eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
روز دوم محرّم فرا مى رسد، آفتاب سوزان صحرا بر همه جا مى تابد، پيكى شتابان به اين سو مى آيد. نزديك مى شود، نامه اى از طرف ابن زياد، امير كوفه براى حُرّ آورده است. در اين نامه چنين نوشته شده است: "بر حسين و يارانش سخت بگير، او را در بيابانى خشك و بى آب گرفتار ساز". حرّ نزد حسين(ع) مى آيد و مى گويد: "بايد اين جا فرود آييد". حسين(ع)قدرى جلوتر مى رود. اگر حسين(ع) قدرى جلوتر برود به فرات مى رسد، ابن زياد دستور داده است كه حسين را در سرزمينى متوقّف سازند كه از آب فاصله دارد. حسين(ع) مى پرسد: ــ نام اين سرزمين چيست؟ ــ كربلا. تو به چهره حسين(ع)نگاه مى كنى، وقتى او نام كربلا را مى شنود بى اختيار اشك مى ريزد. حسين(ع) چنين مى گويد: "مشتى از خاك اين صحرا را به من بدهيد"، تو نگاه مى كنى، حسين(ع) آن خاك را مى بويد و مى گويد: "يارانم! اين جا همان جايى است كه خون ما ريخته خواهد شد". آرى، شما به كربلا رسيده ايد، اينجا سرزمين موعود است. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
روز نهم ماه محرّم فرا مى رسد، آب را بر روى شما بسته اند، تشنگى بيداد مى كند. تو در كنار خيمه ها ايستاده اى كه هياهويى را مى شنوى. صداى طبل و شيپور مى آيد! اين شيپور جنگ است. سى هزار نفر آماده اند تا به سوى شما هجوم آورند، فريادها به آسمان مى رود. همه منتظرند تا "عُمَرسَعد" فرمان آغاز جنگ را صادر كند، او امروز فرمانده اصلى سپاه كوفه است، لبخندى بر چهره او نشسته است، او دستور حركت مى دهد، سپاه به سوى شما هجوم مى آورد. تو نگاه مى كنى، حسين(ع) با عبّاس سخن مى گويد، عبّاس به سوى سپاه كوفه مى رود و از آنان مى خواهد كه تا فردا صبح صبر كنند و آن گاه جنگ را آغاز كنند، امشب كه شب عاشورا است همه مى خواهند نماز بخوانند و با خداى خود راز و نياز كنند. شب فرا مى رسد، تو در خيمه مادر هستى، نماز مى خوانى، قرآن تلاوت مى كنى، مادر صداى قرآن خواندن تو را مى شنود... پاسى از شب مى گذرد، مادر تو را صدا مى زند و مى گويد: "پسرم! به خيمه مولايت برو، او همه يارانش را به حضور طلبيده است، برخيز!". تو سجّاده ات را جمع مى كنى و از خيمه بيرون مى روى، همه به سوى خيمه حسين(ع) مى روند. وارد خيمه مى شوى، سلام مى كنى و گوشه اى مى نشينى. بوى بهشت به مشام جان مى رسد. ديدار شمع و پروانه هاست! با خود فكر مى كنى كه چرا حسين(ع) همه ياران را به حضور طلبيده است. آيا حسين(ع) دستورى دارد؟ آيا خطرى خيمه گاه را تهديد مى كند؟ همه مثل تو منتظر هستند، لحظاتى مى گذرد، اكنون حسين(ع) از جاى خود برمى خيزد و نگاهى به شما مى كند و مى گويد: "من خداى مهربان را ستايش مى كنم و در همه شادى ها و غم ها او را شكر مى گويم". حسين(ع) لحظه اى سكوت مى كند، سپس چنين مى گويد: "ياران خوبم! من يارانى به خوبى و وفادارى شما نمى شناسم. بدانيد كه ما فقط امشب را مهلت داريم و فردا روز جنگ است. اكنون به همه شما اجازه مى دهم كه از اين صحرا برويد. بيعت خود را از شما برداشتم، برويد، هيچ چيز مانع رفتن شما نيست. اينك شب است و تاريكى! اين پرده سياه شب را غنيمت بشماريد و از اين جا برويد و مرا تنها گذاريد". سخن حسين(ع) به پايان مى رسد، امّا غوغايى در خيمه به پا مى شود، تو مثل بقيّه، گمان نمى كردى كه حسين(ع) بخواهد اين سخنان را بگويد. همه، گريه مى كنند. اى حسين! چقدر آقا و بزرگوارى! چرا مى خواهى تنها شوى؟ چرا مى خواهى جان ما را نجات دهى؟ آتشى در جان ها افتاده است. اشك است و گريه هاى بى تاب و شانه هاى لرزان! كجا برويم؟ چگونه كربلا را رها كنيم؟ <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
عبّاس برمى خيزد، صدايش مى لرزد، گويا خيلى گريه كرده است. او مى گويد: "خدا آن روز را نياورد كه ما زنده باشيم و تو در ميان ما نباشى". ديگر بار گريه به عبّاس فرصت نمى دهد. با گريه عبّاس، صداى گريه همه بلند مى شود. حسين(ع) آرام آرام اشك مى ريزد و در حق برادر دعا مى كند. سخنان عبّاس به دل همه آتش غيرت مى زند. مسلم بن عَوْسجه مى ايستد و چنين مى گويد: "به خدا قسم، اگر هفتاد بار كشته شوم و سپس زنده شوم و در راه تو كشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمى شوم و در راه تو جان خويش را فدا مى كنم، امّا چه كنم كه يك جان بيشتر ندارم". زُهير از انتهاى مجلس با صداى لرزان فرياد مى زند: "به خدا دوست داشتم در راه تو كشته شوم و ديگر بار زنده شوم و بار ديگر كشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم". هر كسى با زبانى، وفادارى خود را نشان مى دهد، حسين(ع) به آنان نگاهى مى كند و مى گويد: "خداوند به شما جزاى خير دهد! بدانيد كه فردا همه شما به شهادت خواهيد رسيد و هيچ كدام از شما زنده نخواهيد ماند". همه خدا را شكر مى كنند و مى گويند: "خدا را ستايش مى كنيم كه به ما توفيق يارى تو را داده است". <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
اكنون تو فقط نگاه مى كنى! مى بينى كه همه با شنيدن خبر شهادت خود، غرقِ شادى هستند و بوى خوش اطاعت يار، فضا را پر كرده است، امّا هنوز سؤالى در ذهن تو باقى مانده است. سر خود را بالا مى گيرى و به چهره عمو نگاه مى كنى. منتظر هستى تا نگاه عمو به تو بيفتد. تو مقدارى قد مى كشى تا خود به عمو، نشان بدهى. نكند كه فراموش شده باشى!! لحظه اى فكر مى كنى و تصميم خود را مى گيرى، از جا برمى خيزى و مى گويى: "عمو جان! آيا فردا من نيز كشته خواهم شد؟" با اين سخن، اندوهى غريب بر چهره عمو مى نشانى. و دوباره سكوت است و سكوت. همه مى خواهند بدانند عمو و پسر برادر چه مى گويند؟ چشم ها گاه به حسين(ع) نگاه مى كند و گاه به تو. چرا اين سؤال را مى پرسى؟ مگر امام نفرمود همه كشته خواهيم شد! امّا نه! تو حق دارى سؤال كنى. آخر كشتن نوجوان كه رسم مردانگى نيست. تو تنها نوجوان هستى، حسين(ع) قامت زيباى تو را مى بيند. اندوه را با لبخند پيوند مى زند و مى پرسد: ــ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟ ــ مرگ براى من از عسل شيرين تر است. چه زيبا و شيرين پاسخ دادى! همه از جواب تو، جانى دوباره مى گيرند و بر تو آفرين مى گويند. تو شيوايى سخن را از پدرت، حسن(ع) به ارث برده اى. امام با تو سخن مى گويد: "عمويت به فدايت! آرى، تو هم شهيد خواهى شد". با شنيدن اين سخن، شادى و نشاط تمام وجود تو را فرا مى گيرد، تو آسوده خاطر شده اى، گويا به اوج آسمان ها پر مى كشى. اكنون حسين(ع) نگاهى به ياران مى كند و مى گويد: "سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد". همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود. خداى من! اين جا بهشت است! چقدر با صفاست... <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
شب عاشورا است و من مات و مبهوت اين سخن تو شده ام: اَحْلى مِنَ الْعَسَل. "مرگ براى من از عسل شيرين تر است". اين سخن چقدر عمق دارد! من بايد ساعت ها در آن فكر كنم... اين جمله تو، يك مكتب فكرى است، يك دنيا حرف دارد! وقتى كه حسين(ع) اين سخن تو را شنيد به تو گفت: "عمويت به فدايت!". حسين(ع) حجّت خداست، سخن او از روى احساس نيست، سخن او حق است، حسين(ع) چه رازى در سخن تو يافت كه به تو گفت: "جانم به فدايت"! اى قاسم! به من فرصت بده تا فكر كنم، ياريم كن! دستم را بگير تا بتوانم شرح اين سخن تو را بنويسم. وقتى تاريخ انسان را مى خوانم مى بينم كه انسان همواره از مرگ ترسيده است، ترس از مرگ، ريشه در عمق تاريخ دارد، فرهنگ هاى مختلف تلاش كرده اند به گونه اى با اين ترس مقابله كنند. عدّه اى بر اين باورند كه نبايد به مرگ فكر كرد، آنان مى گويند كه نبايد براى كودكان از مرگ گفت. آيا اگر من به مرگ فكر نكنم، اين ترس تمام مى شود؟ وقتى هر روز مى بينم كه عدّه اى به كام مرگ، فرو مى روند، چگونه مى توانم مرگ را فراموش كنم. من مرگ دوستان، همسايگان و آشنايان را با چشم خود مى بينم. ميل به بقا در فطرت هر انسانى هست، امّا اين هم فطرت انسان است كه به مرگ مى انديشد، كسى كه مرگ را نابودى مى پندارد، نمى تواند آن را از ياد ببرد، بلكه تلاش مى كند از آن فرار كند، ولى مگر تلاش ها براى فرار از مرگ، فايده اى دارد؟ شنيده ام كه مادرِ همه اضطراب هاى انسانى، ترس از مرگ است، كسى كه فلسفه زندگى را نشناخته است از مرگ مى هراسد. اگر من بخواهم از مرگ نهراسم، بايد فلسفه زندگى را درك كنم. به راستى من براى چه به اينجا آمده ام؟ براى چه آفريده شده ام؟ چرا من اين قدر دغدغه آب و نان دارم؟ <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
قبل از هر چيز، بايد به سه سؤال پاسخ دهم: براى چه آفريده شده ام؟ چگونه بايد زندگى كنم؟ براى چه بايد زندگى كنم؟ پاسخ به اين سؤال ها، ريشه آگاهى من است. هركس جواب اين سؤال ها را بداند، مرگ را مثل تو زيبا مى بيند. هر انسانى كه به اين سه سؤال فكر نكند، سؤالات ديگر براى او مهم مى شود و آن وقت است كه او از سعادت دور مى شود. گاهى از خود مى پرسم: غذاى من چه بايد باشد؟ ماشين من چگونه بايد باشد؟ چرا من خانه اى براى خود ندارم؟ آب و نان و خانه، مسأله واقعى من نيست، آنچه مرا به سوى سعادت مى برد، پاسخ به اين سه سؤال اصلى است: "براى چه آفريده شده ام؟ چگونه بايد زندگى كنم؟ براى چه بايد زندگى كنم؟". من بايد پاسخ اين سؤالات را قبل از هر چيز ديگر، بيابم. اى قاسم! پيام بزرگ تو اين است: "مرگ، زيبا و دلنشين است"، اين سخن تو مى خواهد مرا با فلسفه زندگى آشنا كند. من چنان گرفتار اين دنيا شده ام كه فرصت نكرده ام پاسخ اين سؤالات را بيابم. من به ثروت و مال دنيا، بيشتر از فلسفه زندگى اهميّت دادم و اين ريشه همه گرفتارى هاى من است. تو بر سر من فرياد زدى، مرا امتحان كردى. تا زمانى كه مثل تو مرگ را زيبا نبينم، پيرو حسين(ع) نيستم! من ادّعا مى كنم پيرو حسين(ع) هستم، امّا از مرگ مى هراسم، حقيقت را مى گويم، من از مرگ مى ترسم... اكنون به سخن تو رسيده ام. اين سخن تو مرا به فكر وا داشته است... وقت آن است كه من از خود سؤال كنم... <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
چه چيزى مرا آرام مى كند؟ آيا دنيا با اين همه زيبايى و بزرگى، مى تواند به من آرامش دهد؟ من افراد زيادى را ديده ام كه غرق در ثروت و خوشى بوده اند و سرانجام به پوچى رسيده اند. بارها در خبرها خوانده ام كه ثروتمندان دست به خودكشى زده اند، كسانى را ديده ام كه ثروت زيادى دارند ولى قلبشان بى قرار است، آنان از خود مى پرسند: "اين زندگى با اين همه خوشى، چه معنايى دارد؟ خاصيّت آن چيست؟". آنان اسير زندگى يكنواخت شده اند و گمشده اى دارند، نمى دانند چه مى خواهند، عمرى به دنبال دنيا بوده اند، اكنون كه به آن رسيده اند و آن را در آغوش كشيده اند، آن را پوچ مى يابند. آنان مى دانند كه سرانجام بايد تن به مرگ و جدايى بدهند. از طرف ديگر، فقيران نيز گرفتار دردِ ندارى هستند، من نمى توانم بگويم كدام درد سخت تر است؟ دردِ فقر يا درد پوچى؟ كسى كه حس پوچى او را فرا مى گيرد، چه كند؟ دنيا ديگر براى او جذّابيّتى ندارد، همه چيز براى او تكرارى است، همه لذّت ها را تجربه كرده است و از آن خسته شده است. اين طبيعت انسان است كه از تكرار، خسته مى شود. دنيا براى او چيزى جز تكرار نيست و اين چه حسّ بدى است! چنين انسانى با همه وجود از خودش مى پرسد: "اين دنيا براى چيست؟ سرانجام اين لذّت ها چيست؟". چقدر قصّه انسان عجيب است، ابتدا شيفته دنيا مى شود، همه جوانى و همّت خود را در راه به دست آوردن دنيا، صرف مى كند، وقتى به دنيا مى رسد، چند روزى خوش است، امّا بعد از مدّتى، ديگر ثروت دنيا برايش جذّابيّت ندارد، حسّ پوچى از درون، او را مى خورد، دردى كه درمانش را نمى داند. ديگران كه زندگى او را مى بينند، به حال او غبطه مى خورند امّا نمى دانند كه او اسير درد بزرگى شده است، دردى كه زاييده ثروت دنياست. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
اگر دنيا و لذّت هاى آن هدف من باشد، وقتى به آن برسم، به بن بست و پوچى مى رسم. اساس دنيا بر "حركت" است، شب مى رود، روز مى آيد، بهار مى رود، پاييز مى رسد، كسى كه دل به بهار ببندد، با رسيدن پاييز، نااميد مى شود، اين دنيا ناآرام است. هيچ چيز در اين دنيا، ثابت نمى ماند، چرا من اسير بهار شوم!! وقتى شكوفه هاى زيباى سفيد را بر تن درختان مى بينم، بايد فريادشان را هم بشنوم، فرياد آنان اين است: "پاييز در راه است!" انسان به اين دنيا آمده است تا به سوى كمال برود، دل انسان از همه جهان هستى بزرگ تر است، امّا او شيفته دنيا مى شود. انسان، مسافر است، دنيا منزل او نيست، او بايد چند روزى در اينجا بماند، توشه اى برگيرد و برود. من آمده ام تا در فاصله تولّد تا مرگ رشد كنم، ترس ها و ضعف ها را نابود كنم، سپس به سوى دنياى ديگر بروم. من مسافرى هستم كه به سوى آخرت مى روم، اينجا منزلگاهى بيش نيست. من به دنيا نيامده ام تا عيش و نوش كنم، بلكه آمده ام تا نقص هاى خود را برطرف كنم، خدا در اين دنيا زمينه رفع نقص هاى مرا فراهم مى كند. اين دنيا، جاىِ خوشى نيست، اين دنيا با رنج ها همراه است، مشكلات هرگز تمام نمى شود، زيرا من در مسير كمال قرار دارم، من آمده ام كه به كمال برسم، تا زمانى كه اينجا هستم، سختى ها و مشكلات هم خواهد بود. اگر من زندگى را اين گونه ببينم، نگاهم به مرگ عوض مى شود. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
اى قاسم! تو مرگ را شيرين تر از عسل مى دانى، تو با قرآن آشنايى دارى، در قرآن خوانده اى كه وقتى لحظه مرگ مؤمن فرا مى رسد، خدا با او چنين سخن مى گويد: "اى روحِ آرام يافته و مطمئن ! در حالى كه تو از لطف من خشنود هستى و من هم از تو خشنودم، به سوى ثواب و پاداشى كه براى تو آماده كرده ام، باز آى ! به جمع بندگان خوب من در آى ! و به بهشت من داخل شو". چقدر اين سخن دل انگيز و زيباست ! لطف و صفا و آرامش از اين سخن مى بارد ! خدا از بنده اش دعوت مى كند تا به سوى بهشت و رضاى خدا بيايد، بهشتى كه او براى بندگان خوبش مهيّا كرده است. چرا خدا مؤمن را "روح آرام يافته" خطاب مى كند؟ اى قاسم! تو همان مؤمنى هستى كه آرامش را در اين دنيا تجربه كرده اى، فلسفه زندگى را از قرآن فرا گرفته اى و مرگ را هم زيبا مى بينى. انسان ها در اين دنيا در جستجوى آرامش هستند، آنان خيال مى كنند با ثروت بيشتر به آرامش مى رسند، هر روز بر ثروت خود مى افزايند، امّا زهى خيال باطل! دنيا به هيچ كس آرامش نداده است، دنيا (اين عروسِ هزار داماد) دل ها را مى فريبد و به هيچ كس وفا نمى كند، وقتى من به دنيا مى رسم، دنيا مرا رها مى كند و من با دلى پر از حسرت، تنها مى مانم. آرى، كسى كه شيفته دنياست، آرامش ندارد، هرگز سيراب نمى شود، چه كسى با آب دريا، تشنگى اش برطرف شده است؟ تو بر سر من فرياد مى زنى، تو مرا به فكر وا مى دارى، من سوار بر كشتى زندگى ام، از درياى دنيا عبور مى كنم، تشنه مى شوم، بايد به دنبال آب شيرين بگردم، آب شور دريا، مرا تشنه تر مى كند. اگر من به دنبال آرامش هستم، بايد راه كسب آن را بفهمم، خدا دل مرا بزرگ تر از همه جهان آفريده است، دنيا و هر آنچه در اين دنياست، نمى تواند به من آرامش بدهد. اگر من اهل معرفت بشوم، خودم و دنيا را بشناسم و بفهمم مسافرى هستم كه بايد به وطن خود بازگردم، ديگر اسير دنيا نمى شوم، سختى ها را مايه رشد و كمال خود مى بينم، در هر كلاسى درس خود را فرا مى گيرم، هر بلايى را وسيله اى براى رهايى از اسارتى مى دانم و با آرامش زندگى مى كنم. اگر من به اين شناخت برسم، مرگ را همانند تو زيبا مى بينم، كسى كه دلش از دنيا عبور كرده است، همانند تو از مرگ نمى هراسد. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
تو زندگى دنيا را به خوبى شناخته اى كه مرگ را زيبا مى بينى، برايم بگو كه حقيقت دنيا چيست؟ تو سخن قرآن را با تمام وجودت درك كرده اى، قرآن زندگى دنيا را فقط بازيچه اى فريبنده مى داند. من در وجود تو، حقيقت قرآن را مى يابم، تو قرآن مجسّم هستى! سپاه كوفه سى هزار نفرند، آنان قرآن را مى خوانند، امّا با حقيقت آن بيگانه هستند، قرآن را بايد همانند تو خواند و پيام آن را درك كرد. از تو ياد گرفتم كه اگر دنيا بُت من شود، ضرر كرده ام، زيرا به يك زندگىِ پست، دل خوش كرده ام ! آن زندگى كه در آن فقط وابستگى به دنيا باشد، يك زندگى پست و حقير است. من كى بيدار خواهم شد؟ وقتى كه مرگ به سراغم آيد، آن روز من بايد همه ثروت و دارايى خود را بگذارم و بروم، آن وقت مى فهمم كه حقيقت دنيا، چيزى جز بازى نبوده است و فقط زندگى آخرت است كه زندگى واقعى است، زندگى آخرت، هرگز تمام شدنى نيست ! ابدى است. دنيا چيزى جز بازيچه اى فريبنده نيست، مردمى جمع مى شوند و به پندارهايى دل مى بندند، آنان همه سرمايه هاى وجودى خويش را صرف آن پندارها مى كنند و پس از مدّتى، همه مى ميرند و زير خاك پنهان مى شوند و همه چيز به دست فراموشى سپرده مى شود ! خوشا به حال كسى كه از اين دنيا، براى خود توشه ايمان و عمل صالح برگيرد، اين توشه هرگز نابود نمى شود، اين گنجى است پربها كه زندگى جاويد در بهشت را براى او به ارمغان مى آورد. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
تو مرگ را زيبا مى بينى زيرا معناى زندگى دنيا را خوب شناخته اى، تو بر سر من فرياد مى زنى، سخن تو در شب عاشورا، فريادى بود به بلنداى تاريخ! تو پيامى به همه شيعيان مى دهى تا لحظه اى بينديشند كه آيا مرگ را زيبا مى بينند؟ سخن تو مرا به فكر وا مى دارد، به راستى اين زندگى كه من عاشق آن هستم و براى ادامه آن تلاش مى كنم، چيست؟ آيا زندگى، همان زنده بودن است؟ آيا خوردن و آشاميدن و بهره بردن از لذّت هاى حيوانى، معناى زندگانى است؟ زنده بودن، حركتى افقى است، از گهواره تا گور، امّا زندگى حركتى عمودى است، از زمين تا اوج آسمان ها ! خدا مرا آفريد و در من، حسّ كمال گرايى را قرار داد، زنده بودن هيچ گاه، مرا سير نمى كند، انسانى كه فقط زنده است، همواره به دنبال چيزى مى گردد، گمشده انسان، همان زندگى است. خدا به فرشتگان دستور داد تا بر آدم(ع)سجده كنند و انسان را گل سر سبد جهان قرار داد، اين ارزشِ انسانى است كه زندگى را يافته است. من بايد به سوى زندگى واقعى بروم و آن را درك كنم! آرى، آنچه براى خدا باشد، باقى مى ماند. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
وقتى نطفه اى در تخم مرغ رشد مى كند، كم كم به بن بست مى رسد و فضاى داخل تخم براى او تنگ مى شود، جوجه اى كه داخل تخم است، هوا و غذاى آنجا را جذب كرده است، او حركت كرده است ولى به بن بست رسيده است، اگر او رشد نمى كرد، هرگز به اين بن بست نمى رسيد. اين "حركت" است كه از نطفه اى، جوجه اى زيبا مى سازد، اين "حركت" است كه اين بن بست را مى آفريند، جوجه بايد پوسته تخم را بشكند و بيرون بيايد، اگر او آنجا بماند، خفه مى شود و مى ميرد! اى قاسم! تو بر سرم فرياد زدى، از من خواستى كه مرگ را زيبا ببينم، تو دوست دارى تا روح من نيز در اين دنيا رشد كند و به جايى برسم كه دنيا برايم همچون قفسى تنگ جلوه كند، آن وقت است كه به بن بست مى رسم، ديگر اين جهان مادى نمى تواند محلّ رشد من باشد و من در انتظار رهايى خواهم بود. اگر كسى حركت نكند و مسير رشد را طى نكند، هرگز به بن بست نمى رسد، او به خاطر اين كه مانده است به تباهى كشيده مى شود، اين حركت است كه به زندگى انسان، معنا مى دهد و او را از تباهى نجات مى دهد، او از عشق هاى كوچك مى گذرد و عاشق چيزى مى شود كه بزرگ تر از جهان هستى است. انسان از ثروت، مقام، شهرت و... سير مى شود و احساس مى كند به دنبال چيز ديگرى است، او از عشق هاى كوچك به سوى عشقى بزرگ حركت كرده است. چنين انسانى از خودش هم مى گذرد، از خودش هم هجرت مى كند، او به عطشى مى رسد كه همه درياها براى اين عطش، قطره هستند، عطشى بزرگ كه وجود او را فرا مى گيرد. اى قاسم! تو مى خواهى شيعه اين گونه باشد، به اين شناخت برسد، همه پيروان حسين(ع) بايد اين گونه باشند. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
صبح روز عاشورا فرا مى رسد، طبل آغاز جنگ، زده مى شود و سپاه كوفه حركت مى كند، اين صداى عُمَرسعد است كه در صحراى كربلا مى پيچد: "اى لشكر خدا! پيش به سوى بهشت!". لشكر كوفه حركت مى كند و روبروى لشكر حسين(ع) مى ايستد، حسين(ع)رو به سپاه كوفه مى كند و مى گويد: "اى مردم! سخن مرا بشنويد و در جنگ شتاب نكنيد! مى خواهم شما را نصيحت كنم". نفس ها در سينه ها حبس مى شود، حسين(ع) سخن خود را چنين ادامه مى دهد: "آيا مرا مى شناسيد؟ لحظه اى با خود فكر كنيد كه مى خواهيد خون چه كسى را بريزيد. مگر من پسرِ دختر پيامبرِ شما نيستم؟". سكوت بر تمام سپاه كوفه سايه مى افكند. هيچ كس جوابى نمى دهد، حسين رو به آنان مى كند و مى گويد: "شما سخن حق را قبول نمى كنيد. زيرا شكم هاى شما از مال حرام پر شده است". آرى! مال حرام، رمز سياهى دل هاى اين مردن است. اكنون عمرسعد به سربازان دستور مى دهد كه همهمه كنند تا صداى حسين(ع) به گوش كسى نرسد. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
سپاه كوفه منتظر فرمان عمرسعد است، عمرسعد روى زمين مى نشيند و تير و كمانى در دست مى گيرد، او آماده است تا اوّلين تير را پرتاب كند: "اى مردم! شاهد باشيد كه من خودم نخستين تير را به سوى حسين و يارانش پرتاب كردم". تير از كمان عمرسعد جدا مى شود و به طرف لشكر امام پرتاب مى شود. جنگ آغاز مى شود. عمرسعد فرياد مى زند: "در كشتن حسين كه از دين بر گشته است شك نكنيد". ميدان جنگ با فرو ريختن تيرها، سياه شده است. ياران حسين(ع)عاشقانه و صبورانه خود را سپر بلاى حسين(ع) مى كنند، زمين رنگ خون به خود مى گيرد و عاشقان پر و بال مى گشايند و بر خاك مى افتند. زمين و آسمان پر از تير شد، چه غوغايى به پاست! عمرسعد مى داند كه به زودى همه تيرهاى اين لشكر تمام خواهد شد، در حالى كه او بايد براى مراحل بعدى جنگ نيز، مقدارى تير داشته باشد. او دستور مى دهد تا تيراندازى متوقّف شود. آرامشى نسبى، ميدان را فرا مى گيرد. سپاه كوفه خيال مى كنند كه حسين(ع) را كشته اند، امّا حسين(ع) سالم است و ياران او تيرها را به جان خريده اند. سى و پنج تن از ياران حسين(ع) شهيد شده اند. اكنون نوبت جنگ تن به تن و فداكارى ديگر ياران مى رسد. ياران يكى پس از ديگرى به ميدان مى روند، آنان وفاى خود را به پيمانى كه با حسين(ع)بسته اند، ثابت مى كنند و جان خويش را فداى حسين(ع) مى كنند. تو منتظر هستى تا وقت جانبازى و فداكارى تو فرا برسد، ياران حسين(ع)با خود اين عهد را بسته اند: "تا زنده ايم، نمى گذاريم جوانان بنى هاشم به ميدان بروند". اين عهد آنان است، آنان به تو اجازه نمى دهند به ميدان بروى، بايد صبر كنى. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
نزديك اذان ظهر است، بيشتر ياران حسين(ع) شهيد شده اند، وقت نماز است. حسين(ع) مى خواهد آخرين نماز خود را بخواند، او رو به قبله مى ايستد، ياران پشت سر او صف مى بندند. "سعيد" يكى از ياران حسين(ع) است، او در مقابل سپاه كوفه مى ايستد، تيراندازان آماده اند تا حسين(ع) را در نماز شهيد كنند. نماز آغاز مى شود، عمرسعد اشاره اى به تيراندازان مى كند. آن ها قلب حسين(ع)را نشانه گرفته اند، از هر طرف تير مى بارد. سعيد سپر خود را به هر طرف مى گيرد، امّا تعداد تيرها بسيار زياد است و از هر طرف تير مى آيد. سعيد خود را سپر بلاى حسين(ع) مى كند و همه تيرها را به جان مى پذيرد. نماز تمام مى شود و سعيد هم بر روى زمين مى افتد... بعد از نماز، ياران يكى پس از ديگرى به ميدان مى روند و شهيد مى شوند تا اين كه نوبت به جوانان بنى هاشم مى رسد. على اكبر مقابل پدر مى آيد و از پدر اجازه ميدان مى گيرد، پدر به او اجازه مى دهد و او به ميدان مى رود و با دشمنان مى جنگد... لحظاتى مى گذرد، دشمنان او را محاصره مى كنند، ناگهان صداى او در صحراى كربلا مى پيچد: "بابا! خداحافظ!". حسين(ع) به سرعت به ميدان مى رود و پيكرِ پاره پاره جوانش را در آغوش مى كشد. اينجاست كه تو همراه با جوانان بنى هاشم نزد حسين(ع) مى رويد، حسين(ع) توان برداشتن پيكر جوانش را ندارد، او از شما يارى مى طلبد و مى گويد: "پيكر برادرتان را به خيمه ها ببريد". <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
اكنون برادرت حسن آماده مى شود كه به ميدان برود، نام اصلى او "حسن بن حسن" است، مردم او را بيشتر به نام "حسن مُثنّى" مى شناسند. وقتى او به دنيا آمد، پدر، نامِ خودش را براى او انتخاب كرد. او داماد حسين(ع)است و چند سال قبل با فاطمه (دخترِ حسين(ع)) ازدواج كرده است. حسين(ع) به او اجازه ميدان مى دهد، او با همسر خود خداحافظى مى كند و سپس به سوى ميدان مى رود و مى جنگد، تيرها از هر طرف به سوى او مى آيند، او زخمى مى شود و بر روى زمين مى افتد. خون زيادى از او رفته است، او بى هوش مى شود، همه خيال مى كنند او جان داده است، براى همين او را رها مى كنند.60 چند ساعت بعد كه جنگ تمام مى شود، او به هوش مى آيد... سر از روى خاك بلند مى كند و مى بيند كه حسين(ع) شهيد شده است، دشمنان او را اسير مى كنند، چند نفر مى خواهند او را به قتل برسانند، در ميان سپاه كوفه، يكى كه با مادر او فاميل است، جلو مى آيد و مانع اين كار مى شود، او را به عنوان اسير به كوفه مى برند. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
لب هاى تو تشنه است، ديگر حسين(ع) يار و ياورى ندارد، عبّاس بايد تا آخرين لحظات از خيمه ها نگهبانى كند، اكنون نوبت توست... بر آستانه خيمه ايستاده اى و با خود سخن مى گويى: "حالا اين منم كه بايد به ميدان بروم. عمويم ديگر يار و ياورى ندارد". تو تصميم خود را گرفته اى، شمشير در دست مى گيرى، مادر به تو نگاهى مى كند و لبخند رضايت مى زند، او خدا را شكر مى كند كه تو تصميم گرفته اى جانت را فداى حسين(ع) كنى. تو خوب مى دانى كه اينجا ميدان شمشير و خون است، امّا هرگز هراسى به دل راه نمى دهى، تو مرگ در راه حسين(ع) را زيبا مى بينى، تو مشتاق شهادت هستى. نزد عمويت مى آيى و چنين مى گويى: "عمو، به من اجازه مى دهى تا جانم را فدايت كنم؟". حسين(ع) به تو نگاهى مى كند و دلش تاب نمى آورد. آخر تو يادگار برادرش هستى. او تو را در آغوش مى گيرد، تو بوى حسن(ع) را مى دهى. گريه امان نمى دهد. حسين(ع) گريه مى كند، تو هم اشكت جارى مى شود. هيچ كس طاقت ندارد اين صحنه را ببيند، دل كندن از قاسم براى حسين(ع)خيلى سخت است. حسين(ع) داغ على اكبر را ديد، ولى از هوش نرفت، امّا حالا بى هوش مى شود، تو هم از شدت گريه بى هوش مى شوى. تو عزيزِ دل دو امام هستى! لحظاتى مى گذرد... اكنون سخن خويش را تكرار مى كنى: "اى عمو! به من اجازه ميدان بده". آخر چگونه عمو به تو اجازه ميدان دهد؟ تو التماس مى كنى و مى گويى: "من يتيم هستم! دلم را مشكن!". سرانجام عمو را راضى مى كنى و اجازه ميدان مى گيرى. به سوى خيمه مادر مى روى تا با او خداحافظى كنى... <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
صداى تو در صحرا مى پيچد، همه گوش مى كنند: "اگر مرا نمى شناسيد من پسر حسن(ع) هستم، همان حسن كه نوه پيامبر است". اينان كه به جنگ تو آمده اند، بايد تو را بشناسند، تو خودت را معرفى مى كنى، تو از پدر خود سخن مى گويى، اين مردم پدر تو را مى شناسند، آنان اهل كوفه اند، آنان با پدر تو بيعت كردند امّا در هنگام جنگ، او را تنها گذاشتند و غربت و مظلوميت او را رقم زدند. سپاه كوفه خود را مسلمان مى دانند، عمرسعد به آنان گفته است كه براى رسيدن به بهشت، بايد حسين(ع) و يارانش را بكشند. آيا آنان بهشت را با چشم خود ديده اند؟ هرگز. آنان فقط مطالبى از بهشت شنيده اند، قرآن از بهشت سخن مى گويد، امّا اين قرآن را چه كسى آورده است؟ پيامبر. آنان به پيامبر ايمان دارند، امّا چگونه است كه به جنگ تو آمده اند؟ خون پيامبر در رگ تو جارى است، تو پسر نوه او هستى! <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
سخن تو با سپاه كوفه چنين ادامه پيدا مى كند: "اين حسين است كه اسير كسانى شده است كه هرگز از آب كوثر سيراب نمى شوند". تو مى خواهى اين مردم را از خواب غفلت بيدار كنى! از حوض كوثر سخن مى گويى! مى دانى كه اين مردم به روز قيامت باور دارند و اميد شفاعت پيامبر را دارند، آنان خود را مسلمان مى دانند ولى امروز براى كشتن حسين(ع) در اينجا جمع شده اند. به راستى اينان چه مسلمانانى هستند؟ شيطان آنان را فريب داده است و آنان راه را گم كرده اند و به جنگ امام زمان خويش آمده اند. كسى كه شمشير بر روى امام خود بكشد، چگونه انتظار سعادت و رستگارى را دارد؟ مگر پيامبر نفرمود: "هر كس بميرد و امام زمانش را نشناسد، به مرگ جاهليّت مرده است؟" اين مردم ولايت يزيد را پذيرفته اند، امّا ولايت يزيد، ولايت شيطان است، اين راهى كه آنان انتخاب كرده اند، راه جهنّم است. تو در ميدان رزم براى اين مردم از حسين(ع) سخن مى گويى، اين درسى است كه تو به من مى دهى، من نيز بايد مانند تو باشم، بايد مردم را به سوى امام زمانم فرا خوانم و به آنان بگويم كه راه سعادت در پيروى از امام زمان است و بس! تو در ميدان، از عشق خود به امام زمانت پرده برداشتى، من نيز بايد با تمام وجودم، عشقِ امام زمانم را فرياد زنم! من بايد پيرو مهدى(ع) باشم، به او شناخت و معرفت پيدا كنم، دل از عشق دنيا تهى كنم و عشق او را در دل جاى دهم، اين دنيا، وفا ندارد، مى دانم كه دير يا زود بايد از اينجا بروم. دل بستن به دنيا، كارى بيهوده است، آيا انسان عاقل به "سراب" دل مى بندد؟ من از دل بستن به اين "سراب ها" خسته شده ام... <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
تو در ميدان جنگ مى رزمى، سپاه كوفه با خود مى گويند: "اين نوجوان چقدر زيباست، گويى ماه كربلا جلوه نموده است". تو به سوى دشمن حمله مى برى، چون شير مى غرّى و شمشير مى زنى، جگرت از تشنگى مى سوزد، امّا جنگ نمايانى مى كنى، تو فرزند حسن(ع)هستى و شجاعت را از او به ارث برده اى، به قلب سپاه حمله مى كنى، مى رزمى و انتقام از اين دشمنان مى گيرى.65 دشمن تصميم مى گيرد تو را محاصره كند، باران تير و نيزه به سوى تو مى آيد، باز هم نمى هراسى، تو مرگ را شيرين تر از عسل مى دانى... در اين كارزار، عمودى آهنين بر سرت مى نشيند، فريادت بلند مى شود: "عموجان! به فريادم برس!". اين صدا به گوش حسين(ع) مى رسد. حسين(ع) فرياد مى زند: "آمدم، عزيزم!".66 حسين(ع) با سرعت، خود را به ميدان مى رساند. دشمنان، دور قاسم جمع شده اند، امّا هنگامى كه صداى حسين(ع) را مى شنوند، همه فرار مى كنند... گرد و غبارى بر پا مى شود كه ديگر چيزى ديده نمى شود، بايد صبر كرد. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
حسين(ع) كنار پيكر تو نشسته است و سرِ تو را به سينه دارد، او با تو چنين سخن مى گويد: "قاسمم! تو مرا صدا زدى. من آمدم، چشم خود را باز كن!". حسين(ع) ديگر جوابى نمى شنود، گريه او را امان نمى دهد، صورت تو را مى بوسد و مى گويد: "به خدا قسم، بر من سخت است كه تو مرا به يارى بخوانى و من وقتى بيايم كه تو ديگر جان داده باشى، به خدا قسم اين صدايى است كه خون خواهانش بسيار و يارانش كم هستند".67 آن گاه با دلى شكسته و تنى خسته، پيكر تو را از زمين بلند مى كند، كسى نيست تا حسين(ع) را يارى كند، در خيمه ها غير از عبّاس كسى باقى نمانده است، عبّاس بايد اطراف خيمه ها نگهبانى بدهد، حسين(ع) پيكر تو را برمى دارد، پاهاى تو بر روى زمين كشيده مى شود. او پيكر تو را به سوى خيمه ها مى آورد و كنار پيكر شهدا قرار مى دهد و چنين مى گويد: "خدايا! اين قوم را نابود كن...". من هر چه نگاه مى كنم، مادرت را نمى بينم، او از خيمه خود بيرون نمى آيد، مبادا حسين(ع) از او خجالت بكشد، مادر تو، دنيايى از ادب و معرفت است، او ميوه قلب خويش را فداى حسين(ع) نمود، امّا در اين لحظه بى تابى نمى كند، شيون و افغان نمى كند، او مانند كوهى استوار ايستاده است و بر مصيبت تو، صبر مى كند. * * * <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
وقتى حسين(ع) كنار پيكر تو آمد، چنين گفت: "اين صدايى است كه خون خواهانش بسيار و يارانش كم هستند". منظور از اين سخن چيست؟ تو در لحظه هاى آخر، عمويت حسين(ع) را صدا زدى، اين فرياد تو در صحراى كربلا پيچيد: "عمو جان! به فريادم برس". حسين(ع) به سوى تو آمد، امّا دشمنان راه را بر او بستند، وقتى او به بالين تو رسيد كه تو جان داده بودى، براى همين چنين گفت: "اين صدايى است كه خون خواهانش بسيار و يارانش كم است". منظور از اين صدايى كه خون خواهان زياد دارد، صداى تو بود، درست است كه كسى در آن روز، تو را يارى نكرد و تو مظلومانه به شهادت رسيدى، اما اين فرياد تو هرگز خاموش نمى شود. فرياد تو در همه زمان و مكان ها، جارى خواهد بود! تو خون خواهان زيادى خواهى داشت و در آينده انتقام خون تو را خواهند گرفت، روزگارى "مُختار" قيام مى كند و جوانان فراوانى او را يارى مى كنند و انتقام خون تو را مى گيرند. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
بعد از تو، عبّاس نزد حسين(ع) مى آيد، حسين(ع) از او مى خواهد كه به سوى نهر عَلقَمه برود و آبى براى كودكان تشنه بياورد، عبّاس مشك را برمى دارد و به سوى علقمه رهسپار مى شود، او همچون شيرى مى غرّد و جلو مى رود، او به آب مى رسد، مشك را پر از آب مى كند و با لب تشنه برمى گردد. دشمنان او را محاصره مى كنند، باران تير و نيزه ها آغاز مى شود و عباس در كنار نهر علقمه در خون خود مى غلطد. حسين(ع) ديگر يار و ياورى ندارد، او مى خواهد به سوى ميدان برود، خواهرش زينب را صدا مى زند: "خواهرم، شيرخواره ام را بياور!". على اصغر، بى تاب شده است. زينب او را از مادرش رباب مى گيرد و در آغوش مى فشارد و روى دست برادر قرار مى دهد. حسين(ع)على اصغر را در آغوش مى گيرد، او را مى بويد و مى بوسد: "عزيزم! تشنگى با تو چه كرده است!". حسين(ع) على اصغر را به ميدان مى برد تا شايد از دل سنگ اين مردم، چشمه عاطفه اى بجوشد! شايد اين كودك سيراب شود، او فرياد برمى آورد: "اى مردم! اگر به من رحم نمى كنيد، به كودكم رحم كنيد". عُمرسعد با نگرانى، سپاه كوفه را مى بيند كه تاب ديدن اين صحنه را ندارند. آرى! امام حجّت ديگرى بر كوفيان آشكار مى كند. على اصغر با دستان كوچكش بر همه قلب ها چنگ زده است. چه كسى به اين صحنه پايان خواهد داد؟ سكوت است و سكوت! ناگهان حَرْمَله تيرى در كمان مى گذارد. او زانو مى زند. سپاه كوفه با همه قساوتى كه در دل دارند چشمانشان را مى بندند، تير رها مى شود، خون از گلوىِ على اصغرمى جوشد... <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
بعد از تو، عبّاس نزد حسين(ع) مى آيد، حسين(ع) از او مى خواهد كه به سوى نهر عَلقَمه برود و آبى براى كودكان تشنه بياورد، عبّاس مشك را برمى دارد و به سوى علقمه رهسپار مى شود، او همچون شيرى مى غرّد و جلو مى رود، او به آب مى رسد، مشك را پر از آب مى كند و با لب تشنه برمى گردد. دشمنان او را محاصره مى كنند، باران تير و نيزه ها آغاز مى شود و عباس در كنار نهر علقمه در خون خود مى غلطد. حسين(ع) ديگر يار و ياورى ندارد، او مى خواهد به سوى ميدان برود، خواهرش زينب را صدا مى زند: "خواهرم، شيرخواره ام را بياور!". على اصغر، بى تاب شده است. زينب او را از مادرش رباب مى گيرد و در آغوش مى فشارد و روى دست برادر قرار مى دهد. حسين(ع)على اصغر را در آغوش مى گيرد، او را مى بويد و مى بوسد: "عزيزم! تشنگى با تو چه كرده است!". حسين(ع) على اصغر را به ميدان مى برد تا شايد از دل سنگ اين مردم، چشمه عاطفه اى بجوشد! شايد اين كودك سيراب شود، او فرياد برمى آورد: "اى مردم! اگر به من رحم نمى كنيد، به كودكم رحم كنيد".69 عُمرسعد با نگرانى، سپاه كوفه را مى بيند كه تاب ديدن اين صحنه را ندارند. آرى! امام حجّت ديگرى بر كوفيان آشكار مى كند. على اصغر با دستان كوچكش بر همه قلب ها چنگ زده است. چه كسى به اين صحنه پايان خواهد داد؟ سكوت است و سكوت! ناگهان حَرْمَله تيرى در كمان مى گذارد. او زانو مى زند. سپاه كوفه با همه قساوتى كه در دل دارند چشمانشان را مى بندند، تير رها مى شود، خون از گلوىِ على اصغرمى جوشد... * * * <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
حسين(ع) تك و تنها در ميدان ايستاده است... فرياد برمى آورد: "آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟". حسين رو به پيكر بى جان ياران باوفايش مى كند و مى گويد: "اى دلير مردان! اى ياران شجاع!". هيچ جوابى نمى آيد... اى قاسم! چرا جواب حسين(ع) را نمى دهى، او تو را صدا مى زند... اى على اكبر! اى عبّاس... شما بر خاك و خون غلطيده ايد... سخن حسين(ع) چنين ادامه پيدا مى كند: "من شما را صدا مى زنم، چرا جواب مرا نمى دهيد؟ شما در خواب هستيد و من اميد دارم كه بار ديگر بيدار شويد. نگاه كنيد كسى نيست كه از ناموس رسول خدا دفاع كند". آن طرف خيمه ها، اشك ها، سوزها، زنان بى پناه، تشنگى! اين طرف باران سنگ و تير و نيزه! حسين(ع) در آماج تيرها قرار مى گيرد، ديگر كسى نيست تا خود را سپر او كند، كجا رفتند آن ياران باوفا؟ تيرها امان نمى دهند، صداى حسين(ع) در دشت مى پيچد: "بسم الله و بالله و على ملّة رسول الله، من به رضاى خدا راضى هستم". لحظاتى بعد، حسين(ع) سر به خاك گرم كربلا مى نهد... <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef