلی خیلی کوچک. فقط عرفان هم‌بازی من بود. بقیه مشغول صحبت های خودشان شدند و می‌گفتند و می‌خندیدند. دیگر متوجه صدای جمع نمی‌شدم. حتی عروسک عزیزم را هم کنار دیوار آشپزخانه جا گذاشته بودم. با عرفان سخت مشغول بازی نقطه نقطه بودیم. بازی به این شکل بود که صفحه کاغذ را پر از نقطه های منظم می‌کردیم و بعد هر کسی می‌توانست دو نقطه را به هم وصل کند بعد نوبت نفر بعدی بود. سخت مشغول بودیم. اوایل بازی به نفع من بود. کیفم کوک بود و حسابی با خنده‌های شیطنت آمیزم حرص عرفان را درآورده بودم. _ فکر کردی تو دختربچه میتونی منو ببری؟ _ فعلا که بردم، تازه‌شم اگه من دختر بچه هستم خودتم پسربچه‌ای! اوم ! اوم آخر در زبان کودکانه‌ی ما خیلی معانی داشت اینجا منظورم همان《کم آوردی؟!》 خودمان بود. که عرفان هم به خوبی متوجه شد. یکباره آتش گداخته در چشمانش جایش را به یک لبخند شیرین و مهربان داد. _ واااای نازنین! عروسکت! ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
جنگ ترکیبی.mp3
6M
۱. دشمن گزاره های غلط تولید می‌کند. ۲. این گزاره ها را وارد دستگاه تصمیم گیری مخاطب می‌کند. ۳. مخاطب بدون اینکه بفهمد نتیجه‌ای را می‌گیرد که دشمن می‌خواهد. بدون اطلاعات حرف زدن مصداق بی تقوایی است. @ANARSTORY
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم دست از کار کشیدم و به او خیره شدم. بقیه حرفش را خورد. آهسته گفتم: فکر می کردم دلتنگمی برای امشب که بیای پیشم لحظه شماری می کردی. احمد از جا برخاست و در حالی که به سمتم می آمد گفت: معلومه که دلتنگتم معلومه برای بودن با تو لحظه شماری می کردم. مرا به سمت خود کشید، سرم را بوسید و محکم مرا در آغوش کشید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ قبل از اذان صبح احمد لباس پوشید تا برای نماز به مسجد برود. تا دم در او را بدرقه کردم و به اتاق برگشتم. اذان که گفتند نماز خواندم و ذکر گفتم. به حیاط رفتم و منتظر نشستم تا احمد برگردد. مادر از زیر زمین بیرون آمد و مرا دید. آهسته صدایم زد: رقیه؟! تو توی حیاط چه کار می کنی؟ آهسته به سمت مادر رفتم. سلام کردم و گفتم: منتظرم احمد آقا برگردنن _مگه کجا رفته؟ _رفتن مسجد نماز فکر کنم دیگه الانا بیان. مادر چادرش را دور کمرش مرتب کرد و ‌فت: خیلی خوب زود برو اتاقت این جا نایست. این را گفت و خودش از پله های مهمانخانه بالا رفت. نزدیک در حیاط نشستم. هر از گاهی باد خوبی می آمد و حس نشاط بخشی را به من می داد. چند دقیقه ای گذشت که چند ضربه آرام به در خورد و احمد یا الله گویان با چند جعبه کوچک در دست وارد شد. از جا برخاستم و آهسته سلام کردم. او هم با لبخند و آهسته جواب سلامم را داد و با هم به اتاق رفتیم. احمد جعبه ها را روی طاق گذاشت. کتش را در آورد. قرآن را برداشت و مشغول تلاوت شد. هر چند کنجکاو بودم درون جعبه ها چیست اما گوشه اتاق نشستم و محو تماشای او شدم. گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و لبخند می زد. چند صفحه که تلاوت کرد قرآن را بست، بوسید و روی طاق گذاشت. از جایش برخاست و آمد کنار من نشست. ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
کنارش ایستاده بودم؛‌که شنیدم گفت:‌«السلام علیک یامولای یاصاحب الزمان»‌بهش گفتم چرا الان به امام سلام کردید؟ ‌گفت شاید این نسیم،‌سلام مرا به او برساند. (ابومهدی المهندس) ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم با خنده گفت: ناقلا شدی ها. به سمتش چرخیدم و پرسیدم: چه طور؟ من که کاری نکردم. احمد لپم را کشید و گفت: _نشستی رو به روم نگاه می کنی، دلبری می کنی بعد میگی کاری نکردم؟ لبخندی زدم و در چشم هایش خیره شدم. دستم را گرفت و آهسته نوازش داد و گفت: ناز داری، همه وجودت ناز و دلبریه همون نگاهتم دل می بره دل آدمو بیچاره می کنه خواستم بگویم نه آن قدر که تو دل بردی و مرا شیفته خود کردی اما آهسته گفتم: آقا جانم راست می گفت شما خیلی خوب هستی... با شیطنت گفت: چی میگی؟ نمی شنوم بکم بلند تر بگو. خندیدم و گفتم: میگم شما مرد خیلی خوبی هستی _دوباره بگو آهسته میگی نمی شنوم. سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: دارم میگم ... حرفم را عوض کردم. چه اشکالی داشت بداند در دلم چه غوغایی است: میگم خیلی دوست دارم. صورت احمد سرخ شد. با تعجب و حیرت به من نگاه کرد و پرسید: چی؟ گفتم: اذیت نکنین دیگه. شنیدین چی گفتم. _شنیدن که شنیدم ولی باور نمی کنم. خوابم یا بیدارم؟ به او تکیه دادم و سرم را به شانه اش گذاشتم و گفتم: معلومه که بیدارین. این اولین باری بود که من به او از علاقه ام می گفتم. انگار دیگر از او خجالت نمی کشیدم. دوستش داشتم و دلم می خواست این دوست داشتن را به او ابراز کنم. دلم می خواست در وجود مردانه اش غرق شوم. خودم را به دست او بسپارم و دیگر از او جدا نشوم. احمد صورتش را به سرم چسباند و آرام نوازشم کرد. غرق در محبت وجود احمد بودم که با صدای مادر از جا پریدم. روسری ام را پوشیدم و از پشت پنجره به او سلام کردم. مادر جواب سلامم را داد و گفت: صبحانه حاضره تشریف بیارید مهمانخانه. چشم گفتم و پرده را انداختم. احمد از جا برخاست و به سمت طاق رفت. غصه ام شد. بعد از خوردن صبحانه باید می رفت و من باز تا یک هفته از وجودش در کنارم محروم می شدم. احمد کتش را روی دست انداخت و جعبه ها را برداشت. به سمتش رفتم و گفتم: این ها چیه؟ کمک نمیخواین؟ ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
قدرت مرد بی‌گناه از همان بی‌گناهی اوست. 📚همزاد ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
عالم محضرشهداست، اما کو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلاء ظاهری خود را نبازد… زمان می­گذرد و مکانها فرو می­‌شکننداما حقایق باقی است… ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم با لبخند گفت: یکم سوغاتیه. ناقابله. از تبریز آوردم _دست تون درد نکنه تو زحمت افتادین احمد بسته ای روزنامه پیچ را به سمتم گرفت و گفت: این حرفا چیه خانم؟ زحمت نبود، وظیفه است. پیامبر خدا میگن وقتی سفر میرید سوغاتی بیارید. اینام چیز قابل داری نیست. این برای خانم خوشگلم اینام یکم پنیر و شیرینیه برای خانواده خانم خوشگلم. با ذوق بسته نسبتا سنگین را از دستش گرفتم و گفتم: دست شما درد نکنه. اصلا توقع نداشتم. احمد گفت: دلم میخواست برات کفش بیارم ولی شماره پات رو نمی دونستم. برای همین برات از قم چند تا کتاب گرفتم. _ممنون لطف کردین مگه قم هم رفتین؟ _آره برگشتنا قم و تهران هم رفتم. همیشه بعد تبریز، به خاطر کارام تهران و قم هم میرم. روزنامه دور بسته را پاره کردم. سه جلد کتاب تقریبا قطور بود درباره حضرت زهرا، امام علی و امام زمان. از او تشکر کردم و گفتم: حتما می خونم شون. این کتابا از هر چیزی برام با ارزشتره. احمد گفت: خدا رو شکر که خوشت اومد. بوی اسپند از حیاط به مشام رسید. احمد گفت: بریم صبحانه؟ کتاب ها را روی طاق گذاشتم و گفتم: بریم. با هم از اتاق خارج شدیم. احمد با مادر سلام و احوالپرسی گرمی کرد و بعد یا الله گویان وارد مهمانخانه شدیم. آقا جان تنها بود. کنار آقاجان نشستم و با لبخند سلام کردم. احمد هم کنارم نشست. مادر هم به اتاق آمد و مشغول چای ریختن بود که احمد جعبه ها را به سمتش گرفت و گفت: مادر جان این سوغاتی ها ناقابله امید وارم خوش تون بیاد. مادر با لبخند جعبه ها را از دست احمد و گرفت و تشکر کرد و گفت: ممنون پسرم زحمت کشیدین راضی به زحمت نبودیم لطف کردین. احمد هم گفت: خواهش می کنم کاری نکردم ناقابله. مادر در یکی از جعبه ها را باز کرد و گفت: صاحبش قابل داره پسرم دستت درد نکنه حالا اسم این شیرینی ها چی هست؟ اسماعیل همیشه برامون عسل و پنیر میاره شیرینی تبریزی ما ندیده بودیم. احمد یکی یکی اسم شیرینی ها را گفت. آقاجان جعبه فلزی پنیر را برداشت و گفت: به به پنیر لیقوانم که آوردی حسابی خجالت مون دادی. مادر گفت: حاجی عاشق پنیر لیقوانه از همه چی بیشتر همین پنیر لیقوان رو دوست داره. آقاجان کمی پنیر را با چاقو برید و برای مادر لقمه گرفت، به دست مادر داد و گفت: البته من شما رو بیشتر از همه چی دوست دارم مادرم هم زمان که از حرف پدرم ذوق کرد از خجالت سرخ شد و زیر لب گفت: خاک بر سرم حاجی. مادر از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. احمد سر به زیر سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد و آقا جان خوشحال لبخند دندان نما می زد. آقاجان همیشه در هر فرصتی جلوی ما به مادر ابراز علاقه می کرد و مادر با این که ذوق می کرد ولی خجالت می کشید و معمولا می رفت و ما همیشه از دیدن علاقه آقا جان به مادر ذوق می کردیم آقاجان از پنیر سوغاتی در پیش دستی مان گذاشت و گفت: احمد آقا برای خانمت لقمه بگیر. _چشم آقاجان احمد سریع نان برداشت و برایم لقمه گرفت. جلوی آقاجان خجالت کشیدم و سر به زیر و با شرم لقمه را از دستش گرفتم. بعد از تمام شدن صبحانه سفره را جمع کردم. آقا جان از اتاق رفت تا لباس بپوشد و برای دعای ندبه برود و احمد هم از جا برخاست تا بروم از رفتنش دلگیر شدم و با غم نگاهش کردم. احمد صورتم را نوازش کرد و گفت: الان میرم ولی اگه حاجی قبول کنه عصر میام دنبالت. از حرفش خوشحال شدم و با هم از مهمانخانه بیرون رفتیم همراه مادر برای بدرقه شان تا دم در حیاط رفتیم. احمد رو به آقاجان گفت: اگه اجازه بدید عصر بیام دنبال صبیّه تا شب بریم خونه آقام منظور احمد از صبیه را نفهمیدم. آقاجان دست دور شانه ام انداخت و مرا به خود چسباند و گفت: شما صاحب اجازه اید. صبیه ما دیگه همسر شماست. هر وقت خواستی بیا دنبالش نیازی به اجازه گرفتن هم نیست ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
4_5852817247826874800.mp3
7.04M
╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸چرا فوتبال زیباست؟! (قسمت 1️⃣)🔸 ⚽️ چرا فوتبال زیباست؟ چرا اهل عالَم اینقدر نگاهش می‌کنند؟ چرا اینقدر هوادارِ این تیم می‌شوند و هوادار آن تیم می‌شوند؟ طرف زار زار گریه می‌کند؛ چون تیم موردعلاقه اش باخته!! این [زیبایی دوستی]، در انسان است. اینطور نیست که بگویی مثلاً این آدمِ بچه ای است یا این آدمِ کم‌ظرفیتی است؛ نخیر؛ است و تحت تأثیر زیباییِ این [ورزش] قرار گرفته! به قول سعدی: همه کس عیب کنندم که چرا دل به تو دادم؟ باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟ ببینید؛ فوتبال زیباست. اینهایی عاشقش می‌شوند قابل ملامت نیستند: گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی روا بود که ملامت کنی زلیخا را ⚽️ مردم که بی‌خودی نیست که از یک چیزی لذت می‌برند. دنبال یک چیزی هستند؛ وقتی فوتبال را می‌بینند داغشان تازه می‌شود. ممکن است نتواند بگوید من از چه چیزِ فوتبال خوشم می‌آید؛ اما این را یک می‌تواند بفهمد. انسان «عدالت» می‌خواهد؛ انسان «اعتدال» می‌خواهد؛ انسان «تکامل» می‌خواهد؛ انسان «اصطکاک مساعد بین انسان ها» می‌خواهد؛ انسان «کرامت انسانی» می‌خواهد. آزادی و عدالت، گمشده های بشر است. در فوتبال، ، وجود دارد. در فوتبال، آزادی هست. عدالت هست. توسعه هست. نظارت هست. رقابت هست. همه هم در سطح بالا! انسان ها گمشده‌شان را در این بازی می‌بینند! مردم در تماشای فوتبال، دنبال هستند. @haerishirazi
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم احمد از آقاجان تشکرد و همراه آقاجان از ما خداحافظی کرد و رفتند. همراه مادر به مهمانخانه برگشتیم و وسایل را جمع کردیم. مادر به مطبخ رفت و من کنار حوض ظرف ها را شستم. به محمد علی که تازه بیدار شده بود سلام کردم و گفتم: چه دیر بیدار شدی. محمد علی به بدنش کش و قوسی داد و لب حوض نشست و گفت: تا اذون صبح بیدار بودم. سبد ظرف ها را برداشتم و پرسیدم: چرا بیدار؟ محمد علی مشتی آب به صورتش زد و گفت: نمی دونم محمد حسن چش بود همش تو خواب ناله می کرد. _نکنه تبی چیزی کرده؟ محمد علی با پشت شلوارش دست هایش را خشک کرد و گفت: نه تب نداشت. بدنش داغ نبود. دیگه دیدم نمیذاره بخوابم نشستم به درس خوندن. بعد نماز صبح دیگه چشمام گرم شد خوابیدم. محمد علی جلو آمد و سبد را از دستم گرفت و پرسید: احمد رفت؟ خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم: آره با آقاجان رفت. محمد علی به سمت مطبخ رفت و من هم پشت سرش رفتم. به مادر سلام کرد و سبد را گوشه مطبخ گذاشت. جلو رفت و مادر را بغل گرفت و گفت: الهی قربونت برم دلم برات یه ذره شده بود. مادر خودش را از بغل محمد علی بیرون کشید و گفت: عه برو اون ور پسر خرس گنده این کارا چیه می کنی؟ محمد علی خندید و گفت: خیلی دلم برات تنگ شده بود. نبودی خیلی بد بود. انگار خونه جون نداشت. مادر لبخندی زد و گفت: بشین برات صبحانه بیارم محمد علی روی زیلو نشست و مادر برایش چای ریخت و سفره پهن کرد. محمد علی لقمه گرفت و با دهان پر گفت: از وقتی نبودی ما یه صبحانه یا شام درست حسابی نخوردیم. این رقیه خانم تنبل که بلد نبود یه صبحانه درست بیاره یا شام خوشمزه بپزه. اصلا این صبحانه امروز طعم و بوش کلی با صبحانه ای که رقیه میاره توفیر داره. این پنیر انگار با آدم حرف میزنه دل آدمو قلقلک میده. مادر خندید و گفت: این حرفا چیه پسر. از دخترم ایراد الکی نگیر. ماشاء الله دخترم کدبانوئه. این صبحانه امروزم همونیه که رقیه میاورد فقط پنیرش رو احمد آقا سوغاتی آوردن برای همین طعمش متفاوته. من و مادر ریز خندیدیم و محمد علی گفت: دست احمد آقا درد نکنه ولی کلی میگم صبحانه امروزو چون شما آوردی مزه اش فرق داره شما مادری با عشق و محبت چای دم کردی و سفره انداختی برای همین این صبحونه یه حال دیگه به آدم میده. این رقیه که همش تو این روزا که شما نبودی گرفته و اخمالو بود. امروز یکم اخماش باز شده. به محمد علی خندیدم و گفتم: حالا برای جا باز کردن تو دل مادر چرا منو خراب می کنی؟ مادر در حالی که برای محمد علی چای شیرین می کرد گفت: دخترم دست تنها بوده با کلی کار روش فشار میومده خسته می شده تو فکر می کردی اخمالویه. وگرنه رقیه هم با علاقه و محبت براتون سفره می انداخته و غذا میاورده. محمد علی لیوان چای شیرین را از مادر گرفت و تشکر کرد و گفت: تنها که نبود زن داداشم بود. اون شبایی که غذا کار زن داداش بود خوب بود. بقیه شبا تعریفی نداشت. مادر خندید و گفت: محمد علی این قدر سر به سر دخترم نذار. دخترم خیلی هم دستپختش خوبه محمد علی به من اشاره کرد و گفت: حالا ببین هر چی من میگم مادر ازت طرفداری می کنه بعد میگن مادرا پسرا رو بیشتر دوست دارن. خندیدم و گفتم: حسودیت نشه مادر جان فرشته است. دلش نمیاد بین بچه هاش فرق بذاره. الان اگر من از تو بد بگم طرفداری تو رو می کنه. محمد علی الهی شکر گفت و از جا برخاست. خم شد و روی سر مادر بوسه ای محکم زد و گفت: بله حق با توئه دور این مادرو باید طلا گرفت. ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
«أنظُر أيُّها الحَبيب إلى حَال قلبيَ الناحِل» به حالِ دلِ خسته ام نگاه کن.. ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم محمد علی قبل از این که از مطبخ بیرون برود پرسید: آبجی احمد هم رفته مسجد؟ شانه بالا انداختم و گفتم: نمی دونم. محمد علی سر تکان داد و گفت: خیلی خوب خودم میرم پیداش می کنم. عجیب بود که بعد این همه مدت محمد علی در مورد احمد از من سوال می پرسید. از قبل عقدم تا به امروز حتی اسمش را هم از دهان محمد علی نشنیده بودم چه برسد که دنبالش بگردد و کارش داشته باشد. به یک باره با او خوب شده بود و با ازدواج من و او کنار آمده بود؟ به نظرم مشکوک می آمد اما چیزی به روی خودم نیاوردم. رو به مادر پرسید: با من کار نداری؟ چیزی لازم نداری از بیرون برات بگیرم؟ مادر زیر لب برایش لاحول و لا قوة الا بالله خواند و گفت: نه پسرم برو خدا به همرات. محمد علی خداحافظی کرد و رفت. مادر یکی از جعبه های شیرینی را آورد و روبرویم نشست. در حالی که چای می ریخت پرسید: محمد علی چی میگه؛ وقتی ما نبودیم از چیزی ناراحت بودی؟ از سوال مادر جا خوردم. تکه شیرینی درون دهانم را فرو بردم و گفتم: نه ناراحت نبودم. فقط یکم دوری دلتنگم کرده بود. آخه هیچ وقت خونه این قدر خالی و سوت و کور نبود. خیلی روزا از صبح تا شب تنها بودم. آقاجان هم نمی ذاشت با حمیده بیام دیدن راضیه. همه این ها یکم دلگیرم کرده بود. مادر چای نوشید و گفت: دیگه باید کم کم به دوری و ندیدن ما عادت کنی. چند وقت دیگه ان شاء الله میری خونه خودت دیگه هر روز که نمی تونی بیای اینجا. نهایت هفته ای یکی دو بار بتونی بیای سر بزنی. _چه سخته این جوری. فکر کنم دلم از غصه بترکه. _خدا نکنه دختر. اولش سخته ولی کم کم سرت گرم کار خونه میشه عادت می کنی. _حالا که هنوز صحبتی نشده و منم دور نشدم پس لازم نیست عادت بکنم. مادر گفت: دیشب یه چیزایی به مادر شوهرت گفتم. به حاجی هم گفتم به حاج علی شون 😁 بگه اگه زحمتی نیست دوشنبه شب بیان این جا صحبت کنیم و قرار عروسی رو بذاریم. ناخودآگاه از رویای شیرین آغاز زندگی من و احمد لبخند به روی لبم آمد. مادر لب گزید و استغفرالله گفت و رو به من گفت: دم خروستو باور کنم یا قسم حضرت عباست رو؟ مثل این که خیلی خوشحال میشی زود از پیش ما بری؟ با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم: نه مادرجان این چه حرفیه. کجا برم از این جا بهتر؟ مادر گفت: باشه مادر جان باور کردم لازم نیست سرخ و سفید بشی. خوبه که ذوق عروسیت رو داری. نظر منو بخوای خونه شوهر خیلی بهتر از خونه پدر مادره. هر کی غیر اینو بگه یا دروغ میگه یا خوشبخت نیست ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهار می گشاید مژه و می‌شکند مستی خواب🌻 هوشنگ ابتهاج📖 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
پاراگراف چیست؟ بند یا پارگراف یک یکای کامل بیان در نوشتن است که دارای یک دیدگاه یا اندیشه‌ی ویژه می‌باشد. آغاز بند با آغاز یک خط تازه نشان داده می‌شود. گاهی خط نخست تو رفته می‌شود گاه نیز بدون آغاز خط تازه آغاز بند تو رفته می‌شود. در هر پاراگراف که مرکب از چند جمله‌ی مربوط به هم است یک موضوع جزیی بیان می‌شود. شمار سطرهای هر بند با توجه به پیام و مفهوم بند کم و زیاد می‌شود. جملاتی را که همبستگی معنایی بیشتری دارند در یک بند قرار دهید. بندهایی را که رابطه‌ی نزدیکی با یکدیگر دارند کنار هم قرار دهید. هر بند جدید را از سر سطر و با فاصله شروع کنید. در پایان هر بند علامت پایان جمله بگذارید. برای آن که بتوانیم بندهایی با موضوع واحد بنویسیم باید به موضوع هر بند و رابطه‌ی هربند با بند دیگر توجه و دقت داشته باشیم. ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم مادر چهار زانو نشست و گفت: رقیه مادر، یادت باشه تو توی خونه پدر و مادر مهمونی ولی تو خونه شوهر صاحب خونه ای. گرمی خونه، شادی خونه، صفای خونه با توئه. اگه درست برخورد کردی، خوش اخلاق بودی، خوش زبون بودی، عیب های شوهرت رو به روش نیاوردی و مطیعش بودی خونه ات با صفا میشه، خودت خوشی (خوش هستی) و خوش بختی تو خونه ات رو پر می کنه ولی اگه بد اخلاق و تلخ زبون بودی، به شوهرت زخم زبون بزنی، عیب هاش رو جار بزنی، به حرف شوهرت و خواسته هاش عمل نکنی خونه زندگیت میشه جهنم! خوش بختی و بدبختی، خوشی و ناخوشی تو زندگیت دست خودته. ما زن ها دست خودمون نیست غر غر زیاد می کنیم. غر غر بکن ولی تو غر زدن زیاده روی نکن، تو غر زدن بی انصافی نکن، سر هر چیز کوچیک غر نزن. هر وقت خیلی روت فشار اومد در حد یه جمله اشاره کن و بگذر. پیگیر نشو. وقتی هم از یه چیزی خواستی گله کنی هزار و یک چیز نذار روش، آشوب درست نکن. درسته دختر با خودش جهیزیه می بره خونه شوهر، این اسباب و اثاث هم برای شروع زندگی دختر و پسر لازمه، ولی بهترین جهیزیه که یه دختر از خونه پدرش با خودش می تونه ببره تربیت درست و اخلاق خوبه. دنیا جهیزیه ببری ولی اخلاق نداشته باشی نه شوهرت، نه خانواده اش برات تره هم خرد نمی کنن ولی اخلاق و تربیت که داشته باشی رو سرشون جا داری. تو دختر خوبی هستی، به من و آقاجانت، به خانباجی و خواهر برادرات تا حالا بی احترامی نکردی سعی کن با شوهرت و خانواده اش هم همین طور باشی. بی ادبی و بی احترامی نکنی. بد اخلاقی نکنی و حرمت ها رو از بین نبری. حتی اگه خدایی نکرده، خدا اون روزو نیاره اونا بی ادبی و بی احترامی کردن تو به بدی جواب شونو نده. یا بسپار به خدا که خودش جواب شونو بده و متوجه اشتباه شون بشن یا با خوبی و احترام جواب بده. اگه یه روزی هم دیدی قدر خوبی هات رو نمی دونن جای مقابله به مثل ارتباطت رو باهاشون کم کن دعا کن که خدا هدایت شون کنه و به تو به خاطر صبرت اجر و ثواب بده. سرم را پایین انداخته بودم و به حرف ها و نصیحت های مادر گوش می دادم. مادر ادامه داد: خدا نیاره اون روزو ولی خوب هیچ کس از آینده و عاقبتش خبر نداره حتی اگه یه روز رسید که شوهرت عوض شد، با تو بد تا کرد یا کُلاً آدم بدی شد تو خوبی ات رو بهش بیشتر کن و سعی کن با اخلاق خوب و با زبون خوش جذبش کنی و جای این که نفرین و لعنش کنی دعا کن خدا خوبش کنه و رابطه بین تونو اصلاح کنه. ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
هر سوالی انتقادی نظر در مورد رمان داشتین تو گروه نقد در خدمت تون هستم. مثلا دوستان گفتن لهجه دار بودنش خوب نیست حذف کردم منتظرتونم👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/190710003Cf2819797c6 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 کتاب نخوانیم (۴) ◽️ در شغل نیست. ◽️تا زمانی که مردم نخوانند نوشتن هم در جامعه کار نیست. | نشر شهید کاظمی. 🆔https://eitaa.com/nashreshahidkazemi @ANARSTORY