#سكوتآفتاب🪴
#قسمتبیستنهم🪴
🌿﷽🌿
شب است و تاريكى همه جا را فرا گرفته است، همه مردم به خواب رفته اند و على(ع) بيدار است، دلش هواى آسمان ها را كرده است. اكنون او از خانه بيرون آمده و به سوى خارج از شهر مى رود.
تو نگران مى شوى، اين وقت شب، مولاى من تنهاىِ تنها كجا مى رود؟ نكند خطرى او را تهديد كند! بيا امشب همراه او برويم.
على(ع) از شهر بيرون مى رود، آنجا سياهى بزرگى به چشم مى خورد، فكر مى كنم تپه اى خاكى است. على(ع) به بالاى آن مى رود و دست هايش را رو به آسمان مى كند.
گوش مى كنى، اين صداى مناجات على(ع) است:
بار خدايا! پيامبر تو به من سفارش هاى زيادى در مورد اين امت نمود و من مى خواستم سخنان او را عملى كنم و دين تو را از انحراف ها نجات بدهم، امّا اين مردم مرا خسته نمودند، آنها ديگر مرا نمى خواهند و من هم آنها را نمى خواهم.
خدايا! پيامبر به من قول داده است كه هر وقت من از تو مرگ خودم را بخواهم، تو اين دعاى مرا مستجاب مى كنى. اين سخنى است كه پيامبرت به من گفته است.
خدايا! من ديگر مشتاق پرواز شده ام، مى خواهم به سوى تو بيايم...
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتبیستنهم🪴
🌿﷽🌿
علملیات بی برگشت
حجت الاسلام محمد رضا رضایی
یک روز می گفت:
آن موقع که من فرمانده ي گردان بودم، بین مسؤولین رده بالا، صحبت از یک علمیات بود. منطقه ي عملیات
حسابی سخت بود و حساس. قواي زیاد دشمن هم از یک طرف، و حدسش به حمله ي ما از طرف دیگر، کار را
پیچیده تر می کرد. حسابی تو کمین ما نشسته بود. و انتظار می کشید.
یک روز از کادر فرماندهی تیپ آمدند پیشم. بی مقدمه گفتند:«برات یک مأموریت داریم که فقط کار خودته، قبول
می کنی؟»
پرسیدم: «چیه؟»
«خلاصه اش اینه که تو این مأموریت، برگشتی نیست.»
یکی شان زود گفت: «مگه اینکه معجزه بشه.»
گفتم: «بگید تا بدونم مأموریتش چیه.»
«تو این عملیاتی که صحبتش هست، قرار شده از چند تا محور عمل کنیم. از تعداد نیروي دشمن، و از اینکه منتظر
حمله ي ما هست، خودت خبر داري؛ بنابراین اگه ما تو این حمله پیروز هم بشیم، قطعاً تلفاتمون
بالاست.»
لحظه شماري می کردم هرچه زودتر از مأموریت گردان عبداالله با خبر شوم. شروع کردند به توجیه کار من.
«شما باید با گردانت بري تو شکم دشمن، باهاش درگیر بشی و مشغولش کنی. این طوري دشمن از اطرافش غافل
می شه و ما می تونیم از محورهاي دیگه عمل کنیم و قطعا،ً به یاري خدا، درصد پیروزي هم می ره بالا.»
ساکت بودم. داشتم روي قضیه فکر می کردم. یکی شان ادامه داد: «همون طور که گفتم احتمالش هست که حتی
یکی از شما هم برنگرده، چون در واقع شما آگاهانه می رید تو محاصره ي دشمن و از هر طرف آتیش می ریزن رو
سرتون؛ حالا مأموریت با این خصوصیات رو قبول می کنی؟»
گفتم: «بله، وقتی که وظیفه باشه، قبول می کنم.»
شب عملیات، باز نیروها را جمع کردم. تذکرات لازم را به شان گفتم. نسبت به وظیفه اي که داشتیم، کاملاً توجیه
شده بودند.کمی بعد راه افتادیم، به طرف دشمن.
با ذکر و توسل، تو خط اول نفوذ کردیم. چهره ي بچه ها یکی از دیگري مصمم تر بود. قدمها را محکم بر می
داشتند و مطمئن. ما به عنوان فدایی نیروهاي دیگر می رفتیم. همین، انگار شیرینی حمله به دشمن را چند
پاورقی
-1 گردانی که شهید برونسی فرماندهی آن را به عهده داشت
برابر می کرد.
دقیق نمی دانم چه مدت راه رفتیم.بالاخره رسیدیم به محلی که تعیین شده بود، درست تو حلقه ي دشمن. یک
طرف ما نیروهاي زرهی بود، یک طرف ادوات، و چند طرف هم نیروهاي پیاده ي عراق بودند. توپخانه اش هم کمی
دورتر، گویی انتظار ریختن آتش را می کشید.
سکوت و هم انگیزي، سنگینی اش را انداخته بود تو تمام منطقه. ما باید به چند طرف شلیک می کردیم. اشاره
کردم بچه ها موضع بگیرند. کار هر کدامشان را قبلاً گفته بودم. شروع کردند به جا گرفتن. صداي نفس کسی بلند
نمی شد. یک بار دیگر دور و بر را پاییدم. وقت وقتش بود که عرض اندام کنیم و خودي نشان بدهیم. می دانستم
تک تک بچه ها منتظر شنیدن صداي من هستند. تو دلم گفتم: «خدایا توکل بر خودت.»
یکهو صدام را بلند کردم و از ته دل نعره زدم: «االله اکبر.»
سکوت منطقه شکست. پشت بندش سر و صداي شلیک اسلحه ها بلند شد. تو آن واحد، به چند طرف آتش می
ریختیم.
دشمن گیج شده بود. اما خیلی زود به خودش مسلط شد. تو فاصله ي چند دقیقه، از زمین و آسمان گرفتنمان زیر
آتش. از چند طرف می زدند؛ با کلاش، تیربارهاي جورواجور، خمپاره، توپ، کاتیوشا و... هر چه که داشتند. کمی
بعد، یک جهنم به تمام معنا درست شد.کاري که باید می کردیم، کردیم. حالا حفظ جان بچه ها از همه چیز مهم
تر بود. یکدفعه داد زدم: «دراز بکشین، دیگه کسی شلیک نکنه.»...
هر کس جان پناهی گرفت. من هم گوشه اي دراز کشیدم. حالا اسلحه ها دیگر کار نمی کرد. فقط زبانمان توي
دهان می چرخید. با تمام وجود مشغول گفتن ذکر بودم، مثل بقیه ي بچه ها. حجم آتش دشمن هر لحظه شدیدتر
می شد. وجب به وجب جایی را که مستقر بودیم، می زدند.
پیش خودم فکر می کردم بیشتر بچه ها شهید شده باشند. باید منتظر دستور قرار گاه می ماندم.
مدتی بعد، بالاخره سر وصداي بیسیم بلند شد.یکی از فرماندهان عملیات بود. فکر نمی کرد حتی من زنده باشم.
گفت: «ایثار شما الحمدالله کار خودش رو کرد، اگر زنده موندین، برگردین.»
نیروها از محورهاي دیگر، دژ دشمن را شکسته بودند. گیجی شدیدش باعث شده بود ما را فراموش کند.سریع بلند
شدم، بچه ها هم.
چند دقیقه ي بعد راه افتادیم طرف عقب.
پیروزي چشمگیري نصیب بچه ها شده بود. وقتی ما رسیدیم عقب، بعضی انگشت به دهان شدند! خودمان هم
باورمان نمی شد. همه به عشق شهادت رفته بودیم که برنگردیم. از قدرت خدا و لطف ائمه ولی، تنها یکی، دو شهید
داده بودیم و یکی، دو تا هم مجروح!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتبيستنهم 🪴
🌿﷽🌿
بالأخره با سماجت های من کوتاه آمد. چندین بار که با علی رفتم و
فروشندگی او و بچه های دیگر را دیدم تشویق شدم من هم بروم و
چیزی بفروشم. آنقدر به دا گفتم تا راضی شد و من را همراه على
فرستاد، بابا که موضوع را فهمید
خیلی ناراحت شد، با دا دعوا کرد و گفت: چرا بچه ها را برای
کار می فرستی؟ بابا از اول هم مخالف کار کردن علی بود، چه
برسد به اینکه مرا در حال فروشندگی بیند. دا هم به خاطر
شرایط سخت خانواده مستاصل مانده بود و دور از چشم بابا ما را
راهی می کرد. من با ذوق و شوق دیگی را که با توی آن لب لبی
پخته بوده بر می داشتم و لب جاده میرفتم. علی هم از آمدن من
ناراحت بود ولی به خاطر دا چیزی نمیگفت. از اول صبح مسیر و
علی و حدود بیست تا بچه قد و نیم قد کنار جاده به ردیف می
نشستیم. دیگ هایمان را جلوی مان می گذاشتیم و منتظر مشتری
می شدیم، خدا روزی همه را می داد. همه فروش می کردند ولی
من و على زودتر از بقیه لپ لپی هایمان را می فروختیم، چون دا
آن قدر دیگر را می سابید که برف می زد. لبلبی ها را هم با
وسواس می پخت و آماده می کرد. راننده ها که می آمدنده می
گفتند: در دیگ هایشان را باز کنید. به ردیف مال همه را نگاه می
کردند. بعد می آمدند از ما می خریدند. علی سعی می کرد اول من
فروشی کنم و مرا زودتر راهی خانه کند. هر راننده ایی هم که می
خواست از من خرید کند، على جلو می آمد و می گفت: ما باهم
هستیم. کنار من می ایستاد و مراقبم بود
با اینکه ما خودمان به پول این فروشندگی نیاز داشتیم، ولی گاهی
اوقات على اجازه میداد من با خودش فروش کنیم. وقتی میدید
بهایی از خودش فقیرتر است و وضع و حالش از ما بدتر است، او
را جلو می فرستاد و میگفت تو برو تو اون ماشین آدامس و
شکلات را بفروش. خودش کنار می ایستاد و نگاه می کرد. من از
این کار علی خیلی خوشم می آمد. با اینکه على أن موقع شاید
کلاس دوم یا سوم ابتدایی بود، من همه کارهایش را بی برو برگرد
فیول داشتم. می دانستم درست عمل می کند
دایی حسینی که تلاش و کوشش علی و شرایط خانه ما را دیده بود،
از دا و بابا خواست تا او را پیش خودش برد. دایی می خواست
ذهن هوشیار و استعدادهای علی درگیر مات و مشکلات خانه نشود
درس بخواند و بالا بیاید و بلاخره هم علی رو با خودش برد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef