eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
سپاه كوفه منتظر فرمان عمرسعد است، عمرسعد روى زمين مى نشيند و تير و كمانى در دست مى گيرد، او آماده است تا اوّلين تير را پرتاب كند: "اى مردم! شاهد باشيد كه من خودم نخستين تير را به سوى حسين و يارانش پرتاب كردم". تير از كمان عمرسعد جدا مى شود و به طرف لشكر امام پرتاب مى شود. جنگ آغاز مى شود. عمرسعد فرياد مى زند: "در كشتن حسين كه از دين بر گشته است شك نكنيد". ميدان جنگ با فرو ريختن تيرها، سياه شده است. ياران حسين(ع)عاشقانه و صبورانه خود را سپر بلاى حسين(ع) مى كنند، زمين رنگ خون به خود مى گيرد و عاشقان پر و بال مى گشايند و بر خاك مى افتند. زمين و آسمان پر از تير شد، چه غوغايى به پاست! عمرسعد مى داند كه به زودى همه تيرهاى اين لشكر تمام خواهد شد، در حالى كه او بايد براى مراحل بعدى جنگ نيز، مقدارى تير داشته باشد. او دستور مى دهد تا تيراندازى متوقّف شود. آرامشى نسبى، ميدان را فرا مى گيرد. سپاه كوفه خيال مى كنند كه حسين(ع) را كشته اند، امّا حسين(ع) سالم است و ياران او تيرها را به جان خريده اند. سى و پنج تن از ياران حسين(ع) شهيد شده اند. اكنون نوبت جنگ تن به تن و فداكارى ديگر ياران مى رسد. ياران يكى پس از ديگرى به ميدان مى روند، آنان وفاى خود را به پيمانى كه با حسين(ع)بسته اند، ثابت مى كنند و جان خويش را فداى حسين(ع) مى كنند. تو منتظر هستى تا وقت جانبازى و فداكارى تو فرا برسد، ياران حسين(ع)با خود اين عهد را بسته اند: "تا زنده ايم، نمى گذاريم جوانان بنى هاشم به ميدان بروند". اين عهد آنان است، آنان به تو اجازه نمى دهند به ميدان بروى، بايد صبر كنى. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
نزديك اذان ظهر است، بيشتر ياران حسين(ع) شهيد شده اند، وقت نماز است. حسين(ع) مى خواهد آخرين نماز خود را بخواند، او رو به قبله مى ايستد، ياران پشت سر او صف مى بندند. "سعيد" يكى از ياران حسين(ع) است، او در مقابل سپاه كوفه مى ايستد، تيراندازان آماده اند تا حسين(ع) را در نماز شهيد كنند. نماز آغاز مى شود، عمرسعد اشاره اى به تيراندازان مى كند. آن ها قلب حسين(ع)را نشانه گرفته اند، از هر طرف تير مى بارد. سعيد سپر خود را به هر طرف مى گيرد، امّا تعداد تيرها بسيار زياد است و از هر طرف تير مى آيد. سعيد خود را سپر بلاى حسين(ع) مى كند و همه تيرها را به جان مى پذيرد. نماز تمام مى شود و سعيد هم بر روى زمين مى افتد... بعد از نماز، ياران يكى پس از ديگرى به ميدان مى روند و شهيد مى شوند تا اين كه نوبت به جوانان بنى هاشم مى رسد. على اكبر مقابل پدر مى آيد و از پدر اجازه ميدان مى گيرد، پدر به او اجازه مى دهد و او به ميدان مى رود و با دشمنان مى جنگد... لحظاتى مى گذرد، دشمنان او را محاصره مى كنند، ناگهان صداى او در صحراى كربلا مى پيچد: "بابا! خداحافظ!". حسين(ع) به سرعت به ميدان مى رود و پيكرِ پاره پاره جوانش را در آغوش مى كشد. اينجاست كه تو همراه با جوانان بنى هاشم نزد حسين(ع) مى رويد، حسين(ع) توان برداشتن پيكر جوانش را ندارد، او از شما يارى مى طلبد و مى گويد: "پيكر برادرتان را به خيمه ها ببريد". <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
اكنون برادرت حسن آماده مى شود كه به ميدان برود، نام اصلى او "حسن بن حسن" است، مردم او را بيشتر به نام "حسن مُثنّى" مى شناسند. وقتى او به دنيا آمد، پدر، نامِ خودش را براى او انتخاب كرد. او داماد حسين(ع)است و چند سال قبل با فاطمه (دخترِ حسين(ع)) ازدواج كرده است. حسين(ع) به او اجازه ميدان مى دهد، او با همسر خود خداحافظى مى كند و سپس به سوى ميدان مى رود و مى جنگد، تيرها از هر طرف به سوى او مى آيند، او زخمى مى شود و بر روى زمين مى افتد. خون زيادى از او رفته است، او بى هوش مى شود، همه خيال مى كنند او جان داده است، براى همين او را رها مى كنند.60 چند ساعت بعد كه جنگ تمام مى شود، او به هوش مى آيد... سر از روى خاك بلند مى كند و مى بيند كه حسين(ع) شهيد شده است، دشمنان او را اسير مى كنند، چند نفر مى خواهند او را به قتل برسانند، در ميان سپاه كوفه، يكى كه با مادر او فاميل است، جلو مى آيد و مانع اين كار مى شود، او را به عنوان اسير به كوفه مى برند. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
لب هاى تو تشنه است، ديگر حسين(ع) يار و ياورى ندارد، عبّاس بايد تا آخرين لحظات از خيمه ها نگهبانى كند، اكنون نوبت توست... بر آستانه خيمه ايستاده اى و با خود سخن مى گويى: "حالا اين منم كه بايد به ميدان بروم. عمويم ديگر يار و ياورى ندارد". تو تصميم خود را گرفته اى، شمشير در دست مى گيرى، مادر به تو نگاهى مى كند و لبخند رضايت مى زند، او خدا را شكر مى كند كه تو تصميم گرفته اى جانت را فداى حسين(ع) كنى. تو خوب مى دانى كه اينجا ميدان شمشير و خون است، امّا هرگز هراسى به دل راه نمى دهى، تو مرگ در راه حسين(ع) را زيبا مى بينى، تو مشتاق شهادت هستى. نزد عمويت مى آيى و چنين مى گويى: "عمو، به من اجازه مى دهى تا جانم را فدايت كنم؟". حسين(ع) به تو نگاهى مى كند و دلش تاب نمى آورد. آخر تو يادگار برادرش هستى. او تو را در آغوش مى گيرد، تو بوى حسن(ع) را مى دهى. گريه امان نمى دهد. حسين(ع) گريه مى كند، تو هم اشكت جارى مى شود. هيچ كس طاقت ندارد اين صحنه را ببيند، دل كندن از قاسم براى حسين(ع)خيلى سخت است. حسين(ع) داغ على اكبر را ديد، ولى از هوش نرفت، امّا حالا بى هوش مى شود، تو هم از شدت گريه بى هوش مى شوى. تو عزيزِ دل دو امام هستى! لحظاتى مى گذرد... اكنون سخن خويش را تكرار مى كنى: "اى عمو! به من اجازه ميدان بده". آخر چگونه عمو به تو اجازه ميدان دهد؟ تو التماس مى كنى و مى گويى: "من يتيم هستم! دلم را مشكن!". سرانجام عمو را راضى مى كنى و اجازه ميدان مى گيرى. به سوى خيمه مادر مى روى تا با او خداحافظى كنى... <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
صداى تو در صحرا مى پيچد، همه گوش مى كنند: "اگر مرا نمى شناسيد من پسر حسن(ع) هستم، همان حسن كه نوه پيامبر است". اينان كه به جنگ تو آمده اند، بايد تو را بشناسند، تو خودت را معرفى مى كنى، تو از پدر خود سخن مى گويى، اين مردم پدر تو را مى شناسند، آنان اهل كوفه اند، آنان با پدر تو بيعت كردند امّا در هنگام جنگ، او را تنها گذاشتند و غربت و مظلوميت او را رقم زدند. سپاه كوفه خود را مسلمان مى دانند، عمرسعد به آنان گفته است كه براى رسيدن به بهشت، بايد حسين(ع) و يارانش را بكشند. آيا آنان بهشت را با چشم خود ديده اند؟ هرگز. آنان فقط مطالبى از بهشت شنيده اند، قرآن از بهشت سخن مى گويد، امّا اين قرآن را چه كسى آورده است؟ پيامبر. آنان به پيامبر ايمان دارند، امّا چگونه است كه به جنگ تو آمده اند؟ خون پيامبر در رگ تو جارى است، تو پسر نوه او هستى! <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
سخن تو با سپاه كوفه چنين ادامه پيدا مى كند: "اين حسين است كه اسير كسانى شده است كه هرگز از آب كوثر سيراب نمى شوند". تو مى خواهى اين مردم را از خواب غفلت بيدار كنى! از حوض كوثر سخن مى گويى! مى دانى كه اين مردم به روز قيامت باور دارند و اميد شفاعت پيامبر را دارند، آنان خود را مسلمان مى دانند ولى امروز براى كشتن حسين(ع) در اينجا جمع شده اند. به راستى اينان چه مسلمانانى هستند؟ شيطان آنان را فريب داده است و آنان راه را گم كرده اند و به جنگ امام زمان خويش آمده اند. كسى كه شمشير بر روى امام خود بكشد، چگونه انتظار سعادت و رستگارى را دارد؟ مگر پيامبر نفرمود: "هر كس بميرد و امام زمانش را نشناسد، به مرگ جاهليّت مرده است؟" اين مردم ولايت يزيد را پذيرفته اند، امّا ولايت يزيد، ولايت شيطان است، اين راهى كه آنان انتخاب كرده اند، راه جهنّم است. تو در ميدان رزم براى اين مردم از حسين(ع) سخن مى گويى، اين درسى است كه تو به من مى دهى، من نيز بايد مانند تو باشم، بايد مردم را به سوى امام زمانم فرا خوانم و به آنان بگويم كه راه سعادت در پيروى از امام زمان است و بس! تو در ميدان، از عشق خود به امام زمانت پرده برداشتى، من نيز بايد با تمام وجودم، عشقِ امام زمانم را فرياد زنم! من بايد پيرو مهدى(ع) باشم، به او شناخت و معرفت پيدا كنم، دل از عشق دنيا تهى كنم و عشق او را در دل جاى دهم، اين دنيا، وفا ندارد، مى دانم كه دير يا زود بايد از اينجا بروم. دل بستن به دنيا، كارى بيهوده است، آيا انسان عاقل به "سراب" دل مى بندد؟ من از دل بستن به اين "سراب ها" خسته شده ام... <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
تو در ميدان جنگ مى رزمى، سپاه كوفه با خود مى گويند: "اين نوجوان چقدر زيباست، گويى ماه كربلا جلوه نموده است". تو به سوى دشمن حمله مى برى، چون شير مى غرّى و شمشير مى زنى، جگرت از تشنگى مى سوزد، امّا جنگ نمايانى مى كنى، تو فرزند حسن(ع)هستى و شجاعت را از او به ارث برده اى، به قلب سپاه حمله مى كنى، مى رزمى و انتقام از اين دشمنان مى گيرى.65 دشمن تصميم مى گيرد تو را محاصره كند، باران تير و نيزه به سوى تو مى آيد، باز هم نمى هراسى، تو مرگ را شيرين تر از عسل مى دانى... در اين كارزار، عمودى آهنين بر سرت مى نشيند، فريادت بلند مى شود: "عموجان! به فريادم برس!". اين صدا به گوش حسين(ع) مى رسد. حسين(ع) فرياد مى زند: "آمدم، عزيزم!".66 حسين(ع) با سرعت، خود را به ميدان مى رساند. دشمنان، دور قاسم جمع شده اند، امّا هنگامى كه صداى حسين(ع) را مى شنوند، همه فرار مى كنند... گرد و غبارى بر پا مى شود كه ديگر چيزى ديده نمى شود، بايد صبر كرد. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
حسين(ع) كنار پيكر تو نشسته است و سرِ تو را به سينه دارد، او با تو چنين سخن مى گويد: "قاسمم! تو مرا صدا زدى. من آمدم، چشم خود را باز كن!". حسين(ع) ديگر جوابى نمى شنود، گريه او را امان نمى دهد، صورت تو را مى بوسد و مى گويد: "به خدا قسم، بر من سخت است كه تو مرا به يارى بخوانى و من وقتى بيايم كه تو ديگر جان داده باشى، به خدا قسم اين صدايى است كه خون خواهانش بسيار و يارانش كم هستند".67 آن گاه با دلى شكسته و تنى خسته، پيكر تو را از زمين بلند مى كند، كسى نيست تا حسين(ع) را يارى كند، در خيمه ها غير از عبّاس كسى باقى نمانده است، عبّاس بايد اطراف خيمه ها نگهبانى بدهد، حسين(ع) پيكر تو را برمى دارد، پاهاى تو بر روى زمين كشيده مى شود. او پيكر تو را به سوى خيمه ها مى آورد و كنار پيكر شهدا قرار مى دهد و چنين مى گويد: "خدايا! اين قوم را نابود كن...". من هر چه نگاه مى كنم، مادرت را نمى بينم، او از خيمه خود بيرون نمى آيد، مبادا حسين(ع) از او خجالت بكشد، مادر تو، دنيايى از ادب و معرفت است، او ميوه قلب خويش را فداى حسين(ع) نمود، امّا در اين لحظه بى تابى نمى كند، شيون و افغان نمى كند، او مانند كوهى استوار ايستاده است و بر مصيبت تو، صبر مى كند. * * * <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
وقتى حسين(ع) كنار پيكر تو آمد، چنين گفت: "اين صدايى است كه خون خواهانش بسيار و يارانش كم هستند". منظور از اين سخن چيست؟ تو در لحظه هاى آخر، عمويت حسين(ع) را صدا زدى، اين فرياد تو در صحراى كربلا پيچيد: "عمو جان! به فريادم برس". حسين(ع) به سوى تو آمد، امّا دشمنان راه را بر او بستند، وقتى او به بالين تو رسيد كه تو جان داده بودى، براى همين چنين گفت: "اين صدايى است كه خون خواهانش بسيار و يارانش كم است". منظور از اين صدايى كه خون خواهان زياد دارد، صداى تو بود، درست است كه كسى در آن روز، تو را يارى نكرد و تو مظلومانه به شهادت رسيدى، اما اين فرياد تو هرگز خاموش نمى شود. فرياد تو در همه زمان و مكان ها، جارى خواهد بود! تو خون خواهان زيادى خواهى داشت و در آينده انتقام خون تو را خواهند گرفت، روزگارى "مُختار" قيام مى كند و جوانان فراوانى او را يارى مى كنند و انتقام خون تو را مى گيرند. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
بعد از تو، عبّاس نزد حسين(ع) مى آيد، حسين(ع) از او مى خواهد كه به سوى نهر عَلقَمه برود و آبى براى كودكان تشنه بياورد، عبّاس مشك را برمى دارد و به سوى علقمه رهسپار مى شود، او همچون شيرى مى غرّد و جلو مى رود، او به آب مى رسد، مشك را پر از آب مى كند و با لب تشنه برمى گردد. دشمنان او را محاصره مى كنند، باران تير و نيزه ها آغاز مى شود و عباس در كنار نهر علقمه در خون خود مى غلطد. حسين(ع) ديگر يار و ياورى ندارد، او مى خواهد به سوى ميدان برود، خواهرش زينب را صدا مى زند: "خواهرم، شيرخواره ام را بياور!". على اصغر، بى تاب شده است. زينب او را از مادرش رباب مى گيرد و در آغوش مى فشارد و روى دست برادر قرار مى دهد. حسين(ع)على اصغر را در آغوش مى گيرد، او را مى بويد و مى بوسد: "عزيزم! تشنگى با تو چه كرده است!". حسين(ع) على اصغر را به ميدان مى برد تا شايد از دل سنگ اين مردم، چشمه عاطفه اى بجوشد! شايد اين كودك سيراب شود، او فرياد برمى آورد: "اى مردم! اگر به من رحم نمى كنيد، به كودكم رحم كنيد". عُمرسعد با نگرانى، سپاه كوفه را مى بيند كه تاب ديدن اين صحنه را ندارند. آرى! امام حجّت ديگرى بر كوفيان آشكار مى كند. على اصغر با دستان كوچكش بر همه قلب ها چنگ زده است. چه كسى به اين صحنه پايان خواهد داد؟ سكوت است و سكوت! ناگهان حَرْمَله تيرى در كمان مى گذارد. او زانو مى زند. سپاه كوفه با همه قساوتى كه در دل دارند چشمانشان را مى بندند، تير رها مى شود، خون از گلوىِ على اصغرمى جوشد... <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
بعد از تو، عبّاس نزد حسين(ع) مى آيد، حسين(ع) از او مى خواهد كه به سوى نهر عَلقَمه برود و آبى براى كودكان تشنه بياورد، عبّاس مشك را برمى دارد و به سوى علقمه رهسپار مى شود، او همچون شيرى مى غرّد و جلو مى رود، او به آب مى رسد، مشك را پر از آب مى كند و با لب تشنه برمى گردد. دشمنان او را محاصره مى كنند، باران تير و نيزه ها آغاز مى شود و عباس در كنار نهر علقمه در خون خود مى غلطد. حسين(ع) ديگر يار و ياورى ندارد، او مى خواهد به سوى ميدان برود، خواهرش زينب را صدا مى زند: "خواهرم، شيرخواره ام را بياور!". على اصغر، بى تاب شده است. زينب او را از مادرش رباب مى گيرد و در آغوش مى فشارد و روى دست برادر قرار مى دهد. حسين(ع)على اصغر را در آغوش مى گيرد، او را مى بويد و مى بوسد: "عزيزم! تشنگى با تو چه كرده است!". حسين(ع) على اصغر را به ميدان مى برد تا شايد از دل سنگ اين مردم، چشمه عاطفه اى بجوشد! شايد اين كودك سيراب شود، او فرياد برمى آورد: "اى مردم! اگر به من رحم نمى كنيد، به كودكم رحم كنيد".69 عُمرسعد با نگرانى، سپاه كوفه را مى بيند كه تاب ديدن اين صحنه را ندارند. آرى! امام حجّت ديگرى بر كوفيان آشكار مى كند. على اصغر با دستان كوچكش بر همه قلب ها چنگ زده است. چه كسى به اين صحنه پايان خواهد داد؟ سكوت است و سكوت! ناگهان حَرْمَله تيرى در كمان مى گذارد. او زانو مى زند. سپاه كوفه با همه قساوتى كه در دل دارند چشمانشان را مى بندند، تير رها مى شود، خون از گلوىِ على اصغرمى جوشد... * * * <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
حسين(ع) تك و تنها در ميدان ايستاده است... فرياد برمى آورد: "آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟". حسين رو به پيكر بى جان ياران باوفايش مى كند و مى گويد: "اى دلير مردان! اى ياران شجاع!". هيچ جوابى نمى آيد... اى قاسم! چرا جواب حسين(ع) را نمى دهى، او تو را صدا مى زند... اى على اكبر! اى عبّاس... شما بر خاك و خون غلطيده ايد... سخن حسين(ع) چنين ادامه پيدا مى كند: "من شما را صدا مى زنم، چرا جواب مرا نمى دهيد؟ شما در خواب هستيد و من اميد دارم كه بار ديگر بيدار شويد. نگاه كنيد كسى نيست كه از ناموس رسول خدا دفاع كند". آن طرف خيمه ها، اشك ها، سوزها، زنان بى پناه، تشنگى! اين طرف باران سنگ و تير و نيزه! حسين(ع) در آماج تيرها قرار مى گيرد، ديگر كسى نيست تا خود را سپر او كند، كجا رفتند آن ياران باوفا؟ تيرها امان نمى دهند، صداى حسين(ع) در دشت مى پيچد: "بسم الله و بالله و على ملّة رسول الله، من به رضاى خدا راضى هستم". لحظاتى بعد، حسين(ع) سر به خاك گرم كربلا مى نهد... <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef