🔰 گام به گام با انسان کامل (۱۲)
✍ اصغر آقائی
____________________
🌀 گام دوم: با نوح ع (۴): شک سازنده
🔻#نوح هر آنچه در توان دارد به میدان آورده است. و من همچنان نظارهگر دو سوی میدان هستم؛ #میدان نبرد نوح با قومی خودبرتربین که سخن حق نوح را باور نمیکند؛ میدانی که گاه وقتی به خود توجه میکنم، #درون_خویش نیز کارزاری شبیه آن را می بینم.
🔻 لحظهای به خود بازگشتم و پرسیدم نکند نوح را فردی #مالدوست میدانند و از این رو سخن او را برنمیتابند، هنوز گرفتار این #پرسش بودم که سخن نوح مرا به خود آورد: قوم من هیچ مال و ثروتی از شما نمیخواهم «وَيَا قَوْمِ لا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مَالًا إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلَى اللّهِ». و من آرام شدم؛ آرامشی که میدانستم، موقت است؛ چراکه سکون و آرامش درونی چیزی نیست که به راحتی به دست آید.
🔻 #میدان شکار وقتی خالی از قوای بازدارنده باشد، شکارچیانی که جز خواسته خویش را نمیبینند، یورش خواهند برد و بار دیگر #میدانِ دل ناامن و ضعیف من، به یورشی دیگر پر تلاطم خواهد شد: نکند مخالفان نوح، بهانههایی سترگ دارند ... هرچه باشند انساناند و منطق و فکر دارند.
🔻 هیچگاه دوست نمیداشتم که #قلبم جولانگاه چنین پرسشهایی باشد؛ اما میدانم #پرسشهایِ قلب یک انسان گاه از روی #ضعف است و گاه از روی #هوس و گاه از روی #جهل؛ و تا به میدان پرسش وارد نشوی، نه منبع آن پرسش دقیق روشن خواهد شد و نه آگاهی بیشتری، نصیبت.
🔻 با گوشه چشمی به نوح کمی از او، با هراس و دلهره فاصله گرفتم، #دلهره از برخورد نوح با من و این که با نزدیکی به مخالفانش، چه چیزی نصیبم خواهد شد. اما نوح #ساکت به من نگاه کرد، گویی با نگاهش به من گفت، جستجوگر حقیقت، از من است و با من است؛ هرچند که در کنارم نباشد.
🔻 از نوح که #فاصله میگرفتم با خود میگفتم: مگر میشود سالها کسانی را به حق دعوت کنی و جز اندکی نپذیرند؟ مگر میشود ... . نمیدانم این چه حسی بود، اما خوب درک میکردم با هر #قدم فاصلهای که از نوح میگرفتم گویی #موجودی دیگر با من همراهتر میشد و این #سؤالات را در ذهنم به تازش در میآورد و من در خود احساس غروری خاص میکردم که گویی تفکراتم جوشش کرده است و من هم برای خود کسی شدهام.
🔻 میان حق و باطل گویی در هروله بودم، نه میخواستم خود را باطل و در باطل ببینم؛ و نه دوست داشتم لذت آن پرسشهای درونی خویش را که دقیق منبع آنها را نمیدانستم، ترک کنم؛ و من بیتوجه به نوح سوی مخالفانش رفتم.
... و سفر ادامه مییابد.
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
#حیات_معقول
#سفر_عشق
#ابنعربی
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3777626426Cbced967255
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۳)
✍ اصغر آقائی
__________________
🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: جوان قیامکرده (۳)
🔻گفتگوی #ابراهیم و عمویش آزر، که نمیدانم میتوان نامش را گفتگو گذاشت یا خیر به پایان رسید و ابراهیم با کولهباری از حزن که بر قلبش سنگینی میکرد، از عمویش جدا شد.
🔻کناری رفتم. ابراهیم، که گویی دریایی، جهانی، امّتی است پرشکوه، از کنارم گذر کرد. «إِنَّ إِبْرَاهِيمَ كَانَ أُمَّةً قَانِتًا لِلّهِ حَنِيفًا وَلَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكِينَ». زبانم به کامم چسبیده بود، جرأت سخن نداشتم. خواستم او را صدا بزنم امّا نشد که نشد.
🔻به خود جرأت دادم قدمبهقدم با کمی فاصله در کوچه پس کوچههای شهر او را تعقیب کردم. از شهر خارج شد و کناری رفت. گویی با کسی نجوا میکند. در زاویهای قرار گرفتم تا هم نجوایش را بشنوم و هم صورت دلربای او را بنگرم. اشکهای او بر گونههایش روان بود و دانستم که با #معشوق ازل سخن میگوید. ناخواسته گریستم.
🔻ابراهیم شروع به #استغفار کرد و از خداوند آن یگانه آمرزشگر، طلب مغفرت میکرد. نام #آزر را که شنیدم، متوجه شدم که برای عموی خویش طلب غفران میکند. دستان بهآسمانافراشته، چشمانِ اشکبار، سرِ بهزیرافکنده، زانوانِ بهادب برخاکنشسته، و صدای حزین، برایم دیگر آشنا بود. گویی دیگر با این حال انس گرفتهام. من بارها و بارها در این سفر دیده بودم که هر فرصتی که به #انسان_کامل دست میداد، زانوی ادب در برابر آن خدای بیکران بر خاک میزد.
🔻ابراهیم به خانه بازگشت. عموی او کنار نخلی برافراشته، خوشه انگوری را در دست گرفته، دانه دانه آن را به دهان میگذاشت و با لذت تمام میخورد. آزر گفت: این غریبه کیست که با خود آوردهای؟ ابراهیم گفت: عمو جان، همان طور که گفتی غریب است و #مهمان من. راستش با این جملهی او کمی به خود بالیدم؛ من، مهمان ابراهیم، خلیل الله شدهام. البته کمی شرمسار هم بودم؛ او خلیل الله و رفیق همراه خداوند و من ...؛ نه وصله ناجوری بودم؛ اما مهر و #مهربانی او چنان بود که احساس غربت نداشتم.
🔻عموی ابراهیم گفت: باشد و خوشه انگوری را همراهِ دو سیب در ظرفی گذاشت به ابراهیم داد و گفت: امروز درباره تو با بزرگ #معبد صحبت کردم و سخنهایت را به او گفتم. او بسیار متعجب شد. قرار است فردا با تو به دیدارش برویم، مگر آنکه او آن بادِ کلهات را خالی کند و من را از این یکیبه دو کردنهای بیجای تو رها سازد. من دیگر در برابر #بت_بزرگ شرمسارم.
🔻ابراهیم نگاهی به من کرد و با تبسمی مرا به داخل خانه دعوت کرد.
🔻شب پس از اطعام و مهیّاکردن محل استراحت من، خود در کناری به عبادت مشغول شد؛ عبادتی که از سر #تسلیم بود. «وَلَكِن كَانَ حَنِيفًا مُّسْلِمًا وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ».
🔻از فرط خستگی خوابم برده بود که با نجوای ابراهیم از خواب بیدار شدم. ساعتی دیگر تا طلوع آفتاب نمانده بود. به صبح که نزدیکتر میشدیم به جای ابراهیم من #دلهره گرفته بودم که در معبد چه خواهد گذشت؟ اما ابراهیم آرام و پرقرار، با قلب سلیم خویش «إِذْ جَاء رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ» در حالی که دست به آسمان داشت گفت: خداوندا من تسلیم تو هستم و راضی به قضا و حکم تو «إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ».
🔻با این جمله قامت رعنای ابراهیم در پسِ اشکهای جاریِ چشمانم پنهان شد، و من به یاد آن قامتِ رشیدِ برزمینافتاده در میدان، در حالی که دشمنانش دور پیکر بیرمقش حلقه کرده، ضربه میزدند، افتادم؛ و با او در آن معرکه، همنجواشده، گفتم: خداوندا راضی به رضای تو هستم و بر آن صبر میکنم «الهی رِضاً بِرِِضِاکَ، صََبراً عَلی قَضائِک یا رََبََََّ لا الهَ سِواکَ».
🔻وه که چقدر اوصاف انسانهای کامل به هم نزدیک است.
🔻صبح شد و ما به راه افتادیم، ... سوی معبد ... .
... و سفر ادامه دارد.
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
#حیات_معقول
#سفر_عشق
🆔 @hayatemaqul