🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۳)
✍ اصغر آقائی
__________________
🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: جوان قیامکرده (۳)
🔻گفتگوی #ابراهیم و عمویش آزر، که نمیدانم میتوان نامش را گفتگو گذاشت یا خیر به پایان رسید و ابراهیم با کولهباری از حزن که بر قلبش سنگینی میکرد، از عمویش جدا شد.
🔻کناری رفتم. ابراهیم، که گویی دریایی، جهانی، امّتی است پرشکوه، از کنارم گذر کرد. «إِنَّ إِبْرَاهِيمَ كَانَ أُمَّةً قَانِتًا لِلّهِ حَنِيفًا وَلَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكِينَ». زبانم به کامم چسبیده بود، جرأت سخن نداشتم. خواستم او را صدا بزنم امّا نشد که نشد.
🔻به خود جرأت دادم قدمبهقدم با کمی فاصله در کوچه پس کوچههای شهر او را تعقیب کردم. از شهر خارج شد و کناری رفت. گویی با کسی نجوا میکند. در زاویهای قرار گرفتم تا هم نجوایش را بشنوم و هم صورت دلربای او را بنگرم. اشکهای او بر گونههایش روان بود و دانستم که با #معشوق ازل سخن میگوید. ناخواسته گریستم.
🔻ابراهیم شروع به #استغفار کرد و از خداوند آن یگانه آمرزشگر، طلب مغفرت میکرد. نام #آزر را که شنیدم، متوجه شدم که برای عموی خویش طلب غفران میکند. دستان بهآسمانافراشته، چشمانِ اشکبار، سرِ بهزیرافکنده، زانوانِ بهادب برخاکنشسته، و صدای حزین، برایم دیگر آشنا بود. گویی دیگر با این حال انس گرفتهام. من بارها و بارها در این سفر دیده بودم که هر فرصتی که به #انسان_کامل دست میداد، زانوی ادب در برابر آن خدای بیکران بر خاک میزد.
🔻ابراهیم به خانه بازگشت. عموی او کنار نخلی برافراشته، خوشه انگوری را در دست گرفته، دانه دانه آن را به دهان میگذاشت و با لذت تمام میخورد. آزر گفت: این غریبه کیست که با خود آوردهای؟ ابراهیم گفت: عمو جان، همان طور که گفتی غریب است و #مهمان من. راستش با این جملهی او کمی به خود بالیدم؛ من، مهمان ابراهیم، خلیل الله شدهام. البته کمی شرمسار هم بودم؛ او خلیل الله و رفیق همراه خداوند و من ...؛ نه وصله ناجوری بودم؛ اما مهر و #مهربانی او چنان بود که احساس غربت نداشتم.
🔻عموی ابراهیم گفت: باشد و خوشه انگوری را همراهِ دو سیب در ظرفی گذاشت به ابراهیم داد و گفت: امروز درباره تو با بزرگ #معبد صحبت کردم و سخنهایت را به او گفتم. او بسیار متعجب شد. قرار است فردا با تو به دیدارش برویم، مگر آنکه او آن بادِ کلهات را خالی کند و من را از این یکیبه دو کردنهای بیجای تو رها سازد. من دیگر در برابر #بت_بزرگ شرمسارم.
🔻ابراهیم نگاهی به من کرد و با تبسمی مرا به داخل خانه دعوت کرد.
🔻شب پس از اطعام و مهیّاکردن محل استراحت من، خود در کناری به عبادت مشغول شد؛ عبادتی که از سر #تسلیم بود. «وَلَكِن كَانَ حَنِيفًا مُّسْلِمًا وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ».
🔻از فرط خستگی خوابم برده بود که با نجوای ابراهیم از خواب بیدار شدم. ساعتی دیگر تا طلوع آفتاب نمانده بود. به صبح که نزدیکتر میشدیم به جای ابراهیم من #دلهره گرفته بودم که در معبد چه خواهد گذشت؟ اما ابراهیم آرام و پرقرار، با قلب سلیم خویش «إِذْ جَاء رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ» در حالی که دست به آسمان داشت گفت: خداوندا من تسلیم تو هستم و راضی به قضا و حکم تو «إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ».
🔻با این جمله قامت رعنای ابراهیم در پسِ اشکهای جاریِ چشمانم پنهان شد، و من به یاد آن قامتِ رشیدِ برزمینافتاده در میدان، در حالی که دشمنانش دور پیکر بیرمقش حلقه کرده، ضربه میزدند، افتادم؛ و با او در آن معرکه، همنجواشده، گفتم: خداوندا راضی به رضای تو هستم و بر آن صبر میکنم «الهی رِضاً بِرِِضِاکَ، صََبراً عَلی قَضائِک یا رََبََََّ لا الهَ سِواکَ».
🔻وه که چقدر اوصاف انسانهای کامل به هم نزدیک است.
🔻صبح شد و ما به راه افتادیم، ... سوی معبد ... .
... و سفر ادامه دارد.
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
#حیات_معقول
#سفر_عشق
🆔 @hayatemaqul
🔰 گام به گام با انسان کامل (۳۵)
✍ اصغر آقائی
____________________
گام سوم: با ابراهیم ع (۱۴): در آرزوی فرزند(۲)
... ادامه بخش قبل
🔻صبح روز بعد، دیگر #ابراهیم، آن فرد غرق در اشک چشم نبود، یکپارچه لبخند و مهر شده بود.
🔻او با کاسهای از #شیر که با دستان خودش دوشیده بود، به طرف من آمد. در این مدّت بارها و بارها مرا شرمنده خویش کرده بود. او همیشه میگفت: #مهمان حبیب خداست؛ و مرا چون عزیزکردهی خدا، دوستم داشت. «وَإِنَّهُ فِي الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِينَ»
🔻ابراهیم در حالی که کاسه را داخل سفره میگذاشت، کنارم نشست و دست بر شانهام گذاشت و گفت: فرزندم ... .
🔻تا واژه «فرزندم» را شنیدم، گویی باز تمام ذهنم مشغول التماس و دعاهای دیشب او شد.
🔻با صدای ابراهیم، دوباره هوش و حواسم سر جای خود برگشت. او گفت: پسرم چیزی شده است؟ نمیدانستم بگویم یا نه. در حالی که سراسر وجودم را شرم گرفته بود گفتم: «دیشششببببب ... دعاااااا ... »
🔻کلام بریده، چشمانِ به زیرافکنده، صورت سرخشده، فریاد #قلبی بود که از عظمت چشمان ابراهیم به تپش افتاده بود.
🔻ابراهیم گفت: صبحانه که خوردی با هم صحبت میکنیم.
... و سفر ادامه دارد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
#حیات_معقول
🆔 @hayatemaqul
🔰 گام به گام با انسان کامل (۳۶)
✍ اصغر آقائی
____________________
گام سوم: با ابراهیم ع (۱۵): در آرزوی فرزند(۴)
🔻#ابراهیم باز #مهمان دارد. من دیگر به حضور میهمانان عادت کرده بودم. مهمانانی که یا خودشان میآمدند و یا تقریبا روزی نبود که ابراهیم، دست کسی را نگرفته و با خود برای پذیرای به منزل نیاورد. البته من نیز که برای روزهای طولانی میهمان او بودم، گویی در منزل خود هستم.
🔻روزی مهمانانی #غریبی وارد خانه ابراهیم شدند. من هیچگاه آنان را ندیده بودم و از هیبت آنان توان قدمازقدمبرداشتن و سلامگفتن را نداشتم؛ اما ابراهیم #دواندوان سوی آنان رفت. حتما برای او، مهمانان بسیاری عزیزی هستند. من با خود چنین میگفتم.
🔻ابراهیم که رسید آنان سلام کردند و پاسخ شنیدند. وارد خانه شدند. ابراهیم با آنان شروع به سخن کرد.
🔻مدتی گذشت. ظهر شده بود و زمان پذیرایی بود. #غذا که آوردند احساس کردم #حال ابراهیم کمی دگرگون شده است.
🔻به خود جرأت دادم و علّت دگرگونی حالش را پرسیدم. گفت: نمیدانم، #حسّ_عجیبی به این مهمانان تازهوارد دارم. نمیدانم شاید غذا خوب نشده است یا آن را نپسندیدهاند؟
🔻ابراهیم همیشه دوست داشت بهترین #پذیرایی را از مهمانان خویش داشته باشد و سنگ تمام میگذاشت.
🔻خواستم بگویم که راستش من هم از دیدن آنها، حسی عجیب داشتم؛ اما #کلامم را با زبانم چرخاندم و ته حلقم فرستادم. هرچند سخنم گلوگیر شده بود، اما بهتر از آن بود که به ابراهیم بگویم و با نگاه سنگین او در زمین فرو روم.
🔻او همیشه نسبت به مهمانانش، هر که باشند، #تعصب داشت و ترسیدم نکند این سخنم بیادبی باشد. خب راستش حال ابراهیم مرا نگران کرده بود.
🔻در مدت کوتاهی که با خود #کلنجار میرفتم، صدای ابراهیم مرا بهخود آورد. ابراهیم نزد مهمانان بازگشته بود و اینبار بهگونهای دیگر با آنان سخن میگفت.
🔻ابراهیم در حالی که از #شرم سرش را پایین انداخته بود، به آنان گفت: رفتار عجیب شما من و خانوادهام را نگران کرده است؟ نکند غذا خوب نیست؟ شاید در شأن شما نبود؟ «إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقَالُوا سَلَامًا قَالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ»
🔻آن مهمانان که هیبتشان مرا گرفته بود، این بار لبخندی زیبا و دلشنین بر لبانشان جای گرفت. گویی تمام وجودم با لبخند آنان #آرامش گرفت. چه لبخند دلربایی. اما این آرامش تنها لحظهای با من بود. آنان به ابراهیم مژدهای عجیب دادند: ابراهیم، تو را به فرزندی دانا بشارت باد. قَالُوا لَا تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ عَلِيمٍ
🔻من که چشمانم از حدقه بیرون زده بود، نگاهی به #محاسن سپید ابراهیم کردم. مژده فرزند به یک پیرمرد میدهند!!
🔻راستش نمیدانستم عصبانی باشم یا از تعجّب بخندم. عجب #مهمانان گستاخی. خانه ابراهیم آمدهاند. غذا که نمیخورند هیچ؛ حالا او را به #تمسخر گرفتهاند. دلم برای ابراهیم سوخت و با خود اندیشیدم: باز هم عدهای از مردمان ناسپاس، #قلب ابراهیم را شکستند. آخر خیلیها او را به دلیل نداشتن فرزند به سخره میگرفتند.
🔻با پاسخ عجیب و البته به گونهای توبیخوار ابراهیم بیشتر دلم گرفت. او گفت: مرا در پیری به داشتن #فرزند #بشارت میدهید؟ این چه بشارتی است؟ شما مرا به چه چیزی بشارت میدهید؟ «قَالَ أَبَشَّرْتُمُونِي عَلَى أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ».
🔻هرچند ابراهیم همیشه مهربان بود و با جاهلان بسیار صبورانه برخورد میکرد؛ امّا گویی این بار خبری دیگر در راه است! میان او و آن مهمانان پرهیبت و عجیب، سرّی بود که من نمیدانستم.
🔻آنان پاسخ دادند: ابراهیم، آیا از رحمت حق تعالی مأیوس شدهای؟ ما #بشارتی حق، از سوی خدای تعالی برای تو آوردهایم. «قَالُوا بَشَّرْنَاكَ بِالْحَقِّ فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ»
🔻همین کافی بود که نام #خدا در برابر کوه #توحید آورده شود. ابراهیم چون کوهی استوار که زلزلهای عظیم آن را از جای بکند و تکهتکه کند و تمام هستی آن را به باد دهد، محو میشد. در برابر خدا هیچ در هیچ میشد و گویی غلامِ حلقهبهگوشی است که به خدمت ایستاده است.
🔻ابراهیم گفت: از #رحمت خداوند جز گمراهان نامید نمیشوند. «قَالَ وَمَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ» و امید بار دیگر تمام وجود ابراهیم را فراگرفت.
🔻در آن لحظه تنها یک چیز را دوست داشتم: در #چشمان دریایی ابراهیم شنا کنم و با نسیم وزیدهشده در قلب او به پرواز در آیم.
... و سفر ادامه دارد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
#حیات_معقول
🆔 @hayatemaqul