هدایت شده از 🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
خدایا!
می گویند اول تو اذن صدا زدنت را میدهی و سپس ما می توانیم صدایت کنیم... بین خودمان بماند! ما پر رو می شویم ها!... همین حالا هم از حد خودمان گذشتهایم... مثل مست هایی که آنقدر میخورند و تِلوتِلو می خورند؛ ما هم انقدر از کارهایی که نباید انجام میدادیم، انجام دادهایم که داریم از شدت بیهوشی تلوتلو میخوریم... هوش از سرمان پریده خدایا!... این حرف ها گنده تر از دهن ماست که بگوییم... ولی چاره چیست... خودت گفتهای صدا بزن... وااااااااای... خدایا می بینی؟... ما داریم صدایت می زنیم... همین یک جمله یعنی تو ما را پذیرفتهای... پس خدایا! بگذار کمی دیگر پررویی کنم و حرفی بزنم... این شاخه را ببین!... ببین چگونه خودش را در دل این خانه کشیده است!... من هم میخواهم مثل این شاخه، خودم را در دلِ آغوشت بکشم و بگویم که باید مرا پناه دهی... پشت پنجره، زمستان است... شاخه های بیرون از پنجره یخ زدهاند... اما ببین چگونه این شاخه گل داده است؟!... تو هم اگر ما را در آغوشت بکشی، اینگونه میشویم ها!... در آغوش بکش که پشت پنجرهی آغوشتان، دلمان یخ زده است... در آغوش بکش که بیرون از آغوشتان، زمستان است و زمستان است و زمستان...
پ.ن اول (پی نوشت) :
چقدر من این عکس را دوست دارم... شگفت انگیز است... یک کتاب خداشناسی در دل خود جای داده است... هر چقدر نگاهش می کنم، سیر نمی شوم...
پ.ن دوم: کاش کمی آدم شوم... کاش!
#شاید_خودم
#متن
#خدا
#عشق
#زمستان
#گل
@Tanhatarinhaa