eitaa logo
HDAVODABADI
988 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
169 ویدیو
16 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب چه شبی است؟!!! ۹ تیر ۱۳۶۵ پشت خاکریز مهران امشب ساعت ۹ به بعد اسمان رنگ خون گرفت امشب ساعت ۹ به بعد پدرهایی کمرشان شکست مادرانی قلبشان سوخت خواهرهایی داغ برادر دیدند برادرانی تنها ماندند همسرانی داغدار شدند و فرزندانی طعم یتیمی چشیدند و نجوا کردند یتیمی درد بی درمان یتیمی یتیمان حسین ارشدی و عباس تبری تسلیت امشب محسن صباغچی رفت ولی نفهمید‌ چقدر دوستش دارم حسین رضا خان‌نجاد رفت نفهمید‌ عاشق اخم‌کردنش بودم محمود ازادی رفت و ناله سوختم سوختمش بر جانم ماند مجید ابراهیمی رفت و به امتحان دانشگاه نرسید داوود معینی رفت و مرا با یاد شربازیهایش حسرت به دل گذاشت صفرخانی رفت و مرا در داغ بک فرمانده مقتدر نشاند دستواره رفت و به برادر کوچکش پیوست امشب اولین سالی است که‌ تنها برایشان سالگرد می گیرم ولی حق ندارم اشک بریزم که چشمانم نسوزد خدایا هنوز باورت نشده سوختم؟! بس نیست؟! منتظری چی از زبان گنه کرده ام بشنوی؟! یا رفیق من لا رفیق له به قول شهید جعفرعلی گروسی: دوستت دارم، دوستم‌ داری؟!
نشد بگم: خیلی دوستت دارم! عصر روز دوشنبه ۹ تیر ۱۳۶۵ ( ۳۸سال پیش) خط مقدم مهران - عملیات کربلای ۱ دو سه ساعت بعد، محسن (نفر وسط) دیگه نبود عکاس: حمید داودآبادی حسرت به دلم مونده که یه نفر، یواشکی دهنم رو ببرم دم گوشش، صدای آرومم رو بشنوه، سریع بذارم در برم که مجبور نشم چشمام به چشمای متعجبش گره بخوره. اونم چشمای محجوب و سرشار از خجالت اون! کاش اون شب، که فرمانده گفت: یه آر.پی.جی زن شیر بفرستید ... وقتی محسن پرید و آر.پی.جی به دست رفت طرف خاکریز، صدای منو توی گوشش می شنید! اون وقت که دستش رو بوسیدم، از خجالت لرزید. بغلش کردم، لبام رو بردم دم گوشش، خواستم بگم، روم نشد. هی پرسید: - برادر داودآبادی ... شما هی می خوای یه چیزی به من بگی ولی ... نگفتم. اشکام ریخت روی صورتش. محسن از خاکریز رد شد و رفت توی سینه دوشکایی که دشت رو از آتش پر کرده بود. پنج دقیقه بعد که فرمانده داد زد: - یه آر.پی.جی زن دیگه بفرستید ... کمرم بدجوری درد گرفت! شکست. طلوع روز سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۶۵ که خط مقدم مهران شکست، تیغ تیز آفتاب افتاد روی صورت محسن صباغچی که از خون سرخ شده بود. چی کشید مادرش وقتی فهمید دومین پسرش هم رفته! یعنی میشه روز قیامت، منو از تهِ ته جهنم بیارن بالا، اجازه بدن برم دم دروازۀ بهشت، محسن بیاد جلو و بگه: - اون شب چی میخواستی بگی؟ دهنم رو ببرم دم گوشش، نمی خوام هیچکس حتی خدا صدای منو بشنوه، آروم در گوشش بگم: - محسن ... خیلی دوستت دارم! حمید داودآبادی @hdavodabadi
Hamid Davodabadi: عکس حجله ای فرمانده عکاس: حمید داودآبادی دم غروب بود. عصر روز دوشنبه 9 تیر 1365 چند روزی بود که ارتش عراق شهر مهران را اشغال کرده بود. حضرت امام خمینی (ره) فرموده بودند: "مهران باید آزاد شود." قرار شد آن شب، گردان شهادت به فرماندهی "علی اصغر صفرخانی" خط شکن باشد. قرار بود نیروهای گردان، اولین نفراتی باشند که در تاریکی شب، وارد دشت روبه رو شوند، به تیربارهای دشمن حمله کنند، خط را بشکنند تا نیروهای دیگر گردان ها بروند برای آزادسازی مهران؛ که رفتند و مهران را دو سه روز بعد آزاد کردند. دم غروب بود. فرمانده گردان، آمده بود تا برای آخرین بار، از بالای خاکریز، وضعیت خط مقدم دشمن را زیرنظر بگیرد. وقتی از خاکریز پایین آمد، دوربین عکاسی را از کوله پشتی درآوردم. از او خواستم با آن چهره خاکی، بایستد تا عکسی تکی از او بگیرم. ایستاد، عکس گرفتم، که شد این. با خنده گفتم: برادر صفرخانی، ان شاءالله این عکس رو می زنم روی حجله تون. خندید و گفت: عمرا اگه بتونی. و خندیدم و گفتم: حالا می بینیم. فردا صبح، سه شنبه دهم تیر ماه 1365، وقتی علی اصغر صفرخانی فرمانده گردان شهادت به شهادت رسید، همین عکس را در قطع بزرگ چاپ کردم و بر حجله اش نشاندم. پدر شهید می گوید: علی اصغر که شهید شد آقای خامنه ای با پسرشان آمدند منزل ما. پسر بزرگ ایشان آقا مصطفی، همرزم علی اصغر بود و زمان شهادت پسرم، آقا مصطفی هم آنجا حضور داشته. ایشان از لحظه شهادت علی اصغر تعریف می کرد که: ما داشتیم از خط بر می گشتیم، گفتم: علی اصغر بیا برویم داخل سنگر. گفت: شما برو من الان می آیم. من چند قدم که رفتم انفجاری شد و گفتند صفرخانی تیر خورده. رفتم جلو دیدم غرق در خون افتاده و قرآنش هم کنارش افتاده بود. آقا مصطفی به من گفت: راضی باشید من این قرآن را به یادگار بر می دارم. @hdavodabadi
احساس تکلیف، یعنی این! جانبازه اونم شیمیایی. همیشه کپسول اکسیژن روی کولش داره که حالش بد نشه. سالها قبل احساس تکلیف کرد و برای دفاع از اسلام و انقلاب و کشور رفت جبهه و شیمیایی شدید شد و ریه هاش داغون شدند. این روزها به عشق دوستان شهیدش، احساس تکلیف کرده و پنجشنبه هرهفته از اوج گرمای تابستان ‌گرفته تا اوج سرمای استخوان سوز زمستان، کار خودش را می کند. عشق می کند. کیف می کند. به هیچکس هم کاری ندارد. مزاحم اوقات الکی خوش ما هم نیست! در سرمای زمستان‌ که ما، در خود فرو می رویم، پای برهنه،‌ کپسول اکسیژن بر دوش، شلنگ آب را به دست می گیرد و مزار شهدا را شستشو می دهد. آقا را پنجشنبه ها در قطعه ۵۰ گلزار شهدای (س) زیارت می کنم و بر روی چون ماهش بوسه می زنم. خدا را شکر بر بودن چنین عزیزانی که احساس تکلیف و وظیفه را یادمان می دهند. ممنون از دوست عزیزم آقا "مرتضی طوبایی زاده" بخاطر این عکسها. حمید داودآبادی تیر ۱۴۰۳
رفاقت به صَرفِ چلوکباب کوبیده! خَفَنه؟ بله.خیلی هم. همم خودش،هم ‌چهره‌اش،‌هم اخلاقش. اونایی که زیاد به ی (س) تشریف می‌برند،امکان‌ نداره ایشون رو درجنوب قطعه۵۳ ندیده باشند. از صبح پنجشنبه که میاد، تا شب، روبروی مزار برادر شهیدش می‌شینه و با ذکر و دعا و نجوا، با خدای خودش عشق می‌کنه. به هیشکی هم هیچ کاری نداره. مزاحم هیچکس هم نیست، مگر اینکه یه مردم‌آزاری مقل من مزاحمش بشه. باورتون‌می‌شه،‌ منِ پررو، چند ماه تمام همراه آقا مرتضی طوبایی زاده، هر هفته می‌رفتم ‌روی صندلی کنار ایشون می‌نشستم و سلام می‌کردم. دریغ از یه عکس العمل خشک و خالی. یعنی اگه یه پشه یا‌ مگس، دوروبرش ویزویز می‌کرد، حداقل برای پروندنش یه دستی تکون می‌داد! ولی اصلا انگار نه انگار من دارم بیخ گوشس ورور می‌کنم! واقعا مسخره،‌ گنداخلاق، با اون قیافه خَفَن، و هرچی که اینجا نمی‌تونم بگم. ولی من از اون ۵۰ تا زیرپیراهن و جوراب بیشتر جِرواجِر کردم! حالا چرا و کجاش، بماند.! باشه، عیبی نداره. اون‌قدر رفتم و اومدم که مجبور شد جواب سلامم رو بده و ... دیگه نپرسید که چی گفتیم‌ و ‌چی شد. فقط همین رو بدونید که از صبح پنجشنبه که میاد کنار برادر شهیدش، منتطره تا من برم پیشش. منم مردم‌آزار، گاهی وقتا اون‌قدر دیر می‌رم ‌که تلافی اون ‌چند ماهی که بهم‌ محل نمی‌ذاشت دربیارم! نه شوخی می‌کنم. ولی خداییش حالا دیگه اون‌قدر محبت داره که نگو. فقط اینو بگم که به هیچ‌وجه شما مزاحمش نشید. جالبه، اونم مثل شماها، از وقتی کتاب خاطرات من و رفیق شهیدم رو خونده، نگاهش به چلوکباب کوبیده کاملا عوض شده! دیگه به چلوکباب به چشم هوس و کِیف و رفع گشنگی نگاه نمی‌کنه. کاملا یک ‌نگاه معنوی، نوستالوژیک، خاطره‌انگیز و ...‌ پیدا کرده. همه عشقش هم اینه که باهم بریم یه رستوران قدیمی و به یاد مصطفی، یه پرس چلوکباب کوبیده مشدی بزنیم! آهان یادم رفت بگم. آقا معروف به سیدعلی، ‌ جایگاه و مقامی داره که من با این همه ادعا، بهش غبطه می‌خورم و‌ جلوش کم میارم. ناراحت می‌شه؟! خب بشه. مگه اینارو‌ می‌نویسم که اون خوشش بیاد و برام کف و سوت بزنه؟ اصلا برام‌ مهم نیست که خوشش بیاد، یا عصبانی بشه. یه لیوان شربت خنک خاکشیر و تخم شربتی الان‌ می‌چسبه! مگه شوخیه، جوونی با این همه ... در اوج جوانی، یه لگد محکم بزنه به خواست‌های مغرورانه و جوانیش و بلند شه بره هزاران کیلومتر اونورتر از خونه و کشورش، و برای دفاع از حرم اهلبیت (ع) مورد اصابت تیر و ترکش شقی‌ترین دشمنان خدا قرار بگیره و بقیه عمرش رو روی ‌ویلجر بشینه! من که واقعا می‌گم، جلوش احساس حقارت می‌کنم. این که الان تصور کنم چهره سیه‌چرده اش پشت اون عینک دودی چه شکلی شده،‌ حال می‌کنم. به این میگن: اوج‌ مردم‌آزاری! آخ که چه کیفی میده. یاد بچگی‌هام و مسخره‌بازی هام افتادم. درود بر کودک درون که هیچ‌وقت نه پیر می‌شه، نه سیر می‌شه! و همیشه مَرَض داره! خودمو خیلی نگه داشتم که اینارو نگم! آخییییش ... راحت شدم حمید داودآبادی ۱۱ تیر ۱۴۰۳
ارتباط مستقیم با حمید داودآبادی رزمنده، جانباز، نویسنده، عکاس و پژوهشگر در ایتا و تلگرام @davodabadi61
گارد حزب الله دوم خردادی ها! اواخر اردیبهشت 1376 در ایامی که کشور گرم تبلیغات انتخاباتی هفتمین دوره انتخابات ریاست جمهوری بود، فضایی بحرانی بر شهرها حاکم بود. همواره از گوشه و کنار، اخباری مبنی بر درگیر شدن هوادراران کاندیداهای ریاست جمهوری به گوش می رسید. بیشترین اخبار از جروبحث و درگیری میان بچه حزب اللهی ها و هواداران "سیدمحمد خاتمی" کاندید اصلاح طلبان حکایت داشت. غالبا هم بچه حزب اللهی ها حمله کننده بودند و هواداران خاتمی، مظلومانه مورد هجوم! در آن میان، صحنه هایی به چشم می آمد که بسیار جای تامل و درنگ داشت. گاهی اتفاق می افتاد عده ای با ظاهری کاملا حزب اللهی، با لباس یکدست مشکی (به مناسبت ایام عزاداری محرم) و چفیه بر گردن، به افرادی که درحال پخش و نصب پوسترهای خاتمی بودند حمله کرده و ضمن فحاشی و هتاکی، آنان را مورد ضرب و شتم قرار می دادند. مشاهده این صحنه ها که همواره با اظهار مظلومیت خاتمی چی ها همراه بود، باعث می شد تا مردم نسبت به خاتمی و هوادارانش احساس گرایش و حمایت پیدا کنند. گاه نیز اگر تعدادی بچه حزب اللهی واقعی، درحال بحث با هوادران خاتمی بودند، ناگهان چند موتور سوار (هوندا 125) با همان شکل و شمایل مشکی پوش و چفیه بر گردن، وارد جمع می شدند و همه را به هم می ریختند. این گونه برخوردهای دُگم و متعصبانه که غالبا با اهانت و فحاشی همراه بود، هیچ فایده ای نداشت جز منفور شدن حزب اللهی ها در چشم مردم و بالا رفتن آمار خاتمی. اصل قضیه چی بود؟: "سعید حجاریان" (مغز اصلاح طلبان) که خود، همسر (خانم دکتر مرصوصی) و برادران همسرش سابقه عضویت و همکاری با منافقین (سازمان مجاهدین خلق) از قبل انقلاب تا بعد از آن را داشتند، به عنوان تئوریسین جناح خاتمی، طرح های مختلفی برای بالا بردن آرای خاتمی ارائه داد که یکی از مهمترین آنها "گارد ویژۀ حزب الله" بود! بله "گارد ویژۀ حزب الله"! براساس طرح حجاریان، تعداد زیادی جوان با محاسن بلند، لباس یکدست مشکی، سوار بر موتورهای هوندا 125 که کاملا شاخصه بچه حزب اللهی ها بود، در محلات شهر می چرخیدند. "گارد ویژۀ حزب الله" دو ماموریت داشت: 1 – حمایت از تبلیغاتچی های اصلاح طلبان در برابر حملات احتمالی. در چنین اوقاتی، "گارد ویژۀ حزب الله" با شکل و شمایل ویژه خود وارد عمل می شد و این جو را به وجود می آورد که "حتی بچه حزب اللهی ها هم هوادران سرسخت خاتمی هستند." 2 – ایجاد جو مظلومیت برای خاتمی و هوادارانش. در این حالت، "گارد ویژۀ حزب الله" ساخته سعید حجاریان، وظیفه داشت تا در برخی نقاط شلوغ شهر، به تبلیغاتچی های خاتمی حمله کنند، در مقابل چشمان مردم آنها را مورد ضرب و شتم قرار دهند و با فحاشی رکیک به خاتمی و هوادارانش، از کاندید مقابل او اعلام حمایت کنند! پیش زمینه طرح سعید حجاریان: قبل از آن، در سال های اول پیروزی انقلاب اسلامی (1358 تا 1360) چنین شیوه رذیلانه ای را منافقین به کار می گرفتند: عده ای را با تیپ خاص حزب اللهی، مامور می کردند تا به دختران جوانی که نشریات مجاهدین را می فروختند، حمله کنند و با فحاشی و اهانت به آنها، مظلومیت منافقین را در برابر دیدگان مردم قرار دهند. (نمونه هایی از این شیوه منافقانه، در کتاب "بیست سال قدرت و دیگر هیچ" خاطرات "طاهره باقرزاده" چاپ موسسه روزنامه اطلاعات، از زبان وی آمده است.) حمید داودآبادی @hdavodabadi
حمید داودآبادی: رانت خواری شهدا آنطورکه خودش میگفت،شش ماهی بود ازمحل خدمتش در ارتش که در خرم آباد مستقربود،فرارکرده وباعضویت بسیجی،به لشکر حضرت رسول(ص)آمده بود. ارتش هم درعکس العمل به این تخلف،اورا بعنوان فراری به دادگاه نظامی معرفی کرده بود. بعداز شهادت حاج عباس کریمی درعملیات بدر،مدتی مسئولیت لشکربعهده"حاج سیدرضا دستواره" گذاشته شد. مادروپدر حاج رضا به اومیگفتند ومیخواستند تا نامه ای به ارتش بنویسد مبنی براینکه"محمد فراری نبوده وچون یگانش در ارتش به خط مقدم نمیرفته،به بسیج آمده تابه عملیات برود" ولی حاجی قبول نمیکرد. باهمان آشنائیت کمی که باهر3برادر(سیدمحمدرضا،سیدمحمد و سیدحسین)داشتم،چندین بار دوستانه ازحاجی خواستم تانامه را برای محمد بنویسد،چون امکان دارد دادگاه نظامی بااو برخوردتندی بکند؛ ولی جواب همیشگی حاج رضا یکی بود: "نه.اومرتکب تخلف شده وچون ازفرماندهانش سرپیچی کرده ومحل خدمت خود را ترک کرده،باید تنبیه شود تادیگر ازاین کارها نکند". 9تیرماه1365دقایقی قبل ازآغازعملیات کربلای1،درپشت خاکریز جادۀ دهلران به مهران،کنارنیروهای گردان شهادت که قراربود خط دشمن رابشکنند،ایستاده بودم؛ناگهان متوجۀ جیپ فرماندهی لشکر شدم که حاج رضا داخل آن ایستاده بود. جلورفتم و با او دست دادم.همین که دستش دردستم قرارگرفت،آن رابوسیدم. باعصبانیت دستش راکشید وباپرخاش گفت: -این چه کاری بودکردی؟ خجالت کشیدم بگویم ازهمان اولین بار که شمارا دیدم،مهرتان بردلم نشسته بود.نمیدانم چه شد که آن شب به خودم جرات دادم و دستش رابوسیدم.شایدچهرۀ زیباوواقعا نورانی اش باعث اینکاربود. باخنده گفتم: -راستی حاج رضا،ازمحمد چه خبر؟ که عصبانیتش فروکش کردوگفت: -اون رو ولش کن.بذاربره تنبیه بشه. وسرانجام حاضرنشد پارتی بازی کند وبرای برادرش که محل خدمت خودرا درارتش ترک کرده وبرای رفتن به خط مقدم به بسیج پیوسته بود،نامه بدهد تااز محکومیتش کاسته شود. سیدحسین متولد28فروردین1348شهادت29خرداد 1365منطقۀ مهران.مزار:بهشت‌زهرا(س)قطعۀ26ردیف90شمارۀ50 سیدمحمدرضا متولد1بهمن1338شهادت13تیر1365عملیات کربلای1 مهران.مزار:بهشت‌زهرا(س)قطعۀ26ردیف89شمارۀ50 سیدمحمدهرطوری بود به دادگاه نظامی نرفت!چون تخلف بزرگی ازدنیا کرد! اوکه تنهاپسر باقیماندۀ خانوادۀ دستواره بود،حاضرنشد درخانه بماند؛همچنان بسیجی درجبهه ماند وسرانجام پیکرش جاماند و سالهابعد استخوانهایش برای پدرومادرش بازگشت. سیدمحمد متولد6اردیبهشت1343شهادت20دی1365عملیات کربلای۵ شلمچه.مزار:بهشت‌زهرا(س)قطعۀ26ردیف90مکرر شمارۀ50 حمید داودآبادی