eitaa logo
حیـّان🇵🇸
889 دنبال‌کننده
684 عکس
128 ویدیو
10 فایل
حیّان: زنده؛ نام شهیدی در کربلا.. بهره‌ی هر کدام شما از زمین، به اندازه‌ ی طول و عرض قامت شماست.. - امیرالمومنین علی(ع)، خطبه‌ی۸۳ نهج‌البلاغه. ناشناس: https://daigo.ir/secret/81278163 پاسخ پیام‌هایتان: @hayyeragheb
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا! می گویند اول تو اذن صدا زدنت را میدهی و سپس ما می توانیم صدایت کنیم... بین خودمان بماند! ما پر رو می شویم ها!... همین حالا هم از حد خودمان گذشته‌ایم... مثل مست هایی که آنقدر میخورند و تِلوتِلو می خورند؛ ما هم انقدر از کارهایی که نباید انجام میدادیم، انجام داده‌ایم که داریم از شدت بیهوشی تلوتلو می‌خوریم... هوش از سرمان پریده خدایا!... این حرف ها گنده تر از دهن ماست که بگوییم... ولی چاره چیست... خودت گفته‌ای صدا بزن... وااااااااای... خدایا می بینی؟... ما داریم صدایت می زنیم... همین یک جمله یعنی تو ما را پذیرفته‌ای... پس خدایا! بگذار کمی دیگر پررویی کنم و حرفی بزنم... این شاخه را ببین!... ببین چگونه خودش را در دل این خانه کشیده است!... من هم میخواهم مثل این شاخه، خودم را در دلِ آغوشت بکشم و بگویم که باید مرا پناه دهی... پشت پنجره‌، زمستان است... شاخه های بیرون از پنجره یخ زده‌اند... اما ببین چگونه این شاخه گل داده است؟!... تو هم اگر ما را در آغوشت بکشی، اینگونه میشویم ها!... در آغوش بکش که پشت پنجره‌ی آغوشتان، دلمان یخ زده است... در آغوش بکش که بیرون از آغوشتان، زمستان است و زمستان است و زمستان... پ.ن اول (پی نوشت) : چقدر من این عکس را دوست دارم... شگفت انگیز است... یک کتاب خداشناسی در دل خود جای داده است... هر چقدر نگاهش می کنم، سیر نمی شوم... پ.ن دوم: کاش کمی آدم شوم... کاش! @Tanhatarinhaa
بنویس مردمانی بودند در روزگاری که قلم هایشان به روایت دروغ ها می چرخید و از نوشتن حقیقت، خبری نبود... قاتلانی می کشتند بچه های مردم عادی را ولی آنها برای قاتلان همین مردم، نامه‌ی فدایت شوم می فرستادند و درخواست عدم اعدام آنها را داشتند... در این میان، مردمان دیگری بودند که حقیقت را روایت می کردند و فحش می خوردند... چه روزگار غریبی بود آن روزگاران... چه کسی باید می نوشت؟... کسی که چشمش به روی حقیقت بسته نبود و وجدانی بیدار داشت و می دید و می شنید و بو می کشید بوی فتنه را... بوی تکه تکه شدن سرزمینش را... بوی هرزگی در خیابان ها را... بوی نفوذ را... که اگر این چنین افرادی نبودند، چه تلخ می شد آینده‌شان... چرا که به چرکینی از آنها یاد می کردند و دیگر نام نیکی برایشان باقی نمی ماند... قلمت بشکند تاریخ اگر ننویسی... @Tanhatarinhaa
زمان، کوتاه بود و زود گذر... ولی برای ما در آن دوران، نمی گذشت... عالَمِ بچگی بود و نوجوانی و خامی... بیداری برای انجام کاری برایمان باری بود بسی سنگین و لحظه‌ای غمگین... بدمان می آمد از بیدار شدن... عالم بچگی همین است... اصلا به خاطر همین است که خیلی ها با سنّ زیادی هم که دارند، هنوز بچه‌اند... ما هم بچه بودیم... شاید هنوز هم گاهی اوقات هستیم... اصلا آدم بین بچگی و پختگی در نوسان است و می رود و بر می گردد... گاهی هم هوس ماندن در آن دوران را می کند و حسرت بودن در آن لحظه ها را می کشد... اما نمی داند که خود همین آدم بود که در آن دوران، آروزی بزرگ شدن و بالا بودن سنش را می کشید... اصلا چرا انسان همیشه حسرت بودن در یک زمان که در آن نیست را می کشد؟... شاید جوابش در همان بچگی باشد... من خودم بچه که بودم، آرزوی بزرگ شدن را داشتم... حالا که بزرگ شده‌ام، آرزوی برگشتن به بچگی را نمی کنم... آدم اصلا چرا باید فکر برگشتن به دورانی را داشته باشد که هیچ معنایی از این دنیا را درک نمی کرده است؟... من نمی گویم که دوران بچگی و آن زمان ها بی معنا بوده است و یا صفایی در بچگی نبوده است، نه... ولی صفای امروز هم کم نیست و ما این معنا را بهتر درک می کنیم... یعنی آن زمان نیز معنایی وجود داشته ولی همانطور که گفتم، ما درک نمی کردیم... بچگی همین است... آدم درک نمی کند... اصلا بخاطر همین است که خیلی ها با سنّ زیادی که دارند هنوز بچه‌اند... پ.ن: دیدم اگر بخواهم ریز به ریز آن زمان را بنویسم، زیاد می شود... شاید کم کم بنویسم... فعلا همین... @Tanhatarinhaa
📜 |🔰گرفتار گمراهی 🔸ضلال؛ يعنى سرگشتگى؛ يعنى گم‏شدگى. و اين ضلال است كه منشأ تمامى گمراهى ‏ها و از دست رفتن ‏ها و كفرها و نفاق ‏هاست. 🔸 آدمى كه خود را باخت، آدمى كه خود را گم كرد، آدمى كه خود را نديد و به حساب نياورد، اين چنين گمشده ‏ى سرگشته ‏اى را، هر كس به هر طرف مى ‏برد؛ كه فرعون ‏ها، همين ‏گونه آدم ‏ها را با پوك كردن و خالى ساختن، به اطاعت مى ‏كشيدند: «فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَاطاعُوه». اين استخفاف و سبك كردن است، كه باعث استثمار و استضعاف و اس اس های دیگر می شود. 🔸آن‏ها كه آدمى را براى خود مى ‏خواهند، اين‏گونه در ظلمات نگاه مى ‏دارند و اين گونه سرگشته و گمشده مى ‏خواهند. و خدا كه آدمى را بارور مى ‏خواهد، او را در نور مى ‏آورد تا خود را ببيند و با چشم باز سودا كند. 🔸 و هدف ‏هاى برابر و راه مناسب را بردارد و گرفتار ضلال در سعى و عمل نشود. پس ضلال آدمى، به ضلال اهداف و ضلال راه و ضلال سعى مى ‏رسد. ❛❛ عین‌صاد 📚  | ص ۲۰۰ #⃣ ╭✤ @Einsad ✤╮
عصر می شود... از خانه میزنم بیرون... به کجا؟... نمی دانم... کمی کلافه‌ام... ولی سعی می کنم همه چیز، عادی به نظر برسد... به سمت ولیعصر حرکت می کنم... می خواهم ببینم اولین روز زمستان، چه گلی می خواهد به سرم بزند... کتابفروشی قدیمیِ کنار خیابان، خودش را نمایان می کند... کمی می ایستم‌... نگاهی به ویترین می اندازم... صاحب آن، پیرمردی خوش اخلاق و ساکت و باصفاست... ناگهان متوجه صحنه‌ای فوق العاده می شوم... پیرمرد داخل کتابفروشی در حال معرفی یک کتاب به پیرزنی دیگر است... وااااای... چقدرررر دلنشین است این صحنه... از آن عکس می گیرم... کمی بعد به داخل کتابفروشی میروم و مشغول حرف زدن با او می شوم... سراغ چند کتاب را میگیرم که می گوید نداریم... در مورد ترجمه ها و کار سخت کتابفروشی حرف می زند و توضیح می دهد... می گویم اینجا چندساله است حاج آقا؟... می گوید سی ساله... می گویم خودتان که اهل کتاب خواندن هستید بله؟... می گوید مگر می شود نبود؟... باید کتاب خوان باشیم تا نیاز مخاطب را تامین کنیم... می گویم کدام کتاب را در این چند سال بیشتر دوست داشته‌اید... می گوید نمی شود گفت کدام یکی یهترین بوده است... زیاد است... می گویم به کدام موضوعات علاقه دارید... می گوید رمان و ادبیات... اجازه می گیرم که یک عکس یادگاری ازشان بگیرم... و می گویم که یک عکس هم ازتان گرفته‌ام وقتی داشتید کتابی را به آن خانم نشان می داید و عکس را نشانش می دهم و می گویم باید نشانتان می دادم تا بی اجازه این کار را نکرده باشم... می گوید اشکالی ندارد... راحت باش... خدا حافظی می کنم و پس از مدتی به سمت خیام می آیم... چند ماه پیش به کتابخانه‌ی علامه رفته‌ بودم و هنوز راه اندازی نشده بود... این بار هم سری به آنجا می زنم... دنبال یک سری کتاب می گردم که در آخر با کمک صاحب کتابخانه پیدایشان می کنم... گفتگو هایی پیش می آید که اصلا در این مقال نمی گنجد که اگر هم جای گنجیده شدن داشت، خودم نمی گنجاندم... چون اصلا ارزش گنجیده شدن ندارند... بگذریم... بغل کتابخانه، یک آمفی تئاتر هست... از صاحب کتابخانه می پرسم که آیا اجرا هم دارند؟... می گوید بله... اولین بار است که می خواهم تیاتر ببینم... البته درست است که قبلا هم بچه های خودمان یک سری اجرا ها داشته‌اند ولی خب، این کجا و آن کجا... موضوع آن را می پرسم... «حمله‌ی روس ها به حرم امام رضا»... موضوع جالبی دارد... طوری که تا به حال از آن اطلاعی نداشته‌ام... زنده بودن تیاتر، یک امتیاز بزرگ برای آن است... حس نزدیکی و القای مستقیم احساسات و حرف ها بسیار برایم جالب و جذاب می نماید... اما من به موضوع تیاتر امشب، شکاکم... حس خوبی ندارم... احتمالا یک سری غرض ورزی هایی بر آن حاکم است... برای من که اینگونه است... شاید هم هدفی ندارند... ولی با توجه به اوضاع سیاسی کنونی کشور و ارتباط ما با روسیه، مگر می شود این حرف ها، بی هدف باشند؟... مخصوصا برای جماعت تیاترچی که مورد هجمه‌ی همکاران هنری خود هستند... که آنها مخالف اجرا در این شرایط‌اند و می گویند چرا کار می کنید؟... که اینجا این احتمال به نظر من می آید که عوامل تیاتر امشب برای این که نه سیخ بسوزد نه کباب، موضوعی انتخاب می کنند که هم اینوری ها را داشته باشند و هم آنوری ها را... باز هم الله اعلم... امشب هم اینگونه می گذرد... اول دی ۰۱ @Tanhatarinhaa
راستش را بخواهید ما کاری با این زَلَم زیمبو های پر زرق و برقِ اهالیِ از دماغِ فیل افتاده‌ی سالاد سزار خورِ با مرغ، مؤکّداً با مرغ، نداریم بانو! قوْت غالب ما نان خالیست که میانه‌اش را با دردهایی که داریم، پُر می کنیم... حالا من نگویم، شما بگویید، به این نان و درد خور ها کسی محل می دهد که شما بدهید؟نه...
دریغا که همیشه دلتنگِ کسانی شدیم که نبودند... و خود را به آتش زدیم از چنگ آنهایی که هستند، رها کنیم... می پرسد: سرنوشت ما با کدام یک، گره خواهد خورد؟... با آنهایی که هستند؟... یا آنهایی که نیستند؟... می گویم: هیچ کدام... با خودت گره خواهد خورد... که تو نیز هستی و یک روز نخواهی بود... بودنِ خودت را دریاب که دلتنگِ نبودن خویش نشوی‌..
آدم های معتاد، همیشه برام عجیب بودن... حرفاشون، رفتاراشون... کلا متفاوت از بقیه بودن برام... شاید بگید خب برای همه همینطوره... خب در ظاهر شاید اینطوری باشه ولی اکثر آدما، معتاد ها رو دوس ندارن و اونا رو از خودشون دور می کنن... ولی من و شاید خیلیا مث من باشن که غرق معتاد ها میشن... مخصوصا اون دسته از معتادهایی که از عرش به فرش کشیده شدن و یه زمانی برای خودشون، کسی بودن... یه رفیقی دارم که حرف خیلی خوبی میزد... میگفت معتاد ها به دلیل اینکه چیز خاصی برای از دست دادن ندارن و انقد توی زندگیشون شکست خوردن به خاطر اعتیاد که منیّت ندارن... خودشونو شکستن... انگاری صاف‌ترن... من به حرفش اعتقاد دارم... امشب داشتیم می رفتیم یه جایی... اسنپ گرفتیم... تا نصف مسیر رفته بودیم که خود راننده سر حرف رو باز کرد... به رفیقم گفت: شما اونی نبودی که یه مدت پیش سوارت کردم و بردمت فلان شهر؟... رفیقم گفت نه... راننده شروع کرد به داستان گفتن و منم که عاشق داستانم، با ذوق بهش گوش می کردم... تا اینکه رسید به اینجا که گفت: من از پیشداوری متنفرم... گفت من چند سال اسیر مواد بودم... اونم از نوع شدیدش... داستان معتاد شدنشو تعریف کرد... محور داستانش چیه؟... «پیشداوری»... و عجب موضوع خوبیه... گفت من توی یه شرکتِ شویندگی کار می کردم... فوق دیپلم مدیریت بودم... چندین نفر زیر دست خودم بودن و مسوول یه بخش از شرکت بودم... یه روز یه راننده‌ی تریلی اومد ازم یه ماده‌ای خواست که برای شستن موهای زرد جلوی بینی به کار میرفتن... میگه من اون ماده رو بهش دادم و اونم بهم تریاک داد... از شرکت اخراجش می کنن و آواره میشه... میشکنه... قضاوتش می کنن... دلشو میشکنن... تا اینکه یه روز یه مردی پیدا میشه و بهش پیشنهاد نگهبانی توی یه ساختمون نیمه کاره میده... میگفت منم که از خدام بود... مکان رو داشتم و تازه یه پولی هم به دستم می اومد... صاحب کارش یه مهندس تیز و باهوش بوده و ظرف چند ماه، اون ساختمون رو میبره بالا... میگه موقع سیمکشی ساختمون که رسید، به سرم زد برم و چند متر از این سیم ها رو بردارم و آبشون کنم و مسِ سیم ها رو ببرم بفروشم... صاحب کارش می فهمه و ازش میپرسه چرا سیم ها کم اومدن؟... ایشونم که انکار می کنن و نمیگن... میگه همون موقع ها، یه سرقت چند میلیونی شد از ساختمون و پای پلیس کشیده شد به ساختمون... میگه پلیس بهم شک کرده بود بخاطر قیافه‌ام و منو مظنون تشخیص داده بود ولی صاحب کارم بهشون گفته بود که کار من نیست... و واقعا هم نبوده... عجب مردی بوده‌... میگه گفتم پسر! بخاطر چند گرم مس میخوای چیکار کنی؟... بدتر از اخراج شرکت میخواد بشه؟... میرم میگم بهش... هر چه باداباد... میره و میگه... هنوز موضوع سر چیه؟... «پیشداوری»... میره میگه بهش... صاحب کارش دستشو میبره توی جیبش... این فکر می کنه صاحب کار میخواد زنگ بزنه به پلیس... یه تراول پنجاه تومنی در میاره از جیبش... این فکر می کنه میخواد تصفیه حساب کنه... پنجاه تومن رو بهش میده و میگه کاش زودتر می گفتی که بخاطر پول بوده مشکلت و اینهمه خودتواذیت نمی کردی... وااااای پسر... عجب آدمی بوده‌ صاحب کاره... میگه من بدم می اومد از پیشداوری کردن و اونجا هم از حرکت خودم بدم اومد... بنظرتون صاحب کارش چیکار میکنه بعد از اون حرف ها؟... بهش میگه: میخوای ترک کنی؟... اینم میگه آره ‌... دست ایشونو میگیره و میاره برای ترک... ایشون ترک می کنه و بعدش میره توی همون خیریه‌ای که برای ترک به اونجا رفته بوده و توی همونجا مشغول میشه... الانم ظاهراً همونجان و به معتادهایی که برای ترک میان، کمک می کنن... عجب داستان هایی دارن آدما پسررررر!... چه روزایی رو گذروندن مردم این شهر... آخرای مسیر بود که گفتم این آدم، چقدر داستان می تونه داشته باشه برای گفتن؟... پیاده شدیم و شمارشون رو گرفتم و توی ذهنم گفتم شاید یه روزی برای شنیدن داستان های بیشتر، بهش زنگ زدم... اومدیم داخل یه مسجد... همینطوری نشسته بودیم که دوستم بهم یه کاغذی رو نشون داد... توی کاغذ، چند بیت شعر با خط خوش نوشته شده بود... رفیقم گفت ببین خطش چطوره؟... گفتم خوبه... گفت این کاغذو یه معتاد اومد نوشت و رفت... گفتم نه بابا؟... بده دقیق‌تر بخونم ببینم چی نوشته... وای... وای... بگو چی نوشته بود؟... با خدا درد و دل کرده بود... عکس کاغذ رو میگیرم میذارم همینجا ... اصلا داغون شدم امشب... ما کجاییم... اینا کجان؟... اصلا یه حالِ خرابی‌ام که نپرس حاجی... امشب چه شب عجیبی بود...