eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
ولى پيامبر مى داند كه فقط على (ع) به اوج قلّه محبّت الهى رسيده است. آرى، پيامبر كه از همه اين بى مهرى ها خبر دارد. او فرياد "على بيمار است" را نمى شنود، او صداى قلب خودش را مى شنود. طنين قلبى كه مداوم مى گويد: "على، على. همه منتظرند تا پيامبر پرچم را به دست يكى از آنها بدهد امّا پيامبر صدا مى زند: "على را براى من بياوريد" سلمان و ابوذر به سوى خيمه على (ع) مى روند تا على (ع) را به آنجا بياورند، لحظاتى مى گذرد. آنجا را نگاه كن، سلمان دست على (ع) را گرفته است و او را به اين سو مى آورد. مثل اين كه على (ع) هيچ كجا را نمى بيند. هنوز دستمال بر چشمان او بسته شده است. بعضى ها با ديدن اين منظره خوشحال مى شوند. آرى، على (ع) امروز هم نمى تواند به ميدان برود. پيامبر چاره اى ندارد بايد پرچمِ عقاب را به يكى از ما بدهد. اكنون على (ع) كنار پيامبر ايستاده است. او سلام مى كند، پيامبر جواب مى دهد. پيامبر به او مى گويد: ــ على جان! چه شده است؟ ــ چشمم به شدت درد گرفته است و سردرد آزارم مى دهد. پيامبر روى زمين مى نشيند و مى گويد: "على جان! بنشين و سرت را روى زانوى من بگذار. على (ع) روى زمين مى نشيند، سر خود را آرام روى زانوى پيامبر مى گذارد. اكنون پيامبر سر على (ع) را به سينه مى گيرد; گويى خورشيد در سينه آسمان آرام گرفته است. همه نگاه مى كنند، پيامبر دستمال را از چشمان على (ع) باز كرده و دست خود را به چشمان او مى كشد و دعا مى خواند. دستِ مسيحاى پيامبر بر روىِ چشمان حقيقت بين على (ع) است. پيامبر با خداى خويش سخن مى گويد: "خدايا! على را از گرما و سرما محفوظ بدار". اكنون مى توان فهميد كه درد چشمان على (ع) از سرماى زمستان اينجاست. پيامبر دعا مى كند تا ديگر هرگز سرما و گرما على (ع) را آزار ندهد. بايد بدانى كه على تا آخر عمر ديگر دچار چشم درد نخواهد شد. ناگهان على (ع) چشمان خود را باز مى كند، بالاى سر خود را نگاه مى كند چهره زيباى پيامبر را مى بيند. على (ع) لبخندى مى زند تا دل پيامبر شاد شود. وقتى پيامبر لبخند او را مى بيند همه غم هايش برطرف مى شود. نگاه كن! على (ع) از جا برمى خيزد، او شفا گرفته است. هيچ دردى احساس نمى كند. اكنون على (ع) همان على (ع) هميشگى است كه نامش لرزه بر اندام دشمن مى اندازد! على (ع) همچون تندرى به خيمه مى رود و وقتى برمى گردد اين برقِ شمشير ذوالفقار است كه آسمان را روشن مى كند. او اكنون مقابل پيامبر مى ايستد. لبخند شادمانى بر صورت پيامبر نقش مى بندد. اكنون پيامبر، على (ع) دارد، ديگر چه غم دارد. راست گفته اند هر كس على (ع) دارد غم ندارد. 💐💐💐💐🌹💐💐💐💐 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌴 🌴 🌴 شب عرفه، عجب صفايى دارد! همه مشغول دعا و مناجات هستند. مسلم نيز در خانه طَوْعه به عبادت مشغول است; امّا بى وفايى كوفيان، دل او را سخت آزرده كرده است. او به اين فكر مى كند كه فردا چه خواهد شد، آيا خواهد توانست از كوفه جان سالم به در ببرد و خود را به امام حسين(ع) برساند و او را از سفر به كوفه باز دارد؟ آيا خواهد توانست يك نفر را پيدا كند تا پيامش را به امام حسين(ع)برساند؟ از آن طرف سربازان ابن زياد به هر خانه اى كه فكر مى كردند، مسلم آنجا باشد، سركشى كرده اند; امّا هيچ نتيجه اى نگرفته اند. در شهر، حكومت نظامى برقرار مى شود و هيچ كس حق ندارد رفت و آمدى داشته باشد. بلال، پسر طَوْعه به خانه مى آيد. او مى بيند كه رفتار مادر با شب هاى ديگر فرق مى كند. او رفتار مادر را زير نظر مى گيرد، چرا مادر ظرف آب و غذا را به آن اتاق مى برد؟ ــ مادر! چه شده اينگونه شادمانى؟ گويى در آسمان ها سير مى كنى! ــ پسرم، چقدر دير كردى؟ نگرانت بودم. ــ مادر! مثل اينكه ما امشب مهمان داريم. ــ فرزندم، اين يك راز است و تو بايد به من قول بدهى به هيچ كس نگويى. ــ باشد، من قول مى دهم. ــ سعادتى بزرگ نصيب ما شده است، امشب مسلم نماينده امام حسين(ع)مهمان ماست. تا نام مسلم به گوش بلال مى خورد، جايزه بزرگ و سكّه هاى طلا به ذهنش خطور مى كند. جايزه اى كه ابن زياد براى پيدا نمودن مسلم قرار داده است، هر كسى را وسوسه مى كند. امشب، سه نفر در اين خانه هستند و هيچ كدام از آنها خواب به چشم ندارند: مسلم; او مى داند شب آخر عمر اوست; امشب شب عرفه است، همه حاجى ها آماده مى شوند تا مراسم حج خود را به جاى آورند و قربانى خود را در راه خدا قربان كنند و او فردا خود را در راه مولايش قربانى خواهد نمود. طَوْعه; مادر مهربانى كه دلش آرام نمى گيرد; گويا او هم از حالت مسلم فهميده است كه به زودى مهمان او خواهد رفت. آرى، او مى داند غريب ترين مرد تاريخ در خانه اش مهمان است. او مى خواهد بهترين پذيرايى را از او نموده باشد. رحمت خدا بر تو اى طَوْعه كه به تنهايى يك دنيا مردانگى آفريدى! و بلال، پسر طَوْعه، به فكر جايزه است. اين شيطان است كه به او مى گويد: "جايزه بزرگى در راه است كه با آن مى توانى چه كارها بكنى، تا كى بايد كارگرى كنى؟ تا كى بايد سختى بكشى؟ تو مى توانى با گرفتن اين جايزه به همه آرزوهاى خود برسى، ازدواج كنى، خانه اى براى خود خريدارى كنى و اسب زيبايى براى خود بخرى". <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>